دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

همکلاسی تصادف کرده...

یه سلام پر انرژی به دوستای گلم.

شنبه قرار بود ساعت ۱۱با الهه مهسا و هادی و حسین بریم دانشگاه واسه ساخت ماکت ساعت۸:۱۸بیدار شدم ولی حال اینکه از تختم پاشم رو نداشتم فاطمه و حکیمه هم داشتن صبحانه میخوردن گفتم شما دیشب کی خوابیدین(آخه امتحان داشتن و تا دیر وقت بیدار بودن) گفتن ما اصلا نخوابیدیم یعنی دمشون گرم من عمرا بتونم شب تا صبح بیدار بمونم.

ساعتای ۹/۵بلند شدم یه کیک کاکائویی با چای خوردم یه آرایش خیلی ملایمم کردم مانتو و کفش جدیدم پوشیدمو زدم بیرون اول رفتم از عابر بانک شارژ خریدم بعدم رفتم دانشگاه الی رو دیدم دست دادیمو روبوسی کردیم رفتم کارت ورود به جلسه واسه امتحانم گرفتمو تا نشستم پیش الی گفت:یه چیزی میخوام بهت بگم ولی قسمم دادن که نگم گفتم بگو گفت آخه قسم خوردم منم دیگه گیر ندادم ولی میدونین که این جور مواقع چقدر آدم فوضولیش گل میکنه و هی پیش خودش فکر میکنه که یعنی چی شده ولی دیدم خودش نمیخواد بگه دیگه چیزی نگفتم.

رفتیم سمت بوفه خودش طاقت نیورد و شروع کرد به تعریف کردن که پسره محمد که تو کلاس ریاضی مون بود شماره منو گیر آورده و زنگ میزنه منم به حسین گفتم ولی خوب خودمم هنوز دو دلم به احساسات حسین مطمئن نیستم چون بچـه است منم واقعا نمیدونستم چطوری راهنمائیش کنم گفتم:اینو قبول دارم که به پسری که سنش کمه به هیچ عنوان نمیشه اعتماد کرد ولی خوب اعتقاد دارم همیشه اونی که اول وارد زندگی آدم میشه حق بیشتری داره دیگه رفتیم من ردبول گرفتم الهه هم اشتردل خورد aاس داد که عصری بریم بیرون منم گفتم چرا که نه خوب میریم اما عصری الی گفت که:بیا بریم خونه ی ما و چون این بار چندمیه که بهم میگه بیا خونمون دیگه روم نشد بگم نمیام به aاس دادم و عذر خواهی کردم گفتم ـ:نمیتونم بیام باید برم خونه الی.

مامان الی اومد دنبالش با هم سوار ماشین شدیم سلام و احوال پرسی کردم و رفتیم خونشون داداش کوچیکش بود سلام کرد باباشم خواب بود ماهم رفتیم بالا تو اتاق الی لباسامون رو عوض کردیم الی رفت از پائین سفره آورد پهن کرد چون ناهار نخورده بودیم و دوتامون حسابی گرسنه بودیم ناهارم آبگوشت بود حسابی خوردیم سفره رو جمع کردیم از مامانش تشکر کردم اومدیم بالا وسایل ماکت سازی دورمون بود و مشغول ساختن شدیم حین ساختنم حرف میزدیم و میخندیدیم تا ساعتای ۱مشغول بودیم بعدش رفتیم الی گفت خسته ای؟گفتم: آره گفت منم دیگه حال ندارم میرم رختخواب میارم رو تخت نمیخوابم کنار هم بخوابیم و رفت آورد و پهن کرد دوست داشت تا صبح بیدار بمونیم و حرف بزنیم البته خودمم خیلی دوست دارم وقتی پیش دوستمم خوش بگذرونیم میتونستمم بیدار بمونم ولی مشکل اینجا بود که صبحش ساعت ۱۰کلاس داشتیم و ممکن بود بیدارنشم، خلاصه یکمی حرف زدیم بعد تو گروه (گروهی که بچه ها کلاسمون هستن نه ها یه گروه دیگه که کلا ۶نفریم منو الی و مهسا و حسین و هادی و کیوان) پی.ام دادیم که ما داریم آلبالو میخوریم مهسا هم گفت: الکی نگین بابا منو الی هم تو هموم رختخواب که بودیم کاسه آلبالو رو گذاشتیم وسط بالشتامون و عکس گرفتیمو فرستادیم که حسین کلی با الهه دعوا کرد گفت عکس بی حجاب کسی میزاره تو گروه آخه؟اونم معذرت خواهی کرد.

دیگه اتفاق خاصی نیافتاد تا سه شنبه که تو گروه لاین که هستیم(۶نفریم)حسین گفت:هادی تصادف کرده کلی نگران شدیم بعدم عکس ماشینشو فرستاد که خورده بود به تیر برق و قشنگ جلوش به فنا رفته بود حالشو پرسیدیم که گفت:چیزیش نشده فقط چشمش آسیب دیده واسش دعا کنید شب که شد تصمیم گرفتم برم ببینمش قبل از اینکه چیزی بهش بگم خودش اس داد دیگه ساعتای ۴بود که رفتم تا برسم شد۵/۵!!!صورتش قرمزه قرمز بود لباش به شدت باد کرده بود چشمشم که دیده نمیشد چون پانسمان بود اون یکی چشمشم به خاطر ورم کوچیک شده بود رنگ و حالشم خوب نبود تعریف کرد از تصادفش که گوشی دستش بوده داشته پی.ام میداده و حواسش به جلوش نبوده میخوره به تیره برق و گوشی خورد میشه تو دهنش، لباش به خاطر همین کلی آسیب دیده چشمشم رفته تو فرمون و داغون شده تا ۷/۴۰اونجا بودم بعدم اومدم خوابگاه بچه ها استرس داشتن رفته بودن تو کتابخونه بالا بخونن شیوا ولی تو اتاق درس میخوند منم که کاملا ریلکس بودم ظرفا رو که بی اغراق یه کوله بار بودن رو شستم اومدم اتاقو تمیز کردم و جارو زدم بچه ها هم عشق میکردن با این کارام شبم که شام نداشتیم و شیوا نیمرو درست کرد خوردیم و لالا.

چهارشنبه ساعت ۹/۵با دل درد و کمر درد بیدار شدم همون موقع فهمیدم که پ...شدم از جام پا شدم رفتم کیک و آبمیوه گرفتم خوردم که معدم پر شه بتونم قرص بخورم بعدم یه مفلامیک اسید انداختم بالا و دراز کشیدم بهaپی.ام میدادم صبح بخیر گفتم یکم شوخی و خنده بعدم گفت دارم میام (شهری که هستیم)ولی قبلش بابام میخواد بره کنفرانس روانپزشکی(گفته بودم که باباش روانپزشکه)موقعی که رسید پی.ام داد و خبر داد منم هندسفری گذاشتم تو گوشم یه ساعتی آهنگ گوش کردم تا قرص اثر کرد و کمر درد و دل دردم خوب شد و شنگول بیدار شدم حال هادی رو پرسیدم بعدم چای دم کردم و خوردم و رو جزوه ها ولو شدم شروع کردم به خوندن که مفیدم بود بعدم یکم فسنجون خوردم ولی دوست نداشتم و کم خوردم سیر نشدم فاطمه رفت برنج درست کرد قیمه فریز کرده هم داشتیم سفره پهن کرد منم پریدم نوشابه گرفتمو عین خرس شروع کردم به خوردن به مرز ترکیدن که رسیدم پا شدم سفره رو جمع کردم یه نیم ساعتی دراز کشیدم و باز استارت خوندن رو زدم دیگه شب شد واسه رفع خستگی رفتم لباسامو شستم!! از بس پوستم نازکه هر دفعه که با دست لباس میشورم پوستم زخم میشه یه کرم مرطوب کننده زدم یه چای هم خوردم و باز نشستم سر درسم تصمیم گرفتم تا یه فصلم تموم نشده ولش نکنم تا ساعتای۲خوندم ولی فصله تموم نشد منم شام خوردم و خوابیدم.

پنج شنبه ساعت ۹/۵بیدار شدم یهو یادم اومد دیروز که داشتم لباس میشستم ساعتمو در آوردم و یادم رفته بیارمش همون ساعتیه کهaواسه تولدم خریده بود مثله فشنگ رفتم سمت حموم و دیدمش خیالم راحت شد اومدم دوباره دراز کشیدم تو این فکر بودم که واسه تولد هادی برم یه کادو بخرم چون قرار بود کل کلاس رو دعوت کنه البته قبلش واسه رفتن به تولد ازaاجازه گرفته بودم اونم مسلما اجازه داد تو ذهنم یه سویشرت بود که بخرم الی هم آدرس یه مغازه رو بهم داد که ازونجا بخرم دیگه فکر نکردم و یکم آهنگ شاد گوش کردم و انرژی مثبت گرفتم پا شدم چای با خرما خوردم شروع کردم به خوندن ولی خوب دیگه بلد نبودم مباحث رو به مهسا پی.ام دادم گفتم: یک شنبه بعد از امتحان میمونی به من ریاضی یاد بدی گفت: آره.  واسه همین تصمیم گرفتم خودمو اذیت نکنم و رفتم سراغ درس بعدیم که ۱۲تا درس بود ۳تاش رو خوندم یکم خیالم راحت شد دیگه رفتم خوابیدم که خیلی چسبید وقتی بیدار شدم حسابی پر انرژی و سرحال بودم لباس پوشیدم به شیوا گفتم میخوام واسه تولد هم کلاسیم هدیه بخرم توهم میای؟گفت:آره حاضر شدو رفتیم در دانشگاه سوار خط واحد شدیم رفتیم فروشگاهی که الی بهم معرفی کرده بود سویشرتاش رو دیدم یه مدلش رو برداشتم که کاملا ساده بود خاکستری رنگم بود دویت داشتم سرمه ای بگیرم ولی هر مدل که سرمه ای داشت خوشگل نبودن اینه که خاکستری رو گرفتم البته اونم خیلی خاص نبود ولی سریع میخواستم بخرم چون امتحان داشتم و وقت نداشتم برم فروشگاه دیگه حالا زشتم نیست لباسه ولی کاملا سادست ۱۰۸تومنم قیمتش بود حساب کردمو اومدیم بیرون شیوا زنگ زد به امیر(دوست پسرش)که بیاد پیشش تلفنش که تموم شد گفت: بریم فلان کافی شاپ؟گفتم:اونجا پاتوق همکلاسیامه اگه میشه بریم یه جا دیگه که اونم قبول کرد بهaهم اس دادم گفتم که امیر میاد گفت:اشکال نداره عزیزم، آقا امیرم رسید و سلام کرد مؤدب بود خوشم اومد ازش ظاهرنم از اون چیزی که تو عکس دیده بودم هیکلی تر بود تیپشم خوب بود کیف پولشو کت و کفشش ست چرم بودن باهم قدم زدیم تا کافی شاپی که من گفته بودم رسیدیم سه تا آب پرتغال سفارش دادیم بعدم بعد از مدت ها قلیون کشیدم شیوا یکمی هم حرف زدیم و خندیدیم بعدم تاکسی گرفتیم و اومدیم سمت خوابگاه حساب کردمو پیاده شدیم تا رسیدیم لباس عوض کردیم و چیپس ماست خوردیم(خیلی کم ولی) بعدم که شام نداشتیم ساعتای ۱۲منو شیوا زنگ زدیم پیتزا بیارن وقتی رفتیم بگیریمشون سرپرست گفت شما خواب ندارین این موقع شام میخورین؟ماهم چیزی نگفتیم چون تا حیاط باید میرفتیم دوتامون چادر مشکی پوشیده بودیم از بس با چادرا مسخره بازی در آوردیم و خندیدیم که نگو. بعدم حیاط تاریک بود هم من هم شیوا میترسیدیم ولی بازم چرت و پرت گفتیمو خندیدیم بعدم پیتزا رو گرفتیم اومدیم بالا عین خرس خوردیمشون،aهم پی.ام داد گفت:چکار میکنی؟گفتم:دارم پیتزا میخورم گفت:بخور توپول موپول شی گفتم:برو یه دختر توپول واسه خودت پیدا کن من چاق نمیشم بعدم بحث و دعوا کردیم کلی شبم دیگه گفت بیخیال شیرین دیگه شب بخیر گفتیم و خوابید منم فکر کردم دیدم بیچاره حرف بدی نزد که فقط گفت:بخور توپول شی ولی سر این حرف کلی بهش پریدم واسه همین جمعه که بیدار شدم بعد از صبح بخیر گفتن ازش عذر خواهی کردم که اونم بیشتر عذز خواهی کرد و همه چی تموم شد دیگه رفتم دو درس خودندم سه تا که قبلا خونده بودم شد ۵تا.۷تا دیگه مونده ظهرم رفتم حموم شلوارک سفید آبی با تیشرت آبی پوشیدم اسپری زدم خوشبو شدم کلی روحیه گرفتم بعدم اتاق رو جارو کردم و زهرا هم اومد تو اتاقمون حرف زدیم و  خندیدیم حکیمه هم مرغ درست کرد سفره پهن کردیم پیشنهاد دادم که به زهرام بگیم بیاد بخوره همه موافق بودن آخه کل ایام امتحانات غذا نخورده فقط شیرکاکائو با کیک میخوره خیلیم رنگش زرد شده حکیمه صداش کرد اونم اومد و ناهار خورد بعدم چای خوردیم و حاضر شدیم رفتیم بیرون عین دختر بچه ها میدویدیم سوار تاب شدیم بعدم کلی قلیون کشیدیم، اصلا انگار سبک شدیم اونجا که بودیم شیوا گفت:امیر گفته دوستت(یعنی من)چه دختر خوبیه قشنگ معلوم بوده، منم تو دلم خرکیف شدم گفتم: خوبی از خودشه:)  جایی که قلیون میکشیدیم آلاچیق بود ولی بخاطر سرما دورش رو پوشونده بودن در نتیجه آهنگ گذاشتیم و حسابی هم قر دادیم و اومدیم بیرون تاکسی گرفتیم و رفتیم خوابگاه واقعا خوش گذشت انگار سبک شدیم به خوابگاه که رسیدیم رفتیم بوفه و با مرجان(مسئول بوفه)شروع کردیم به حرف زدن و خندیدن یکمی هم خرید کردیم و اومدیم تو اتاقمون فاطمه و حکیمه رفتن بالا(تو نماز خونه) که بخونن منو شیوا هم رفتیم پائین که از وای فای استفاده کنیم هیچ کدوم حال خونون نداشتیم ساعتای۱۲/۵بود اومدیم باز تو اتاق بهaپی.ام دادم گفت:حالم از صبح بده دل دردم و سرمم گیج میره خیلی نگرانش شدم گفتم:خوب برو دکتر گفت:رفتم زود خوب میشم چیز خاصی نیست نگران نباشیا بعدم شب بخیر گفتو خوابید منم یکم تو گروه با بچه ها چت کردم و ساعت۲هم خوابیدم.

شنبه ساعت۱۰/۵از خواب بیدار شدم بلافاصله نشستم سر درسم یکمی خوندم بعدم کیک با چای خوردم و دراز کشیدم واسه ناهارم فاطمه پلو درست کرد خورشتم که فریز شده بود گذاشت گرم بشه ولی خودش نخورد سریع شروع کرد به آماده شدن که با علی(دوست پسرش که داداش حکیمه است)بره بیرون شیوام سفره پهن کرد حکیمه هم خواب بود در نتیجه دوتایی شروع کردیم به خوردن بعدش هم من دوباره نشستم سر درسم و خوندم ساعتای۶بود که هوا ابری شد شیوام رفت بالا درس بخونه تو اتاق تنها بودم دلم گرفت رفتم تو حیاط ولی از بس سرد بود زود اومدم بالا که یکم دراز کشیدم شبم که شیوا اومد حکیمه هم چای درست کرد که چون لیوان نبود تو کاسه خوردیم:))))

شبم به مسخره بازی و خنده گذشت.

صبح بیدار شدم دیدم ساعت۹إ ولی کاملا ریلکس به دراز کشیدنم ادامه دادم ساعت۱۰:۱۰پاشدم و تند تند مرور کردم بعدم لباسامو اتو کردمو رفتم دانشگاه اونجا سایه رو دیدم سلام علیکی کردیمو بعد تا شروع امتحان تند تند میخوندیم تا شروع شد وسایلمونو تحویل دادیمو نشستیم الی و مهسا هم اومدن امتحان شروع شد دو تا سوال رو نصفه جواب دادم پاس شدنم که حتمیه ولی اینکه نمرم چند بشه رو نمیدونم خلاصه راضی بودم از سالن امتحانات اومدیم بیرون رفتیم تو سالن دانشگاه حسین رو دیدیم بعدباهم رفتیم کارت دانشجوئیمون رو تحویل گرفتیم و رفتم خوابگاه شب تو نماز خونه بودیم که دیدیم داره برف میاد اینقد خوشحال شدم که حد نداره چون عاشق برف و بارونم و بیشتر خوشحال شدم که دیدم شدیده و ادامه داره ...

اتفاقات مهم

یه سلام ویژه به تموم دوستای وبلاگیم.

الان ساعت 12:30ظهره که میخوام واستون تایپ کنم البته شاید مجبور بشم بقیه اش رو بعدا تایپ کنم.

خوب خیلی وقته که مثل قبلنا مفصل نمی نویسم که اونم دلیل داره وگرنه من عاشق وب نویسیم و کلا یه حس خوبی بهم میده.

علت اینکه نمینوشتم ویا دست پا شکسته مینوشتم این بود که اکثر کلاسام تا ساعت 8 شب هستن و وقتی از کلاس میام حسابی خستم یه چیزی میخورم کارامو واسه روز بعد دانشگاه انجام میدم و میخوابم ولی واقعا از این روند راضی نیستم دوست دارم مثل قبل بشینمو حسابی بنویسم.

یه توضیحی میدم راجع به مسایلی که این مدت اتفاق افتاده ولی چیزی راجع بهش بهتون نگفتم:

همون اوایل که اومدم دانشگاه فکر کنم یه ماهی گذشته بود که یکی از پسرای کلاس به اسم امیرحسین بدون سلام و علیک به من تو واتس آپ پی ام داد:شیرین هادی دوستت داره باهاش دوست میشی؟

منم گفتم شما:گفت از عکس پروفایلم باید بدونی که فهمیدم امیرحسینه و بدونه اینکه اصلا چیزی راجع به هادی بگم باز

 پرسیدم ک شماره منو از کجا اوردی؟گفت تو گروه وایبر بودی(گروهی که همه بچه ها کلاس هستن و البته من

بلافاصله از گروه لفت دادم ولی شمارمو برداشته بودن) دیگه کلا هم چیزی راجع به هادی نه اون گفت نه من احتمالا فهمیده که اگه مایل بودم میگفتم دیگه هیچ اتفاقی در این زمینه نیافتاد تا اینکه یه شب تو اینستا هادی بهم پی.ام

 داد:سلام شیرین خانوم شما جزوه ریاضی تون کامله؟گفتم نه یک جلسشو ننوشتم گفت خوبه من هیچیشو ننوشتم

گفتم:پس من جزومو واستون میارم ازون به بعد خودش تو واتس اپ و وایبر پی ام میداد که البته همشم راجع به درس

 و دانشگاه بود ولی بعد از اون گردشی که رفتیم خیلی صمیمی تر شدیم تا اینکه یه اشتباه خیلییییییی خیلییییییی بزرگ

 کردم.هادی گفت :یه لحظه بیا بیرون از دانشگاه و منم رفتم که باهاش حرف بزنم اونم راجع به اینکه چه حسی داره

 بهم گفت:و منم هیچی بهش نگفتم که دوسش ندارم و فقط واسم یه دوسته نمیدونم انگار زبونم بند اومده بود همین دو

 روز پیش هم بهش گفتم گفت:خواهشا منو تنها نذار من داغون میشم. منم چیزی نگفتم.

اتفاق بعدی هم اینکه:

گفتم اون شب هادی کارم داشت؟؟من با سرپرست هماهنگ کرده بودم که ساعت 9میام و مشکلی نبود ولی نگهبان دمه

 در فامیلمو پرسید منم ترسیدم یه فامیله الکی بهش گفتم اونم زنگ میزنه به سرپرست و خلاصه میفهمه دروغ گفتم

سرپرست شب اومد دمه اتاقم و گفت نگهبان گفته بیا حراست این دانشجو به چه حقی فامیلشو الکی گفته؟منم یه ریز

 انکار میکردم ولی میفهمید دروغ میگم خوب فرداش داشتم میرفتم دانشگاه سرپرست گفت شیرین چاره ای نداری من

 خیلی ازت تعریف کردم که دانشجو خوبی هستی ولی حراست گفته حتما باید بیای اگه دانشجو مورد نداشته باشه

فامیلشم الکی نمیگه!!!منم اون روز نرفتم حراست نمیدونم نرفتنم واسم بد میشه یا نه شاید این کارم باعث بشه یادشون

 بره شایدم باعث بشه عصبانی بشن نمیدونم خواهشا تو این مورد راهنماییم کنید

قضیه بعدی که میخوام واستون تعریف کنم در موردaهست:

یه پنج شنبه قرار بود بعد از کلاس برم ببینمش سر کلاس فهمیدم که بچه ها طرح پلان رو آوردن اس دادم به aگفتم که

 یکم دیر تر میام ولی به کل یادم رفت و یه 4 ساعتی گذشته بود اس داد گفت:منو مسخره کردی من میرم پیش دوستام.

بعد معذرت خواهی کردمو تموم شد این قضیه(مثلا) تا چند روز پی.ام هاشو دیر جواب میدادم یا اصلا جواب نمیدادم

 همش کار پیش میومد تا اینکه یه شب زد به سیم اخر گفت شیرین یک هفته انتظار کشیدم که پنج شنبه بشه بیای پیشم

 ولی نیومدی یه ذره هم دل تنگم نبودی این به کنار بعدا جواب زنگ و اس منم نمیدادی (همه اینا رو با داد میگفتا

انگار داره منفجر میشه) گفت فعلا نمیخوام ببینمت اصلا بهتره این رابطه تموم بشه (مسلما تو هر رابطه ای که

طولانی بشه دعوا و دلخوری هست استثنا هم نداره ماهم دعوا زیاد کردیم ولی حتی یکبارم نگفت تموم کنیم واسه همین

 وقتی این حرفو زد انگار خشکم زد) خیلی اصرار و التماس کردم بهش که اینکارو نکن ولی گوش نمیکرد که د

ر ادامه حرفشم گفت:خیلی دوستت داشتم شیرین خیلی زیاد هیچ دختری رو نتونستم اینقد دوست داشته باشم من دستتم

 عاشقانه میگرفتم لعنتی من شبا خوابتو میدیدم چرا همچین کردی؟؟دیگه دوستت ندارم حتی گرفتنه دستتم هیچ حسی بهم

 نمیده اون لحظه که داشت از علاقه ای که بهم داشته میگفت خیلی از اینکه ناراحتش کردم پشیمون شدم ولی وقتیم

میگفت دیگه دوستت ندارم آتیش میگرفتم هی میپرسیدم دیگه دوسم نداری اونم داد میکشید میگفت نههههههههههه انگار

 قلبم تیر میکشید.از یه طرفم حالم از التماس کردن بهم میخوره ولی اون شب خیلی التماسش کردم دیگه غروری واسم

 نموند بعدها حتما این اینو بهش میگم حین حرف زدن و اشک ریختم سرپرست اومد(تو اتاق تنها بودم) یه چی گفت(که

 واستون تعریف کردم)بعدش رفت شبیه دیوونه ها شده بودم نمیدونستم چیکار کنم شبه افتضاحی بود حالا فکرشو بکن

 تو اون وضعیت شارژ گوشیمم تموم شده بود و کارتمم توش پول نبود اوضاع بد بود بدتر شد زنگ زدم به کیان اون

 بچه بیچارم اون وقت شب واسم شارژ خرید تا واردش کردم aخودش زنگ زد تا اسمشو گفتم گفت جونم عزیزم!!!!!!!

انگار نه انگار همون آدمیه که داشت داد میکشید منم شروع کردم به توضیح دادن(که چرا نیومدم ببینمش و چرا جواب

 نمیدادم)خیلی آروم تر شده وبود و گوش میکرد گفتم واقعا دیگه دوسم نداری؟گفت دوونه من اگه دوست نداشتم که

 میذاشتم میرفتم حرفم باهات نمیزدم هنوزم شیرین خودمی هنوزم دوست دارم خیلی تند رفتم ولی خیلییم ازت دلگیرم

 دیگه عذر خواهی کرد و تموم شد قضیه.

 انگار یه باری از روی دوشم برداشتن انگار با گفتن این حرفاش جون گرفتم هرچند هنوزم میگم نکنه اونا حرفای دلش بوده.

راستش از اون شب بعد بیشتر دوسش دارم با همه دلخوریا شاید چون فهمیدم دوست داشتنش خیلی عمیق بوده.الانم که خوش و خرم در اختیار شمام

22ام هم امتحان هندسه دارم که هم کتبیه و هم اینکه ماکت باید بسازیم و هم پلان بکشیم که هادی گفت پلانارو

واست میکشم منم قبول کردم که بکشه(ازaهم اجازه گرفتم که قبول کنم یا نه که گفت آره خدا خیرش بده) این از

 پلان واسه  امتحان کتبی هم امروز جزومو تموم کردم میمونه خوندن کتاب و ماکت سازی یکم استرس دارم ولی کلی انرژی دارم و یه حسی بهم میگه امتحانامو خوب میدم شما که واسم دعا میکنید نه؟؟

گردش عالی جای شما خالی

سلام به همه ی دوستان حالتون خوبه؟؟دیدین دختر خوبی شدم و باز اومدم؟

خوب از شنبه میگم واستون که وقتی سرکلاس کارگاه بودیم حسین گفت:کاش میرفتیم بازم اردو گفتم:نه دیگه از اردو خبری نیست مگه دانشگاه چقد میبره اردو؟؟گفت:مگه دانشگاه باید ببره خودمون میریم میگردیم چیزی نگفتیم ولی الی چون همچین از حسین خوشش میومد بعد از کلاس باهاشون صحبت کرد قرار شد ۶تایی بریم(من و الی و مهسا +حسین و هادی و کیوان)بعد الی گفت هر چی بیشتر باشیم بیشتر خوش میگذره ها حسینم گفت:شما از هر کی خوشتون میاد از طرف من دعوتش کنید،بعدم خداحافظی کردیم من اومدم خوابگاه اونام رفتن خونه.

یکشنبه هم که شبش شب یلدا بود ولی ما هندونه نداشتیم جاش انار خوردیم،بعدم رفتم تو کتابخونه واسه امتحان قرآنم خوندم دو درس موند ولی طبق معمول ریلکس بودم و اصلا استرسشو نداشتم .

دوشنبه ساعت۱۰رفتیم امتحان بدیم که فهمیدیم امتحان ساعت۴بوده و در ضمن شفاهی هم هست دیگه شروع کردیم به حرف زدن الی گفت:حسین بهم گفته الهه خانوم شما چرا شبا کم میخوابین پوستتون خراب میشه ها چون خیلی هم سفیدین پوستتون حساسه بعدم گفته که:موی کج خیلی بهتون میاد واینکه چرا وقای یه لباس جدید میپوشین اینقد از بقیه نظر میپرسید آخه شما گونی هم تنتون کنید بهتون میاد بهله خلاصه مثل اینکه الی دل حسین آقا رو برده خسین واقعا پسر خوبیه امیدوارم باهم خوش باشن چون تجربه تلخ تو زندگی الی زیاد بوده بعدم دیدیم از امتحان خبری نیست با مهسا و الی رفتین بوفه سه تا نسکافه گرم گرفتیم که تو اون هوای سرد خیلی میچسبید درحال خوردن که بودیم حسین و کیوان اومدن بوفه گفتم شما این جا چیکار میکنین؟ گفتن:میدونستیم امتحان دارین گفتیم بیایم بخندیم بهتون بعدم از خاطرات دبیرستانشون تعریف کردن و به شوخی و خنده گذشت دیگه حسین و کیوان رفتن ما هم اومدیم داخل دانشگاه در مورد تفریح فردامون حرف میزدیم و همگی هم خوشحال بودیم از رفتن.

سه شنبه ساعت۷بیدار شدم شروع کردم به آماده شدن یه سری خوراکی هم داشتم که گذاشتم تو کوله پشتیم لباسامم پوشیدم عین فشنگ از پله ها رفتم پایین تا از در خوابگاه اومدم بیرون مهسا رو دیدم که اومده دنبالم با هم رفتیم تو دانشگاه یه ربع بعدم الی اومد و منتظر پسرا بودیم هادی به من پی.ام داد گفت:کجایی گفتم: بیرونیم اونام اومدن سوار شدیم رفتیم یه خونه بود تو دل کوه هوا هم ۱درجه بود در باز کردیم رفتیم داخل دختر و پسر بساط قلیون راه انداختن منم کشیدم بعدم پسرا آب شنگولی خوردن (خیلییی کم)بقیه اش هم به جوجه کباب خوردن و رقصیدن و خنده گذشت و روی هم رفته عالیی بود و ساعتای ۷هم برگشتیم.