دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

زن دائی...

سلام صبح همگی بخیر و خوشی...

قبل ازینکه بخوام روزمرگی هامو بنویسم اول بگم که تو پست قبل یادم رفت بگم خاله بزرگه داشت میگفت که معظمه زنگ زده میگفته ما اینجا معذبیم چون مهدیه(زن دائیم که الان خونشن) همش منت داره و انگار از بودنمون خونش راضی نیست خواستم سر این موضوع با شما به بحث و تبادل نظر بپردازیم:) اول اینکه مادربزرگم ،رومینا،خاله معظمه و بچش که نزدیکه دوسالشه اونجان خود دائیمم دوتا بچه داره یه دختر۹ساله و یه پسر۷ساله و پسرشم مثل پسر خاله معظمه بشدت فضول یعنی میخواد حرکت کنه راه نمیره یا میدوئه یا میپره حالا حساب کنید مهدیه(زن دائیم)الان تو خونش سه تا بچه ی فضوله و ۵تا آدم بزرگ الان از یه هفته هم بیشتره که اونجان بعد توقع دارن مهدیه یه اخم طرفشون نکنه خوب عزیز من این همه جمعیت با بچه به مدت ۱۰روز  با پخت و پزو مهمون داری خسته کنندست دیگه همیشه آدما همینجورین فقط به خودشونو خانوادشون دقت میکنن و بقیه رو مقصر میدونن بنظر من آدم باید عزیزاشو دوست داشته باشه ولی طرفداری های الکی نکنه ازین مواردی که مثال زدم زیاده مثلا یه چیزه دیگه بگم دائی علی(دائی بزرگم) وقتی از شیراز که خونشه میاد اینجا اول میره خونه مادرزنش حتی گاهی چند روز اونجا میمونن و فقط یه وعده ی ناهار میان خونه مادربزرگم بعد خاله هام میشینن میگن علی بیچاره خودش خیلی مهربونه زنش نمیزاره بیاد اینجا منم بهشون گفتم که یه مرد اگه مادرشو دوست داشته باشه زنش هرچقدرم غر بزنه و بگه نرو آخرش میره پس خودتونو گول نزنین علی خودش نمیخواد بیاد وگرنه هیچ زنی نمیتونه جلو شوهرشو بگیره همین شوهر خاله معظمه تک پسره خیلی به خانوادش وابسته است هر چی خالم میگه نرو اونجا یا فلانکارو واسشون نکن گوش نمیده منم همینو به خاله معظمه گفتم بعدشم گفتم دیدی اگه دوست داشتن باشه هیچکس کاری نمیتونه بکنه اونم دید حرفی نداره واسه همین حرفمو قبول کرد کاش ما اینجوری نباشیم بدی های یکی از اعضای خانواده رو گردن زن یا شوهرش نندازیم شاید همسرشون مقصر باشه که اکثر اوقاتم هست ولی خودشونم بی تقصیر نیستن.....خوب دیگه خیلی پر حرفی کردم برم سراغ خودم:)

ساعت ۹/۵از خواب بیدار شدم دیدم aپی.ام داده سلام صبح بخیر پی.ام بعدیشم این بود:واااای چقد خوابالویی پاشو دیگه تایم پی.امه ماله ساعت۷بود منم پی.ام دادم سلام صبح بخیر بعدم گفتم چون تو هی باید بری تو مراکز درمانی و دانشگاه و نمیتونی بخوابی دلیل نمیشه که به خواب من حسادت کنی  تازه من که میدونم ظهر تا از دانشگاه بیای مثه خرس میخوابی اونم چندتا علامت خنده فرستاد گفت چیکارا میکنی گفتم آهنگ بهشته گوگوش گوش میکنم الان حس میکنم شکست عشقی خوردم نوشت بترکی شیرین دیونه شدی سر صبحاااا دیگه یکم دیگه چرت و پرت گفتیمو خندیدیم بعدش پاشدم جای صبحونه چای با شیرینی خوردم مامانمم خونه نبود رفته بود خرید حین چای خوردن دیدم بابابزرگم داره میگه وای خدا مردم تا رفتم تو اتاق خواب رفته بود خواستم زنگ بزنم به مامانم که همون لحظه مامانم اومد کلی خرید دستش بود گفتم میخواین سالاد الویه درست کنین گفت نه اینا ماله شبه تازه سالاد الویه هم نمیخوام درست کنم اسنک میخوام درست کنم بعدشم گفت بابات اومده پرونده داداشتو(داداش کوچیکم)از مدرسش گرفته که یه جا دیگه ثبت نامش کنه پیش خودش بره مدرسه وااای خدا یه روز با انرژی مثبت بیدار شدم حالا اینجوری شد اگه داداشم پیش ما نره مدرسه رسما دق میکنم:(،با اینکه این موضوع خیلی حالمو گرفت و انرژی مثبتم از بین رفت ولی بازم تمام تلاشمو کردم که خودمو پیشاپیش ناراحت نکنم بعد این بحثا زنگیدم به مهتا و یکم فک زدیم البته یکم منظورم نیم ساعته:)بعدش قط کردو منم گفتم بعد ناهار بهت زنگ میزنم زنگیدم به آموزش معماری دیروز مامانمم دیده بود تو روزنامه نوشته آموزش معماری واسه همین شمارشو برداشته بود منم زنگ زدم بهش گفت بابت اتوکت دوبعدی و سه بعدی ۳۰۰تومن باید بدی واسه کارآموزیتم ۲۰۰تومن باید بدی و لب تابم باید داشته باشی (که ندارم) راجع به مدت زمانشم پرسیدم که گفت ۲ماه طول میکشه ولی بستگی به خودت داره اگه سعی کنی ۱/۵ماهم میتونی تموم که ازین حرفش ذوق مرگ شدم چون من تازه اگه ترم بهمنی نباشمو مهر قرار باشه برم دانشگاه بازم مشکلی واسم پیش نمیاد چون تا۱۵مهر تموم میشه دیگه بعد از حرف زدن با اون به مامان گفتم یه لب تاب بخر واسم اگرم نداری قسطی بگیر بدون لب تاب نمیتونم برم گفت حالا ببینم چی میشه، بعدم که ناهار ماهی خوردم و بعدم دراز کشیدم  دوباره زنگیدم به مهتا و پرحرفی کردیم گفت احتمالا فزیوتراپی بابل قبول بشم گفتم عالیه هم رشتش هم شهرش کلی هم بهش توضیح دادم گفتم رشته ای که دوست داری بزن شهر اصلا مهم نیست اونم گفت خوبه که تشویقم میکنی یکم دیگه ازین در ازون در حرف زدیم و قط که کردم به مامانم گفتم لطفا عصر بریم واسه لب تاب اونم گفت باشه بعدش خوابید منم لم دادمو وبخونی کردم ساعتای ۴بود که خاله زنگیدو به مامانم گفت میخوام برم استخر میشه آوا(دختر ۳سالش)رو بیارم نگهش داری مامانمم گفت باشه بیارشو اینجوری شد که بیرون رفتن ما کنسل شد آوا اومد اونجا ۲ساعت بعدشم امد دنبالش بردتش بلافاصله پسر عموی مامان با خانومش اومدن یه ساعتی نشستنو رفتن بعدش خاله زنگ زد گفت حاضر باشین میام دنبالتون بریم پیاده روی حاضر شدیمو بعدم رفتیم پیاده روی ساعت۱۲هم اومدیم خونه خوابیدیم 

نظرات 2 + ارسال نظر
ملیح سه‌شنبه 28 مرداد 1393 ساعت 13:00 http://ً

سلام دختر خوب
انشالا ک موفق میشی اولاً اتوکد و ثانیاً لپ تاپ
اخلاقت طوریه خیلی دنبال حاشیه ای بابا زندگی خودتو بکن.

ستاره کویر سه‌شنبه 28 مرداد 1393 ساعت 09:13 http://hadiseashna.com

«همه از خدائیم، به سوی خدا می‌رویم.»
کلّ هستی از خداست. آنچه در دنیای توهّمتان می‌بینید، از ذات احدیّت نشأت گرفته است. آیا چیزی جز خدا و جز از خدا می‌بینید؟ خدا آنچه هست، آنچه نیست، آنچه خواهد بود و آنچه بوده است، می‌باشد. خدا تنها حقیقت، تنها زندۀ واقعی، تنها حیات جاودان و تنها شعور حاکم بر هستی است.
جز خدا نیست. هر چه هست، خداست. جز خدا نبینید. جز خدا نپندارید و جز خدا حامی‌ای نجوئید که او ذات یگانۀ هستی است. تنها حقیقت ماندگار و تنها پدیدۀ جاودان. جز او هر چه هست، همه از اوست. با اوست. در اوست و تنها اوست که هست و غیر او هر چه هست، زندگانی از او می‌یابد که او وحدت بی‌منتهاست.

Merc

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.