دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

خوابگاه جدید....

سلام دوستای عزیز نماز روزه هاتون قبول و التماس دعا،

جمعه بازم از فکرو خیال شب نتونستم بخوابم دیگه ساعتای ۴بود که خوابیدم دوباره ۷/۵بیدار شدم بارو بندیلمو بستم که شد یه ساک بزرگ +یه ساک کوچیک که تو خوراکی بود به زور همه وسیله هامو چپوندم تو ساک و ساعتای ۹:۵۰زنگ زدیم آژانس اومد رفتیم ایستگاه ماشینا خداروشکر مسافر داشتو حرکت کردیم من که کل مسیر هی میخوابیدم هی بیدار میشدم مامانم فکر کنم همینجوری بود بلاخره رسیدیم تاکسی گرفتیم رفتم خابگاه خودگردان راستش اونجوری که شیوا میگفت دلگیره و بده نبود یا من خودمو با محیط وقف میدم یا اون خیلی غرغروه به حیاط کوچیک داشت با یه حال نسبتا بزرگ یه دختره هم اونجا بود که بهش میخورد همسنای خودم باشه یه اتاق نشونمون داد که کوچیک بود و ۳تا تخت دونفره داشت و یه اتاق دیگه که دو تا تخت داشتو بهتر بود که گفت این اتاق پره:( خواستیم بازم دنبال خابگاه بگردیم که به مامان گفتم بیخیال همین خوبه دیگه رفتیم سمت دانشگاه و یه سری وسیله هم تو خابگاه دانشگاه مونده بود آوردیم وسیله هارو که جمع میکردم با خودم میگفتم:چجوری این همه وسیله رو دوباره بیارم اینجا بعدش گفتم بیخیال از الان غصه اونو بخورم که چی؟

وسایل رو آوردیم تو خابگاه جدیده بعدم با مامان رفتیم خرید دیگه مامان رفت بره ایستگاه که ازونجا بره خونه.

من شدم تو یه اتاق تنها حس روز اولی رو داشتم که اومدم دانشگاه همینقدر دلگیر و تنها شبم سرپرست خوابگاه گفت باید اتاقتون رو جا به جا کنید وسایلمو بردم توی اتاقی که  گفت دونفر دیگه هم توشن که کارمندن و البته اونا وقتی من رفتم نبودن.


بازم تنها شدم بازم فکرو خیالات هجوم آوردن بهم به این فکر میکردم که بابای امیرحسین به هیج وجه راضی نمیشه اونوقت باید جدا شدیم، خدایا مگه من میتونم جدا بشم ازش؟؟حتی وقتی تصورشو میکنم دیوونه میشم خدایا من عاشق این پسرم چرا باهام اینکارو میکنی؟چرا وقتی خودشم منو میخواد کمکمون نمیکنی؟خدایا مگه یه پدر معتاد بهم ندادی؟که همش در حال کتک زدن منو مامان و داداشام بود؟خدایا مگه یه برادر بهم ندادی که کاملا شبیه بابام باشه تا دردو رنج تمومی نداشته باشه؟مگه مشکل مالی بهمون ندادی تا مادره بیچاره و تنهامو ببینمو آتیش بگیرم؟پس حداقل بزار بقیه عمرمو خوشبخت زندگی کنم خدایا اینا ناشکری نیست اینا التماسه اینا خواهشه که نذاری دیگه اذیت بشم خدایا من به همه چیزایی که تا امروز بهم دادی چه خب چه بد راضی بودم پس نزار از امیرحسینم جدا بشم،

خدایا خیلی شبا دلم میخواد آرزوی مرگ کنم اما دلم واسه مامانم میسوزه که غیر از من کسی رو تو این دنیا نداره،

شبا تا صبح بیدارم همش فکرو خیال همش اشک هایی که ولم نمیکنن خدایا جز تو کسی رو ندارم امیدم رو ناامید نکن.خدایا خواهش میکنم التماس میکنم

نظرات 5 + ارسال نظر
نازنین جمعه 26 تیر 1394 ساعت 18:26

اینی که منقطع می نویسی باعث میشه که خواننده هات کم بشن و اونایی هم که هستن احساس رابطه 2 طرفه نکنند بکه بخوان کامنت بذارن

حالم خوب نیست میدونی که

نازنین جمعه 26 تیر 1394 ساعت 01:21

چرا نمی نویسی شیرین جان؟

اینکه کامنتا کمه یکم بی انگیزم کرد ولی مینویسم عزیزم

سارا پنج‌شنبه 25 تیر 1394 ساعت 21:49 http://www.amirali11920.blogfa.com/

سلام چطوری تو؟
من تازه اومدم وبتو خوندم زیاد تو جریان نیسم ولی بسپر به خدا تو ازآینده هیچی نمیدونی شاید زندگیت بابودن با امیرحسین اونقدرام به نفعت نباشه
خدابهترینارو واس بنده هاش میخاد

سلام
چیزی هست اینه که امیرحسین عالیه اینو بعد از نزدیکه دو سال رابطه فهمیدم، موقعیتشم از هر نظر خوبه، اما شاید سرنوشت سر راهمن قرارش نده.

سجر دوشنبه 22 تیر 1394 ساعت 14:41

عزیزم هیچوقت چیزی رو بزور از خدا نخاه.توکل کن بخدا و بسپار بخودش همچی رو.
آگه این پسر قسمت تو باشه هیچ احدالناسی نمیتونه مانع بشه.

ایشالا که هست

elahe دوشنبه 15 تیر 1394 ساعت 21:27 http://elahesong.blogsky.com

سلام عزیزم خوبی عزیزم ایشالله به حق این شبای عزیز تمام مشکلات تو و خونواده ات حل میشه و پدر امیرحسین هم راضی میشه که امیرحسین با تو ازدواج کنه عزیزم واقعا درکت میکنم که تو چه وضعی هستی عزیزم هیچ وقت امیدتو از دست نده عزیزم

ممنونم گلم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.