دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

وقتیaبد قول میشه+آشنایی ما....

سلاااااام به دوستای گل مجازی روزای گرمتون به خوشی باشه.
دوشنبه ساعت ۸/۵از خواب بیدار شدم میخواستم برم حموم ولی خوب وقت نداشتم بعدم دیدم گوشیم شارژ نداره ساعت ۹هم کلاس داشتم وقت نبود بزنمش به شارژ،(الان میگین آدم چقد ریلکس باشه که ساعت۹کلاس داشته باشه ۸/۵تازه از خواب پاشه ولی کلا آدمه راحتیم دیگه)دیر بیدار شده بودم حتی وقت مسواک زدنم نداشتم صورتمو شستم پریدم آرایش کردم لباس پوشیدم تو راه میخواستم دفتر ۲۰۰برگ بخرم واسه همین نمیدونستم چه کیفیو همراهه خودم بردارم که دفتر توش جا بشه چون من کیف کوچیک دوست دارم اکثر کیفام کوچیکه خلاصه یکیو که اندازش متوسط بود برداشتمو تو راهم رفتم لوازم تحریر دفتر گرفتم دیدم بهلهههه تو کیفم جا نمیشه بزور گذاشتمش داخلش ولی دکمه اش باز موند همونجوری رفتم کلاس منشیش گفت بشینید الان خانوم جهان پناه (من اشتباهی به شما گفتم خداپناه ) میاد نشستم یه خانوم دیگم توی همون موسسه آموزش معماری میده بشدت مغروره واسه همین خوشم نمیاد ازش آدم با شخصیت هیچوقت از خود راضی نیست چقد رفتار و برخورده آدما موثره شاید اون آدمه از خود راضی کارش عالی باشه ولی خوب آدم ازین تیپ شخصیت خوشش نمیاد دیگه دقیقا نیم ساعت بعدش استادم اومد گفت ماشینم بنزین تموم کرده بود کلی عذر خواهی کردو کلاس شروع شد بین کلاس البته کارا شخصیشم انجام میداد واسه همین تا ساعت۱کلاسم طول کشید بعد کلاسمم سر صحبت رو باز کردم گفتم یکی داره معماری میخونه میگه درآمدم خوبه یکی میگه بیکارم یه سره تو دوراهیم گفت به این حرفا توجه نکن الان آیا همه پزشکا درآمد یکسان دارن؟؟؟یا مثلا مهندسای کامپیوتر؟؟؟یا هر شغل دیگه ای؟این بستگی به خود آدم داره که چقدر دنبالش باشی چقد سعی کنی کارتو درست یاد بگیری برو دنبال علاقت و این حرفا رو از ذهنت بیرون کن منم گفتم باشه مرسی و خسته نباشید گفتمو اومدم بیرون رفتم خونه ۴ ساعت رو بی حرکت رو صندلی نشسته بودم خسته شده بودم لباسامو در آوردم آرایشمو پاک کردم صورتمو شستم گوشیمو زدم به شارژ یعنی هنوز روشن نشده به رگباره اس و پی.ام بسته شدم تو گروه لاین گروه واتس آپ چند تا پی.ام اومد که مهم نبودن ولیaو مهتا هم کلی اس داده بودن تازهaعلاوه بر کلی اس دادن۴بارم زنگیده بود و بیچاره نگران شده بود بهش گفتم گوشیم شارژ نداشته و عذر خواهی کردم گفت اشکال نداره ناهارم کباب بود نصف بشقاب خوردم و بعدم رفتم سراغ لب تاب که چیزایی گفته رو تمرین کنم ولی خوب گردنم درد گرفتمو بیخیالش شدم رفتم دوتا استکان چای خوردم لب تابم زدم به شارژ و مشغول سودوکو شدم دوباره لب تابو برداشتمو یکم دیگه کار کردمو تمرینام  تموم شد شامم مرغ خوردیم بعدشم به aپی.ام دادم که رفته بود خوابگاه پیش دوستش منم دیگه پی.ام ندادم زنگ زدم به مهتا اولش فقط شوخی و خنده بود بعدش یکم از استرس هامون واسه دانشگاه حرف زدیم که مهتا گفت ناراحت نباش ما خیلیم خوشبختیم که مشغله ی زندگیمون رشته و شهر واسه دانشگاست نه دور از جون عزیزامون بیمارن نه اونقد فقیریم که از بی پولی بنالیم نه بیماری نا علاج داریم پس زندگیمون خیلیم خوبه بعدشم خداحافظی کردو قط کردیم راستش حرفاش واسم خوب بود ولی اون خیلی چیزا از زندگیه من نمیدونه مثلا اینکه داداشم مشروب خوره یا بابا مامانم از هم جدا شدنو با این حال جنگ و دعوا دارن اینا رو هیچکدوم نمیدونه ولی خوب راست میگه که نباید خودمون رو خوشبخت نبینیم چیزه جالب اینکه از بس حرف زدیم گوشیامون از بی شارژی خاموش شد بهله فقط این خاموش شدن گوشیه که میتونه از فک زدن ما جلوگیری کنه: )بعد از حرفیدنم خوابیدم ساعتای ۲بود که با صدای مامان از خواب بیدار شدم از چهرش معلوم بود اتفاق خوبی نیوفتاده پرسیدم چی شدم گفت داداشت تصادف کرده(مشروب خورده بوده) دوستشم همراش بود کلی ترسید میپرسید کجائی داداشم نمیگفت بهش تا آخرش دیگه گفت کجام مامانمم بدوبدو پوشیدو رفت تا اون رفت یاد حرفای مهتا افتادم همش حس میکردم آدم ناشکریم همش دعا میکردم سالم باشه یه ساعت بعد مامان اومد خداشکر غیر از خراب شدن ماشین اتفاق بد دیگه ای نیوفتاده بود  منم خیالم راحت شدو خوابیدم صبحش باز ساعت ۸/۵بیدار شدم و بدو بدو آماده شدم رفتم سمت کلاسم لب تابم یکم سنگین بود اذیت شدم ولی دیگه چاره ای نبود رسیدم اونجا به منشیش سلام کردم در اتاقش یه در زدمو رفتم داخل شروع کرد به یاد دادن آخرش گفت یه نقشه بهت میدم بکش گفتم نقشه؟!!به این زودی گفت آره میخوام کار کنی یاد بگیری نه فقط جزوه بنویسی بعدم گشتو یه نقشه ساده پیدا کردو بهم داد منم تشکردم بعدم کلی تعریف کرد ازم که تا حالا کسیو ندیدم اینقد پیگیر  منم یه لب خنده ملیح تحویلش دادمو:) خداحافظی کردیمو رفتم سمت خونه لباسامو در آوردمو دراز کشیدم رو تخت چند دقیقه بعدشم ناهار خوردم.خواستم بخوابم که داداش کوچیکم از بس بیخ گوشم حرف زد نتونستم بخوابم منم بیخیال شدم رفتم یه ذره هندونه خوردم ساعتای5بود که دیگه از خواب بیهوش شدم ساعت۷/۵بیدار  شدم خواستم باز یکم تمرین کنم که نشد (کسی غیر از مامانم نمیدونه من لب تاب خریدم چون بلافاصله به مامان میگن تو که پول داری چرا فلان چیزو نخریدی واسه همین باید شبا باهاش کار کنم که همه خوابن به همین دلیل واسم سخته) خلاصه موقعیت تمرین کردن نبود،به مامان گفتم از داداشم پروتئین بگیره (چون باشگاه میره میخوره)ازش ۴تا بسته گرفت هر بستش تو یه لیوان باید حل بشه حل کردمو خوردم یعنی از بد مزگیش هر چی بگم کمه اونا رو که خوردم مامان گیر داد گفت داداشتو میخوام ببرم شهربازی دوست داره تو هم بیای منم با اینکه حس و حالشو نداشتم ولی گفتم باشه حاضر شدمو رفتیم تا رسیدیم کیان(داداشم)رفت سراغ ماشین برقیا و سوار شد دو دور رفت بیرون که اومد گیر داد که بریم قایق سوار شیم داشتم با مامان حرف میزدم گفتم شمام بیا سوار قایق شو حین حرف زدن دیدم بابام کنارمونه اونم اومد قایق سوار شد همراهمون (مثل اینکه این آدم اصلا نمیفهمه طلاق یعنی چی) بعد از قایق سوار شدنم سوار این قطارا شدیم که توی هوا هستن بچه از ترس داشت سکته میکردا ولی به روی خودش نمیاورد دیگه از شهربازی زدیم بیرون و رفتیم پیتزا زدیم تو محیط باز بود و بسیور چسبید ازونجام اومدیم خونه لباسامو عوض کردمو دراز کشیدم رو تخت بهaپی.ام دادم گفت اومدم والیبال بازی کنم ۱ساعت بعدش اومد یکم با هم حرف زدیم تا ساعت۱۲ که خوابش گرفتو خوابید، منم رفتم سر وقته کارم اون نقشه ای که جهان پناه داده بودو بکشم خیلی طول کشید فکر کنم نزدیکه دو ساعت طول کشید ساعت ۲هم رفتم حموم!!!!اومدم هر کار کردم خوابم نبرد که تقصیر خودمم بود نباید عصر میخوابیدم کلا وقتی در طول روز میخوابم شب خواب نمیرم بلاخره ساعت۴خوابم برد!!!امروز ساعت ۸/۵بیدار شدم هرکار میکردم نمیتونستم پا شم اصلا چشام باز نمیشد گوشیمو برداشتم دیدم جهان پناه اس داده که:سلام شیرین جان من امروز واسم کار پیش اومده کلاس عصر باشه بهله از خوش شانسیم کلی لذت بردمو خوابیدم ۱۲بیدار شدم دست صورتمو که شستم مامان ناهار آورده بود خوردمو بهaپی.ام دادم یه سری از جریاناته مارال دختر خاله مهتا رو واسش تعریف کردم اونم هی نظرشو میگفت دیگه ساعت پنج شد و پی.ام نداد که برم کلاس منم رفتم کلاس منشیش نبود مستقیمأ رفتم اتاق جهان پناه یه در زدم اونم گفت بفرمائید و رفتم داخل نشستمو کلاس شروع شد آموزششو دادو آخر کلاسم عکس های دختره دختر عموم رو نشونش دادم که ۲سالشه(یادم رفت تو پستهای قبلی بگم که جلسه اول تا فامیلمو به جهان پناه گفتم اونم گفت نعمت چه نسبتی باهات داره گفتم عمومه جالب اینکه عموم تو این شهر نیستن و خونشون بندره ولی خوب با تعجب فراوان میشناختشون)گفت واای چه نازه خدائیشم دخترش خوردنیه هاا بعدم پولشو دادم ۲۵۰دادم فقط واسه اتوکد که ماله اتوکد دوبعدی بود سه بعدیشو بعدأکه یاد داد بهش میدم.یه چیزی که خوشم نیومد این بود که روز اول نقشه ای که به من داد رو تر و تمیز گشت یه مناسبشو پیدا کرد و پرینت گرفت ولی امروز خودش بصورت دستی با خودکار رو کاغذ کشید خیلی هم بدو شلوغ پلوغ کشید حدسم اینه که چون جلسه های اول بود خیلی خوب بوده ولی حالا که پولشو دادم داره خیلی راحت میگیره همه چیو به هر حال فردا اگه باز اینکارو کنه حتمأ بهش میگم.بگذریم از کلاس بدیو بدیو اومدم سمت خونه توی ساختمان که رسیدم نمیفهمیدم لب تابو چطوری ببرم تو خونه واسه همین گذاشتمش رو یه پله نزدیکه پشت بوم یه پلاستیک مشکیم همونجا بود دادم روش که اگه احیانأ کسی خواست بره رو پشت بوم نبینتش بعد رفتم تو خونه داداش بزرگم که نبود کیان رو هم به مامانم علامت دادم که سرگرمش کنه پریدم رو پشت بوم لب تابو برداشتمو سریع رفتم تو اتاقو در قفل کردم جاسازیش کردم خودم از خنده داشتم میترکیدم جریاناتی دارم با این لب تابه یواشکی لباسامو عوض کردم یه لیوان چای خوردم  و دراز کشیدم شب که شد مامان گفت بیا بریم خونه عمت گفتم نه نمیام شما بریم منم به کارام برسم گفت باشه وقتی رفت زنگ زدم بهaگفت من اومدم وطن:) میخواستم تا رسیدم بیام پیشت که سوپرایز بشی اما کلاس داشتیو نشد ولی خوب عیب نداره فردا همو میبینیم گفتم باشه اشکال نداره بعدم خداحافظی کردمو رفتم سر وقت کارام نقشه ای که داده بود رو کشیدم ساعت ۱۲هم مامان اینا اومدن منم بندو بساطمو به سرعت باد جمع کردم و درو باز کردم اومدن داخل سلام کردمو رفتم تو اتاقم ساعت۲هم خوابیدم و پنج شنبه هم۸/۵بیدار شدم دیدم دوباره جهان پناه اس داده که عصر ساعت ۴بیا کلاس منم باز خوابیدم ۱۰/۵بیدار شدم تازه یادم اومد دیشب که مامان اینا نبودن یادم رفت شام بخورم مثه هر روز رفتم رو وزنه و طبق حدسم اون یک کیلوئی که اضاف کرده بودم رو کم کردم و باز شدم ۴۳ببش از حد بهم ریختم به مامانم گفتم یعنی یک ذره واسش مهم نبود گفت آهااا فقط همین،میدونم همه خانومه توی همه سنی روی وزنشون حساسن ولی من فکر کنم دیگه بیش از حد این قضیه اذیتم میکنه اصلا بهم میریزم عصبی میشم.ناهارم کم خوردم ساعت ۲هم رفتم یه حمومه مشت و ۳/۵اومدم بیرون موهامو سشوار کشیدم تا کامل حاضر شم شد ساعت ۳:۴۵بدو بدو رفتم کلاس دیدم موسسه کلا بسته است زنگیدم به جهان پناه گفت ببخشید تو راهم منم خسته شدم خواستم بشینم مانتوم آبی روشن بود مجبور بودم واسه کثیف نشدنش مانتومو بزنم بالا و بشینم روی یه پله اونجا که نشسته بودم دوتا پسره رد شدن یکیش گفت اوووف چقد چشمائی اخم کردم بعدش گفت آخ ببخشید یادم رفت بگم ماشالا خندم گرفت به حرفش بزور خودمو نگه داشتم تا رفت بعدم جهان پناه اومدو کلاس شروع شد الکی گفتم ۶/۵میان دنبالم(چون باaمیخواستم برم بیرون) ساعت ۶/۵شد سریع اومدم خونه هر چی زنگ میزدم بهaجواب نمیداد اینقد عصبی بودم که حد نداره اس دادم بهش:نمیخوای نیا چرا جواب نمیدی؟ که جواب نداد منم دوباره شروع کردم به زنگ زدن بتز جواب نداد خیلی عصبی بودم واسه همین اس دادم:هر کار دلت میخواد بکن چرا دیگه گوشیتو جواب نمیدی چرا آدمو میکاری؟زنگ زد گفت: ببخشید بابای دوستم مرده اینقد واسش ناراحت شدم که فکرم کار نمیکرد بهت بگم نمیتونم بیام گفتم یه اس دادن مگه چقد طول میکشه؟ها؟گفت:میگم حواسم نبود دوستم باباش مرده بود داغون بود منم دیگه هیچی بهش نگفتم چون بیچاره صداش خیلی میلرزید بعدم گفت مامانمم کلی نگرانم شده زنگ زده گفته کدوم گوری هستی!!!گفتم باشه پس برو خونه شب پی.ام بده گفت باشه بعدم خداحافظی کردیم منم رفتم آرایشمو پاک کردمو صورتمم شستم نشستم رو تخت و وبخونی کردم بعدش رفتم تو آشپزخونه گفتم: مامان چی داری درست میکنی؟گفت: آبگوشت گفتم نه توروخدا یه چیزه دیگه درست کن مثلا غذای مورد علاقم خورشت بادمجون گفت: باش فقط گوشتاشو گذاشتم الان خورشت درست میکنم.منم ذوق مرگ شدم رفتم تو اتاق چند تا از دوستان روزه دخترو تبریک گفته بودن تشکر کردم به چند نفرم خودم تبریک گفتم شبم هر چی منتظر بودمaیه خبری از خودش بده بی فایده بود منم باز یکم به دوستان پی.ام دادمو ساعت۲خوابیدم امروزم از ساعت ۶/۵هی یه ساعت میخوابیدم هی بیدار میشدم تا آخر ۱۱کامل بیدار شدم دیدمaاس داده که سلام خوبی کجایی منم گفتم سلام خونه ام دید خیلی سرد برخورد میکنم فهمید ناراحتم ولی اصلا به روی خودش نیورد و دیگم پیامی نداد همیشه وقتی از دستش دلخورم اونم پا به پام پیش میره و سرد برخورد میکنه که حتما اینو بهش میگم.
دوستان من قبلا قضیه آشنایمونو گفتم ولی چون اون پست عنوان نداره پیدا کردنش سخته واسه همین برای دوستایی که سوال کردن تو ادامه مطلب نوشتم شما که از قبل میدونین نمیخواد بخونید چشای قشنگتون خسته میشه.روز خوبی داشته باشید بای بای


 
ادامه مطلب ...

روز پزشک...

سلام دوستای گل ایشالا این آخرین ماه تابستونتونم به تفریح و خوشی بگذره،

نمیدونم گفتم یا نه؟اماaدو سه روز بود خیلی بی حوصله و بد اخلاق بود علتشم نمیدونستم از خودشم که میپرسیدم میگفت چیزیم نیست،خیلی وقت پیش یه کتاب روانشناسی از آقای جان گری خوندم که چون خیلی گذشت مطالبش یادم رفت ولی چند تا قسمت کلیدیش یادم بود:نوشته بود وقتی که یه مرد تو خودش میره و به اصطلاح به غار تنهاییش میره هیچوقت دنبالش نرید تا وقتی از غار اومد بیرون نبودتونو حس کنه من با اینکه این مطلب رو میدونستم ولی خوب نتونستم عملیش کنم و یه ریز ازaمیپرسیدم که چی شده اونم آخرش گفت از یه موضوعی ناراحتم نمیتونم بگم منم ناراحت شدم تا اینکه دیشب بهش زنگ زدم گفتم ببین اول گفتی چیزیم نیست بعدم اعتراف کردی که از یه چیزی ناراحتی ولی به من نگفتی من کل مسائل زندگیمو به تو میگم حتی مسائل خانوادگیمو گفت منم همه چیو بهت میگم ولی خوب فقط این یه موضوع رو نمیتونم بگم گفتم باشه اونم فهمید ناراحتم هی میگفت:ناراحت نباش گفتن این موضوع بیشتر ناراحتت میکنه. اینو که گفت دیگه مطمئن شدم هرچی که هست مربوط به منه واسه همین بیشتر ناراحت شدم ولی هرچی گیر دادم نگفت چیه با اینکه خیلی ناراحت شدم و حس فضولیمم رو ۱۰۰۰بود ولی دیگه کشش ندادم و گفتم...........معلومه دیگه روز پزشک رو بهش تبریک گفتم یکم باهاش شوخی کردم بعد بهش گفتم حالا آقای دکتر واسه روز پزشک چی میخوای واسم بخری؟؟گفت:خوش بحالت شیرین چقد پرروئی: )   گفتم :حالا کی زنگ زد بهت تبریک گفت؟؟گفت:مادربزرگمو یکی از دوستای دوران دبیرستانم گفتم شانس آوردی دخترای کلاستون بهت تبریک نگفتن وگرنه چشاتو در میاوردم تا سال دیگه علاوه بر روز پزشک روز عصای سفیدم بهت تبریک بگن تازه تخصصتم باید با خط دریل میگرفتی:)  گفت چقد لطف داری، بعد نمک پاشیدنم قط کردم فکر کنم از یه ساعت بیشتر فک زدیم بعدش نشستم رو مبل واسه تی وی دیدن که دیدم مامان گوشی بدست از تو اتاق داره میاد هی میگه نه خودتونو ناراحت نکنید اشکال نداره....وقتی قط کرد گفت خاله بزرگه زنگ زد گفت معظمه گفته که:عباس(شوهرش)راضی نیست که شیرین بیاد همراهمون تهران میگه واسم مسئولیت داره منم روم نمیشه به شیرین بگم تو بهش بگو مامانم گفته به معظمه بگو اشکال نداره شیرین که بلیطشم کنسل کرده شما برید بعدم بلافاصله خود خاله معظمه زنگ زد گفت که: خیلی ناراحتم نمیتونیم ببریمش مامانم گفت نه ناراحتی نداره شوهرتم حق داره یعنی نمیتونم بگم چقد ازین حرف مامان چقد حرص خوردم پس اینجوریه آدم با هیچکس نره جایی چون ممکنه طرف بمیره واسش بد شه ها؟؟یعنی الان ما بریم قطار واسش مشکل پیش بیاد و من بمیرم بعد خانوادم به شوهر خالم میگن تقصیر توئه؟!!!!!!!!آیا حرف ازین چرت ترو احمقانه تر هست؟(ببخشید اینجوری میگما چون واقعا حرصم میگیره از حرف زوره شوهر خاله ی گرام).من اومدم تو اتاق شدیدم عصبی بودم مسافرت رفتن اصلا واسم مهم نیستاا ولی اینکه خر فرضم کنن عصبیم میکنه مامانم اومد تو اتاق گفت بیچاره ها خیلی ناراحتن که اینبار نمیتونن ببرنت گفتم مادر من اینا فیلمشونه چرا نمیفهمی مگه میشه یکی بره مسافرت و خوش گذرونی بعد یه تعارفم نکنه دو روز بعدشم که باز میخواد بره بگه خیلی ناراحتم که نمیتونیم تورو ببریم چطور باره اول ناراحت نبودن؟؟اون موقع پیچوندنمو رفتن بعد الان واسه اینکه نتونم فردا گله کنم یا جبران کنم اینکارو میکنن دفعه قبل چرا ککشون نگزید؟بعد این دفعه ناراحت شدن؟مامانمم که احتمالا شما شناختین شروع کرد به طرفداری از خانواده ی عزیزش،منم حوصله نداشتم گفتم خدائیم اون بالا هست هرکی ناحق میگه جوابشو میده،از شدت عصبانیت شامم نخوردم دلم یه ریز صدا میداد دیگه ساعت ۲پاشدم نصف بشقاب خوردمو خوابیدم.

شنبه هم ساعت ۸بیدار شدم میخواستم برم ساعتهای کلاس اتوکدمو با خانومه خداپناه(استاد )هماهنگ کنم به مامان گفتم من هرجا برم دوست دارم عصر یا شب باشه گفت نه بزار صبح باشه تا هم زود پاشیو عادت کنی هم اینکه عصر اگه خواستی بری بیرون یا جائی بخاطر کلاست کنسلش نکنی منم گفتم باشه و سریع یه نیمرو خوردم چون بار اولم بود میرم کلاس خواستم مرتب باشم مانتو بنفشمو با شال مشکی پوشیدم با حوصله آرایش کردمو رفتم کلاس اونجا از منشیش پرسیدم اتاق خانوم خداپناهی کجاست؟اونم با دست اشاره کردو منم در زدم رفتم داخل یکی از شاگرداش اونجا بود ولی خب گفت بفرمائید بشینید گفت چه ساعتایی میتونی بیای؟گفتم ۹صبح  و ۶عصر گفت همون ۹صبح خوبه گفتم میخوام تا مهر یاد بگیرمو دورم تموم بشه گفت: تازه من خیلی فشردش کنم میشه یک ماه و نیم گفتم :من میتونم روزی دو جلسه هم بیام هم صبح هم عصر گفت :آخه میترسم خووب یاد نگیری گفتم حالا دوجلسه در روز میام ببینم اگه خوب یاد گرفتم و مشکلی نبود که ادامه میدم اگرم دیدم سختمه همون یه جلسه در روز میام بعدم قرار شد اولین جلسم فردا ساعت ۹صبح باشه خدا حافظی کردم و اومدم سمت خونه یه خوبیی که داره اینه که راهش نزدیکه و بی ماشینم میشه رفت رسیدم خونه لباسامو عوض کردمو آرایشمو پاک کردم همون موقع مامان اومد نوشابه و سالاد الویه خریده بود یه ساندویچ درست کردم داشتیم میخوردیم که مادربزرگ زنگ زد به مامان اونم گوشیو داد به من دوست داشتم یه تیکه قشنگ بپرونم ولی مادربزرگم گناه داشت این حقه خاله ها بود واسه همین اینکارو نکردم گفت:اگه میخوای از بابات اجازه بگیر اگه اجازه داد بیا همراه ما بریم( تو سن ۲۰سالگی  من باید زنگ میزدم از پدری که باهاش زندگی نمیکنم اجازه میگرفتم؟؟) گفتم :من با بابام حرف نمیزنم بگمم اون اجازه میده ولی خودم نمیخوام بیام یکم اصرار کردو گفتم نه خداحافظی کردو قط کردیم یه اشتباهی که کردم این بود که به حرفaگوش ندادم گفت بهشون بفهمون از دستشون ناراحتی ولی من چیزی نگفتم و دیگه هم نمیتونم بگم چون دوباره دارن میرن واین بار به منم گفتن بیا.بیخیال دیگه مهم نیست. ناهار که خوردم دراز کشیدم و یه چای هم واسه خودم ریختم و زدم بر بدن بعدش بهaاس دادم: دستانی که نجات میدهند از لب هایی که دعا میکنند مقدس ترند روز پزشک مبارک،اونم گفت مرسی عزیزم یعنی از بس تبریک گفتم بیچارش کردم بهله یه همچین دختره نمونه ای هستم من:) ، ساعت ۳هم یه سیب زمینی سایزXXL(چیه خوب سایز بندی مدل دیگه بلد نیستم) مثه چیپس با این رنده های مخصوص ورق کردمو سرخ کردم با یه لیوان نوشابه برداشتم ولو شدم جلو تی وی و زدمشون بر بدن واسه شامم فقط یه سیب  آب پز خوردم با سس مایونز بعدم که خوابیدم

راستی بهتون گفتم اون یک کیلوئی که کم کردمو جبران کردم دوباره شدم۴۴ایشالا که باز وزن کم نکنم، 

روزه خوب(خوش گذرونیه خانوادگی)

سلااااااااام دوستای گله خودم ایشالا که حسابی خوش و سر حالین من که هستم:)

پنج شنبه ساعت ۷بیدار شدم(بزن دست قشنگه رو)بهaپی.ام دادم گفت ای وای دارم چی میبینم تو ساعت ۷بیدار شدی:)چرا؟ ؟گفتم من کلا سحر خیزم(ارواح عمم) بعدم گفت که باز رفتیم مرکز درمانی الانم استادمون هست بعدأ پی.ام میدم گفتم اوکی و دوباره خوابیدم ۹/۵بیدار شدم دیدم مامانم داره حاضر میشه گفتم کجا میری؟؟گفت خونه مادربزرگت توهم سریع حاضر شو تا بریم گفتم مامان الان موقعیت خوبیه که بریم دنباله خرید لب تاب(میدونم درستش لپ تاپه ولی تو گفتار بنظرم همه میگن لب تاب بگذریم) گفت باشه بعدش میریم خونه مادربزرگت منم فقط ضد آفتاب زدمو حاضر شدم رفتیم بیرون تو یه مغازه لب تابlenova داشت رم و گرافیک و هارد و ایناش مناسب بود منم تو همون مغازه اس دادم بهaگفتم مارکlenovaخوبه؟؟گفت آره از بقیه بهتره قیمتشم بود2میلیونو ۳۰۰تومن همونو خواستم بخرم ولی خوب معمولا عادت داریم وقتی میخوایم یه چیزی بخریم چند جا میریم بعدش خرید میکنیم واسه همین ازونجا رفتیم یه مغازه دیگه اونم گفت اگه بخواین باید سفارش بدم واستون بیارن ماهم گفتیم چکاریه خوب از همون مغازه اولی میخریم این شد که مامان رفت یه الگو فروخت تو طلافروشیو برگشتیم مغازه اولی لب تابو که دیده بودیم موند چونه زدنو این چیزا که آقاهه گفت اگه اقساط بگیرید قیمت همونیه که گفتم ولی اگه نقد بگیرین ۱میلیونو۹۵۰میشه که بازم تخفیف دادو آخرش گفت ۵۰تومن دیگم کم میکنم یه موس هم اشانتیون داد (کلا خیلی خوش اخلاقو محترم بود) یه کیفم واسش خریدم بعدم گفت واسه چی میخوای؟؟گفتم کارای معماری اونم گفت خودم رایگان واست برنامه ریزیش میکنم گفتم اتوکد دوبعدیو سه بعدیشو بریزید با 3dmaxکه گفت باشه ماهم نشستیم رو صندلی تا کارش تموم که همون موقع دائی محسن زنگ زد به مامانو گفت امروز واسه ناهار بریم باغه من مامانم خوشحال قط کردو به من خبر داد و منو ذوق مرگ کرد گفتم مامان من حتما باید دوش بگیرم گفت نه بیخیال طول میکشه گفتم نه اینجوری نمیتونم بیام بعد از آقاهه پرسیدم خیلی دیگه کارش طول میکشه؟؟گفت ۱۰دقیقه مامان گفت ببخشید شما اگه میشه برنامه ریزیش کنین تا  عصر بیایم ببریمش(که نرفتیم)، یورتمه رفتیم سمت خونه پریدم تو حموم یه دوش گرفتمو حاضر شدم شلوار جینم نپوشیدم قرار بود همه شلوار اسپورت بپوشن که راحت باشن منم شلوار اسپورتمو پوشیدم باز فقط ضد آفتاب زدم دائی محسنم اومد دنبالمون باغش نزدیک شهر بود وارد که شدم کلی کیف کردم فوق العاده شیک بود جدای از دارودرختاشو محیطه بیرون داخله خونه خیلیییی شیک و لوکس بود قربونه دائیم برم همش طراحی خودش بود هم باغ هم داخل خونه رفتیم تو خونه خواستم مانتومو در بیارم که دیدم هی وای من لباس زیر مانتومو عوض نکردم دیگه از زن دائی سارا خواهش کردم یه بلوز به من داد که واسم گشاد بود ولی خوب بود مامانم یه ریز زنگ میزد به خاله بزرگه و خاله معظمه و دائی رضا میگفت زود بیاین بعد از حرف زدن با خاله معظمه مامان گفت شیرین تهران رفتنت کنسله گفتم چرا گفت  خاله معظمت با شوهرش دعواش شده(تا حالا ۱۰بار میخواسته طلاق بگیره) بعد واسه همین نمیرن شوهرش گفته چرا به شیرین گفتین بیاد اگه تو راه اتفاقی واسش بیوفته کی جواب میده؟؟یهو دائی محسن گفت غلط کرده نه که شیرین دختر بچست بردنش مسئولیت داره واسش!!!منم گفتم بیخیال مهم نیست نمیدونم چرا اصلا از کنسل شدنش ناراحت نشدم یه ذرم مهم نبود بعدم مامانمو دائی شروع کردن به گوشت خورد کردن سارام بیچاره بدو بدو این خونه باغ به اون بزرگیو گرد گیری میکرد منم کمکش میز صندلیا رو دستمال کشیدم یکم دلخور بود که دائیم از شب قبل بهش نگفته بود که فردا میخوام همه رو دعوت کنم تا این لا اقل یکم آمادگی داشته باشه خوب خدائیش حق داشت دلخور باشه خلاصه تا گرد گیری تموم شداومدن:  خاله معظمه با پسرش، رومینا،خاله بزرگه و شوهرشو جفت دختراش،مادربزرگ و بابابزرگ،دائی رضا و زنش سمیه و پسراش سروش و شایان دوتا باند بزرگ ازینا که تو عروسیا هست واسه گروه موسیقی تو خونشون بود دائی رضا تا رسید گفت إ چرا آهنگه قری نذاشتین؟دائی محسنم گفت بزار برسی بعد بگو بعدم آهنگ گذاشتنو شایانو خاله بزرگه و دائی رضا رفتن رقصیدن قراشون که ریخت نشستیم همگی به میوه خوردنو آقایونم ش.ر.ا.ب خوردن یکمی  بعد رفتیم کنار استخر گوشتایه به سیخ زده رو گذاشتیم رو منقل دائی رضا یهو لباساشو در آورد که بره تو استخر انگشت پاشو که زد تو آب گفت نه نمیشه رفت آب سرده دائی محسن گفت برو عوضش هوا گرمه ظهرهاا اونم سریع یه پشتک واروو زد تو استخر همه واسش دست زدن بعد دائی رضام دائی محسن پرید تو آب بعدم سروشو منو رومینا سارا دختر خالم داداشم و.....عمقش ۳متر بود واسه همین اونایی که شنا بلد نبودن نتونستن بیان تو آب از بس شنا کردیم هلاک شدیم بعدم با دائی محسنو دائی رضا و رومینا یه سر پشتک میزدیم بعدش سمیه و سارا پریدن تو آب و بازم شنا و خنده یه بار هر ۸نفرمون همگی وایسادیم بالا و دست همو گرفتیم پریدیم تو آب جییییییغم میکشیدیم بعد دائی محسن باندارو آورد لب استخر هم شنا میکردیم هم میرقصیدیم دیگه اومدیم بیرون و رو صندلیا لب استخر ولو شدیم و رفتیم سراغ ادامه گوشتایه به سیخ زده شده و اونا رو هم کباب کردیم تو همون باغ خوردیم با نوشابه و ماست و ترشی و زیتونو سبزی یه چیزه بد اینکه تو قوطیه کوکاکولا مادربزرگم یه زنبور رفته بود اونم نمیدونست اومد بخوره که زنبور زبونشو نیش زد بیچاره صورتش سرخ شد از درد یکم بعدش ولی آرومتر شد خدا رو شکر سفره رو هم جمع کردیمو اومدیم تو خونه سمیه بصورت حرفه ای زومبا میرقصه آهنگه زومبا گذاشت و شروع کرد به رقصیدن ما هم همگی مثلش میرقصیدیم یعنی از بس رقصیدیمو قر دادیم از حال رفتیم یکم استراحت کردیمو میوه خوردیم بعدش جمیعا رفتیم تو باغ قدم زدیم و واسه رفع خستگی رو صندلیا نشستیمو چای خوردیم یکم بعدم اومدیم تو خونه و شامم کباب دیگ بود خوردیم سر میزم یه ریز جک میگفتنو خندیدیم دیگه یکی یکی رفتیم خونه ماهم با خاله بزرگه اومدیم خونه کلی سرحال بودم واقعا روز  فوق العاده ای بودبهaیه سری جریاناته اونجا رو تعریف کردم گفت خیلی خوش حالم که بهت خوش گذشته جمعه ساعت۸/۵بیدار شدم بهaپی.ام دادم دیر جواب داد گفتم استادتون اومد سر کلاس دیر جواب دادی گفت حوصله تیکه شنیدن ندارم گفتم تیکه چیه؟؟سوال پرسیدم گفت شیرین من معمولا جمعه ها دانشگاه نمیرم بعدش فهمیدم چه سوتیه عظیمی دادم گفتم حواسم نبود، چرا بنظر بد اخلاق میای؟؟گفت از دنده ی چپ بیدار شدم گفتم خوب بخواب ازون دنده بیدار شو:):):) گفت باشه چون تو گفتی این کارو میکنم بعدم نتش قط شدو دیگه پی.ام نداد منم باز خوابیدم و ۱۱بیدار شدم  ناهارم قرمه سبزی بود که طبق معمول نتونستم بخورم تقریبا ۶تا قاشق خوردم کلا مامانم آشپزی رو یه چیزی میدونه که باید زود سرو تهشو هم آورد و فقط رفع تکلیف میکنه واسه همین تصمیم گرفتم شب خودم غذا درست کنم بعدش اومدم تو اتاق اندکی وب خونی کردمو بعدش دراز کشیدم عصرم مامان گفت بریم خونه مادربزرگت حاضر شدمو رفتیم اونجا دائی محسنم اونجام بود مادربزذگ ولی نبود رفته بود ختم یکی از اقوام با دائی یکم حرف زدیمو محفل کردیم بعدش  رفت خونه منم که ناهار نخورده بودم یکم پلو با کباب گذاشتم تو ماکروفر گرم بشه خاله معظمه اومد گفت:  تعارف نکنیا چیزی خواستی بردار منم گفتم:ظهر ناهار نخوردم اومدم خونه مادربزرگم بخورم چرا تعارف کنم؟؟ اونم دیگه دهنشو بست و تیکه پروندن تموم شد شبم دوست نداشتم اونجا بمونم ولی بخاطر مامانم موندم شنبه ام که آخرین مهلت انتخاب رشته بود ساعت ۸بیدار شدیم تند تند صبحونه خوردیم و اومدیم خونه برگه هامو یادم نبود کجا گذاشتم یه ریز آیة الکرسی میخوندم دنباله مدارک دانشگاهم بودم که پیداشون کردم خدا همیشه لب پرتگاه منو نجات میده بعدم دنباله این سوال بودم که میشه آیا دانشگاه آزاد با آزمون زیر گروه تجربی انتخاب کنی بعد بدون آزمون رو ریاضی که جوابشم نیافتم با این امید که میشه انتخاب کرد برگه هامو برداشتمو رفتم کافی نت مامان واسه خودش شهر و رشته انتخاب میکرد و اصلا منو داخل آدم حساب نمیکرد که بپرسه فلان جا رو دوست داری یا نه.ولی خوب مادر است دیگر.....

بای بای


آبروی در خطر!!

سلام به همگی خوبید؟؟تابستون خوش میگذره؟؟

خوب منم روز سه شنبه ساعت ۸/۵از خواب بیدار شدم یعنی یه ساعت زودتر از همیشه فکر کنم بخاطر اینه که شب قبلش پیاده روی کرده بودمو خسته شدم واسه همین زود خوابیدمو در نتیجه زودترم بیدار شدم، خوب همون موقع که از خواب بیدار شدم شنیدم مامانم داره با تلفن حرف میزنه واز حرفاش فهمیدم بابام و داداش کوچیکم اومدن خونمون داداشم زنگ زد به مامانم که بیا خونه من اومدم مامانمم گفت نه تو بیا من نمیتونم بابابزرگتو تنها بزارمو بیام تلفنش که قط شد گفتم چی شده اونم گفت بابات میخواد به بهونه داداشت منو بکشونه خونه منم بهش گفتم که نمیتونم بابامو تنها بزارمو بیام اونجا، رفتم تو آشپز خونه یه چای واسه خودم ریختمو با شیرینی خوردم بهaهم پی.ام دادم که جواب نداد دختر خالمم بیدار شد(یادم رفت بگم دیشب مامانش گذاشته بودش اینجا) مامان واسش تخم مرغ پخت منم کنارش نشستمو یکم خوردم چند دقیقه بعدش داداشم اومدمو روبوسی.....داداشم گفت بابا بیمارستان مونده پیش دکتر فلانی(بابای a) اینقد ناراحت شدم که حد  چون بابام از مامانم جدا شده هر جا میشینه میگه زنم مشکل داره مورد داره و ازینجور حرفا ، اینقد بهم ریختم که حد نداره آبروم در خطر بود به مامانمم گفتم داشتیم باهم فکر میکردیم چیکار کنیم من که از  عصبانیت فکرم کار نمیکرد مامانم گفت زنگ میزنم به بابات الکی میگم یه حرفایی زدن در مورد شیرین واسه پسرش نری بشینی غیبت کنی کارشونو خراب کنی گفتم باشه همینا رو بگین زنگ زدو همین حرفا رو به بابام گفت خیالمون از بابت اینکه آبرومونو پیش بابایaنمیبره راحت شد ولی یه موضوع دیگه اینکه بابام خیلی اهل بلوف زدنو کلاس گذاشتنه ترسیدم بشینه اینجا اونجا بگه که پسر دکتر فلانی خواستگار دخترمه واسه همین قرار شد بعدا مامانم بهش بگه شایدم شیرینو نخوان من یه حدس زدم فقط نری به کسی بگیا،دیگه یکم آروم شدم مامانم گفت دکتر شاید بیاد اینجا بدوبدو مشغول آشپزی شد منم خونه رو جمع و جور کردم بابایaبابامو رسوند اینجا ولی نیومد تو خونه بعدشم ناهار خوردیم و یکم دراز کشیدم بهaپی.ام دادم اونم گفت آخر هفته نمیتونم بیامو هفته دیگه میام گفتم ولی خیلی دلم واست تنگ شده گفت منم همینطور عزیزم ولی کار دارم گفتم میدونم بعد پی.ام دادنم رفتم کتر گذاشتمو چای درست کردمو خوردم باز دراز کشیدم عصرم یکم بهaپی.ام دادم بعدش گفت میرم دوش بگیرم بعدم برم پیاده روی کلی هم ناراحت بود میگفت روزام تکراری شدن خسته شدم تابستونو زمستونم فرق نداره تعطیلات ندارم البته حقم داره، منم دیگه پی.ام ندادم که دوش بگیره رو بره پیاده روی زنگ زدم به مهتا داشتم حرف میزدم داداشم هی میومد میگفت قط کن گفتم متاسفانه حرف زدن من به تو ربطی نداره و دوباره مشغول حرف زدن شدم فکر کنم یه ساعتی فک زدیم بعدش قط کردمو رفتم واسه شام که کباب تابه ای بود و خوشمزه غذا ها مامانم اینجا(خونه مادربزرگم ) خوشمزه میشن خونه خودمون بد میشن فکر کنم ربوط به خونه باشه ربط به دست پخت نداره خخخخ بعد شامم پیش داداشم کوچیکم بودم چون ممکن بود شب بره و نبینمش،

بعدشم که خوابیدم،صبح از خواب بیدار شدم دیدم مادربزرگ و رومینا و خاله معظمه از سیاحت تشریف فرما شدن (به رومینا سلام نکردم خیلیییی کارم بد بود خدائی هرکاریم که کرده این کارم در جوابش درست نبود بد جنسی کردم) بعدم دور هم صبحونه خوردیمو رومینا اون مانتوئی که حدس زدمو واسم آورده بود آبیه خیلی روشنه البته من رنگ مورد علاقم آبی پررنگه(آبی استقلالی)و از ابی کمرنگم بدم میاد ولی خوب از مانتوه در مجموع خوشم اومد بخاطر رنگی بودنو شاد بودنش دوبار از رومینا و یه بارم از مادربزرگ تشکر کردم ساعت۱۰مامان رفت کلاس ریاضی(خصوصی واسه شاگرداش کلاس گذاشته) منم خواستم برم خونه خالم گفت کجا میری بمون منم الکی گفتم مامانم گفته برو خونه لابد کارم داره بعد داداش کوچیکم گفت نه مامان که چیزی نگفت یعنی اینقد ضایع شدم که حد نداشت ولی زدم به پرروئی و به روی خودمم  نیوردم تند تند مانتومو پوشیدمو وسیله هامو جمع کردم اومدم خونه مانتو جدیدمو پوشیدم با شلوار جین سفید کفش پاشنه بلنده سفید فقط یه شال باید بخرمو  باهاش ست کنم بعد این قرطی بازیا یکم تی وی دیدمو بعدم مامان با جوجه کباب اومد خونه و منو ذوق مرگ کرد ناهار خوردیم فکر کنم یه قاشق دیگه میخوردم میترکیدم دراز کشیده بودم که گوشی مامانم زنگ خورد خالم زنگ زده بود بهش گفت به شیرین بگو ما دووم داریم میریم تهران تو هم بیا به مامانم گفتم دفعه قبل تعارف نکردن بنظرت برم همراشون؟؟گفت:آره برو چقد تو کینه ای هستی گفتم باشه حاضر شدم رفتم خونه مادربزرگ ازونجام با رومینا رفتیم بلیط قطار گرفتیمو برگشتیم خونه مادربزرگم دائی محسنم اونجا بود خاله معظمه داشت میگفت که مهدیه(زن دائی محمدرضا) چکارایی کرده و از بداخلاقیاش گفت دائیمم مسخره بازی در میاورد با ماشین حساب گوشیش داشت پول مهریشو چیزای دیگه ای که بنامشه حساب میکرد میگفت ببینم میصرفه محمدرضا طلاقش بده بعد گفت رو هم میشه ۷۰۰میلیون زیاد نیست می ارزه بعد از نمک پاشیدنم دوباره اومدم خونمون واسه رفع خستگی(حالا انگار کوه کندمااا) دوتا استکان نسکافه خوردم نشستم کنار مامان بازم مامان اون بحث رو پیش کشید که نمیدونی قصدaچیه؟؟گفتم نه مامان من نمیتونم چیزی بفهمم ولی اینو در نظر داشته باش که ما خیلی باهم فرق داریم گفت آره خوب اینم هست اون هر دختریو که بخواد بخاطره موقعیتش بهش میدن گفتم آره مادر من،منم واسه همین میگم دیگه،  خداییش این اختلافمون مشکل بزرگیه بعد حرف زدن با مامانم رفتم تو فکر که دیدم دیگه فعلا چاره ای نیست و  فکرو خیالو گذاشتم کنار واسه شامم همون جوجه کباب هارو خوردیم بعدش زنگ زدم به aگفتم برم تهران؟؟گفت نمیدونم اگه بهت خوش میگذره برو گفتم خوب۱۰۰%معلوم نیست که بهم خوش بگذره چون اینا خریداشونو کردنو گشتاشونم زدن شاید الان خیلی فکر خوش گذرونی نباشن با اینحال بنظرت بلیط بگیرم؟(بلیط گرفته بودما واسه اینکه ناراحت نشه نظرشو پرسیدم)گفت بهرصورت برو فوقش اونجا میری پیش شینا با اون میری میگردی گفتم اوکی پس بلیط میگیرم یکم دیگم حرف زدیم بعدم شب بخیر گفتیمو لالا

دوستان بابام بخاطر فشار خون و دیابت فعلا نیم کور شده ممکنه همینجوری بمونه من که مهر پدری ازش ندیدم ولی دلم واسه داداشه ۱۰سالم میسوزه خواهش میکنم بخاطر اون واسش دعا کنید 


زن دائی...

سلام صبح همگی بخیر و خوشی...

قبل ازینکه بخوام روزمرگی هامو بنویسم اول بگم که تو پست قبل یادم رفت بگم خاله بزرگه داشت میگفت که معظمه زنگ زده میگفته ما اینجا معذبیم چون مهدیه(زن دائیم که الان خونشن) همش منت داره و انگار از بودنمون خونش راضی نیست خواستم سر این موضوع با شما به بحث و تبادل نظر بپردازیم:) اول اینکه مادربزرگم ،رومینا،خاله معظمه و بچش که نزدیکه دوسالشه اونجان خود دائیمم دوتا بچه داره یه دختر۹ساله و یه پسر۷ساله و پسرشم مثل پسر خاله معظمه بشدت فضول یعنی میخواد حرکت کنه راه نمیره یا میدوئه یا میپره حالا حساب کنید مهدیه(زن دائیم)الان تو خونش سه تا بچه ی فضوله و ۵تا آدم بزرگ الان از یه هفته هم بیشتره که اونجان بعد توقع دارن مهدیه یه اخم طرفشون نکنه خوب عزیز من این همه جمعیت با بچه به مدت ۱۰روز  با پخت و پزو مهمون داری خسته کنندست دیگه همیشه آدما همینجورین فقط به خودشونو خانوادشون دقت میکنن و بقیه رو مقصر میدونن بنظر من آدم باید عزیزاشو دوست داشته باشه ولی طرفداری های الکی نکنه ازین مواردی که مثال زدم زیاده مثلا یه چیزه دیگه بگم دائی علی(دائی بزرگم) وقتی از شیراز که خونشه میاد اینجا اول میره خونه مادرزنش حتی گاهی چند روز اونجا میمونن و فقط یه وعده ی ناهار میان خونه مادربزرگم بعد خاله هام میشینن میگن علی بیچاره خودش خیلی مهربونه زنش نمیزاره بیاد اینجا منم بهشون گفتم که یه مرد اگه مادرشو دوست داشته باشه زنش هرچقدرم غر بزنه و بگه نرو آخرش میره پس خودتونو گول نزنین علی خودش نمیخواد بیاد وگرنه هیچ زنی نمیتونه جلو شوهرشو بگیره همین شوهر خاله معظمه تک پسره خیلی به خانوادش وابسته است هر چی خالم میگه نرو اونجا یا فلانکارو واسشون نکن گوش نمیده منم همینو به خاله معظمه گفتم بعدشم گفتم دیدی اگه دوست داشتن باشه هیچکس کاری نمیتونه بکنه اونم دید حرفی نداره واسه همین حرفمو قبول کرد کاش ما اینجوری نباشیم بدی های یکی از اعضای خانواده رو گردن زن یا شوهرش نندازیم شاید همسرشون مقصر باشه که اکثر اوقاتم هست ولی خودشونم بی تقصیر نیستن.....خوب دیگه خیلی پر حرفی کردم برم سراغ خودم:)

ساعت ۹/۵از خواب بیدار شدم دیدم aپی.ام داده سلام صبح بخیر پی.ام بعدیشم این بود:واااای چقد خوابالویی پاشو دیگه تایم پی.امه ماله ساعت۷بود منم پی.ام دادم سلام صبح بخیر بعدم گفتم چون تو هی باید بری تو مراکز درمانی و دانشگاه و نمیتونی بخوابی دلیل نمیشه که به خواب من حسادت کنی  تازه من که میدونم ظهر تا از دانشگاه بیای مثه خرس میخوابی اونم چندتا علامت خنده فرستاد گفت چیکارا میکنی گفتم آهنگ بهشته گوگوش گوش میکنم الان حس میکنم شکست عشقی خوردم نوشت بترکی شیرین دیونه شدی سر صبحاااا دیگه یکم دیگه چرت و پرت گفتیمو خندیدیم بعدش پاشدم جای صبحونه چای با شیرینی خوردم مامانمم خونه نبود رفته بود خرید حین چای خوردن دیدم بابابزرگم داره میگه وای خدا مردم تا رفتم تو اتاق خواب رفته بود خواستم زنگ بزنم به مامانم که همون لحظه مامانم اومد کلی خرید دستش بود گفتم میخواین سالاد الویه درست کنین گفت نه اینا ماله شبه تازه سالاد الویه هم نمیخوام درست کنم اسنک میخوام درست کنم بعدشم گفت بابات اومده پرونده داداشتو(داداش کوچیکم)از مدرسش گرفته که یه جا دیگه ثبت نامش کنه پیش خودش بره مدرسه وااای خدا یه روز با انرژی مثبت بیدار شدم حالا اینجوری شد اگه داداشم پیش ما نره مدرسه رسما دق میکنم:(،با اینکه این موضوع خیلی حالمو گرفت و انرژی مثبتم از بین رفت ولی بازم تمام تلاشمو کردم که خودمو پیشاپیش ناراحت نکنم بعد این بحثا زنگیدم به مهتا و یکم فک زدیم البته یکم منظورم نیم ساعته:)بعدش قط کردو منم گفتم بعد ناهار بهت زنگ میزنم زنگیدم به آموزش معماری دیروز مامانمم دیده بود تو روزنامه نوشته آموزش معماری واسه همین شمارشو برداشته بود منم زنگ زدم بهش گفت بابت اتوکت دوبعدی و سه بعدی ۳۰۰تومن باید بدی واسه کارآموزیتم ۲۰۰تومن باید بدی و لب تابم باید داشته باشی (که ندارم) راجع به مدت زمانشم پرسیدم که گفت ۲ماه طول میکشه ولی بستگی به خودت داره اگه سعی کنی ۱/۵ماهم میتونی تموم که ازین حرفش ذوق مرگ شدم چون من تازه اگه ترم بهمنی نباشمو مهر قرار باشه برم دانشگاه بازم مشکلی واسم پیش نمیاد چون تا۱۵مهر تموم میشه دیگه بعد از حرف زدن با اون به مامان گفتم یه لب تاب بخر واسم اگرم نداری قسطی بگیر بدون لب تاب نمیتونم برم گفت حالا ببینم چی میشه، بعدم که ناهار ماهی خوردم و بعدم دراز کشیدم  دوباره زنگیدم به مهتا و پرحرفی کردیم گفت احتمالا فزیوتراپی بابل قبول بشم گفتم عالیه هم رشتش هم شهرش کلی هم بهش توضیح دادم گفتم رشته ای که دوست داری بزن شهر اصلا مهم نیست اونم گفت خوبه که تشویقم میکنی یکم دیگه ازین در ازون در حرف زدیم و قط که کردم به مامانم گفتم لطفا عصر بریم واسه لب تاب اونم گفت باشه بعدش خوابید منم لم دادمو وبخونی کردم ساعتای ۴بود که خاله زنگیدو به مامانم گفت میخوام برم استخر میشه آوا(دختر ۳سالش)رو بیارم نگهش داری مامانمم گفت باشه بیارشو اینجوری شد که بیرون رفتن ما کنسل شد آوا اومد اونجا ۲ساعت بعدشم امد دنبالش بردتش بلافاصله پسر عموی مامان با خانومش اومدن یه ساعتی نشستنو رفتن بعدش خاله زنگ زد گفت حاضر باشین میام دنبالتون بریم پیاده روی حاضر شدیمو بعدم رفتیم پیاده روی ساعت۱۲هم اومدیم خونه خوابیدیم