دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

آخرین امید...

سلام 
دیروز زنگ زدم به امیرحسین نه برای اینکه برگردم چون به باباش بی احترامی کرده بودم مامان گفت زنگ بزن در مورد هیچی هم حرف نزن فقط و فقط بابت حرفایی به باباش زدی عذر بخواه منم زنگ زدم گفتم ببخشید من اون حرفا رو تو حالت عادی نزدم عصبی بود حین حرف زدنم مدام گریه میکردم گفت تو هرچی گفتی حقت بود نیاز به عذر خواهی نیست ازت خواهش میکنم گریه نکن گفتم باشه یه دفعه خودش زد زیر گریه صدای گریه هاش گریه هایی که تو دو سال ندیدم از پشت گوشی میومد و قلبمو آتیش میزد  بعد گریه گفت شیرین منو ببخش میدونم چه منو ببخشی و چه نبخشی من هرگز خوشبخت نمیشم ولی بازم میخوام که ببخشیم گفتم باشه میبخشمت گفت بابام کوتاه نمیومد من مجبور بودم بین تو و خانوادم یکیو انتخاب کنم و من اونا رو انتخاب کردم شیرین من مقصرم من بی عرضه ام من مرد نیستم میدونی خدا خیلی دوست داره که نذاشت به من برسی از ته دل بهترینا رو واست میخوام گفتم اگه میخوای واسه من دعا کنی دعا کن که من بمیرم گفت خدا نکنه هیچوقت اینو نگو تو باید درس بخونی و پیشرفت کنی هنوز همون خانوم مهندس خودمی که آرزو موفقیتشو داشتم شیرین تو خیلی خوبی من خیلی چیزا ازت یاد گرفتم بعدم همینجور که بلند بلند گریه میکرد گفت خیلی دوست دارم خیلی خیلی بعدم خداحافظی کردیم بازم دیوونه شدم هنوز سجادم وسط بود سجده کردم گفتم خدایا چرا چرا ولی بازم شکر کردم مغزم کار نمیکرد گفتم خدا کنه دیوونه نشم لباس پوشیدم زنگ زدم به آژانس بعدم زنگ زدم به مامان آدرس مطب بابای امیرحسین رو گرفتم رفتم بسته بود منم رفتم خونه مادربزرگ به مامان گفتم چیا گفتیم بهم گفت فدات بشم آروم باش باید بپذیری که دیگه نیست که امیرحسین نیست گفتم نه مامان من نمیتونم بپذیرم من ضعیفم مامان خیلی ضعیف، توو همه رویا ها و آرزوهام امیرحسین هست اگه نباشه من دیگه هیچ رویا و آرزویی ندارم مپدعا کن بمیرم آرامش پیدا کنم گفت خدا نکنه تو نباشی من به امید کی زندگی کنم؟بعدم گفت بیا بیرون از اتاق مادربزرگت نفهممه گریه کردی هرچند از چشای پف کردت معلومه اومدم بیرون گفتم مامان یه قرص خواب بهم میدی میفهمیدم مثل شب قبل نمیتونم بخوابم گفت حالا بیا یه چای بخور خوردم داشتم دیوونه میشدم واسه همین مامان قرص خواب واسم آوردو خوردم امیرحسینم پی.ام داد گفت شیرین باید بپذیری که ما از هم جدا شدیم واسه منم سخته ولی باید دوتامون قبول کنیم بعد خواب رفتم نمیدونم ساعت چند بود که بیدار شدم اما همه خواب بودن مثل شب قبل کلی جون کندم ولی خواب نمیرفتم تا مامان بیدار شد گفتم مامان من باز خواب نمیرم گفت عجیبه این قرص که خیلی قویه نیم ساعتی همین جوری بیدار بودم ولی خداروشکر باز خوابم برد دیگه بیدار شدم مادربزرگ داشت آماده میشد که با خاله مرضیه اینا بره بگرده خاله به مامان گفت توهم بیا مامان به من گفت تو برو(آخه جای یه نفرمون میشد) گفتم نه مامان جون تو برو گفت آخه تو تنهایی گفتم اشکال نداره تو برو مامانم رفت منم رو تخت دراز کشیده بودم و سقف رو نگاه میکردم خیلی ناراحت بودم یه غم بزرگ رو دلم سنگینی میکرد اما آروم بودم مثل دیروز نمیزد به سرم گفتم خدایا کمکم کن راستش من هیچوقت وقت دعا نمیگفتم خدایا هر تو بخوای همون بشه همیشه میگفتم خدایا مصلحت رو تو خواسته ی من قرار بده واسه اولین بار تو عمرم همه چیو به خدا سپردم ازش خواستم بهم صبر بده، فاطی بهم پی.ام دا گفت میای بریم امامزاده؟گفتم آره حاضر شدم اونم اومد دنبالم تا نشستم تو ماشینش اشکام ریخت اونم اصرار میکرد که گریه نکنم رفتیم زیارت کردم و نماز حاجت خوندم،
تو راه برگشت به فاطی گفتم میخوام برم با باباش حرف بزنم گفت آره برو گفتم کار درستیه؟گفت شیرین شما دیگه جدا شدین چیزی واسه از دست دادن نداری فوقش بی فایدست ازین بدتر که نمیشه گفتم باشه فردا میرم محل کارش منتظر میمونم تا کارش تموم بشه بیرون که اومد باهاش حرف میزنم،
دیگه رسیدیم خونه مادربزرگ بازم دیوونه شدم نه مثل دیروز ولی آروم بودن صبحم نداشتم نمازمو خوندم نماز حاجتم خوندم.
دوستای گلم این آخرین شانسمه دعا کنید همه چی درست بشه دعا کنید فردا بیام و پست بزارم بگم بهم رسیدیم خدایا یعنی میشه؟ میشه دیگه به امیرم برسم؟میشه از خوشحال همه رو خبر کنم؟خدا کمکم کن دوستان بازم التماس دعا
نظرات 10 + ارسال نظر
سحر سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 20:30

نمیدونم یه همچیم موقعیتی واسه داداش من پیش بیاد آیا میتونی آن دختر رو بپذیریم یا نه؟
تو جای خانواده امیرحسن بودی چیکار میکردی؟؟

من دقیق این موضوع واسه داداشم پیش اومد تازه اون دختری رو میخواست که ازش بزرگتر بود ما کم کم راضی شدیم

نازنین دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 20:54

سلام شیرین جان. بهتری؟ بابای امیرحسین رو دیدی سعی کن با آرامش و منطقی باهاشون صحبت کنی

سلام آره عزیزم بهترم

هم راز یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 22:11

اوففففف
همه یجورایی ارزوی موفقیت برات کردن...
ولی یکمم منطقی باش
یه درصد بزار که باهات برخورد بدی کنه
اونوقت میدونی چقدر ممکنه حالت بدتر از الان بشه؟
به این چیزا هم فکر کردی؟
به بعدش فکر کردی؟
و یا نه فقط تسلیم احساساتت شدی و گوش بفرمان اون میری جلو؟

گلم ببخشید تند حرف زدم چون پستت ناراحت و عصبانیم کرد.مخصوصا حرفای امیر حسین خان که برام تکراری بود.
یعنی موردای مشابه تو و حرفای مشابه امیرحسین زیاد دیدم.مث یه سناریوی تکراری شده...
من نگرانتم همین...مثل یک خواهر

ناراحت نمیشم عزیزم.
میدونی اگه نرم تا آخر عمر به خودم میگم شاید اگه میرفتم میشد، و حسرت میخورم
ولی اگه برم چه بزاره چه نه من چیزیو از دست نمیدوم دعام کن

پگاه یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 21:03

عزیزه دلم پس من برات دعا میکنم بهترینا برات اتفاق بیوفته توکلت به خدا باشه گلم،ایشالا که درست میشهعزیزه دلم پس من برات دعا میکنم بهترینا برات اتفاق بیوفته توکلت به خدا باشه گلم،ایشالا که درست میشه

خدا کنه

فهیم یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 19:33

عزیز دلمم امیدوارم هر چی که به صلاحته اتفاق بیافته.. هی هی هی ای کاش بزرگترا یه کم جوونا رو درک میکردن....امیدوارم فردا اتفاقای خوبی بیافته

امشب بیشتر از خودت واسه من دعا کن خیلی محتاجم خیلی

پگاه یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 17:47

شیرین عزیزم من خیلی درکت میکنم تقصیر تو نیس خانوادت اینطوریه تو که انتخاب نکردی وپدرت کی باشه که حالا به پای اونا بسوزی!!پدر امیر از کجا میدونه تو ایندت تو فرد موفقی نمیشی اخه،توو تنها با موفق شدنت میتونی بهش ثابت کنی تو.اشتباه کردی همین ،اون اشنا ماهم دخترع خیلی موفقه الان ،انقدر حالا پدر مادر پسره میخوانش که نگو
ایشالا همین اتفاقم برای تو میوفته،ولی یکم میخوای بری دم مطب پدرش خوب فکر کن گلم،ببین خود امیر چی میگه،اون اشنا ما باهم جنگیدن چند سال باهم دیگه درستشونو خوندن به یه جایی رسیدن ولی پشت هم بودن تو اگه حمایت امیرو نداشته باشی یکه و تنها نمیتونی کار خیلی زیادی کنی،انقدر تلاش کن وموفق شو که همین ادما پشیمون بشن از این طرز فکرشون پدر امیر حسینم ندیده و با نشناختن تو حق نداش صرفا به خاطر خانوادت بگه اون حق نداره قضاوت کنه خود واقعیتو بشناسون بهش،حداقل فزدا رفتی امشب خوب خوب بشین تو.تک تک حرفات فکر کن با برنامه حرف بزن عصبی هم نشو

امیرم مثل من داغونه ولی میدونی چرا نمیخواد ادامه بده چون فکر میکنه باباش نمیزاره با من ازدواج کنه و میترسه زندگیم خراب شه میدونی اگه الان تموم بشه دیگه هیچوقت فرصتی ندارم شاید در آینده موفق بشم ولی چه فایده وقتی عشقمو ندارم؟؟میدونی چرا میخوام با باباش حرف بزنم چون چاره ی دیگه ای نیست چون دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم

پگاه یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 17:41

عزیزم حداقل قبل رفتنت به امیر حسینم بگو،ببین بدتر نشه برات،تو میگی تنها راهه ولی بهترین راه نیست،حداقل بشین خوب فکر کن چی بگی بهش،بدون اینکه به امیرحسین بگی پاشی بری اشتباهه یکم حداقل اون پدرشو بهتر میشناسه،بازم خوب فکر کن گلم،به شخصیت خودتم فکر کن شیرین جون نصیحت دوستانه میکنم کاری نکن بعدا پشیمون بشی،بازم با چندنفر دورت اگه بابایع امیر حسین میشناسن مشورت کن،باور کن الان اصلا کار درستی نیس بری دم مطبش،حداقلش به امیر بگو،مطمئن شو.بری به نفعته نه اینکه بری شایذم بدتر شد خدای نکرده اون کسی که کاری باید بکنخ امیر حسینه گلم نه تو،معلومه اگه دعوایی بشه خدای نکرده طرف باباشو میگیره،دیدی که گفته الان ضعیفم،بازم عجولانه تصمیم نگیر
بهت گگفته بودم قبلا یکی از فامیلای ماهم شرایطشون من ثل تو بود حتی پدر مادر پسره نیومدن عقد پسرشون،ولی الان خیلی خیلی خوبن باهم،اونام یه بزرگتر با پدر مادر پسره حرف زد،از ته قلبم ارزو میکنم به اونچه که ارزوشو داری برسی خدا خودش مهر امیرو تو دلت انداخته خودش کمکت کنه،بدون خدا بخاد جیزیو آسمون به زمین بیاد بازم میشه،دختر خوب عجولانه کاری نکن،حداقل خوب به حرفایی که میخوای بزنی فکر کن

در مورد اینکه چی بهش بگم حسابی فکر کردم که چیا بگم،
امیرحسین آشنای ماست اگه به کسی بگم پادرمیونی کنه و بعدا نشه آبروم میره، از خدا میخوام کمکم کنه تو هم دعام کن

پگاه یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 16:35

شیرین جون عزیزم من برات دعا میکنم حالا که انقدز همو دوست دارین برسین به هم،ولی عزیزم قبل ازاینکه پاشی بری مطب بابایه امیر حسین خوب فکر کن،به امیر حسینم بگو بعد برو به نظرم خیلی تصمیم.عجولانه ای هست پاشی بری اونجا فعلا،یکم بیشتر فکر کن لطفا،تا بعدا پشیمون نشی،بازم مشورت کن با چند نفر ،توفردا ناراحت وعصبی هستی پاشی بری معلوم نیس چی میشه اصلا،ببین اگه پاشدی رغتی از کجا میدونی امیر حسین ناراحت نشه یا کلا بدتر میشه،گلم خوب فکر کن

آخه تنها راهه تو فکره بهتری به ذهنت میرسه؟

نازی یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 15:43

عزیزم بغضم گرفت از نوشته هات...
ان شاا... خدا کمکت می کنه
برات آرزوی آرامش و شادی می کنم

خدا کمکم میکنه

elahe یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 15:42 http://elahesong.blogsky.com

عزیزم قبول باشه عزیزم ایشالله بتونی پدرشو راضی کنی عزیزم

ایشالا

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.