دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

سلام دوستای گلم امیدوارم روزای سردتون به گرمی بگذره...
شنبه ساعت ۶:۴۵بیدار شدم باید میرفتم که شهری که دانشگامه ولی انگار از جام کنده نمیشدم تا ۸خوابیدم بعدش به زور بیدار شدم و سریع حاضر شدم یکم خامه خوردم با یه استکان چای و با مامان رفتیم ایستگاه از شانسم مسافر داشت و تا رسیدیم سوار شدمو حرکت کردم ساعتای۱۱:۵رسیدم لباسا و وسایلمو سر جا خودشون گذاشتم سریعم کمدو مرتب کردم یه ذره هم تجدید میکاپ کردم و رفتم دانشگاه کارگاه داشتیم بچه ها کلاس گفتن اون چوبی که استاد گفت بخرید واسه سایز کارمون حدود۱میلیون در میاد!!!!!!اینه که جز یکی دوتا گروه بقیه چوب نداشتن استادم داد کشید گفت:یالا هر کی چوب نداره برو از کلاس بیرون مهسا استرس گرفته بود منم فقط میخندیدم: دی همگی اومده بودن بیرون به حسین و هادی گفتیم برن چوب بخرن اونام رفتن بعد از نیم ساعت استاد به آقای میرحسینی گفت بیا به ما بگه اگه الان بریم چوب بگیریم میزاره بیایم سر کلاس ما که قبلش به اونا گفتیم برن بخرن اصلا نیازی به حرف استاد نبود:) رفتیم سر کلاس کلی طول کشید تا حسین اومد چوبارو آورد هادی از همونجا رفته بود خونه خلاصه مشغول طراحیش شدیم بعد امیر حسی اومد واسمون چوب ببره که موقع برش چوب دستشو میذاشت زیر اره منو مهسا هم هی میگفتیم: مواظب باش دستتو نبری اونم گفت:این دست رو نمیبره گفتم:برو مگه میشه چیزی که چوب رو میبره دست رو نبره؟اونم واسه اثبات حرفش دستشو کشید رو اره کلی هم خندیدیم و خوش گذشت کلاس تموم شد از همگی خداحافظی کردم و رفتم خوابگاه حکیمه تو اتاق بود جریانات رو واسش تعریف کردم اونم خندید گفت:دیدم چند تا پسر با چوب دارن بدو بدو میرن نگو هم کلاسیات بودن،.
یکشنبه ساعت ۲اولین کلاسم بود که باید پلان تحویل میدادیم من دوتا کشیده بودم یکی واسه خودم یکی واسه یکی دیگه از بچه ها کلاس به اسم هادی ساعت ۸صبح کلاس داشت رفتم پلانشو تحویلش دادم ولی کامل نبود کلی خجالت کشیدم ساعتای ۱۱بهش پی.ام دادم که چطور بود؟گفت:استاد نمره نداد و طرحها رو با خودش برد شما خواستین تحویل بدین همه چیو بکشین حروف،اعداد و.....
خودمم ساعت دو رفتم سرکلاس استاد گفت طرحت ناقصه کاملش کن بیارش واسه یکشنبه ی هفته بعدم علاوه بر این باید اون سه تا پلان دیگه هم باید بکشین یعنی هر ۴تا رو تحویل بدیم که واقعا هم سخته،
دوشنبه هم اتفاقی خاصی نیوفتاد شب تو گروه بچه ها گفتن که دوتا استادی که سه شنبه باهاش داریم نمیان منم خوشحال روز سه شنبه جمع و جور کردم رفتم شهر خودم کلی دلم واسش تنگ شده بود وقتی اومدم کنار بخاری خوابیده بود نگران شدم فکر کردم سرما خورده مامانم خیلی بدجور سرما میخوره یعنی اگه مریض بشه حداقل یک هفته مریضیش طول میکشه و حتماهم تب میکنه اومدم باهاش روبوسی کردم پرسیدم چطوری؟که خداروشکر حالش خوب بود بعدم کیان اومد سلامی کرد منم وسایلمو برداشتم رفتم تو اتاق تا عصرم یا تو نت بودم یا تی وی میدیدم تا شب که مامانم گیر داد گفت: تکلیفتو باaمشخص کن خودم قبلا عقیدم این بود که باید بیشتر صبرکرد تا موقعیت اونم اوکی بشه و هم وابستگیش بیشتر بشه ولی تصمیم گرفتم بهش بگم چون هم میخواستم به حرف مامان گوش کنم و هم اینکه تکلیفم معلوم میشه اگه منو نمیخواد الان معلوم بشه چون تا همین جاشم من وابستش شدم اگه طول بکشه دیگه نمیتونم جداشم اینه که شب بهش گفتم پسر همکار مامان اومدم خواستگاریم بابام میگه چرا قبول نمیکنی دلت پیش کیه؟؟aهم گفت:خوب میخوای بهشون بگی؟منم که منتظر همین بودم حرفشو رو هوا زدم و بحث رو آوردم وسط گفتم:نه به بابام نگفتم وقتی من واسه تو اینقدر ارزش ندارم که به خانوادت بگی منم نمیگم اونم گفت:بابای من که خبر داره جز خانوادم محسوب نمیشه چهارشنبه هم خیلی عادی گذشت به aگفته بودم ساعت۴میام ولی رفتم خونه مادربزرگ و طول کشید تازه گوشیمم جا گذاشته بودم نتونستم بهش خبر بدم وقتی برگشتم دیدم کلی زنگ زده بودو پی.ام داده بود گفت نگرانت شدم کجایی تو؟گفتم خونه مادربزرگم و عذرخواهی کردم بعدم باروبندیلمو جمع کردم رفتم شهری که دانشگاهمه aاونجا اومد دنبالم رفتیم خونش من رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم اومدم aگفت:چه لباس راحتیا خوشگلی بعدم نشستم پای تی وی اونم رفت همبرگرو سیب زمینی و نوشابه گرفت اومدم زدیم بر بدن خیلی هم چسبید بعدم خوابیدیمa همش دستش رو سرش بود و نمیدونم چرا سر درد شده بود گفتم:چت شده عزیزم؟گفت:چیزیم نیست بابا واسم چای میاری؟گفتم:باشه تا خواستم پاشم دستمو گرفت گفت:نه خودم میرم میارم که نذاشتم بره و خودم پا شدم واسش آوردم جفتمون خوردیم بعدم من خوابیدم نفهمیدم دیگه اون کی خوابش برد،
پنج شنبه بیدار شدم هی حس میکردم دیر بیدار شدم و به کلاسم نمیرسم(کلاسم ساعت۱۰بود)  نگاه به گوشیم کردم دیدم ساعت هنوزساعت۷:۴۰است aهم پوشیده بود که بره دانشگاه دید بیدار شدم اومد بوسیدم گفت:نمیخوام برم دانشگاه گفتم:لوس نشو پاشو برو که به کلاست برسی اونم خداحافظی کرد و رفت منم یکمی دیگه دراز کشیدم بعدش پاشدم لباس پوشیدم و وسیله هامو جمع کردم رفتم خوابگاه باروبندیلمو گذاشتمو رفتم کلاس، وقتی هم کلاس تموم شد باز اومدم خوابگاه بهaاس دادم که تو کی میری (شهر خودمون)گفت:معلوم نیست میای ساعت ۳بریم گفتم: آره ۳بریم بعدم آماده شدم وسایلمو برداشتم زنگیدم آژانس و رفتیم ایستگاه ماشینا کرایه خودموaهم حساب کردم و نشستم تو ماشین aهم چند دقیقه بعد اومد نشست تو ماشین قبلش بیمارستان بودو حسابی خسته شده بود باور میکنید تمام مسیر رو خمیازه کشید نزدیکه رسیدنمون که شد aاومد حساب کنه که فهمید من قبلا حساب کردم تشکر کرد دیگه رسیدیمو ازش خداحافظی کردم بعدش اس داد هم دعوا کرد که چرا تو حساب کردی هم اینکه باز کلی تشکر کرد، رفتم خونه دیدم کسی نیست زنگ زدم به مامان گفت:بیا خونه مادربزرگت که منم زنگ زدم به آژانس و رفتم اونجا دائی محمدرضام اونجا بود به شوخی و خنده گذشت، جمعه هم عادی گذشت فقط یه بحثی با مامان کردم بهش گفتم: مامان خونه چرا اینجوریه چرا جلو در موکت نداره؟یخچال از کی خرابه چرا نمیخری؟گفت:چون پول ندارم فکر میکنی من به فکر نیستم؟گفتم:چرا هستی ولی اولویت اولت نیست گفت:من اصلا پول خرج میکنم؟تمام پولمو میدم به شماها، غیر از اینه؟؟منم دیگه هیچی نگفتم:واقعا از خودم بدم اومد حق مامانم این نیست حق زنی که یه تنه داره خرج سه تا بچه رو میده دوتا بچش دانشگاه آزاد درس میخونن این نیست من باعث شدم بی پولیاش یادش بیاد دلش بشکنه با اینکه بی پوله من تا بهش زنگ بزنم تو بدترین شرایطم باشه واسم پول میفرسته که احساس بی پولی نکنم خدا منو ببخشه خودم از رفتار زشتم اینقد عصبی شدم که گریه کردم ، بعدم از اتاقم اومدم بیرون نه من به روی خودم آوردم نه مامانم و خیلی عادی بودیم شب که شد رفتم بوسیدمش گفتم: من اونجا اینقد دلم واست تنگ شده بود ،دیگه یکم دلم آروم گرفت و رفتیم ایستگاه ماشینا گفت:ماشین نداریم ناراحت شدم چون شنبه ساعت ۷/۵قرار بود بریم یه نمایشگاه تو شهره کناری و ممکن بود نرسم البته از بس ریلکسم خیلیم استرس نداشتم  برگشتیم خونه.
شنبه هم من صبح ساعت ۵بیدارشدم تا حاضر شمو تا برسیم شد ۶:۱۰که سوار ماشین شدم مامان نگران بود که نرسم ولی گفتم خیالت راحت خلاصه رسیدم سریع پیاده شدم سوار تاکسی شدم رفتم خوابگاه وسیله هامو گذاشتم تو اتاقمو یورتمه رفتم سمت دانشگاه اتوبوس وایساده بود استاد حجتی و بچه هام بودن دخترا کلا ۹یا۱۰تابودن ولی پسرا همه اومده بودن ۲۰نفری بودن!!!!الهه هم نیومده بود رفته بود بندر (البته اون موقع فکر میکردم رفته بندر)اینه که دلم میخواست اونم باشه، سوار شدیم دخترا عقب اتوبوس بودن پسرام جلو بودن، هانیه میخواست تو اتوبوس برقصه من چادر یکی از بچه ها رو گرفته بودم که پسرا از جلو نبینن یک دفعه امیر حسین کلشو آورد این طرف چادر نگاهه هانیه کرد گفت:برقص من حواسم هست، همه زدن زیر خنده هادی هم هی تکون میخورد بچه ها گفتن پاشو برقص که روش نشد هیشکی نرقصید دیگه تا به مقصد رسیدیم،یه work shop بود که دیدیم کیوان(کل این اسم هایی که مینویسم هم کلاسیامن میدونید که) تمام مدت رو صندلی خواب بود بعد که از سالن اومدیم بیرون داشت آب میخورد مهسا بهش گفت:بعد از خواب آب میچسبه نه؟؟اونم خندید و رفت، دیگه بعدش رفتیم ناهار خوردیم و بعدم رفتیم سینما فیلمش شیار۱۴۳بود یعنی اگه بگی یه نفر از بچه ها کلاس فیلم نگاه نکرد همش به عکس گرفتنو حرف زدنو خنده گذشت(بی فرهنگم خودتونید) هادی هم پشت سر من بود هی صندلیمو تکون میداد میخندید که یه دفعه برگشتم زدم تو گوشش (به شوخیاا) ولی بعدش پشیمون شدم از کارم چون ضایع بود یکمی،
فیلمم تموم شد اومدیم بیرون باز عکس گرفتیم و بعدم سوار شدیم راننده باز آهنگ گذاشت امیر حسین و میرحسینی بلند شدن رقصیدن باعث شدن بقیه هم روشون باز بشه و رقصیدن منم به هادی گفتم:برقصه اونم بلند شد تا یکی مینشست بعدی بلند میشد کسایی بلند شدن رقصیدن که باورم نمیشد آخه خیلی خجالتی بودن تو کلاس دیگه بچه ها به حسامم گفتن برقصه ولی روش نشد خیلی اصرار کردن اونم بلاخره پا شد رقصید کلی دست زدن واسش و جیغ کشیدن خیلیییی جو خوب و شاد بود فکرشم نمیکردم اینقد خوش بگذره عالی بود، شبم اومدم خوابگاه و خوابیدم،
 بقیه روزای هفته هم خیلی عادی گذشت تا روز سه شنبه که قرار بود بریم یه سمیناره۲ساعته با یه پروفسور و بعدش بریم کلاس که سمینار ۴ساعت طول کشید و بعدشم استادمون پروفسور رو ناهار تو یه رستوران سنتی دعوت کردن و بچه هام گفتن:هرکس ماشین داره چند نفری رو هم سوار کنه که بریم دخترام سوار شدن موندیم منو مهسا و الهه که ماشین نداشتیم و به حسین گفتیم با تو میایم منو الی و مهسا عقب نشستیم ماشینش۲۰۶بود و جای کسه دیگه نمیشد کیوانم جلو نشست و حرکت کردیم سیستم هم رو ماشینش بود تا همونجا آهنگ با بیس زیاد داشتیم به شدتم تند میرفت و کلی حال داد رسیدیم حسین گفت: أه تا رسید به آهنگای نانسی رسیدیم خودشم میخندید رفتیم رستوران بعش بچه ها تصمیم گرفتن نرن دانشگاه و بریم قهوه خونه اول فکر کردم از دخترا فقط منو الی و مهسایم واسه همین گفتم:بچه ها نریم کار درستی نیست همراه پسرا هر چند که هم کلاسیمون باشه بریم قلیون بکشیم بعدش فهمیدم دخترا دیگه هم هستن دیگه مشکلی نبود و رفتیم من خیلیییی کم کشیدم اونم وقتی که هنوز نصف بچه ها نیومده بودن آها اینو یادم رفتم بگم تو راه حسین دستی کشید ماشین ۳۶۰درجه چرخید ما سه تا هم عقب جیغ کشیدیم بعدشم واسش دست زدیم،
من بهaگفتم که سمینار بوده و بعدم رفتیم رستوران ولی نگفتم میریم قهوه خونه اونجا که رفتیم جایی بود که یه بار  باaرفته بودم یه قسمتش رستورانه یه قسمتش قهوه خونه گارسونه که منو دید خیلی بدجور نگام کرد منم احتمال دادم که شاید بعدا بهaبگه واسه همینم خودم اس دادم گفتم: قهوه خونم با هم کلاسیام اگه خوشت نمیاد تا بگم برسوننم که اول جواب نداد بعد گفت:نه خوش بگذره عزیزم تا۵/۵اونجا بودیم بعدش حسین پا شد که برسونتمون این بار جای کیوان هادی جلو نشسته بود آهنگا حامد پهلانم گذاشته بود هادی رقصش گرفته بودو هی تکون میخورد تو راهم یه چیزی گفتم هادی مثلا میخواست شوخی کنه ادای حرف زدنمو در آورد منم کاملا نشون دادم که بهم برخورده ولی بعدش دیگه اخمو نبودم حسابی خوش گذشت تا رسیدیم دانشگاه،
زنگ زدم بهaکه بریم بیرون اونم اومد دنبالم داشتم واسش تعریف میکردم از سمینار و اینا که خیلی بی میل گوش میکرد فهمیدم ناراحته اینقد گفتم چرا ناراحتی و گیر دادم بهش تا گفت:شیرین من آدم راحتیم گیر الکی هم عمرا بهت بدم با این حال تو نپرسیدی ازم و رفتی دیگه وقتی رفتی رسیدی گفتنت چه فایده ای داشت؟منم گفتم ما تو ماشین تازه تصمیم گرفتیم که بریم، بعدم رفتم تو قیافه اونم گفت:بابا ناراحت نشو دیگه ببخشید فقط خواستم یکم زودتر بهم بگی بعدم آشتی کردیم یکمی دور دور کردیم و اومدم خوابگاه.

سلام،،

دوستان به خواسته مامانم میخوام بهaیگم که یا منو میخوای)واسه ازدواج( یا رابطمون تموم،

البته به این صراحت بهش نمیگم و خودمو کوچیک نمیکنم ولی یه جورایی بهش همینو میفهمونم.

واسم خیلی دعا کنین نمیدونم طاقت میارم اگه بگه نه یا اینکه طاقت نمیارم

سلام دوستان.

من وبمو یادم نرفته هم وبمو دوست دارم هم شمارو فقط یه مدت رهاش کردم میرم کلاس بعدم میام درس دارم به درسا و کارام میرسم و بعدسم میخوابم بازم واستون مینویسم قول میدم.

راجع به کادو هم واسش یه ست جا کارتی و دکمه سر آستین و گیره کراوات گرفتم+شطرنج و تخته+یه پیراهن خوش رنگ که بد شانسی آوردم واسش گشاد بود