دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

آبروی در خطر!!

سلام به همگی خوبید؟؟تابستون خوش میگذره؟؟

خوب منم روز سه شنبه ساعت ۸/۵از خواب بیدار شدم یعنی یه ساعت زودتر از همیشه فکر کنم بخاطر اینه که شب قبلش پیاده روی کرده بودمو خسته شدم واسه همین زود خوابیدمو در نتیجه زودترم بیدار شدم، خوب همون موقع که از خواب بیدار شدم شنیدم مامانم داره با تلفن حرف میزنه واز حرفاش فهمیدم بابام و داداش کوچیکم اومدن خونمون داداشم زنگ زد به مامانم که بیا خونه من اومدم مامانمم گفت نه تو بیا من نمیتونم بابابزرگتو تنها بزارمو بیام تلفنش که قط شد گفتم چی شده اونم گفت بابات میخواد به بهونه داداشت منو بکشونه خونه منم بهش گفتم که نمیتونم بابامو تنها بزارمو بیام اونجا، رفتم تو آشپز خونه یه چای واسه خودم ریختمو با شیرینی خوردم بهaهم پی.ام دادم که جواب نداد دختر خالمم بیدار شد(یادم رفت بگم دیشب مامانش گذاشته بودش اینجا) مامان واسش تخم مرغ پخت منم کنارش نشستمو یکم خوردم چند دقیقه بعدش داداشم اومدمو روبوسی.....داداشم گفت بابا بیمارستان مونده پیش دکتر فلانی(بابای a) اینقد ناراحت شدم که حد  چون بابام از مامانم جدا شده هر جا میشینه میگه زنم مشکل داره مورد داره و ازینجور حرفا ، اینقد بهم ریختم که حد نداره آبروم در خطر بود به مامانمم گفتم داشتیم باهم فکر میکردیم چیکار کنیم من که از  عصبانیت فکرم کار نمیکرد مامانم گفت زنگ میزنم به بابات الکی میگم یه حرفایی زدن در مورد شیرین واسه پسرش نری بشینی غیبت کنی کارشونو خراب کنی گفتم باشه همینا رو بگین زنگ زدو همین حرفا رو به بابام گفت خیالمون از بابت اینکه آبرومونو پیش بابایaنمیبره راحت شد ولی یه موضوع دیگه اینکه بابام خیلی اهل بلوف زدنو کلاس گذاشتنه ترسیدم بشینه اینجا اونجا بگه که پسر دکتر فلانی خواستگار دخترمه واسه همین قرار شد بعدا مامانم بهش بگه شایدم شیرینو نخوان من یه حدس زدم فقط نری به کسی بگیا،دیگه یکم آروم شدم مامانم گفت دکتر شاید بیاد اینجا بدوبدو مشغول آشپزی شد منم خونه رو جمع و جور کردم بابایaبابامو رسوند اینجا ولی نیومد تو خونه بعدشم ناهار خوردیم و یکم دراز کشیدم بهaپی.ام دادم اونم گفت آخر هفته نمیتونم بیامو هفته دیگه میام گفتم ولی خیلی دلم واست تنگ شده گفت منم همینطور عزیزم ولی کار دارم گفتم میدونم بعد پی.ام دادنم رفتم کتر گذاشتمو چای درست کردمو خوردم باز دراز کشیدم عصرم یکم بهaپی.ام دادم بعدش گفت میرم دوش بگیرم بعدم برم پیاده روی کلی هم ناراحت بود میگفت روزام تکراری شدن خسته شدم تابستونو زمستونم فرق نداره تعطیلات ندارم البته حقم داره، منم دیگه پی.ام ندادم که دوش بگیره رو بره پیاده روی زنگ زدم به مهتا داشتم حرف میزدم داداشم هی میومد میگفت قط کن گفتم متاسفانه حرف زدن من به تو ربطی نداره و دوباره مشغول حرف زدن شدم فکر کنم یه ساعتی فک زدیم بعدش قط کردمو رفتم واسه شام که کباب تابه ای بود و خوشمزه غذا ها مامانم اینجا(خونه مادربزرگم ) خوشمزه میشن خونه خودمون بد میشن فکر کنم ربوط به خونه باشه ربط به دست پخت نداره خخخخ بعد شامم پیش داداشم کوچیکم بودم چون ممکن بود شب بره و نبینمش،

بعدشم که خوابیدم،صبح از خواب بیدار شدم دیدم مادربزرگ و رومینا و خاله معظمه از سیاحت تشریف فرما شدن (به رومینا سلام نکردم خیلیییی کارم بد بود خدائی هرکاریم که کرده این کارم در جوابش درست نبود بد جنسی کردم) بعدم دور هم صبحونه خوردیمو رومینا اون مانتوئی که حدس زدمو واسم آورده بود آبیه خیلی روشنه البته من رنگ مورد علاقم آبی پررنگه(آبی استقلالی)و از ابی کمرنگم بدم میاد ولی خوب از مانتوه در مجموع خوشم اومد بخاطر رنگی بودنو شاد بودنش دوبار از رومینا و یه بارم از مادربزرگ تشکر کردم ساعت۱۰مامان رفت کلاس ریاضی(خصوصی واسه شاگرداش کلاس گذاشته) منم خواستم برم خونه خالم گفت کجا میری بمون منم الکی گفتم مامانم گفته برو خونه لابد کارم داره بعد داداش کوچیکم گفت نه مامان که چیزی نگفت یعنی اینقد ضایع شدم که حد نداشت ولی زدم به پرروئی و به روی خودمم  نیوردم تند تند مانتومو پوشیدمو وسیله هامو جمع کردم اومدم خونه مانتو جدیدمو پوشیدم با شلوار جین سفید کفش پاشنه بلنده سفید فقط یه شال باید بخرمو  باهاش ست کنم بعد این قرطی بازیا یکم تی وی دیدمو بعدم مامان با جوجه کباب اومد خونه و منو ذوق مرگ کرد ناهار خوردیم فکر کنم یه قاشق دیگه میخوردم میترکیدم دراز کشیده بودم که گوشی مامانم زنگ خورد خالم زنگ زده بود بهش گفت به شیرین بگو ما دووم داریم میریم تهران تو هم بیا به مامانم گفتم دفعه قبل تعارف نکردن بنظرت برم همراشون؟؟گفت:آره برو چقد تو کینه ای هستی گفتم باشه حاضر شدم رفتم خونه مادربزرگ ازونجام با رومینا رفتیم بلیط قطار گرفتیمو برگشتیم خونه مادربزرگم دائی محسنم اونجا بود خاله معظمه داشت میگفت که مهدیه(زن دائی محمدرضا) چکارایی کرده و از بداخلاقیاش گفت دائیمم مسخره بازی در میاورد با ماشین حساب گوشیش داشت پول مهریشو چیزای دیگه ای که بنامشه حساب میکرد میگفت ببینم میصرفه محمدرضا طلاقش بده بعد گفت رو هم میشه ۷۰۰میلیون زیاد نیست می ارزه بعد از نمک پاشیدنم دوباره اومدم خونمون واسه رفع خستگی(حالا انگار کوه کندمااا) دوتا استکان نسکافه خوردم نشستم کنار مامان بازم مامان اون بحث رو پیش کشید که نمیدونی قصدaچیه؟؟گفتم نه مامان من نمیتونم چیزی بفهمم ولی اینو در نظر داشته باش که ما خیلی باهم فرق داریم گفت آره خوب اینم هست اون هر دختریو که بخواد بخاطره موقعیتش بهش میدن گفتم آره مادر من،منم واسه همین میگم دیگه،  خداییش این اختلافمون مشکل بزرگیه بعد حرف زدن با مامانم رفتم تو فکر که دیدم دیگه فعلا چاره ای نیست و  فکرو خیالو گذاشتم کنار واسه شامم همون جوجه کباب هارو خوردیم بعدش زنگ زدم به aگفتم برم تهران؟؟گفت نمیدونم اگه بهت خوش میگذره برو گفتم خوب۱۰۰%معلوم نیست که بهم خوش بگذره چون اینا خریداشونو کردنو گشتاشونم زدن شاید الان خیلی فکر خوش گذرونی نباشن با اینحال بنظرت بلیط بگیرم؟(بلیط گرفته بودما واسه اینکه ناراحت نشه نظرشو پرسیدم)گفت بهرصورت برو فوقش اونجا میری پیش شینا با اون میری میگردی گفتم اوکی پس بلیط میگیرم یکم دیگم حرف زدیم بعدم شب بخیر گفتیمو لالا

دوستان بابام بخاطر فشار خون و دیابت فعلا نیم کور شده ممکنه همینجوری بمونه من که مهر پدری ازش ندیدم ولی دلم واسه داداشه ۱۰سالم میسوزه خواهش میکنم بخاطر اون واسش دعا کنید 


نظرات 3 + ارسال نظر
الهه پنج‌شنبه 30 مرداد 1393 ساعت 16:18 http://elahesong.blogsky.com

سلام عزیزم خوبی عزیزم من پستتو صبح خوندم ایشالله خوب میشه عزیزم نگران نباش عزیزم

مانا پنج‌شنبه 30 مرداد 1393 ساعت 12:15 http://mana30.persianblog.ir

ایشالا بهت خوش میگذره
بابات هم ایشالا خوب میشه

مرسی

بهزاد پنج‌شنبه 30 مرداد 1393 ساعت 09:51 http://jeepers-creepers.blogsky.com

عاقبت بابای منو تو مثل هم شده

واقعا

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.