دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

آبروی در خطر!!

سلام به همگی خوبید؟؟تابستون خوش میگذره؟؟

خوب منم روز سه شنبه ساعت ۸/۵از خواب بیدار شدم یعنی یه ساعت زودتر از همیشه فکر کنم بخاطر اینه که شب قبلش پیاده روی کرده بودمو خسته شدم واسه همین زود خوابیدمو در نتیجه زودترم بیدار شدم، خوب همون موقع که از خواب بیدار شدم شنیدم مامانم داره با تلفن حرف میزنه واز حرفاش فهمیدم بابام و داداش کوچیکم اومدن خونمون داداشم زنگ زد به مامانم که بیا خونه من اومدم مامانمم گفت نه تو بیا من نمیتونم بابابزرگتو تنها بزارمو بیام تلفنش که قط شد گفتم چی شده اونم گفت بابات میخواد به بهونه داداشت منو بکشونه خونه منم بهش گفتم که نمیتونم بابامو تنها بزارمو بیام اونجا، رفتم تو آشپز خونه یه چای واسه خودم ریختمو با شیرینی خوردم بهaهم پی.ام دادم که جواب نداد دختر خالمم بیدار شد(یادم رفت بگم دیشب مامانش گذاشته بودش اینجا) مامان واسش تخم مرغ پخت منم کنارش نشستمو یکم خوردم چند دقیقه بعدش داداشم اومدمو روبوسی.....داداشم گفت بابا بیمارستان مونده پیش دکتر فلانی(بابای a) اینقد ناراحت شدم که حد  چون بابام از مامانم جدا شده هر جا میشینه میگه زنم مشکل داره مورد داره و ازینجور حرفا ، اینقد بهم ریختم که حد نداره آبروم در خطر بود به مامانمم گفتم داشتیم باهم فکر میکردیم چیکار کنیم من که از  عصبانیت فکرم کار نمیکرد مامانم گفت زنگ میزنم به بابات الکی میگم یه حرفایی زدن در مورد شیرین واسه پسرش نری بشینی غیبت کنی کارشونو خراب کنی گفتم باشه همینا رو بگین زنگ زدو همین حرفا رو به بابام گفت خیالمون از بابت اینکه آبرومونو پیش بابایaنمیبره راحت شد ولی یه موضوع دیگه اینکه بابام خیلی اهل بلوف زدنو کلاس گذاشتنه ترسیدم بشینه اینجا اونجا بگه که پسر دکتر فلانی خواستگار دخترمه واسه همین قرار شد بعدا مامانم بهش بگه شایدم شیرینو نخوان من یه حدس زدم فقط نری به کسی بگیا،دیگه یکم آروم شدم مامانم گفت دکتر شاید بیاد اینجا بدوبدو مشغول آشپزی شد منم خونه رو جمع و جور کردم بابایaبابامو رسوند اینجا ولی نیومد تو خونه بعدشم ناهار خوردیم و یکم دراز کشیدم بهaپی.ام دادم اونم گفت آخر هفته نمیتونم بیامو هفته دیگه میام گفتم ولی خیلی دلم واست تنگ شده گفت منم همینطور عزیزم ولی کار دارم گفتم میدونم بعد پی.ام دادنم رفتم کتر گذاشتمو چای درست کردمو خوردم باز دراز کشیدم عصرم یکم بهaپی.ام دادم بعدش گفت میرم دوش بگیرم بعدم برم پیاده روی کلی هم ناراحت بود میگفت روزام تکراری شدن خسته شدم تابستونو زمستونم فرق نداره تعطیلات ندارم البته حقم داره، منم دیگه پی.ام ندادم که دوش بگیره رو بره پیاده روی زنگ زدم به مهتا داشتم حرف میزدم داداشم هی میومد میگفت قط کن گفتم متاسفانه حرف زدن من به تو ربطی نداره و دوباره مشغول حرف زدن شدم فکر کنم یه ساعتی فک زدیم بعدش قط کردمو رفتم واسه شام که کباب تابه ای بود و خوشمزه غذا ها مامانم اینجا(خونه مادربزرگم ) خوشمزه میشن خونه خودمون بد میشن فکر کنم ربوط به خونه باشه ربط به دست پخت نداره خخخخ بعد شامم پیش داداشم کوچیکم بودم چون ممکن بود شب بره و نبینمش،

بعدشم که خوابیدم،صبح از خواب بیدار شدم دیدم مادربزرگ و رومینا و خاله معظمه از سیاحت تشریف فرما شدن (به رومینا سلام نکردم خیلیییی کارم بد بود خدائی هرکاریم که کرده این کارم در جوابش درست نبود بد جنسی کردم) بعدم دور هم صبحونه خوردیمو رومینا اون مانتوئی که حدس زدمو واسم آورده بود آبیه خیلی روشنه البته من رنگ مورد علاقم آبی پررنگه(آبی استقلالی)و از ابی کمرنگم بدم میاد ولی خوب از مانتوه در مجموع خوشم اومد بخاطر رنگی بودنو شاد بودنش دوبار از رومینا و یه بارم از مادربزرگ تشکر کردم ساعت۱۰مامان رفت کلاس ریاضی(خصوصی واسه شاگرداش کلاس گذاشته) منم خواستم برم خونه خالم گفت کجا میری بمون منم الکی گفتم مامانم گفته برو خونه لابد کارم داره بعد داداش کوچیکم گفت نه مامان که چیزی نگفت یعنی اینقد ضایع شدم که حد نداشت ولی زدم به پرروئی و به روی خودمم  نیوردم تند تند مانتومو پوشیدمو وسیله هامو جمع کردم اومدم خونه مانتو جدیدمو پوشیدم با شلوار جین سفید کفش پاشنه بلنده سفید فقط یه شال باید بخرمو  باهاش ست کنم بعد این قرطی بازیا یکم تی وی دیدمو بعدم مامان با جوجه کباب اومد خونه و منو ذوق مرگ کرد ناهار خوردیم فکر کنم یه قاشق دیگه میخوردم میترکیدم دراز کشیده بودم که گوشی مامانم زنگ خورد خالم زنگ زده بود بهش گفت به شیرین بگو ما دووم داریم میریم تهران تو هم بیا به مامانم گفتم دفعه قبل تعارف نکردن بنظرت برم همراشون؟؟گفت:آره برو چقد تو کینه ای هستی گفتم باشه حاضر شدم رفتم خونه مادربزرگ ازونجام با رومینا رفتیم بلیط قطار گرفتیمو برگشتیم خونه مادربزرگم دائی محسنم اونجا بود خاله معظمه داشت میگفت که مهدیه(زن دائی محمدرضا) چکارایی کرده و از بداخلاقیاش گفت دائیمم مسخره بازی در میاورد با ماشین حساب گوشیش داشت پول مهریشو چیزای دیگه ای که بنامشه حساب میکرد میگفت ببینم میصرفه محمدرضا طلاقش بده بعد گفت رو هم میشه ۷۰۰میلیون زیاد نیست می ارزه بعد از نمک پاشیدنم دوباره اومدم خونمون واسه رفع خستگی(حالا انگار کوه کندمااا) دوتا استکان نسکافه خوردم نشستم کنار مامان بازم مامان اون بحث رو پیش کشید که نمیدونی قصدaچیه؟؟گفتم نه مامان من نمیتونم چیزی بفهمم ولی اینو در نظر داشته باش که ما خیلی باهم فرق داریم گفت آره خوب اینم هست اون هر دختریو که بخواد بخاطره موقعیتش بهش میدن گفتم آره مادر من،منم واسه همین میگم دیگه،  خداییش این اختلافمون مشکل بزرگیه بعد حرف زدن با مامانم رفتم تو فکر که دیدم دیگه فعلا چاره ای نیست و  فکرو خیالو گذاشتم کنار واسه شامم همون جوجه کباب هارو خوردیم بعدش زنگ زدم به aگفتم برم تهران؟؟گفت نمیدونم اگه بهت خوش میگذره برو گفتم خوب۱۰۰%معلوم نیست که بهم خوش بگذره چون اینا خریداشونو کردنو گشتاشونم زدن شاید الان خیلی فکر خوش گذرونی نباشن با اینحال بنظرت بلیط بگیرم؟(بلیط گرفته بودما واسه اینکه ناراحت نشه نظرشو پرسیدم)گفت بهرصورت برو فوقش اونجا میری پیش شینا با اون میری میگردی گفتم اوکی پس بلیط میگیرم یکم دیگم حرف زدیم بعدم شب بخیر گفتیمو لالا

دوستان بابام بخاطر فشار خون و دیابت فعلا نیم کور شده ممکنه همینجوری بمونه من که مهر پدری ازش ندیدم ولی دلم واسه داداشه ۱۰سالم میسوزه خواهش میکنم بخاطر اون واسش دعا کنید 


زن دائی...

سلام صبح همگی بخیر و خوشی...

قبل ازینکه بخوام روزمرگی هامو بنویسم اول بگم که تو پست قبل یادم رفت بگم خاله بزرگه داشت میگفت که معظمه زنگ زده میگفته ما اینجا معذبیم چون مهدیه(زن دائیم که الان خونشن) همش منت داره و انگار از بودنمون خونش راضی نیست خواستم سر این موضوع با شما به بحث و تبادل نظر بپردازیم:) اول اینکه مادربزرگم ،رومینا،خاله معظمه و بچش که نزدیکه دوسالشه اونجان خود دائیمم دوتا بچه داره یه دختر۹ساله و یه پسر۷ساله و پسرشم مثل پسر خاله معظمه بشدت فضول یعنی میخواد حرکت کنه راه نمیره یا میدوئه یا میپره حالا حساب کنید مهدیه(زن دائیم)الان تو خونش سه تا بچه ی فضوله و ۵تا آدم بزرگ الان از یه هفته هم بیشتره که اونجان بعد توقع دارن مهدیه یه اخم طرفشون نکنه خوب عزیز من این همه جمعیت با بچه به مدت ۱۰روز  با پخت و پزو مهمون داری خسته کنندست دیگه همیشه آدما همینجورین فقط به خودشونو خانوادشون دقت میکنن و بقیه رو مقصر میدونن بنظر من آدم باید عزیزاشو دوست داشته باشه ولی طرفداری های الکی نکنه ازین مواردی که مثال زدم زیاده مثلا یه چیزه دیگه بگم دائی علی(دائی بزرگم) وقتی از شیراز که خونشه میاد اینجا اول میره خونه مادرزنش حتی گاهی چند روز اونجا میمونن و فقط یه وعده ی ناهار میان خونه مادربزرگم بعد خاله هام میشینن میگن علی بیچاره خودش خیلی مهربونه زنش نمیزاره بیاد اینجا منم بهشون گفتم که یه مرد اگه مادرشو دوست داشته باشه زنش هرچقدرم غر بزنه و بگه نرو آخرش میره پس خودتونو گول نزنین علی خودش نمیخواد بیاد وگرنه هیچ زنی نمیتونه جلو شوهرشو بگیره همین شوهر خاله معظمه تک پسره خیلی به خانوادش وابسته است هر چی خالم میگه نرو اونجا یا فلانکارو واسشون نکن گوش نمیده منم همینو به خاله معظمه گفتم بعدشم گفتم دیدی اگه دوست داشتن باشه هیچکس کاری نمیتونه بکنه اونم دید حرفی نداره واسه همین حرفمو قبول کرد کاش ما اینجوری نباشیم بدی های یکی از اعضای خانواده رو گردن زن یا شوهرش نندازیم شاید همسرشون مقصر باشه که اکثر اوقاتم هست ولی خودشونم بی تقصیر نیستن.....خوب دیگه خیلی پر حرفی کردم برم سراغ خودم:)

ساعت ۹/۵از خواب بیدار شدم دیدم aپی.ام داده سلام صبح بخیر پی.ام بعدیشم این بود:واااای چقد خوابالویی پاشو دیگه تایم پی.امه ماله ساعت۷بود منم پی.ام دادم سلام صبح بخیر بعدم گفتم چون تو هی باید بری تو مراکز درمانی و دانشگاه و نمیتونی بخوابی دلیل نمیشه که به خواب من حسادت کنی  تازه من که میدونم ظهر تا از دانشگاه بیای مثه خرس میخوابی اونم چندتا علامت خنده فرستاد گفت چیکارا میکنی گفتم آهنگ بهشته گوگوش گوش میکنم الان حس میکنم شکست عشقی خوردم نوشت بترکی شیرین دیونه شدی سر صبحاااا دیگه یکم دیگه چرت و پرت گفتیمو خندیدیم بعدش پاشدم جای صبحونه چای با شیرینی خوردم مامانمم خونه نبود رفته بود خرید حین چای خوردن دیدم بابابزرگم داره میگه وای خدا مردم تا رفتم تو اتاق خواب رفته بود خواستم زنگ بزنم به مامانم که همون لحظه مامانم اومد کلی خرید دستش بود گفتم میخواین سالاد الویه درست کنین گفت نه اینا ماله شبه تازه سالاد الویه هم نمیخوام درست کنم اسنک میخوام درست کنم بعدشم گفت بابات اومده پرونده داداشتو(داداش کوچیکم)از مدرسش گرفته که یه جا دیگه ثبت نامش کنه پیش خودش بره مدرسه وااای خدا یه روز با انرژی مثبت بیدار شدم حالا اینجوری شد اگه داداشم پیش ما نره مدرسه رسما دق میکنم:(،با اینکه این موضوع خیلی حالمو گرفت و انرژی مثبتم از بین رفت ولی بازم تمام تلاشمو کردم که خودمو پیشاپیش ناراحت نکنم بعد این بحثا زنگیدم به مهتا و یکم فک زدیم البته یکم منظورم نیم ساعته:)بعدش قط کردو منم گفتم بعد ناهار بهت زنگ میزنم زنگیدم به آموزش معماری دیروز مامانمم دیده بود تو روزنامه نوشته آموزش معماری واسه همین شمارشو برداشته بود منم زنگ زدم بهش گفت بابت اتوکت دوبعدی و سه بعدی ۳۰۰تومن باید بدی واسه کارآموزیتم ۲۰۰تومن باید بدی و لب تابم باید داشته باشی (که ندارم) راجع به مدت زمانشم پرسیدم که گفت ۲ماه طول میکشه ولی بستگی به خودت داره اگه سعی کنی ۱/۵ماهم میتونی تموم که ازین حرفش ذوق مرگ شدم چون من تازه اگه ترم بهمنی نباشمو مهر قرار باشه برم دانشگاه بازم مشکلی واسم پیش نمیاد چون تا۱۵مهر تموم میشه دیگه بعد از حرف زدن با اون به مامان گفتم یه لب تاب بخر واسم اگرم نداری قسطی بگیر بدون لب تاب نمیتونم برم گفت حالا ببینم چی میشه، بعدم که ناهار ماهی خوردم و بعدم دراز کشیدم  دوباره زنگیدم به مهتا و پرحرفی کردیم گفت احتمالا فزیوتراپی بابل قبول بشم گفتم عالیه هم رشتش هم شهرش کلی هم بهش توضیح دادم گفتم رشته ای که دوست داری بزن شهر اصلا مهم نیست اونم گفت خوبه که تشویقم میکنی یکم دیگه ازین در ازون در حرف زدیم و قط که کردم به مامانم گفتم لطفا عصر بریم واسه لب تاب اونم گفت باشه بعدش خوابید منم لم دادمو وبخونی کردم ساعتای ۴بود که خاله زنگیدو به مامانم گفت میخوام برم استخر میشه آوا(دختر ۳سالش)رو بیارم نگهش داری مامانمم گفت باشه بیارشو اینجوری شد که بیرون رفتن ما کنسل شد آوا اومد اونجا ۲ساعت بعدشم امد دنبالش بردتش بلافاصله پسر عموی مامان با خانومش اومدن یه ساعتی نشستنو رفتن بعدش خاله زنگ زد گفت حاضر باشین میام دنبالتون بریم پیاده روی حاضر شدیمو بعدم رفتیم پیاده روی ساعت۱۲هم اومدیم خونه خوابیدیم 

دوسته بد قول...

سلاااااام دوستای گلم 

صبح ساعت ۸پا شدم یادتونه که قرار بود بریم استخر مامانمم رفت خونمون عینک شنامو مایو واسم آورد و حاضر شدیم پیش به سوی استخر یه جا پارک کرد خالم که سربازه گیر داد گفت اینجا نمیشه ماشینتون رو بردارید که البته بهترم شد چون نزدیک تر یه جائی رو پیدا کردیم پارک کردیم رفتیم تو تا بیایم کفشامونو تحویل بدیم زن دائی سارام اومدو رفتیم داخل منم که عشق شنا کلی حال کردم کلا تو عمیق بودم ۵دقیقه آخرو فقط اومدم تو کم عمق پیش خاله،سارا بیچاره اصلا شنا نکرد یاده دختر خالم داد بعدم به من گفت پاهات خیلی قویه دستت یه کم مشکل داره که باهام کار کرد گفتم من از ۱۰سالگی شنا میکنم اونم کاملا درست و تو عمیق  تا وقت تموم شد کلی تشکر کردم و اومدیم خونه با خالم مسخره بازی در میاوردیم میگفت الان زنگ میزنم به مامان میگم کجاها گشتین؟؟ما فقط رفتیم پیست اسکیتو کافی شاپو استخر اونم با سارا خوشم میاد به کسی هم احتیاج نداره خودش میگه خودشم میخنده:) بعد مسخره بازی رفتم از یخچال دوتا شیرینی برداشتم که بخورم خالم گفت إ بعد از استخر شیرینی نخور چاق میشی بعد ورزش چیزی پرکالری نباید خورد بعد بلافاصله خودش گفت بخور واای چقد تو لاغری دختر بخور بخور (مدیونین اگه فکر کنین خوددرگیری داره ها) ناهارم کباب دیگ بود خوردیم خالم و شوهر خالم رفتن خوابیدن دخترشون مارو کشت دیگه یعنی از ۱۰تا پسر بیشتر فضولی میکنه البته خیلییی هم باهوشه اینم بگم از صبح ازaخبری نبود همون موقعها اس داد سلام خوبی قربونت برم؟گفتم از صبح کجا بودی؟گفت تو مرکز درمانی بودیم خط نمیداد منم قضایا انتخاب رشتمو بهش گفتم بعدم گفتم شاید پیشت نتونم بیام یعنی تو اون شهر منظورم بود (الکی گفتما) اونم گفت خوبه هر جا راحتی بزن گفتم حالا چرا اینقد خوشحال شدی؟گفت خوشحال نیستم بابا فکر منفعت توام عصرم رفتم باز دنباله انتخاب رشتم اومدم خونه یادم اومد با دوستم باید میرفتیم خیریه سریع رفتم اونجا اما هم رو پیدا نکردیم منم به شدت خسته بودم سریع رفتم خونه خودمون یه سری دیگه از مدارک رو برداشتمو اومدم خونه بهaپی.ام دادم یکمم به مهتا اس دادم گفت شیراز رفتن کنسله یادتونه که گفتم رو حرفاش نمیمونه؟دیدید که درست گفتم راستش اگه بگم ناراحت نشدم دروغ گفتم ولی همچین چیز سختیم واسم نبود چون میدونستم که اینجوری میشه بعد از ۵سال دوستی که دیگه اگه نشناسمش باید تعجب کرد قبلنم همینجوری بود مثلا ۵نفری قرار میذاشتیم بریم باغ بعد میدیدیم همه اومدن غیر از مهتا خانوم بنظرم آدمایی زیر قولشون میزنن خیلی آزاردهندن بین خودمون بمونه مامانمم خیلی اینجوریه قولاش قول نیست من معمولا اگه رو چیزی یه درصد شک داشته باشم میگن احتمالا فلان کارو میکنم یا شاید بیام فلان جا البته اینم خودش یه جورایی آزاردهندست چون همش بگی شاید و احتمالا طرفت تکلیفشو نمیدونه ولی بازم بهتر از اینه که بگی حتما فلانکار انجام میشه و بعدشم نشه البته این نظر منه بعدش خوابیدم،

صبحم با عرض پوزش ساعت ۱۱/۵بیدار شدم دیدم aاس داده:چقد میخوابی پاشووووو منم پاشیدم:) دیگه گفت ۱/۵دارم حرکت میکنم که برم فردا کلاس دارم این بار دومیه که میاد اینجا و نمیخواد منو ببینه بیخیال تا ظهر با بچه ها تو لاین از بس چرت و پرت گفتیمو حرف خاک بر سری زدیم ترکیدیم ظهرم ناهار خورشت بادمجون بود که میدونین من عاشقشم بعد ناهارم ولو شدم رو مبل ولی چون صبح از خواب ترکیده بودم:)دیگه نخوابیدم فقط دراز کشیدم بعد چند دقیقه هم یه چای زدم بر بدن و برگه های انتخاب رشته رو ریختم دوره خودم واسه پیدا کردن معماری نه ببخشید من وسط برگه ها بودم بس که زیاد بودن دیدم معماری شهری که میخوام فقط یکی داره:(تصمیم گرفتم همون یکیو بزنم پیش خودم گفتم کاش همونم قبول شم اینجوری هم رشتمو دوست دارم هم شهرمو بعد در اومدن از زیر آوار(برگه ها انتخاب رشته) شروع کردم وبخونی که خاله زنگید مامان جواب داد بعد قط کردن گفت خالت گفته بریم تو یه باغ اطراف ناهار بخوریم، بریم؟؟جواب منم که معلومه گفتم بهله بریم یعنی یه بدبختی هنوز تعارف نکرده من میگم باشه بریم:) من که سریع پریدم تو حموم اومدم بیرون دیدم برقا رفتن در نتیجه موهامو نتونستم سشوار بکشم با حوله خشکشون کردم رفتم تو حیاط شونشون کردم تا باد بخوره بهشون و یکم خشک بشن که خدارو شکر بادم میومد کامل خشک نشدن ولی خوب میشد یه کلیپس زد توشون اومد داخل دیدم خاله اومده گفت حاضرید؟بریم منم تند تند  پوشیدم آرایشم که نکردم فقط ضد  آفتاب زدم که صورتم نسوزه عینک آفتابیمم اونجا نبود متاسفانه که بزنم کلا حاضر شدنم شد ۴دقیقه سوار ماشین شدیم به aهم گفتم گفت ایشالا کلی بهت خوش بگذره شوهر خالم تو راه میخواست واسه همه خوراکی بخره که اونجا بزنیم بر بدن من اکثر اوقات نوشیدنیا رو ترجیح میدم واسه همین گفتم آب پرتغال که نداشت واسه همین ایستک لیمویی خرید که تو اون هوای گرم بسیور چسبید وقتی رسیدیم یه درخت پسته ی وحشی بود که خیلی سایه بزرگی داشت زیر همون جامونو پهن کردیم نشستیم خاله آش رشته آورده بود خوشمزه ترین آش رشته ای بود که تا حالا خورده بودم بعدشم شروع کردیم تخمه خوردن شوهر خالمم هی جوک میخوند قبل خوندن میخندید خالم گفت اول بخون بعد بخند میگفت نه ایجوری بهتره:) بعدم چای خوردیمو یه کمی قدم زدیم که یه باد شدیدی اومد و سوار شدیم پیش به سوی خونه تو راه قنات دیدیم وایساد لنگای مبارکمو گذاشتم تو آب یخ بوداااا واسه همین بیشتر عشق کردم بعد اومدیم باز سوار شدیم و رسیدیم خونه لباسامو در آوردم و ولو شدم رو مبل مامانم تخم مرغ پخت و خوردم چون آش بنظر من غذا نیست پیش غذاست منو که سیر نمیکنه بعد از اینکه تخم مرغ خوردم یه چای ریختم خوردم و باز دراز کشیدم خدا رو شکر به اندازه بدیه رومینا و معظمه خاله بزرگم خوبه به aگفتم راجع به انتخاب رشتم گفت اگه قبول شی خیلی خوبه گفتم امکان قبولیم اونجا کمه گفت خدابزرگه ناراحت نباش بعدم گفت من شام بخورم پی.ام میدم منم شروع کردم به اس دادن به مهتا، aهم گفت برم والیبال گفتم برو خودمم وبخونی کردم aهم بازیش تموم شده بود یکم بهم پی.ام دادیم بهش گفتم اگه برم یه شهر دوری ترجیح میدی از هم جدا بشیم؟گفت نه فکر کنم اینقد دوست دارم که نخوام، راستش از اینکه گفت فکر کنم خیلی ناراحت شدم حس میکردم با اطمینان بگه نه دوست ندارم جدا بشیم ولی.....ساعت ۲/۵هم خوابیدم،

صبح ساعت ۹/۵بیدار شدم دیدمaنوشته سلام صبح بخیر جوابشو دادم یه شیرینی با چای هم خوردمو رفتم کافی نت که گفت غیر انتفاعی هم نمیتونی مهندسی انتخاب کنی منم دیگه ذله شده بودم همون تجربی انتخاب کردم زدم: هوشبری، اتاق عمل و علوم آزمایشگاهی که البته نظرم هنوز رو همون معماری آزاده بعدش اومدم خونه یه استراحتی کردمو بعدشم ناهار خوردم که مرغ داشتیم عصرم مامان رفت خونه که یکم جمع جور کنه منم بیکار بودم یکم حوصلم سر رفته بود به شینا پی.ام دادم عکس دوستاشو که ازدواج کردن فرستاد یکی ۲۰سالش بود یکی ۲۲سالش که یکیشون بسیار خوشگل بود و با شوهراشونم دوست بودن قبلا به شینا گفتم بابا بپرس چیکار میکنن اینا منم واسهaازون تکنیکا استفاده کنم:) مامانم که اومد گفتم بریم خرید گفت نه سر ماه بریم الان پول ندارم:( شبم خاله زنگیدگفت بیا بریم پیاده روی منم حاضر شدمو رفتیم اونجا به خالم گفتم نمیدونی رومینا چی انتخاب رشته کرده گفت نه نمیدونم، میدونین حالا رومینا چرا به من نمیگه؟؟چون میترسه منم همون رشته و شهری که زده بزنم ولی در کل زیاد حرف نزدیم به پیاده رویمون رسیدیم بعدم اومدیم خونه خورشت لوبیا سبز خوشمزه خوردیم بعد شام شوهر خالم رفت از بابایaیه قرص واسه بابابزرگم بگیره وقتی اومد گفت سانتافه نیو خریدن خوشگل بوده خوشم اومده خالمم بلافاصله گفت منم میخوام:) شوهر خالمم گفت إ خوب برو بخر :) بعدم رفتن منم بهaپی.ام دادم باز گفت خیلی خوشحال میشم تو هم بیای اینجا دانشگاها گفتم منم خوشحال میشم (ولی نمیشم چون شهرش خیلی کوچیکه) بعدم بی شب بخیر خواب رفتم صبحم ساعت ۹/۵پا شدم یه لیوان شیر با شیرینی خوردم بهaپی.ام دادم گفتم شنیدم ماشینتون خوشگله گفت بیام پیشت میبینیش: ) بعدم زنگ زدم استخری که با سارا رفتیم خوشم اومده بود ازش از استاندارد استخرا هم بزرگ تر بود هم عمیق تر تمیزم بود سانس تفریحیشو پرسیدم گفت ۱۲/۵ تا۱/۵داریم ۲تا۳هم هست که تصمیم گرفتم همون ۲تا۳رو برم برم به aهم گفتم میرم استخر گفت تنها میری گفتم آره گفت خوب من دوست ندارم تنها برم استخر گفتم من عاشق شنام خیلی واسم فرق نداره پریدم توحموم بعد اومدم بیرون دیدم مامانم غذا آورده سرد شدن گفت متوجه نشدم رفتی حموم وگرنه غذا نمیاوردم منم فقط خورشتاشو گرم کردمو پلوش سرد موند همونجوری خوردم موهامم خشک نکردمو حاضر شدم رفتم استخر اینقد شنا کردم که هلاک شدم بعدم از آب اومدم بیرون خودمو خشک کردم ولی موهام بازم خیس بود زنگیدم آژانس اومد دنبالم رفتم واسه گوشیم شارژر خریدم دوباره سوار ماشین شدم رفتم باز از کارت مامان صورت حساب گرفتم یه مقدارم پول برداشتمو بازم سوار شدم یه سوپر مارکت که نزدیک خونه مادربزرگه پیاده شدم انرژی زاو کیک و شکلات کاکائویی گرفتمو خرامان اومدم خونه:) موهامو باز کردم نشستم رو مبل جلو کولر هم خنک شدم هم باد خورد به موهام چیزاییم که خریده بود خوردم همون رو مبلم دراز کشیدم شروع کردم وب خونی بعدم پا شدم مایوم رو شستم انداختم رو بند اومدم چای بخورم که دیدم نیست و درست کردم بعد اومدم موهامو شونه کنم که دیدم هی واای من برسمو تو استخر جا گذاشتم به مامانم گفتمو قبل ازینکه که استارت غر زدنو بزنه صحنه رو ترک کردم:) چای ریختم با شکلات کاکائویم خوردم بعدم aپی.ام داد گفت تنها رفتی استخر گفتم آره ولی غزل رو دیدم دوست رومیناست کفشاش خوشگل بود خخخخ گفت میخرم واست گفتم خودم میخرم فقط بعدش نگی این تخته ها چین میپوشی گفت میگم یکم سر به سرش گذاشتم و قرآن خوندمو بعدم مفاتیح(بله پس چی فکر کردین) شبم باز خالم اینا اومدن اینجا شوهر خاله معظمم اومد ولی رومینا و خوده خاله معظمه و مادربزرگ هنوز اونجا هستن شوهر خاله معظمه یه چای خوردو رفت و ابته اشتباهی خریدای خاله معظمه و رومینا رو گذاشت اونجا و نبردشون  خاله بزرگه اینا موندن واسه شام بعد شامم چای خوردیمو خالم اینا دیگه رفتن منم خریدا رومینا اینا رو نگاه کردم دوتا مانتو یه شکل بود که از سایزش معلوم بود ماله منه یه شال خیلی خوشگله نازک صورتی کلی لاک خوشرنگ و شلوار جین بعد از فضولی  بهaپی ام دادم عکس دوسته شینا رو واسش فرستادم همون خوشگله گفتم چطوره گفت هم خوشگله هم سک...ی منم گفتم چقد تو ظاهر بینی گفت یعنی چی ظاهربینم چه ربطی داره خودت نظرمو میپرسی خودتم گیر میدی همیشه تا عکس یه دخترو میفرستی بگم خوشگله دعوا راه میندازی (خدائیش راست میگه)دیگه واسم عکس کسیو نفرست خودم فهمیدم تقصیر خودمه عذر خواهی کردم اون نامردی نکرد کلی ناز اورد تا بخشید بعدم گفتم خوابم میادو لالا.

سازمان سنجش خر است!!

هزار تا سلام به دوستای خوب مجازیم......

بهههله بلاخره سه شنبه شدو روز انتخاب رشته بازم ساعت ۹/۵پاشدم  از تو رختخواب صدا تلوزیون رو میشنیدم که گفت دفترچه رشته های دانشگاه آزاد از امروز روی سایت سنجشن سریع پا شدم دست و صورتمو شستم مامانم رفته بود خونه خودمون و نبود وقتی اومد گفت امروز آخرین مهلت انتخاب رشتست همیشه همینطوره اینجوری میگه که آدم عجله کنه گفتم نه امروز نیست آخرین مهلتش پنج شنبه است گفت حتما باید بزاری روز آخر؟گفتم نه فقط گفتم امروز آخرین مهلتش نیست گفتم ساعت ۱که داداشم نیست میرم مدارکمو میارم عصرم میرم واسه انتخاب رشته  گفت باشه چون صبحونه نمیخورم یکم میوه خوردم خاله زنگید گفت که برو پیش مشاور که انتخاب رشته کنه واست یکم در مورد انتخاب رشته حرف زدیم و خداحافظی کردیم بعدم بهaگفتم حتما باید برم مشاور انتخاب رشته کنه؟؟گفت اگه حس میکنی که خودت میتونی مشاور الزامی نیست بعدم چون باز استرس گرفته بودم کلی قربون صدقم رفت گفت خودتو اذیت نکن گفتم باشه ساعت ۱۱باز دیدم اخبار داره میگه در گروه آزمایشی که کنکور دادین دانشگاه آزادم باید تو همون گروه انتخاب رشته کنین یعنی من که تجربی بودم نمیتونم معماری انتخاب رشته کنم آزاد یه سری رشته هاش بدون ازمون هست تو اونا میشه معماری بزنم ولی تو با ازموناش نمیشه حالا اگه تو بدون ازموناش معماری نباشه دیگه زابراه میشم سریع بهaگفتم اونم گفت برو عصر پیش مشاور میخوای خودم میام دنبالت باهم میریم منم که رتبمو بهش دروغ گفته بودم گفت نه مرسی عزیزم خودم میرم بعد حرف زدن با aهم طاقت نیاوردم سریع پوشیدم رفتم که لیست رشته ها بدون آزمون دانشگاه آزادو بگیرم رفتم گفت هنوز نیومدن رو سایت استرس گرفته بودم شدید بعد این همه کلنجار رفتن تصمیم گرفتم برم معماری حالا اینجوری شده بود ظهرم ناهار باز مرغ بود خوردمو ساعت یکم رفتم خونه باز مانتو عوض کردم یه مانتو نخی صورتی پوشیدم با یه صندل صورتی وقتی خوشرنگ شدم اومدم خونه مادربزرگ خواستم برم دوش بگیرم اما واقعا حال نداشتم دیگه فقط یه لیوان آب خنک خوردم و ولو شدم رو مبل شروع کردم به وب خونی خیلی دوست داشتم بخوابم ولی خوابم نبرد بلاخره رفتم دوش گرفتم اومدم موهامو سشوار کشیدم دیدمaپی.ام داده برو پیش مشاور حالا ول کنم نبود ۵دقیقه بعدش دوباره پی.ام داد که رفتی؟؟گفتم صبر کن بعدش پیچیدم به جون مامانم که شمام بیا بریم اونم بزور گفت باشه بهaهم گفتم تا نزنه بترکونه منو:)

تا مامی حاضر شه آهنگ زندگیه منه زدبازی گوش کردم:

زندگیه منه

 بهم نگو چی خوبه چی بده 

زندگی ماله منه 

بهم نگو چی بهتره

خوب دیگه زیاد فاز نگیرید عزیزای من: ) رفتیم یه دفتر مشاوره که بسته بود با همون آژانس رفتیم یه آدرس دیگه این یکی اینقد شلوغ بود که نگو رفتم ازش وقت گرفتم گفت فردا پنج عصر بیا ازونجا که اومدیم بیرون رفتیم کافی نت لیست رشته های بدون کنکور رو گرفتیم که معماری نداشت شهرایی که میخواستم ولی شهری کهaتوش دانشجوبود معماری داشت که شهر کوچیکیم بود نمیدونم برم تو شهر کوچیک تا چه حد اذیت میشم؟؟یا اینکه شهرو فدای رشته کردن کار درستیه؟؟مامانم اولش تو همون کافینت سر به سرم میذاشت میگفت آره دیگه میری وردل aکنار همین شاید بعدا اومد گرفتت دید خیلی ناراحتم گفت دیونه اینجوری بهتره فوقش کمتر میگردی بیشتر میخونی زود تموم میکنی واسه ارشد میری یه شهر دیگه آخر هفته ها تابستونا برو بگرد چیزی نیست که بخاطرش ناراحت بشی همون موقع بهaگفتم که اون شهرو داره گفت بیچاره شدی باید بیای کنار من گفتم إ شوخی نکن دارم جدی حرف میزنم اونم گفت اینجا به هیچ عنوان شهر خوبی نیست خیلی کوچیکه توهم که تو فاز گشتنی واست خوب نیست دیگه بیشتر دلم ریخت تو کافی نت یه دختره اومد یه مقاله مربوط به عکاسی دستش بود داشت حرف که میزد دیدم هم فامیلهaهست منم سریع سر صحبت رو باهاش باز کردم گفت دکتر...(بابایaهست)پسر دائی بابامه بر عکس قیافش که به آدم مغرور میخورد خیلی گرمو صمیمی بود باهم حرف زدیم ازونجا اومدیم نزدیک خونه یادم اومد نپرسیدم یه چیزیو واسه همین رفتم یه کافینت دیگه گفت هر گروه آزمایشی ای هستین میتونید یه کارت اعتباری دریافت کنیدو واسه یه گروه آزمایشی دیگه انتخاب رشته کنین منم ماله رشته ریاضی فیزیک رو گرفتم و اومدیم بیرون بوی کباب کوبیده خورد به بینیم ضعف کردم دیگه رفتیم خریدیم ازونجام اومدیم خونه باز مامان حرف زد که رشته مهمتر از شهره و ازین حرفا تصمیم گرفتم قبل از اینکه چیزی بشه خودمو ناراحت نکنم تا لباسامو در آوردم aزنگ زدو باهاش حرف زدم باز گفت که شهر خوبی نیست ولی بیایم پیش من خوب میشه گفت که امروز میخواستم ببینمت ولی خوب گفتم مشاور مهمتره گفتم خوب فردا میرفتم گفت نه مشاور مهمتر بود فردا اگه شد همو میبینیم نشدم هیچی دیگه چاره ای نیس گفتم باشه خالم اینا هم اومدن اونجا شوهر خالم گفت هر رشته ای بستگی به خودت داره همون ترم های اول اتوکت دوبعدی یاد بگیر خودت دنبالش باشی که یاد بگیری خوبه موفق میشی بعدم کبابهای عزیزو بلعیدیم بعدم دیگه بیهوش شدم صبحم ساعت ۸/۵ پا شدم البته این تایم واسه من کله سحر محسوب میشه:) مامانم هی میگفت پاشو برو انتخاب رشته کن از قبل کلا ۴تا رشته رو روی کاغذ نوشته بودم چهار تا معماری بود یکی شبانه یکی روزانه یکی پیام نور یکی هم تو همون شهری کهaهست بود ولی یادداشت نکرده بودم که سراریه یا پیام نور نمیدونم چرا اینقد از دانشگاه پیام نور بدم میاد علتشو نمیدونم اصلا خوشم نمیاد ازش ولی مامان هی میگفت پیام نور بزن چون خوب پیام نور برم دیگه پول نباید بده: ) نمیدونم دانشگاه خوبیه یا نه.به هر حال انتخاب آخرم میزنمش ولی انتخاب آخر اگه سراری بیارم معماری که احتمالش یک در هزاره که چه بهتر ولی اگه نیارم بیشتر دوس دارم برم آزاد خلاصه ساعت ۱۰حرف زدنامون تموم شد کافی نتم نزدیک بود پیاده رفتم اونجا شلوغم بود یه دختره داشت انتخاب رشته میکرد  تند تند کدهارو میگفت بعد خانومه که پشت سیستم بود گفت دریغ نکردیا هر ۱۵۰تا رشته ای که میتونستی انتخاب کردی: ) یه آقا هم اومده بود اونجا هی حرف سیاسی میزد ولی خوب نمیگم چی میگفت چون الان حسش نیست برم اوین: )  بعدم گفت شناسه ثبت نام رو بده گفتم ندارم گفت اون رو برگه ثبت نامته نه برگه نتایج برگشتم یه برگه از ثبت نام برداشتم دوباره رفتم گفت نه این  نیست برگه ثبت نام کنکورت وااای کلی خسته شده بودم درسته گفتم نزدیکه ولی یه خیابونو باید میرفتم هوا هم که خودتون میدونین چطوریه راستش حس میکنم با اون اطلاعاتم میشد انتخاب رشته کرد زنه حالیش نبود زیاد مشخص بود رسیدم خونه مامانم زنگ زد گفت من تو فلان پاساژم کارت عابر بانکمو بیار دوباره زنگیدم آژانس رفتم کارتشو دادم با همون ماشینم رفتم خونه خودمون دیدم کلید نیست قرار بود کنار کنتور باشه زنگ زدم مسئول ساختمان اونم گفت همون جاست دیدم هر چی میگم باز حرف خودشو میزنه منم بهش گفتم آقای محترم مدارکه من تو خونست من همین امروز هم نیازشون دارم شما الان تشریف میارین کلیدو به من میدین دید اینجوری میگم گفت باشه نیم ساعت دیگه میام منم با همون ماشین برگشتم خونه ازونجا زنگ زدم بهش گفتم کلید رو بزارین زیر فرش گفت باشه بعدم که معلومه یه لیوان آب یخ زیر باد خنک کولر و دراز کشیدن:) ناهارم پلو گوشت بود خیلییی خوشمزه بود اینقد خوردم که داشتم میترکیدم رفتم دراز بکشم که خواب رفتم ۵/۵مامانم بیدارم کرد رفتم دنبال انتخاب رشته کافی نتیه گفت نمیتونی ریاضی انتخاب رشته کنی گفتم من کارت اعتباری شو خریدم گفت هنر و زبان میتونی تا ۲۵هم تمدید شده فقط با لب و لوچه اویزون میخواستم بیام بیرون بازم رضا زنگ زد گفتم کار دارم فلان جا اومدم واسه انتخاب رشته گفت من نزدیک همونجام میام دنبالت حقیقتا چون حال تاکسی گرفتن نداشتم چیزی نگفتم اونم اومد عکس یه دختره ای که قبلا باهاش دوست بود نشون داد میگفت چون فهمید تورو دوست دارم از هم جدا شدیم منم اصلا هیچی نگفتم ناراحت شد با اینحال اصرار کرد که شانار وایسم آب انار بگیرم رفت گرفت بعدم گفتم راجع به انتخاب رشته کفت بخاطر اون پسره میزنی اونجا(منظورشaبود) گفتم نه چون رشته هایی میخواستم نداشت اونحا زدم رسوندتم خونه خیلی خسته شده بودم رفتم خونه دائی محسنم اونجا بود نشستیم به حرف زدن که خالم زنگید گفت شب میریم بیرون منم خوشحال دوباره پوشیدم شوهر خالم که اومد باز راجع به معماری گفت استخدامی در کار نیستا اگه فکر استخدامی بیخیالش شو تو دلمو باز خالی کرد ولی دیگه ناراحت نیستم حداقلش اینه که رفتم دنباله علاقم دائیمم رفت منو خالمو دختراشو مامانم رفتیم کافی شاپ پیتزا خوردیم خوش گذشت بعدش اومدیم خونه قرار شد فردا بریم استخر کلی ذوق مرگ شدم خالم اینا هم شب اونجا خوابیدن قراره سارا(زن دائی محسن ) هم بیاد مربی شناست دیگه بیشتر خوشحال شدم.

فعلا بای بای بازم واسه رشتم محتاج دعاهاتونم

سازمان سنجش خر است!!

هزار تا سلام به دوستای خوب مجازیم......

بهههله بلاخره سه شنبه شدو روز انتخاب رشته بازم ساعت ۹/۵پاشدم  از تو رختخواب صدا تلوزیون رو میشنیدم که گفت دفترچه رشته های دانشگاه آزاد از امروز روی سایت سنجشن سریع پا شدم دست و صورتمو شستم مامانم رفته بود خونه خودمون و نبود وقتی اومد گفت امروز آخرین مهلت انتخاب رشتست همیشه همینطوره اینجوری میگه که آدم عجله کنه گفتم نه امروز نیست آخرین مهلتش پنج شنبه است گفت حتما باید بزاری روز آخر؟گفتم نه فقط گفتم امروز آخرین مهلتش نیست گفتم ساعت ۱که داداشم نیست میرم مدارکمو میارم عصرم میرم واسه انتخاب رشته  گفت باشه چون صبحونه نمیخورم یکم میوه خوردم خاله زنگید گفت که برو پیش مشاور که انتخاب رشته کنه واست یکم در مورد انتخاب رشته حرف زدیم و خداحافظی کردیم بعدم بهaگفتم حتما باید برم مشاور انتخاب رشته کنه؟؟گفت اگه حس میکنی که خودت میتونی مشاور الزامی نیست بعدم چون باز استرس گرفته بودم کلی قربون صدقم رفت گفت خودتو اذیت نکن گفتم باشه ساعت ۱۱باز دیدم اخبار داره میگه در گروه آزمایشی که کنکور دادین دانشگاه آزادم باید تو همون گروه انتخاب رشته کنین یعنی من که تجربی بودم نمیتونم معماری انتخاب رشته کنم آزاد یه سری رشته هاش بدون ازمون هست تو اونا میشه معماری بزنم ولی تو با ازموناش نمیشه حالا اگه تو بدون ازموناش معماری نباشه دیگه زابراه میشم سریع بهaگفتم اونم گفت برو عصر پیش مشاور میخوای خودم میام دنبالت باهم میریم منم که رتبمو بهش دروغ گفته بودم گفت نه مرسی عزیزم خودم میرم بعد حرف زدن با aهم طاقت نیاوردم سریع پوشیدم رفتم که لیست رشته ها بدون آزمون دانشگاه آزادو بگیرم رفتم گفت هنوز نیومدن رو سایت استرس گرفته بودم شدید بعد این همه کلنجار رفتن تصمیم گرفتم برم معماری حالا اینجوری شده بود ظهرم ناهار باز مرغ بود خوردمو ساعت یکم رفتم خونه باز مانتو عوض کردم یه مانتو نخی صورتی پوشیدم با یه صندل صورتی وقتی خوشرنگ شدم اومدم خونه مادربزرگ خواستم برم دوش بگیرم اما واقعا حال نداشتم دیگه فقط یه لیوان آب خنک خوردم و ولو شدم رو مبل شروع کردم به وب خونی خیلی دوست داشتم بخوابم ولی خوابم نبرد بلاخره رفتم دوش گرفتم اومدم موهامو سشوار کشیدم دیدمaپی.ام داده برو پیش مشاور حالا ول کنم نبود ۵دقیقه بعدش دوباره پی.ام داد که رفتی؟؟گفتم صبر کن بعدش پیچیدم به جون مامانم که شمام بیا بریم اونم بزور گفت باشه بهaهم گفتم تا نزنه بترکونه منو:)

تا مامی حاضر شه آهنگ زندگیه منه زدبازی گوش کردم:

زندگیه منه

 بهم نگو چی خوبه چی بده 

زندگی ماله منه 

بهم نگو چی بهتره

خوب دیگه زیاد فاز نگیرید عزیزای من: ) رفتیم یه دفتر مشاوره که بسته بود با همون آژانس رفتیم یه آدرس دیگه این یکی اینقد شلوغ بود که نگو رفتم ازش وقت گرفتم گفت فردا پنج عصر بیا ازونجا که اومدیم بیرون رفتیم کافی نت لیست رشته های بدون کنکور رو گرفتیم که معماری نداشت شهرایی که میخواستم ولی شهری کهaتوش دانشجوبود معماری داشت که شهر کوچیکیم بود نمیدونم برم تو شهر کوچیک تا چه حد اذیت میشم؟؟یا اینکه شهرو فدای رشته کردن کار درستیه؟؟مامانم اولش تو همون کافینت سر به سرم میذاشت میگفت آره دیگه میری وردل aکنار همین شاید بعدا اومد گرفتت دید خیلی ناراحتم گفت دیونه اینجوری بهتره فوقش کمتر میگردی بیشتر میخونی زود تموم میکنی واسه ارشد میری یه شهر دیگه آخر هفته ها تابستونا برو بگرد چیزی نیست که بخاطرش ناراحت بشی همون موقع بهaگفتم که اون شهرو داره گفت بیچاره شدی باید بیای کنار من گفتم إ شوخی نکن دارم جدی حرف میزنم اونم گفت اینجا به هیچ عنوان شهر خوبی نیست خیلی کوچیکه توهم که تو فاز گشتنی واست خوب نیست دیگه بیشتر دلم ریخت تو کافی نت یه دختره اومد یه مقاله مربوط به عکاسی دستش بود داشت حرف که میزد دیدم هم فامیلهaهست منم سریع سر صحبت رو باهاش باز کردم گفت دکتر...(بابایaهست)پسر دائی بابامه بر عکس قیافش که به آدم مغرور میخورد خیلی گرمو صمیمی بود باهم حرف زدیم ازونجا اومدیم نزدیک خونه یادم اومد نپرسیدم یه چیزیو واسه همین رفتم یه کافینت دیگه گفت هر گروه آزمایشی ای هستین میتونید یه کارت اعتباری دریافت کنیدو واسه یه گروه آزمایشی دیگه انتخاب رشته کنین منم ماله رشته ریاضی فیزیک رو گرفتم و اومدیم بیرون بوی کباب کوبیده خورد به بینیم ضعف کردم دیگه رفتیم خریدیم ازونجام اومدیم خونه باز مامان حرف زد که رشته مهمتر از شهره و ازین حرفا تصمیم گرفتم قبل از اینکه چیزی بشه خودمو ناراحت نکنم تا لباسامو در آوردم aزنگ زدو باهاش حرف زدم باز گفت که شهر خوبی نیست ولی بیایم پیش من خوب میشه گفت که امروز میخواستم ببینمت ولی خوب گفتم مشاور مهمتره گفتم خوب فردا میرفتم گفت نه مشاور مهمتر بود فردا اگه شد همو میبینیم نشدم هیچی دیگه چاره ای نیس گفتم باشه خالم اینا هم اومدن اونجا شوهر خالم گفت هر رشته ای بستگی به خودت داره همون ترم های اول اتوکت دوبعدی یاد بگیر خودت دنبالش باشی که یاد بگیری خوبه موفق میشی بعدم کبابهای عزیزو بلعیدیم بعدم دیگه بیهوش شدم صبحم ساعت ۸/۵ پا شدم البته این تایم واسه من کله سحر محسوب میشه:) مامانم هی میگفت پاشو برو انتخاب رشته کن از قبل کلا ۴تا رشته رو روی کاغذ نوشته بودم چهار تا معماری بود یکی شبانه یکی روزانه یکی پیام نور یکی هم تو همون شهری کهaهست بود ولی یادداشت نکرده بودم که سراریه یا پیام نور نمیدونم چرا اینقد از دانشگاه پیام نور بدم میاد علتشو نمیدونم اصلا خوشم نمیاد ازش ولی مامان هی میگفت پیام نور بزن چون خوب پیام نور برم دیگه پول نباید بده: ) نمیدونم دانشگاه خوبیه یا نه.به هر حال انتخاب آخرم میزنمش ولی انتخاب آخر اگه سراری بیارم معماری که احتمالش یک در هزاره که چه بهتر ولی اگه نیارم بیشتر دوس دارم برم آزاد خلاصه ساعت ۱۰حرف زدنامون تموم شد کافی نتم نزدیک بود پیاده رفتم اونجا شلوغم بود یه دختره داشت انتخاب رشته میکرد  تند تند کدهارو میگفت بعد خانومه که پشت سیستم بود گفت دریغ نکردیا هر ۱۵۰تا رشته ای که میتونستی انتخاب کردی: ) یه آقا هم اومده بود اونجا هی حرف سیاسی میزد ولی خوب نمیگم چی میگفت چون الان حسش نیست برم اوین: )  بعدم گفت شناسه ثبت نام رو بده گفتم ندارم گفت اون رو برگه ثبت نامته نه برگه نتایج برگشتم یه برگه از ثبت نام برداشتم دوباره رفتم گفت نه این  نیست برگه ثبت نام کنکورت وااای کلی خسته شده بودم درسته گفتم نزدیکه ولی یه خیابونو باید میرفتم هوا هم که خودتون میدونین چطوریه راستش حس میکنم با اون اطلاعاتم میشد انتخاب رشته کرد زنه حالیش نبود زیاد مشخص بود رسیدم خونه مامانم زنگ زد گفت من تو فلان پاساژم کارت عابر بانکمو بیار دوباره زنگیدم آژانس رفتم کارتشو دادم با همون ماشینم رفتم خونه خودمون دیدم کلید نیست قرار بود کنار کنتور باشه زنگ زدم مسئول ساختمان اونم گفت همون جاست دیدم هر چی میگم باز حرف خودشو میزنه منم بهش گفتم آقای محترم مدارکه من تو خونست من همین امروز هم نیازشون دارم شما الان تشریف میارین کلیدو به من میدین دید اینجوری میگم گفت باشه نیم ساعت دیگه میام منم با همون ماشین برگشتم خونه ازونجا زنگ زدم بهش گفتم کلید رو بزارین زیر فرش گفت باشه بعدم که معلومه یه لیوان آب یخ زیر باد خنک کولر و دراز کشیدن:) ناهارم پلو گوشت بود خیلییی خوشمزه بود اینقد خوردم که داشتم میترکیدم رفتم دراز بکشم که خواب رفتم ۵/۵مامانم بیدارم کرد رفتم دنبال انتخاب رشته کافی نتیه گفت نمیتونی ریاضی انتخاب رشته کنی گفتم من کارت اعتباری شو خریدم گفت هنر و زبان میتونی تا ۲۵هم تمدید شده فقط با لب و لوچه اویزون میخواستم بیام بیرون بازم رضا زنگ زد گفتم کار دارم فلان جا اومدم واسه انتخاب رشته گفت من نزدیک همونجام میام دنبالت حقیقتا چون حال تاکسی گرفتن نداشتم چیزی نگفتم اونم اومد عکس یه دختره ای که قبلا باهاش دوست بود نشون داد میگفت چون فهمید تورو دوست دارم از هم جدا شدیم منم اصلا هیچی نگفتم ناراحت شد با اینحال اصرار کرد که شانار وایسم آب انار بگیرم رفت گرفت بعدم گفتم راجع به انتخاب رشته کفت بخاطر اون پسره میزنی اونجا(منظورشaبود) گفتم نه چون رشته هایی میخواستم نداشت اونحا زدم رسوندتم خونه خیلی خسته شده بودم رفتم خونه دائی محسنم اونجا بود نشستیم به حرف زدن که خالم زنگید گفت شب میریم بیرون منم خوشحال دوباره پوشیدم شوهر خالم که اومد باز راجع به معماری گفت استخدامی در کار نیستا اگه فکر استخدامی بیخیالش شو تو دلمو باز خالی کرد ولی دیگه ناراحت نیستم حداقلش اینه که رفتم دنباله علاقم دائیمم رفت منو خالمو دختراشو مامانم رفتیم کافی شاپ پیتزا خوردیم خوش گذشت بعدش اومدیم خونه قرار شد فردا بریم استخر کلی ذوق مرگ شدم خالم اینا هم شب اونجا خوابیدن قراره سارا(زن دائی محسن ) هم بیاد مربی شناست دیگه بیشتر خوشحال شدم.

فعلا بای بای بازم واسه رشتم محتاج دعاهاتونم