دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

روز پزشک...

سلام دوستای گل ایشالا این آخرین ماه تابستونتونم به تفریح و خوشی بگذره،

نمیدونم گفتم یا نه؟اماaدو سه روز بود خیلی بی حوصله و بد اخلاق بود علتشم نمیدونستم از خودشم که میپرسیدم میگفت چیزیم نیست،خیلی وقت پیش یه کتاب روانشناسی از آقای جان گری خوندم که چون خیلی گذشت مطالبش یادم رفت ولی چند تا قسمت کلیدیش یادم بود:نوشته بود وقتی که یه مرد تو خودش میره و به اصطلاح به غار تنهاییش میره هیچوقت دنبالش نرید تا وقتی از غار اومد بیرون نبودتونو حس کنه من با اینکه این مطلب رو میدونستم ولی خوب نتونستم عملیش کنم و یه ریز ازaمیپرسیدم که چی شده اونم آخرش گفت از یه موضوعی ناراحتم نمیتونم بگم منم ناراحت شدم تا اینکه دیشب بهش زنگ زدم گفتم ببین اول گفتی چیزیم نیست بعدم اعتراف کردی که از یه چیزی ناراحتی ولی به من نگفتی من کل مسائل زندگیمو به تو میگم حتی مسائل خانوادگیمو گفت منم همه چیو بهت میگم ولی خوب فقط این یه موضوع رو نمیتونم بگم گفتم باشه اونم فهمید ناراحتم هی میگفت:ناراحت نباش گفتن این موضوع بیشتر ناراحتت میکنه. اینو که گفت دیگه مطمئن شدم هرچی که هست مربوط به منه واسه همین بیشتر ناراحت شدم ولی هرچی گیر دادم نگفت چیه با اینکه خیلی ناراحت شدم و حس فضولیمم رو ۱۰۰۰بود ولی دیگه کشش ندادم و گفتم...........معلومه دیگه روز پزشک رو بهش تبریک گفتم یکم باهاش شوخی کردم بعد بهش گفتم حالا آقای دکتر واسه روز پزشک چی میخوای واسم بخری؟؟گفت:خوش بحالت شیرین چقد پرروئی: )   گفتم :حالا کی زنگ زد بهت تبریک گفت؟؟گفت:مادربزرگمو یکی از دوستای دوران دبیرستانم گفتم شانس آوردی دخترای کلاستون بهت تبریک نگفتن وگرنه چشاتو در میاوردم تا سال دیگه علاوه بر روز پزشک روز عصای سفیدم بهت تبریک بگن تازه تخصصتم باید با خط دریل میگرفتی:)  گفت چقد لطف داری، بعد نمک پاشیدنم قط کردم فکر کنم از یه ساعت بیشتر فک زدیم بعدش نشستم رو مبل واسه تی وی دیدن که دیدم مامان گوشی بدست از تو اتاق داره میاد هی میگه نه خودتونو ناراحت نکنید اشکال نداره....وقتی قط کرد گفت خاله بزرگه زنگ زد گفت معظمه گفته که:عباس(شوهرش)راضی نیست که شیرین بیاد همراهمون تهران میگه واسم مسئولیت داره منم روم نمیشه به شیرین بگم تو بهش بگو مامانم گفته به معظمه بگو اشکال نداره شیرین که بلیطشم کنسل کرده شما برید بعدم بلافاصله خود خاله معظمه زنگ زد گفت که: خیلی ناراحتم نمیتونیم ببریمش مامانم گفت نه ناراحتی نداره شوهرتم حق داره یعنی نمیتونم بگم چقد ازین حرف مامان چقد حرص خوردم پس اینجوریه آدم با هیچکس نره جایی چون ممکنه طرف بمیره واسش بد شه ها؟؟یعنی الان ما بریم قطار واسش مشکل پیش بیاد و من بمیرم بعد خانوادم به شوهر خالم میگن تقصیر توئه؟!!!!!!!!آیا حرف ازین چرت ترو احمقانه تر هست؟(ببخشید اینجوری میگما چون واقعا حرصم میگیره از حرف زوره شوهر خاله ی گرام).من اومدم تو اتاق شدیدم عصبی بودم مسافرت رفتن اصلا واسم مهم نیستاا ولی اینکه خر فرضم کنن عصبیم میکنه مامانم اومد تو اتاق گفت بیچاره ها خیلی ناراحتن که اینبار نمیتونن ببرنت گفتم مادر من اینا فیلمشونه چرا نمیفهمی مگه میشه یکی بره مسافرت و خوش گذرونی بعد یه تعارفم نکنه دو روز بعدشم که باز میخواد بره بگه خیلی ناراحتم که نمیتونیم تورو ببریم چطور باره اول ناراحت نبودن؟؟اون موقع پیچوندنمو رفتن بعد الان واسه اینکه نتونم فردا گله کنم یا جبران کنم اینکارو میکنن دفعه قبل چرا ککشون نگزید؟بعد این دفعه ناراحت شدن؟مامانمم که احتمالا شما شناختین شروع کرد به طرفداری از خانواده ی عزیزش،منم حوصله نداشتم گفتم خدائیم اون بالا هست هرکی ناحق میگه جوابشو میده،از شدت عصبانیت شامم نخوردم دلم یه ریز صدا میداد دیگه ساعت ۲پاشدم نصف بشقاب خوردمو خوابیدم.

شنبه هم ساعت ۸بیدار شدم میخواستم برم ساعتهای کلاس اتوکدمو با خانومه خداپناه(استاد )هماهنگ کنم به مامان گفتم من هرجا برم دوست دارم عصر یا شب باشه گفت نه بزار صبح باشه تا هم زود پاشیو عادت کنی هم اینکه عصر اگه خواستی بری بیرون یا جائی بخاطر کلاست کنسلش نکنی منم گفتم باشه و سریع یه نیمرو خوردم چون بار اولم بود میرم کلاس خواستم مرتب باشم مانتو بنفشمو با شال مشکی پوشیدم با حوصله آرایش کردمو رفتم کلاس اونجا از منشیش پرسیدم اتاق خانوم خداپناهی کجاست؟اونم با دست اشاره کردو منم در زدم رفتم داخل یکی از شاگرداش اونجا بود ولی خب گفت بفرمائید بشینید گفت چه ساعتایی میتونی بیای؟گفتم ۹صبح  و ۶عصر گفت همون ۹صبح خوبه گفتم میخوام تا مهر یاد بگیرمو دورم تموم بشه گفت: تازه من خیلی فشردش کنم میشه یک ماه و نیم گفتم :من میتونم روزی دو جلسه هم بیام هم صبح هم عصر گفت :آخه میترسم خووب یاد نگیری گفتم حالا دوجلسه در روز میام ببینم اگه خوب یاد گرفتم و مشکلی نبود که ادامه میدم اگرم دیدم سختمه همون یه جلسه در روز میام بعدم قرار شد اولین جلسم فردا ساعت ۹صبح باشه خدا حافظی کردم و اومدم سمت خونه یه خوبیی که داره اینه که راهش نزدیکه و بی ماشینم میشه رفت رسیدم خونه لباسامو عوض کردمو آرایشمو پاک کردم همون موقع مامان اومد نوشابه و سالاد الویه خریده بود یه ساندویچ درست کردم داشتیم میخوردیم که مادربزرگ زنگ زد به مامان اونم گوشیو داد به من دوست داشتم یه تیکه قشنگ بپرونم ولی مادربزرگم گناه داشت این حقه خاله ها بود واسه همین اینکارو نکردم گفت:اگه میخوای از بابات اجازه بگیر اگه اجازه داد بیا همراه ما بریم( تو سن ۲۰سالگی  من باید زنگ میزدم از پدری که باهاش زندگی نمیکنم اجازه میگرفتم؟؟) گفتم :من با بابام حرف نمیزنم بگمم اون اجازه میده ولی خودم نمیخوام بیام یکم اصرار کردو گفتم نه خداحافظی کردو قط کردیم یه اشتباهی که کردم این بود که به حرفaگوش ندادم گفت بهشون بفهمون از دستشون ناراحتی ولی من چیزی نگفتم و دیگه هم نمیتونم بگم چون دوباره دارن میرن واین بار به منم گفتن بیا.بیخیال دیگه مهم نیست. ناهار که خوردم دراز کشیدم و یه چای هم واسه خودم ریختم و زدم بر بدن بعدش بهaاس دادم: دستانی که نجات میدهند از لب هایی که دعا میکنند مقدس ترند روز پزشک مبارک،اونم گفت مرسی عزیزم یعنی از بس تبریک گفتم بیچارش کردم بهله یه همچین دختره نمونه ای هستم من:) ، ساعت ۳هم یه سیب زمینی سایزXXL(چیه خوب سایز بندی مدل دیگه بلد نیستم) مثه چیپس با این رنده های مخصوص ورق کردمو سرخ کردم با یه لیوان نوشابه برداشتم ولو شدم جلو تی وی و زدمشون بر بدن واسه شامم فقط یه سیب  آب پز خوردم با سس مایونز بعدم که خوابیدم

راستی بهتون گفتم اون یک کیلوئی که کم کردمو جبران کردم دوباره شدم۴۴ایشالا که باز وزن کم نکنم، 

نظرات 2 + ارسال نظر
باران چهارشنبه 5 شهریور 1393 ساعت 14:15 http://ninitala.persianblog.ir/

سلام من خیلی وقته میخوانمت ولی این اولین باره که برات کامنت میگذارم
شما الان فقط بیست ساله تون و فرصتهای زیادی داری باید از وقتت بهتر استفاده کنی و پیشرفت کنی
دیدم میگی مامانم دست پختش خوب نیست الان شما باید تمام امور منزل را خودت به عهده بگیری اشپزی کن انواع غذاها و دسر ها را درست کن و حسابی تزیین کن و ازش عکس بگیر برای a بفرست
کلاسهای هنری ورزشی کامپیوتر برو این قدر تلاش کن که از همه و حتی a موفق تر بشی انشالله دانشگاه رشته ای که دوست داری قبول میشی ولی باید همزمان به مامانت تو کارهای خونه کمک کن تا برای خودت یه کد بانو بشی کتاب بخوان کتاب خوان کلاس خیاطی برو کلاس زبان برو خلاصه بگم ایقدر تلاش کن و پیشرفت کن که حتی بهتر از a بیان خواستگاری و خودشون و برات تکه و پاره کنن

حق با توئه فکر میکنم استعداد آشپزی دارم)چه اعتماد به نفسی(
تیکه پاره رو خوب اومدی
تمام سعی خودمو در اینرراستا میکنم واقعا

فمی سه‌شنبه 4 شهریور 1393 ساعت 07:45

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.