دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

تولد محبوبه...

سلام دوستان ایشالا که حاله همتون خوبه و زندگیتون آرومه،و یه دنیا آرامش داشته باشین چیزی که بیشتر همه چیز نیازمندشیم.

امتحان بعدیم یکم تیره و کلی وقت دارم این چند روز همش بخورو بخواب بودم شیوام که همش با امیر(دوست پسرش)میره بیرون یعنی میشینه برنامه میریزه که چجوری هم درس بخونه و هم بره بیرون پسره طاقت دوریه شیوا رو اصلا نداره و و هر روز باید ببینتش، اگه بخوام صادقانه بگم گاهی اوقات بهش حسادت میکنم که اینقد یکی دلش واسش تنگ میشه امیرحسین هیچوقت اینقد دلش واسه من تنگ نمیشه امروز خیلی با خودم فکر کردم یاد حرف های شوهر خالم افتادم که میگفت هیچوقت خودتو با کسی مقایسه نکن چون نابود میشی،واسه همین دیگه اصلا فکر به کارای شیوا نمیکنم که خودم اذیت بشم،

دیروزم شیوا با امیر رفته بود بیرون منم تو اتاق تنها بودم نمیدونم چرا اینقدر دلم گرفته بود انگار درو دیوار داشتن منو میخوردن امیرحسین اس داد بهش گفتم دلم گرفته گفت پس حاضر شو بریم بیرون منم حاضر شدم اصلا دلم نمیخواست خودم بهش بگم دلم گرفته که اونم بگه بیا بریم بیرون دوست دارم خودش همیشه بگه ولی دیگه مجبور شدم خیلی دلگیر بود، اومدم دنبالم کلید خونه حسین (دوستش) رو هم گرفته بود گفت بریم اونجا گفتم بریم، تو راه گوشیش اس اومد گفتم کیه؟بدون اینکه نگاه کنه گفت هانیه(هم کلاسیش)گفتم ببینم چی نوشته؟گفت نه نمیشه یه چیزی گفته حالا میخونی ناراحت میشی گفتم نمیشم میخوام ببینم چی گفته، اما نذاشت منم اخمامو کشیدم تو هم رفتیم خونه حسین اونجا هم همینطور بودم اونم گوشیشو برداشت گفت نگاه حسین اس داده بیا نگاه کن گفتم نمیخوام گفت باور نمیکنی حسین بود؟گفتم چرا باور میکنم حسین بود ولی تو فکر کردی هانیه است و نخواستی من بخونم این یعنی هانیه یه چیزی بهت میگه که نباید من بدونم گفت:من بهت گفتم که با هانیه دعوام شده گفتم حتما الان اس داده که ازت انتظار نداشتم و اینا تو هم که حساسی ناراحت میشی، گفتم:من بچه ام که اینجور دلایلی واسم میاری؟ گفت: شیرین بسه دیگه من ایقد عصبی ام میام پیش تو توهم که ایجوری میکنی یکم آرامش بخش باش لعنتی، منم دیگه هیچی نگفتم که کارم خیلی اشتباه بود دیگه عادی شدمو مثل همیشه گفتمو خندیدیم کلوچه های حسینم آورد و داد به من دیگه برگشتیم کلا یه ساعت وقت داشتم و باید برمیگشتم خوابگاه تو راهه برگشت ازش پرسیدم اگه من نگفته بودم دلم گرفته نمیومدی پیشم؟گفت راستشو بگن نه، همون لحظه یه چیزی سنگین اومد رو دلم اینقد بهم ریختم که هیچی نتونستم بگم اومدم خوابگاه اونم با احسان و حمید رفت بیرون و نه شببخیری گفت نه چیزی منم خوابیدم ولی چون با ناراحتی خوابیدم ساعت ۴بیدار شدم دیدم تو واتس ازش پی ام اومده که بیداری؟ماله ساعت ۱بود که من نت نداشتم همون موقع پی.ام دادم: دیدی که پی.امت دلیور نمیشه یعنی نت ندارم نباید اس میدادی؟بخاطر کارات تا این موقع بیدارم أه،  ساعتای ۹که بیدار شد پی.اما رو خوند نوشت خاک تو سرم من اصلا نگاه نکردم ببینم پی.اما دلیور شده یا نه دیدم جواب نمیدی گفتم حتما خوابی شرمنده که به خاطر من تا اون موقع بیدار موندی یه ۳،۴باری هم عذر خواهی کرد منم گفتم اشکال نداره ظهرم دو سه باری زنگ زدو حرف زدیم بازم ازش پرسیدم اگه دیروز من نمیگفتم دلم گرفته تو نمیومدی ببینیم؟بازم گفت راستش نه.

نشستمو فکر کردم حرفاش آتیشم زد و اس دادن دیروز اون دختره هانیه، بدتر ناراحتم میکرد،

پاشدم غذا درست کنم تا سرگرم بشم فکر میکردم هرکاریم که کنم فکرم مشغول میمونه ولی خوب اینجوری نبود آشپزی که میکردم حواسم به غذام بود و به هیچی دیگه فکر نکردم غذام درست شدو شیوام اومد ناهار خوردیم و رفتم دراز کشیدم کتابی که دیروز دانلود کرده بودم داشتم میخوندم کتاب "مردان مریخی و زنان ونوسی"  حس کردم این کتاب میتونه بهم کمک کنه که موثرم بود و کمترین فایدش اینه که سرگرمشم و فکرم مشغول امیرحسین نیست،  حدود ۶۰صفحه ای از کتاب خوندم و بعدم بقیه اش رو گذاشتم واسه فردا شیوام مثل هر روز داشت آماده میشدو آرایش میکرد که بره پیش امیر، منم یه لیوان کاپوچینو خوردم و تصمیم گرفتم فیلم راز رو ببینم خواستم با گوشی ببینم دیدم سخته و با لپتاپ ببینم بهتره گذاشتم و با دقت دیدمو گوشش کردم قبلا هم دیده بودم ولی این دفعه تصمیم گرفتم خیلی ول کنش نشم و بارها و بارها گوشش کنم تا ببینم نتیجه میده یا نه البته باید باورش داشته باشی،یکم که ازش گذشت امیرحسین زنگ زد و حرف زدیم گفت رفتم خونه حسین احسان و حمید رو ببینم بعدم رفتم کلاس و دوباره اومدم خونه حسین و ناهار ماکارونی بی نمک خوردم گفتم حسین کدبانو شده واسه شما غذا میپزه گفت آره جونه عمش لم داده بود اونجا، حمید اینا درست کردن، بعدم گفت یکی از امتحانام رو حذف کردم چون پشت سر هم بودن و نمیشد خوندشون گفتم تا حالا درس حذف نمیکردیا گفت نه این دیگه مجبور شدم بعدم گفت فردا کنفرانس دارم که خیلی هم سخته گفتم پس حسابی بخون بعدم رسید خونه و خداحافظی کردیم،

محبوبه اومد تو اتاقمون گفت بیاین تو حیاط شیرینی بخوریم آخه تولدش بود ما هم گفتیم باشه نیم ساعت بعد شیوا گفت بیا بریم و رفتیم دیدیم تو حیاط نیستن ماهم رفتیم تو اتاقشون خودشو سحر بودن شیرینی و تخمه خوردیم بعدم آهنگ گذاشتیم و رقصیدیم محبوبه گفت من میرم اسپیکر پیدا میکنم بریم تو حیاط برقصیم رفتو با اپیکر اومد از اتاق اومدیم بیرون منو محبوبه جلو تر میرفتیم گفت:شیرین گردنت چرا کبوده؟هه آثار جرم،بلهههههه شاهکار امیرحسین خان بود یعنی از خجالت داشتم آب میشدما گفتم برو بابا ولی باید کرم میریخت گفت شیوا بیا گردن شیرین رو آخه بیشعور چکار داری به بقیه دیگه اطلاع میدی؟یه دنیا هم جلو شیوا خجالت کشیدم البته الان اصلا اون حس شرمندگی شدید رو ندارم چون به اونا ربطی نداره ولی اون لحظه بی اقرار آرزو داشتم برم تو زمین،ولی ظاهر خودمو حفظ کردمو به روی خودم نیاوردم رفتیم تو حیا منم لپتاپمو آوردم و آهنگ گذاشتیم اینقد دست زدیمو جیغ کشیدیمو رقصیدیم که از نفس افتادیم ساعت ۱/۵هم تموم شدو اومدیم تو اتاق به امیرحسین اس دادم گفت که معین(دوستش)بهش کتاب رو اشتباهی داده و نمیتونه واسه کنفرانس فردا بخونه،

گفتم ساعت چند کنفرانس داری؟گفت ۸گفتم ساعت ۶زنگ بزن معین رو بیدار کن ازش کناب بگیر یه دوساعتی بخون حداقل گفت:باشه بعدم گفتم :میخوای بخواب که فردا زود پاشی گفت:نه خوابم نمیبره تا ساعتای ۲/۵اس دادیم بعدش خوابید،

 

....

سلامی دوباره به همه ی دوستان خوبین؟؟خوشید؟؟

باید بگم که هنوز دو دلم دیروز تا زمانی که اون پست رو گذاشتم خیلی آشفته بودم از یه ور حس میکردم خیلی کوچیک شدم که در مورد ازدواج بحث کردم از یه ور میگفتم خوب اون خودش بحثو شروع کرد خودش خواست،یه لحظه میگفتم باید رهاش کنم یه لحظه میگفتم نه چرا رهاش کنم باید فرصت بدم بهش چون موقعیتشو الان نداره خلاصه مدام با خودم درگیر بودم الان یکم حالم بهتره هنوزم یه لحظه خوبم یه لحظه آشفته ولی از دیروز خیلی بهترم،

مرسی از کسایی که راهنماییم کردم و یه عالمه دلگیری از کسایی که سکوت میکنن شاید نظر شما تو زندگی من اثر خیلی بزرگی بزاره پس بهتر نیست وقتی کمکی از دستتون بر میاد اونو از کسی دریغ نکنید؟اونم از آدمی که آشفتهـ ست؟

دو دل

سلام دوستای گلم هر کسی که این پست رو میخونه ازش تمنا میکنم راهنماییم کنه.
چهارشنبه با امیر حسین رفتیم بیرون گفت در مورد من با باباش حرف زده و باباشم گفته که نه و من نمیزارم این دخترو بگیری هنوز تازه به مامانش نگفته که صد در صدم اگه میگفتم مخالفه، 
امیرحسین ۳سال دیگه درسش تموم میشه  دوسالم سربازه، کمه کم ۵سال دیگه شرایط ازدواج رو داره، که البته مشکل ما زمان نیست مخالفت خانوادشه شما میگید راهه منطقی چیه؟ میگید به پاش بشینم که ببینم خانوادشو میتونه راضی کنه یا نه؟
یا بعد از این همه مدت رهاش کنم و برم پی زندگیم؟با توجه به اینکه خاستگاری مثل اون ندارم