دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

اتفاقات مهم

یه سلام ویژه به تموم دوستای وبلاگیم.

الان ساعت 12:30ظهره که میخوام واستون تایپ کنم البته شاید مجبور بشم بقیه اش رو بعدا تایپ کنم.

خوب خیلی وقته که مثل قبلنا مفصل نمی نویسم که اونم دلیل داره وگرنه من عاشق وب نویسیم و کلا یه حس خوبی بهم میده.

علت اینکه نمینوشتم ویا دست پا شکسته مینوشتم این بود که اکثر کلاسام تا ساعت 8 شب هستن و وقتی از کلاس میام حسابی خستم یه چیزی میخورم کارامو واسه روز بعد دانشگاه انجام میدم و میخوابم ولی واقعا از این روند راضی نیستم دوست دارم مثل قبل بشینمو حسابی بنویسم.

یه توضیحی میدم راجع به مسایلی که این مدت اتفاق افتاده ولی چیزی راجع بهش بهتون نگفتم:

همون اوایل که اومدم دانشگاه فکر کنم یه ماهی گذشته بود که یکی از پسرای کلاس به اسم امیرحسین بدون سلام و علیک به من تو واتس آپ پی ام داد:شیرین هادی دوستت داره باهاش دوست میشی؟

منم گفتم شما:گفت از عکس پروفایلم باید بدونی که فهمیدم امیرحسینه و بدونه اینکه اصلا چیزی راجع به هادی بگم باز

 پرسیدم ک شماره منو از کجا اوردی؟گفت تو گروه وایبر بودی(گروهی که همه بچه ها کلاس هستن و البته من

بلافاصله از گروه لفت دادم ولی شمارمو برداشته بودن) دیگه کلا هم چیزی راجع به هادی نه اون گفت نه من احتمالا فهمیده که اگه مایل بودم میگفتم دیگه هیچ اتفاقی در این زمینه نیافتاد تا اینکه یه شب تو اینستا هادی بهم پی.ام

 داد:سلام شیرین خانوم شما جزوه ریاضی تون کامله؟گفتم نه یک جلسشو ننوشتم گفت خوبه من هیچیشو ننوشتم

گفتم:پس من جزومو واستون میارم ازون به بعد خودش تو واتس اپ و وایبر پی ام میداد که البته همشم راجع به درس

 و دانشگاه بود ولی بعد از اون گردشی که رفتیم خیلی صمیمی تر شدیم تا اینکه یه اشتباه خیلییییییی خیلییییییی بزرگ

 کردم.هادی گفت :یه لحظه بیا بیرون از دانشگاه و منم رفتم که باهاش حرف بزنم اونم راجع به اینکه چه حسی داره

 بهم گفت:و منم هیچی بهش نگفتم که دوسش ندارم و فقط واسم یه دوسته نمیدونم انگار زبونم بند اومده بود همین دو

 روز پیش هم بهش گفتم گفت:خواهشا منو تنها نذار من داغون میشم. منم چیزی نگفتم.

اتفاق بعدی هم اینکه:

گفتم اون شب هادی کارم داشت؟؟من با سرپرست هماهنگ کرده بودم که ساعت 9میام و مشکلی نبود ولی نگهبان دمه

 در فامیلمو پرسید منم ترسیدم یه فامیله الکی بهش گفتم اونم زنگ میزنه به سرپرست و خلاصه میفهمه دروغ گفتم

سرپرست شب اومد دمه اتاقم و گفت نگهبان گفته بیا حراست این دانشجو به چه حقی فامیلشو الکی گفته؟منم یه ریز

 انکار میکردم ولی میفهمید دروغ میگم خوب فرداش داشتم میرفتم دانشگاه سرپرست گفت شیرین چاره ای نداری من

 خیلی ازت تعریف کردم که دانشجو خوبی هستی ولی حراست گفته حتما باید بیای اگه دانشجو مورد نداشته باشه

فامیلشم الکی نمیگه!!!منم اون روز نرفتم حراست نمیدونم نرفتنم واسم بد میشه یا نه شاید این کارم باعث بشه یادشون

 بره شایدم باعث بشه عصبانی بشن نمیدونم خواهشا تو این مورد راهنماییم کنید

قضیه بعدی که میخوام واستون تعریف کنم در موردaهست:

یه پنج شنبه قرار بود بعد از کلاس برم ببینمش سر کلاس فهمیدم که بچه ها طرح پلان رو آوردن اس دادم به aگفتم که

 یکم دیر تر میام ولی به کل یادم رفت و یه 4 ساعتی گذشته بود اس داد گفت:منو مسخره کردی من میرم پیش دوستام.

بعد معذرت خواهی کردمو تموم شد این قضیه(مثلا) تا چند روز پی.ام هاشو دیر جواب میدادم یا اصلا جواب نمیدادم

 همش کار پیش میومد تا اینکه یه شب زد به سیم اخر گفت شیرین یک هفته انتظار کشیدم که پنج شنبه بشه بیای پیشم

 ولی نیومدی یه ذره هم دل تنگم نبودی این به کنار بعدا جواب زنگ و اس منم نمیدادی (همه اینا رو با داد میگفتا

انگار داره منفجر میشه) گفت فعلا نمیخوام ببینمت اصلا بهتره این رابطه تموم بشه (مسلما تو هر رابطه ای که

طولانی بشه دعوا و دلخوری هست استثنا هم نداره ماهم دعوا زیاد کردیم ولی حتی یکبارم نگفت تموم کنیم واسه همین

 وقتی این حرفو زد انگار خشکم زد) خیلی اصرار و التماس کردم بهش که اینکارو نکن ولی گوش نمیکرد که د

ر ادامه حرفشم گفت:خیلی دوستت داشتم شیرین خیلی زیاد هیچ دختری رو نتونستم اینقد دوست داشته باشم من دستتم

 عاشقانه میگرفتم لعنتی من شبا خوابتو میدیدم چرا همچین کردی؟؟دیگه دوستت ندارم حتی گرفتنه دستتم هیچ حسی بهم

 نمیده اون لحظه که داشت از علاقه ای که بهم داشته میگفت خیلی از اینکه ناراحتش کردم پشیمون شدم ولی وقتیم

میگفت دیگه دوستت ندارم آتیش میگرفتم هی میپرسیدم دیگه دوسم نداری اونم داد میکشید میگفت نههههههههههه انگار

 قلبم تیر میکشید.از یه طرفم حالم از التماس کردن بهم میخوره ولی اون شب خیلی التماسش کردم دیگه غروری واسم

 نموند بعدها حتما این اینو بهش میگم حین حرف زدن و اشک ریختم سرپرست اومد(تو اتاق تنها بودم) یه چی گفت(که

 واستون تعریف کردم)بعدش رفت شبیه دیوونه ها شده بودم نمیدونستم چیکار کنم شبه افتضاحی بود حالا فکرشو بکن

 تو اون وضعیت شارژ گوشیمم تموم شده بود و کارتمم توش پول نبود اوضاع بد بود بدتر شد زنگ زدم به کیان اون

 بچه بیچارم اون وقت شب واسم شارژ خرید تا واردش کردم aخودش زنگ زد تا اسمشو گفتم گفت جونم عزیزم!!!!!!!

انگار نه انگار همون آدمیه که داشت داد میکشید منم شروع کردم به توضیح دادن(که چرا نیومدم ببینمش و چرا جواب

 نمیدادم)خیلی آروم تر شده وبود و گوش میکرد گفتم واقعا دیگه دوسم نداری؟گفت دوونه من اگه دوست نداشتم که

 میذاشتم میرفتم حرفم باهات نمیزدم هنوزم شیرین خودمی هنوزم دوست دارم خیلی تند رفتم ولی خیلییم ازت دلگیرم

 دیگه عذر خواهی کرد و تموم شد قضیه.

 انگار یه باری از روی دوشم برداشتن انگار با گفتن این حرفاش جون گرفتم هرچند هنوزم میگم نکنه اونا حرفای دلش بوده.

راستش از اون شب بعد بیشتر دوسش دارم با همه دلخوریا شاید چون فهمیدم دوست داشتنش خیلی عمیق بوده.الانم که خوش و خرم در اختیار شمام

22ام هم امتحان هندسه دارم که هم کتبیه و هم اینکه ماکت باید بسازیم و هم پلان بکشیم که هادی گفت پلانارو

واست میکشم منم قبول کردم که بکشه(ازaهم اجازه گرفتم که قبول کنم یا نه که گفت آره خدا خیرش بده) این از

 پلان واسه  امتحان کتبی هم امروز جزومو تموم کردم میمونه خوندن کتاب و ماکت سازی یکم استرس دارم ولی کلی انرژی دارم و یه حسی بهم میگه امتحانامو خوب میدم شما که واسم دعا میکنید نه؟؟