دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

با باباش حرف زدم...

سلام

روز دوشنبه از خواب بیدار شدم روزی که قرار بود با بابای امیرحسین حرف بزنم  خونه مادربزرگ بودیم بعد داداشمو بیدار کردم که بریم خونه و رفتیم ظهر شد نماز خوندم بعدم ناهار خوردم شروع کردم به دعا کردن به نذر کردن نذرامو یه جایی نوشتم که یادم نره کلی استرس داشتم با این حال دوست داشتم زودتر ساعت بگذره برم مطبش ساعت ۴بود به زور وایسادام جلو آینه و آرایش کردم بلکه صورتم ازون حالت وحشتناک در بیاد دیگه زنگیدم به آژانس و رفتم مطبش بسته بود زنگ زدم به مامان گفت که ۵باز میشه همینجور تو خیابونا قدم زدم تا ساعت شد ۵رفتم تو مطبش واااای خدا که چقد استرس داشتم به منشیش که خواهرشه گفتم با آقای دکتر کار داشتم گفت:وقت قبلی داری؟گفتم نه گفت کارتون چیه؟گفتم واسه مشاوره گفت ساعت ۱۰به بعد تماس بگیر به شماره مبایل آقای دکتر و تلفنی باهاشون صحبت کن گفت اینجوری بهتره چون حضوری نهایتا ۵یا۶دقیقه میتونی باهاشون حرف بزنی تشکر کردم بعدم خداحافظی کردم و اومدم بیرون هوا بارونی بود کلی خوشحال شدم گفتم خدایا این نشونه ی خوبیه بعدم اومدم خونه به مامان گفتم گفت تو آخر وقت برو ۹/۵برو که نتونه بگه وقت ندارم منم منتظر موندم خیلی آروم شده بودم امیدم به خدا زیاد شده بود خیلی زیاد، و ازین قضیه خوشحال بودم به خودم گفتم من خیلی به خدا ایمان دارم و امید دارم بخاطر همینم آرومم خدا هیچوقت آدمی رو که بهش امی داره نا امید نمیکنه،بازم دعای معراج خوندم آیة الکرسی خوندم دراز کشیدم و نگام به ساعت بود ساعت ۸/۵رفتم توی مطبش پر بود منتظر شدم همه برن و من آخرین نفر باشم تو کوچه قدم میزدم و از پنجره مطب نگاه میکردم ببینم چند نفر دیگه مونده استرس داشتمو مدام آیة الکرسی میخوندم بلاخره یه مریض دیگه مونده بود رفتم داخل مطب به منشی سلام کردم و نشستم استرسم بیشترو بیشتر میشد بلاخره نوبت من شد رفتم تو سلام کردم و گفتم منو میشناسین؟ گفت قیافت آشناست اما یادم نمیاد کی هستین، گفتم شیرینم گفت خوبی دخترم خانواده خوبن؟منم یکم آروم تر شده بودم گفتم خوبن سلام دارن،گفتم فکر میکنم میدونین چرا اومدم اینجا، گفت:نه چرا گفتم یعنی امیر در مورد من چیزی بهتون نگفته؟گفت:چرا گفته گفتم:میشه علت مخالفتتون با منو بگید؟ گفت دخترم مشکل من تو نیستی مشکل امیره این پسر خیلی بچه است کار به سنش ندارم عقل نداره تو این سن کوچیکترین کاری رو مستقل نمیتونه انجام بدهه حتی جورابش رو نمیتونه بشوره، هنوز تا ماشینش خراب میشه زنگ میزنه میگه چیکارش کنم؟ تا حرفی مخالفش زده میشه گوشیشو پرت میکنه تو دیوار این آدم مرد زندگیه؟؟من میتونم اجازه بدم این پسر ازدواج کنه؟ الان اونجا داره دانشگاه میره من خونه واسش گرفتم با تمام وسایل ماشینم داره هر وقت پول خواسته ۲برابرشو واسش ریختم در قبال همه این ها من ازش انتظار دارم درس بخونه انتظار زیادیه؟ولی اون همبن کار رو هم نمیکنه یه درس رو ۴بار افتاده نزدیک بود از دانشگاه اخراجش کنن، راستش با این اوصاف من واسه تخصص باید بفرستمش خارج از کشور گفتم:من در مورد امیر همه چیو میدونم بعد از دو سال همه اخلاق یکی میاد تو دستت من اونو خوب شناختم و اونم منو خوب شناخته و اینجوری هم انتخاب کردیم اگه میگین الان مرد زندگی نیست خوب ما هم صبر میکنیم تا زمان بگذره، در ضمن شاید تو همین ایران تخصص قبول بشه نیاز نباشه که بره، گفت:با این موضعیت درسیش فکر میکنین میتونه اینجا بخونه؟من که اصلا امیدی ندارم، گفتم من میتونم صبر کنم گفت:دخترم من واسه خودت میگم هرچی زمان بگذره و باهم باشید افراد بیشتری از رابطتون میفهمن اونوقت اگه نشه تو این وسط ضربه میخوری الان وقت درس و پیشرفتتونه بزارید اگه۵سال دیگه هم همو دوست داشتین اونموقع باهم ازدواج کنید،  گفت: الان امیر باید خودشو از همه چی رها کنه و درس بخونه گفتم: واقعا فکر میکنید الان از همه چی رها شده؟فکر میکنید الان فکرش آزاده و راحت میتونه بخونه؟اون الان از همیشه بدتره و این روی درسشم اثر میذاره، گفت:بذاره اون باید این قدر عاقل شده باشه که بفهمه هر اتفاقی تو زندگیش میوفته باید درسشو بخونه باید بفهمه هیچ چیزی و هیچ اتفاقی نباید تو درسش مشکل ایجاد کنه،

هی مریضاش میومدن حرفاشو تموم کرد بعدم مجبور شد بگه بعدا بیاین مجددا باهم صحبت میکنیم،

در آخر هم گفت: من حقیقتش الان با ازدواجش به دلایلی که گفتم مخالفم میتونین باهم آشنا باشین یا هرکار دیگه گفتم نظرتون در مورد آشنایی چیه؟ گفت: در مورد اون خودتون تصمیم بگیرید گفتم:برای من مهمه که شما راضی باشین، گفت:آشنایی و موندنتون باهم در شرایطی که آینده معلوم نیست به ضررتون و به خصوص به ضرر تو،

اومدم خونه به مامان همه حرفاش رو گفتم مامان گفت:وقتی که گفته میخوام بفرستمش خارج از کشور باید میگفتی منم همراهش میرم،باید بهش میفهموندی که زمان و سن و خارج رفتن اگه مشکلشن تو با اینا کنار میای و با اینا نمیتونه مانع بشه گفتم فردام میرم پیشش اینا رو میگم،

جوری که از حرفاش برداشت میشد اینه که منو مقصر درس نخوندن امیر میدونه باید یه جوری بهش بفهمونم که من باشم بهتره واسش و همون درسایی هم که خونده بخاطر منن،

دوستان همه چیو بهتون گفتم تورو خدا حسابی فکر کنید و واسه امروز بهم بگید که چی بگم بهش اگه مشاوری در دسترستون هست ازش بپرسید نمیدونم چی بگمش


نظرات 3 + ارسال نظر
نازنین سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 19:12

شیرین جان به نظرم داری اشتباه می کنی. من می خوام برای 1 بار هم که شده خودم را جای خانواده امیر بگذارم. به نظرم تنها راهی که تو میتونی دلشون رو بدست بیاری اینه که تو کار و درس خودت موفق باشی، چون همونطور که گفتی رو خونوادت نمی تونی حساب کنی. به نظرت وقتی پدرش میگفت باید اون بفرستدش خارج خوب بود که میگفتی منم میام؟ یعنی به پدرش خرج 2 نفر رو تحمیل میکردی؟ خانواده خودت که نمی تونن از نظر مالی کمک کنن. خودت هم که سر کار نمیری. این پسر هم که از همه نظر وابسته به خونواده است. این کمترین حق اوناست که وفتی همه چیز به عهده اوناست، نظر هم بدن و کاری که فکر می کنن ضرر کمتری داری انجام بدن. ازدواج شما فقط مسئولیت بیشتر واسه اون خانواده است. ببخشید رک گفتم، چون نمی خوام بعدا بیشتر ضربه بخوری

حق باتوئه عزیزم حق دارن منو نپذیرن سعی میکنم باهاش کنار بیام

هم راز سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 13:23

سلام.
خب هر پدری شاید پسر خودشو بهتر بشناسه.
به این حرفاشم فکر کن که از پسرش زده
اگر اون واقعا نمیتونه مستقل باشه و همش وابسته پدرشه تو چطور میخوای بهش تکیه کنی؟؟؟؟؟؟
اون انقدر هنوز بزرگ نشده که دلیل مخالفت پدرشو بفهمه...و اصلا یه طور دیگه برداشت کرده و خودشم که سریع کنار کشیده...
میتونم بپرسم چند سالشه؟!

میتونی بهش بگی شاید من کنارش باشم بتونم کمکش کنم همونطوری که شما میخواید بشه و توی درسشم پیشرفت کنه.... (نمیدونم البته اگر تو واقعا بتونی این تغییر رو درش بوجود بیاری ها...اینا همش به خصوصیات اخلاقی امیرحسین هم برمیگرده)
و دیگه اینکه هم تو و هم اون الان تو سنی هستید که فقططططط دارید احساسی تصمیم میگیرید.
مخصوصا تو....مواظب باش دختری
سعی کن منطق رو هم توی تصمیمات پیاده کنی.
داستان زندگی ادمهایی رو بخون که فقط توی یه دوره سنی بخاطر احساسات تصمیم هایی توی زندگیشون گرفتن که الان پشیمونن....پشیمون!
خیلی مواظب باش...
سعی کن امیرحسین رو بهتر بشناسی .

سلام ۲۳سالش
میخوام همینو بهش بگم

elahe سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 13:18 http://elahesong.blogsky.com

سلام عزیزم خوبی عزیزم حق با مادرته عزیزم مادرت فکر میکنه بابای امیرحسین تورو مقصر درس نخوندن امیرحسین میدونه عزیزم اگه قراره امیرحسین بره خارج تو هم باید باهاش بری عزیزم فردا رفتی پیش پدرش رو راست باش و حرفایی که بهش نزدی رو بزن عزیزم همه چی رو به خدا بسپار حل میشه عزیزم چطور امروز پدرش باهات حرف زد فردا هم حرف میزنه باهاش

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.