دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دارم نابود میشم....

سلام دوستان بابت اینکه اینقد بد مینویسم عذر میخوام اما امیدوارم شرایط سختمو درک کنید،

دیروز امیرحسین خیلی کم پیدا بود منم دلم گرفته بود غیر از خدا هم نمیخواستم با کسی دردودل کنم

گفتم خدایا همه چیو به خودت میسپرم چه بشه چه نشه.

بلافاصله امیرحسین پی.ام داد گفتم کجایی تو پیدات نیست خیلی به من کم نوجهی میکنی گفت واقعا گفتم اره گفت حق داری خودمم حس میکنم دارم واست کم میزارم گفتم دلسرد شدی؟گفت اره گفتم فکر نمیکردم به این راحتی ازم دل بکنی گفت نه منظورم این نبود من هنوزم همون قد بهت علاقه دارم منظورم رفتارای بابام بود گفت نمیزارم این دخترو بگیری همین و بس دیگه هم تلاش نکن. گفتم تو هم حتما گفتی باشه بابا جون؟گفت بی انصاف نباش من این همه به خاطرت تلاش کردم ولی بابام راضی نمیشه که نمیشه به هیچ صراطی مستقیم نیست منم نمیخوام تورو مسخره ی خودم کنم واسه منم گفتن این حرفا سخته اما مجبوریم جدا شیم دیگه اشکام همینجور میریختن عقلم اصلا کار نمیکرد هرچی از دهنم در اومد به باباش گفتم که کاش میمردمو نمیگفتم خدا میدونه چقد پشیمونم یه عالمه نفرینش کردم.

دیگه جفتمون گفتیم خداحافظ فقط خود خدا میدونه اون لحظه چی کشیدم اشک یه لحظه از روی صورتم نمیرفت نمیتونستم بخوابم تا صبح که چند ساعتی خوابیدم بعد رفتم از اتاق بیرون دیدم مامان بیداره گفتم گفتم مامان همه چی تموم شد باباش گفت به هیچ عنوان نمیزارم خداحافظی کردیم مامانم حالمو دید اشکاش ریخت ولی سریع پاشون کرد یکم دلداریم داد دید فایده ای نداره گفتم یکم بخواب دراز کشیدم هرکار کردم نتونستم بخوابم فقط اشک میریختم رفتم دست و صورتمو بشورم صورتم وحشتناک شده بود پلکم به شدت باد کرده بود زیر چشمم سیاه شده بود صورتمم بیش از قد قرمز اومدم باز رفتم تو اتاقم واسه یه ثانیه فکرش از ذهنم نمیرفت نماز ظهر خوندم سر نماز کلی قول به خدا دادم که خودش شاهده اگه آرزوم برآورده بشه هیچ وقت کنارشون نمیزارم قرآن خوندم خدارو به قرآنشو به امام علی قسم دادم که مشکلمو حل کنه به خدا گفتم من بهتر از امیرو نمیخوام خودشو میخوام ازم نگیرش بعد نمازم یکم آروم شدم اما باز شروع شد دیگه داشت جنون میزد به سرم رفتم تو آشپزخونه به مامان گفتم من میخوام زنگ بزنم به امیرحسین نمیخوام جدا شم کلی قربون صدقم رفت گفت اینکار درستی نیست نباید بهش زنگ بزنی همه چی بدتر میشه بزار شاید ازت دور باشه بیشتر تلاش کنه گفتم مامان اون دیگه تلاش نمیکنه خداحافظیمونم واسه همین بود گفت به هر حال اینکار درست نیست تحمل کن باز اومدن تو اتاق همچنان مثل جنون زده ها.. به فاطی دختر خاله مامان که از جریانمون خبر داره گفتم گفت ببین خوب ازدواج نکنین حتما نباید ازدواج کنید که باهم بمونین از هم جدا نشید اینجوری کلی وقت دارین که فکر کنین چجوری میشه باباشو راضی کرد دو دل شدم خداحافظیمون یه طرف اینکه نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم یه طرف دیوونه ترم میکرد، داشت میزد به سرم به مامان گفتم بیا بریم امامزاده و رفتیم زیارت عاشورا خوندیم من دعا توسل خوندم بعدم باز از ته دل از خدا خواستم این موضوع رو حل کنه یه عالمه هم گریه کردم اومدیم خونه حرفا فاطی رو به مامان گفتم، گفتم اگه جدا نشیم میتونیم تصمیم بگریم فکر کنیم شاید راهی پیدا کنیم باباشو راضی کنیم مامان هم انگار دو دل شد گفت ببین تا چند روز صبر کن من مطمئنم خودش زنگ میزنه گفتم مامان تو از کجا میدونی؟من میشناسمش به خاطر منم شده اینکارو نمیکنه گفت اگه قرارم باشه جدا نشیدو باز سعی کنید باباشو راضی کنین به هرصورت باید چند روزی جدا باشین،

خدایا من دیشب باهاش خداخافظی کردم الان عین دیوونه هام تازه یه روز فقط گذشته یه روز تحمل ندارم دارم نابود میشم،

آخ خدا چی میشد زنگ میزدم میگفت بابام راضی شده؟ از خوشحالی کل شهرو میدویدم،

آخ خدا چی میشد همه چی الان درست بشه خدایا واسه تو که کاری نداره خدا چی میشد؟.

نظرات 8 + ارسال نظر
elahe یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 12:10 http://elahesong.blogsky.com

سلام عزیزم خوبی عزیزم اخی عزیزم ایشالله هر چه زودتر پدر امیرحسین راضی بشه عزیزم و مشکل تو هم حل بشه عزیزم بهتره یه چند روز جدا باشید اینطوری امیرحسین میتونه پدرشو یه جوری راضی کنه عزیزم
همه چی رو بسپار به خدا خودش میدونه چه جوری درستش کنه

دیگه جدا شدیم من میرم با باباش حرف میزنم و اخرین شانسمو امتحان میکنم

فهیم یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 00:58

عزیز دلمم آرووم باش. من هم با حرفای مامانت موافقم .اگه بهش زنگ بزنی همون کورسوی امیدی هم که برای رسیدن باشه از بین میره. اگه دلش برات تنگ بشه که خودش زنگ میزنه. گلم تحمل کن . فقط چند روزو تحمل کن. کم کم برات عادی میشه. الهی فدات شم. میفهمم چی میکشی

عزیزدلم خیلی واسم دعا کن از ته دل دعا کن به آرامش برسم

یه دختر ... یه زن .... یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 00:28

میدونی چیه
پنج سال از عمرمو گذاشتم پای کسی که گف خانوادم خانوادم و ... جدا شدیم
من مردمو زنده شدم
ازدواج کردم با کسی که عاشقم شد خوشبخت بودم
همه چیز داشت خوب پیش میرفت که ام اس گرفتم
میدونی ؟ تو اوج جوونی به خاطر اشکا و حرصایی که خوردم بخاطر کسی که ارزش نداش الان اینجورم
من خودمو تلف کردم
حالا مادرم ...همسرم ... غصمو میخورن

تو نکن دختر جووون
دعام کن
برات دعا میکنم ... برات بهترینو دعا میکنم

خدا هم به من هم به تو صبر بده

هم راز شنبه 27 تیر 1394 ساعت 22:47

دوست خوبم
میفهمم حالتو...باور کن درکت میکنم .
میدونم ...از همین الان دلتنگی...بغض داری... ولیییییی
خوب میشی
سر خودتو گرم کن و طاقت بیار...
نمیدونم چطور آروم میشی ولی کاری و جایی که میتونه آرومت کنه،انجام بده و برو....چند روز که بگذره آروم تر میشی... و منطقی تر میتونی تصمیم بگیری.
.

چشم عزیزم

نازی شنبه 27 تیر 1394 ساعت 22:37

چشم عزیزم حتما برات دعا میکنم
ان شاا... اون چیزی که به صلاحته همون بشه
و در نهایت تو شاد بشی

کاش بازم رنگ شادی ببنیم

پری شنبه 27 تیر 1394 ساعت 21:19 http://pardis7594.blogfa.com

ببین عزیزم تصمیم گیرنده نهایی خودت هستی
ولی یکم منطقی فکر کن
خودت الان داری می گی دارم دیونه میشم
اگه چند سال دیگه هم به پاش موندی و هیچی عوض نشد اونوقت چی؟
الان که داری دیونه میشی اون موقع چی میشی؟
میدونم این حرفا گفتنش اسونه بخدا درکت می کنم.
به نظرت داره بهونه میگیره یا واقعا مسئله باباشه؟ازش بخواه قسمش بده که راستشو بهت بگه

عزیز دلم دیگه باهاش حرف نمیزنم

نازی شنبه 27 تیر 1394 ساعت 21:18

فکر نمی کنم به این راحتیا جدا بشین

ان شاا... همه چی درست میشه

خدا از زبونت بشنوه من قربونه دهنت واسم دعا کن

هم راز شنبه 27 تیر 1394 ساعت 20:50

سلام
من کاملا حالتون درک میکنم...
فقط بهتون بگم که با مادرتون موافقم...
و اینکه از خدا بزور چیزی رو نخواه...به خدا اعتماد کن
...و ازش بخواه چیزی که به صلاحته رو جلوی پات بزاره
شما که ارتباط خوبی با خدا و پیامبرو...داری
پس بهشون اعتماد کن...مطمئن باش بهترینو پیش پات قرار خواهد داد.خودتو بسپار به خدا...توکل کن به خودش.
محکم باش و صبور و طاقت بیار

من همه چیو به خدا سپردم ولی دارم دیوونه میشم چکار کنم؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.