دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

من با ابروی رنگ کرده...

سلام دوستای خوبم تابستون که دیگه تموم شد امیدوارم پائیز خوبی داشته باشین.

یکشنبه ساعت۸بیدار شدم تو همون تخت مشغول وب خونی شدم بعدم میخواستم خودمو وزن کنم همش دعا میکردم

که اضافه کرده باشم رفتم روی وزنه دیدم بهله نیم کیلو دیگه هم اضافه کردم با اون نیم کیلو قبلی میشه یک کیلو

 

یعنی در عرض یک ماه(البته فکر کنم کمتر از یک ماه شد)یک کیلو اضافه کردم نمیدونم یک کیلو در ماه خوبه یا

نه؟؟ولی خوب باز این نشون میده که اگه بخوام میتونم .پ.ر....هم شدم که باعث میشه وزنت بیشتر بشه خدا کنه وزن خودم اضافه شده باشه و ماله اون نباشه. 

خوب وعده ای بنام صبحانه که تو خونه ی ما وجود نداره یه استکان چای واسه خودم ریختم با بیسکوئیت ساقه طلایی خوردم،

بعدم نشستم پای تی وی اتاق خبر دیدم و بعد از اونم برنامه سمت نو رو دیدم بهaهم اس دادم گفت:الان از خواب

 بیدار شدم تو واتس آپ بهت پی.ام دادم چرا ج ندادی؟گفتم:نتم قطع شده دیگه یکم اس دادیم بهم در همون حین جهان پناهم اس داد گفت که:فلشتون پیش منه گفتم:عصر میام کلاس گفت: باشه.

ناهارم پلوگوشت خوردیم که خوشمزه بود.

بعدشaپی.ام داد گفت:من واقعا دوست خوبی نیستم وقتی با بقیه خودمو مقایسه میکنم به این نتیجه میرسم،

گفتم:چرا؟؟گفت: مثلا یکی از دلایلش اینه که نمیتونم زیاد ببینمت منم نمیخواستم این موضوع رو کش بدم گفتم: مقصر تو نیستی این مربوط به شرایطته.دیگه اون خوابید.

 منم اس دادم به جهان پناه و پرسیدم چه ساعتی بیام؟اونم گفت:۴/۵بیا. سریع چیزایی که جلسه قبل گفته بود رو کار کردم بعدم حاضر شدم و رفتم کلاس.

نیم ساعتی از کلاس گذشته بود که دوتا از دوستای جهان پناه اومدن اونجا پیشش یکیش داشت واسه اون یکی

دوستش که اسمش خاطرست تعریف میکرد که داداشم با دوست دخترش قهر کردن حالا اون جوابشو نمیده بعد

 همون موقع داداشش زنگ زد خاطره گوشیو برداشت گفت:آخی شنیدم دعوا کردین اشکال نداره با خودم بیا بیرون البته شوخی میکردو بعدشم خندید جهان پنام خندش گرفت،

بعد دوباره داداشه دختره زنگید دختره گوشیو جواب داد خاطره ازون ور هی میگفت(البته این دفعه کاملا

جدی):بهش بگو منتشو نکش و کاملا هم مشخص بود از حسادت داره میترکه،بعد مامانم زنگ زد گفت:اگه میشه کلاس فردات رو بنداز طرف صبح منم به جهان پناه گفتم اونم قبول کرد.

خلاصه کلاس تموم شد و اومدم خونه اتاقم واقعا بهم ریخته بود همه ی لباسام و یه عالمه کاغذ+بقیه وسایلام کلا

 وسط بودن ولی واقعا خسته تر از اونی بودم که بخوام اتاق جمع و جور کنم واسه همین استراحت کردم بعدم چای

خوردم بعدم فیلم فاطما گل رو دیدم خبری از aنشد اس دادم بهش:کجایی ناپیدا؟؟گفت:اومدم واسه کارگرا باغ یه

 چیزی بخرم ،شبم قرار بود بره باغ که نرفت بهم پی.ام که میداد بحث دانشگاه شد گفت:باز اگه میتونی بزن یه جای

 دیگه،گفتم:یعنی اونجا اینقدر وحشتناکه؟گفت:نه ولی خوب امکانات زیادی هم نداره بعدم که از حرفام فهمید ناراحتم

هی میگفت:اینجا میریم و اونجا میریم،راستش دیگه این حرفش فائده نداشت چه کاریه آدم تو دل یکیو خالی کنه هی

بهش یاد آوری کنه که اونجا امکانات نداره؟خیلی از دستش عصبی شدم چون با حرفش دوباره بهم یادآوری کرد که

دارم میرم جای کوچیکی من دیگه باهاش کنار اومده بودم ولی یادم آورد باز.بعدم گفت:هر وقت کلاس داری بگو بیام دنبالت،گفتم: فردا دارم طرف صبح ها گفت: باشه

خلاصه با اعصاب داغون شب بخیر گفتمو خوابیدیم،

دوشنبه ساعت۵بیدار شدم حال پا شدن نداشتم ولی خوابم نمیرفتم رفتم دست و صورتمو شستم دیدم بهله بنده

پ.ر.....شدم کمرمم به این خاطر درد داشت به مامان گفتم: ژلوفن داریم؟؟گفت:نه ژلوفن داریم و هیچ مسکن دیگه

ای تا ساعت۸/۵صبر کن بعد میرم از داروخونه نزدیکی واست میگیرم میخوای یه دمنوش گیاهی واست درست کنم

گفتم:نه من دردم شدید تر از این اونه که با این چیزا خوب بشه گفت:حالا من درست میکنم.

درست کرد یه استکان خوردم با بر خلاف تصورم خیلی موثر بود و دردم کم شد تازه سریع تر از قرصم اثر کرد.

بعدم یه ذره نیمرو خوردم یادم اومد کهaگفته میام دنبالت نیاز به حموم رفتن داشتم ولی با اون وضع پ.ر.ی...اصلا

نمیتونستم برم ابروهامم پر شده بود چنگیزخانی شده بودم واسه خودم بهش اس دادم گفت:دارم با بابام میرم باغ منم

گفتم دارم میرم کلاس گفت:به سلامت (اگه میگفتم میرسونمت من نمیرفتم)ولی چون به روی خودش نیاورد حرصم

گرفت گفتم:دیشب که گفتی خودم میبرمت،گفت:نمیتونم بابام باغ کار داره مجبورم برم همراش گفتم: میدونم نمیتونی

بیای ولی چون به روی خودت نیاوردی، بهت حرفتو یادآوری کردم دیگه کلی بهش غر زدم.

حاضر شدم برم کلاس فقط ضدآتاب زدم اصلا حال آرایش کردن نداشتم با رنگ و روی زرد رفتم از خونه بیرون

تو راه همش حرص میخوردم از دستaیعنی دلم میخواست پیشم بود که یه دعوای حسابی باهاش کنم و دلم خنک شه.

بلاخره رسیدم کلاس جهان پناه ولی هنوز نیومده بود منم باز بهaاس دادمو یکم دیگه غر زدم سرش.

بلاخره جهان پناه اومد یه عذرخواهی کرد بخاطر تاخیرش و گفت: تو ترافیک گیر کردم بلاخره کلاس شروع شد

 

تا۱۱:۴۰داشت یاد میداد بعد بهش گفتم :میشه بقیه اش باشه واسه جلسه قبل چون من کمرم درد میکنه گفت:باشه

مشکلی نیست داشتم بند و بساطمو جمع میکردم که aزنگ زد گفت:من نزدیک کلاستم بیا میرسونمت گفتم نه

نمیخواد (واسه اینکه اولش گفت نمیتونم بیام گفتم نیا یکمشم ماله سر و وضع داغونم بود)گفت:بزار بیام نمیخوای

برسونمت گفتم:نه باشه یه وقت دیگه مشخص بود خیلیییی ناراحت شده.

حرکت کردم سمت خونه خواستم از داروخونه قرص بگیرم که دیدم پولامو جا گذاشتم اینه که بیخیال شدم و رفتم خونه.

با اینکه کار aدرست نبود ولی منم از کارم پشیمون شدم چون بخاطره ناراحت شدن من از باغ که خارج از شهره

اومده بود سمت کلاسم ولی من نرفتم همراش با این وجود به هیچ عنوانم نمیخواستم ازش عذرخواهی کنم چون

شروع کننده اون بود،

اس دادم بهش گفتم: عصر میای؟جواب نداد زنگ زدم بهش گفتم:چرا جواب نمیدی؟گفت:چون پشت فرمونم(با حالت

دلخوری)گفتم:باشه رفتی خونه جواب بده. خودمم دیگه از خستگی و کمر درد بیهوش شدم دو ساعتی خوابیدم و

بعدش بیدار شدم همون موقعaپی.ام داد گفت:ازون موقع دنبال کارای بابام بودم گفتم: خسته نباشی،گفت:سلامت باشی.

بعد گفت: اومدم دنبالت چرا نیومدی؟گفتم: یه چیزی نیاز بود بریزم رو فلشم طول میکشید معطل میشدی گفت:عجبا

گفتم: یعنی چی؟؟گفت:خوب معطلی چیزه مهمی نیست دیگه بحث رو کش ندادیم،

یکم همینجوری حرف زدیم.

 بعد زنگ زدم آرایشگاه وقت گرفتم گفت: یه ربع دیگه بیاین ولی ازونجایی که بنده حسابی ریلکس تشریف دارم

رفتم حموم و زود اومدم با همون موی خیس آرایش کردم و همون مانتو آبی خوشگلمو پوشیدمو زنگیدم آژانس به

فکرم رسید بعد از آرایشگاه با aبرم بیرون اس دادم بهش گفت: باشه میام آدرس رو هم ازم گرفت قرار شد اگه

نتونست پیداش کنه برم خونه و ازونجا بیاد دنبالم.

با اینکه آرایشگاه رو بلد بودم ولی چون راننده از یه مسیر دیگه اومد مسیرش رو گم کردم خودشم با اینکه آدرس

میدادم پیداش نمیکرد خلاصه پیدا شدو راننده کلی غر زد که این چرا تو خیابون تابلو نزده فقط تو کوچه زده(انگار

 حالا تقصر منه)پیاده شدم رفتم داخل  آرایشگاه.

 خیلی  شلوغ بود موقعیت مناسبی واسه مردم شناسی بود(سرمه اینو یادم داده همه که میدونین خخخ) رفتم از منشیه

وقت گرفتم که بهش میخوره ۲۴سالش باشه الان چندین ساله میام این آرایشگاه حتی یه بارم یادم نمیاد این منشیه

آرایش کرده باشه حتی یه رژ ملایم هم نمیزنه!!چند نفری داشتن پولشون رو حساب میکردن موهاشون خیلی زشت

 و بد درست شده بود بیش از حد حجم داشتن موهاشونو لباساشونم خیلی قدیمی و بد بود. یه خانومم اونجا بود با

لباس دکلته ی سفید جلوشم با چیزایی براق کار شده بود موهاشو هم لخت کرده بود لباسش خوشگل بود بهش میومد

خودشم تقریبا سبزه بود خوشگلم نبود ولی از لباسش خوشم اومد (اگه واسم بخرید خوشحال میشم).

یه دختره هم که اونجا کار میکرد داشت واسه یه خانومه دیگه تعریف میکرد که بابام واسم جشن نامزدی گرفته بعد

 خانواده نامزدم بدون اطلاع ما زنگ زدن به عاقد اومده عقدمون کرده واسه اینکه دیگه اونا لازم نباشه مراسم عقد

بگیرن.موها این دختره یه بلونده خیلی خوشگل بود که ریشه های قهوه ای روشن داشتن خوشم اومد.

بعد از مردم شناسی رفتم پیش ناهید(آرایشگرم)گفت:هنوز من نیم ساعت دیگه کار دارم دوباره اومدم نشستم بهaاس

دادم: ناهید خر است،گفت: چرا گفتم: چون خیلی معطل میکنه همیشه هم بدون استثنا آرایشگاش به شدت شلوغه

گفت:حالا عیب نداره منتظر بدون فقط تا نشستی رو صندلی خبر بده که حرکت کنم تا کارت تموم شد منم برسم

گفتم:باشه.

ناهید خانوم بلاخره تشریف آوردن بهaگفتم که حرکت کنه.

ناهید گفت: که چرا دست بردی تو ابروت شکستگی ابروتو کامل از بین بردی هلالی شده(کلا آرایشگارا عادت

دارن بگن آرایشگره قبلیت بد بوده یا خودت خراب کردی مو یا ابروتو ولی ناهید واقعا راست میگفت من واقعا

خودم ابرومو خراب کرده بودم).

از ابرو هلالی متنفرم گفتم این در میاد؟؟گفت:آره بابا پر میشه من اگه جا ناهید بودم میگفتم: تو سه روز نیای اندازه چنگیز میشه ابروهات بعد انتظار داری در نیاد دیگه؟؟

کاره ناهید که تموم شد به شاگردش گفت که رنگ ابرو منو آماده کنه دو سه دقیقه شد دیدم خبری نشد به ناهید گفتم:

ببخشید رنگ ابرو من چی شد؟؟همینو که گفتم یه دادی سر شاگردش زد گفت:مگه من به نگفتم رنگ ابروی این

خانوم رو بزن؟؟اونم مثه برق از جا پرید اومد رنگ ابرومو زد اینقد میسوخت که حد نداره گفتم چقد میسوزه

گفت:چون الان ابروهاتو بر داشتی و یه جاهاشو تیغ زدن واسه این میسوزه.

کلی هم استرس داشتم که ابروم خوب میشه یا نه؟؟چون اولین بارم بود که رنگ میکنم.

همون موقع aهم اس داد گفت:من سر کوچه ام ها.گفتم:ببخشید باید منتظر بمونی بیچاره خیلی معطل شد یک ساعت

شایدم بیشتر.

به ناهید گفتم: ابروهام کارش تموم نشد؟؟گفت:نه ابروهات خیلی مشکی ان خیلی ام پرن واسه همین طول میکشه تا

رنگ بشن بلاخره رنگ شدن اول تو آینه نگاه کردم حس کردم زیادی روشن شدن ولی بعدش تو یه آینه دیگه نگاه

کردم متوجه شدم اون آینه چون زیر نوره روشن تر نشون داده،

اومدم از آرایشگاه اومدم بیرون aسر کوچه منتظرم بود سوار شدم سلا کردم و گفتم:من دیر کردم فحشم

دادی؟؟خندید گفت:نه به عمت فحش دادم گفتم پس اشکال نداره .

یه سری از دوستاش و اتفاقات دانشگاه تعریف کرد کلی خندیدیم بعد گفتم:من چه تغییری کردم؟؟گفت:ابروهاتو

 برداشتی گفت:کوفت اینو که خودم بهت گفتم یه چیزه دیگه هی نگاه میکرد ولی نفهمید گفتم:واقعا که من ابروهامو

رنگ کردما خندید گفت: ببخشید من دقتم کمه داشت رانندگی میکرد یهو کله ی منو چرخوند سمت خودش بوسم کرد

گفت:دیونه ای واقعا خندیدبعدشم گفت:آسفالت خیابونمون رو میخوان عوض کنن اگه دیر برم خونه ممکنه دیگه

نتونم ماشین رو بزنم داخل گفتم باشه پس زوتر برو ولی خودش یکم دیگه حرف زدو گشتیم بعدش رفت.

رسیدم خونه مامانم گفتم: خیلی قهوه ایش تیرست ولی خوب کردی گفتی اینجوری رنگش کنن چون ابرو به اون

زاغی رو اگه میخواستی یه دفعه خیلی روشن کنی خوب نمیشد.

خودم ولی حس میکردم خیلی تغییر کردم خوشگلتر شدم(چیه خو آدم باید اعتماد به نفس داشته باشه)

چند ساعتی که گذشت بهaپی.ام دادم گفتم:خونه ای؟؟گفت: الان آره ولی قبلش رفتم قلیون کشیدم،اینو که گفت یعنی

کارد میزدی خونم در نمیومد داشتم از حرص میترکیدم، گفتم:تو که گفتی در خونتون رو میکنن واسه اسفالت

ماشینو نمیتونی بزنی داخل؟گفت:اره رفتم دیدم خبری نیست اومدم بیرون .

خواستم اهمیت ندم بهش ولی دیگه طاقت نمیارم یه جنگ جهانی راه انداختم سر این قضیه اونم هی توجیه میکرد

این موضوع رو تازه هی هم میگفت:چرا اینقدر حساس شدی؟ بعدم گفت:خاک بر سر من که اینقدر اعصابتو میریزم بهم.

بعد از اتمام جنگ صلح کردیمو خوابیدیم.

ثبت نام۲+باغ دائی+یزد...

سلامی دو باره به دوستای خوبه خودم.

چهارشنبه ساعت۸بیدار شدم خیلی خوابم میمود میدونین چرا؟؟مثه دیوونه ها تو اینستاگرام عکس روح و جن دیده بودم هی یادم میوفتادو میترسیدم مثل دختر بچه ها پتو و بالشتمو برداشتم اوموم بیخ مامانم خوابیدم ،نمیدونم ساعت چند بود ولی دیرقت خوابیدم.

خلاصه ساعت ۸بیدار شدم مامان گفت:زود حاضر شو اگه خوابت گرفت توی ماشین میخوابی سریع حاضر شدم زنگیدم آژانس و رفتیم ایستگاه ماشینا خداروشکر دوتا مسافر داشت و تا ما اومدیم حرکت کرد،

کسایی همراهمون بودن: یه خانوم خوشگل بود با دختر ۶سالش از صورت خانومه معلوم بود نه کرم زده نه پنکک همینجوری سفیدو صاف بود پوستش دختر کوچولوشم مثل خودش بود یه پسره هم صندلی جلو نشسته بود هندزفری زد تو گوشش آهنگ گوش کنه راننده حرف زد باهاش درش آورد دوباره هندزفریو زد تو گوشش باز راننده حرف زد باهاش درش آورد اخرش دیگه بیخیال شد کلا بیچاره

بلاخره رسیدیم تاکسی گرفتیم رفتیم دانشگاه مدارک رو بردیم پیش اون خانومه که دیروز رفته بود معدلمو پرسید که کم بود گفت:اینجا باید حسابی درس بخونیا.

انتخاب واحدم کرد واسم رفتیم قسمتی که پول و باید میدادی همونجا یه آقاهه هم کارامونو کرد خودش دانشجو بودا انتخاب واحدامم وارد سایت کرد اونجا تو سایت فهمیدم اون خانومه که گفت:اینجا باید خوب درس بخونی استادمونه،

پسره که کارامونو انجام داد لطف کرد واقعا چون دوستاشم میومدن پیشش کار داشت ولی خوب کارامونم انجام داد،

بعد از انتخاب واحدم رفتیم که خوابگاه بگیریم فرمش رو پرکردم اتاق تک نفره داشت دونفره سه نفره و چهارنفره، و مسلما هرچی جمعیت کمتر بود هزینشم بیشتر بود تک نفره که نمیخواستم هم بخاطر هزینه اش هم به خاطر اینکه تنهام اتاق چهار نفرشو گرفتم،رفتیم یکی از اتاقاش و آشپزخونشو دیدیم ترو تمیز لود همه چیش تنها ایرادش این بود که میز مطالعه نداشت،ازونجام تاکسی گرفتیم رفتیم مرکز خریدش ولی چون ساعت۱۲شده بود سریع برگشتیم ایستگاه و سوار ماشین شدیم و رفتیم بازم مستقیم رفتیم خونه مادربزرگ از صبحش بهaاس نداده بودم خودش اس داد حالش اصلا خوب نبود سرم وصل کرده بود بهشم که زنگ زدم صداش خیلی بد جور بود مشخص بود حالش خیلی بده .

از خونه مادربزرگم اومدیم خونه خودمون کلی خسته بودم سریع خوابیدم.

روز پنج شنبه هم دعوت بودیم باغ دائی سریع رفتم حموم و موهامو سشوار کشیدم حاضر شدمو رفتیم خونه مادربزرگ ازونجام با خاله معظمه رفتیم باغ دائی وقتی رسیدیم همه اونجا بودن به همه تک تک سلام کردیم بعد رفتم تو اتاق لباسهامو عوض کردم و اومدم بیرون رفتم تو آشپزخونه کمک کردم پفک و نوشابه و ش.ر.ا.ب و زیتون و یه سری خوراکی دیگه رو بردیم واسه پذیرائی.

 یکم بعدشم با شبنم پیله کردیم به دائی محسن که بیا بریم تو استخر گفت: شماها برید خوب گفتیم: نه تنهایی حال نمیده همه رو راه بنداز باهام بریم کیف میده فکر کنم۴۰دقیقه ای طول کشید تا یکی یکی بلندشون کرد که بریم،

رفتیم باغ باندهارو هم اوردیم که اهنگ بزاریم، آهنگ گذاشتیم رفتیم یکی یکی تو آب کلی مسخره بازی در آوردیمو بازی کردم من موندم دائی رضا با این وزن(۹۰کیلو) چجوری پشتک میزنه؟

بعد از بازی هم چنجه خوردیم و بعدم ناهار،

بعدم کلی رقصیدیم و شب ساعتای ۸بودکه برگشتیم عروسی دعوت بودیم با اینکه کلی تفریح کرده بودیمو خسته شده بودیم ولی چشم سفیدانه(چه واژه ای) حاضر شدیم دائی رضا اومد دنبالمون و جمیعا رفتیم عروسی کلی هم اونجا رقصیدیم بعدم اومدیم خونه و بیهوش شدیم.

جمعه ساعت ۸مامانم بیدارم کرد گفت:مادربزرگت زنگ زده گفته شما برید همراه رومینا که ثبت نام کنه، منم رفتم حموم اومدم بیرون موهامو سشوار کشیدم باز مادربزرگ به مامان زنگ زد وقتی قط کرد گفتم:چی گفت؟گفت میگه:نمیخواد بیاین عباس(شوهر خاله معظمه) میبرتمون، پنج دقیقه نشد که باز زنگ زدو گفت:نه شما ببرینش.خلاصه هی تصمیمشون عوض میشد.

ماهم حاضر شدیم رفتیم خونه مادربزرگ منو مامانم با رومینا و مادربزرگ و شوهر خاله رفتیم بسوی یزد شب بود که رسیدیم خوب شهرش مثل تصوراتم بود تقریبا،

رفتیم دانشگاه رو پیدا کردیم که صبح واسه پیدا کردنش معطل نشیم نگهبان دانشگاه گفت:شب میتونین تو خوابگاه بمونین ماهم رفتیم خانومه که مسئولش بود گفت:برید تو نماز خونه بخوابین رفتیم دیدیم کلی آدم اونجاست مسلما خیلی سخت بود اونجا خوابیدن، واسه همین تو حیاط دانشگاه چادرمسافرتی زدیم (فکر کنم در طول تاریخ کسی همچین شاهکاری نکرده باشه) رفتیم تو مسجدش دستشویی البته دستشویی برادران(چیه خو دستشویی خواهران دور بود) کلی سر این قضیه با رومینا چرت وپرت گفتیم و خندیدیم بعد اومدیمو سریع خوابیدیم

 صبح ۷/۵پا شدیم بندو بساطمون رو جمع کردیم رفتیم سراغ ثبت نام.

 مسلما دهنمون سرویس شد بس که این ورو اون ور رفتیم و معطل شدیم خوابگاهم گرفت( یه اتاق۸نفره)از دانشگاه زدیم بیرون و رفتیم واسه ناهار منو مامان هات داگ قارچ و پنیر،رومینا هات داگ پنیری و شوهرخالمو مادربزرگمم فیله سوخاری خوردن.

حرکت کردیم اومدیم ساعتای۶رسیدیم خونه ی مادربزرگ یه استراحتی کردیمو چای خوردیم aهم اس داد که میای بریم بیرون؟؟گفتم: ساعت۸میام(چون باید میرفتم حموم و طول میکشید) گفت:باشه سریع پریدم تو حموم اومدم بیرون و موهامو سشوار کشیدم به مامانم گفتم:میخوام برم بیرون میشه بریم خونه من لباسامو عوض کنم؟گفت:باشه رفتیم خونه یه کم آرایش کردم و لباسامو عوض کردم aهم هی اس میداد که:من منتظرما ولی خوب من به روی خودم نمیاوردمو با آرامش آماده شدمو رفتم جای همیشگی وایساده بود نگاه فرمون میکرد تو فکر بود اصلا متوجه اومدنم نشد زدم به شیشه تا به خودش اومدو درو باز کردم دست دادمو سلام کردم گفتم:چرا تو فکری؟؟گفت:داشتم فکر میکردم که کجا بریم بهتره دور بزنیم گفتم:باشه،

گفتم :خوبه تونستی وحیدو ول کنی بیای با من بیرون(بلاخره باید از یه جایی دعوا رو شروع کرد)

گفت:چقد بی انصافی من کی شده نخوام ببینمت؟

گفتم:یه بار توضیح دادم دوباره بگم؟؟اونروز که رفتی پیش وحید چی؟ گفت:میخوای من با کل دوستام قطع رابطه کنم؟؟تو چطوری خودتو با وحید مقایسه میکنی؟اون جای خودش تو جای خودت، این درسته که سر یه بار ندیدن به من میگی واست مهم نیستم؟اگه مهم نبودی همه چیو واست توضیح نمیدادم اینقدر سعی نمیکردم قانعت کنم،بعضی وقتا آدم کار داره گرفتاری داره واقعا در توانش نیست که همه وقتشو واسه یکی صرف کنه ولی این دلیل بر این نیست که اونو دوست نداره یا واسش ارزش قائل نیست،یکم درک کن خوب،

گفتم:من هیچوقت نگفتم با دوستات بیرون نرو اتفاقا اگه بدونم با دوستت بهت خوش میگذره خوشحال میشم فقط میگم هر چیزی جای خودش،بعدم من کم تورو درک کردم؟

گفت:نه آدم با درکی هستی ولی وقتی میخوای از کسی گله کنی همه چیشو در نظر بگیر تو نشد یه بار به من بگی بیا ببینمت من همیشه خودم بهت گفتم بدون اینکه گله ای ازت بکنم،این چیزا رو هم ببین تو به من گفتی یکی دیگه رو دوست داری تحمل این حرفاتم واسه من خیلی سخته،

من دیگه سکوت کردمو چیزی نگفتم بعد دستمو گرفت گفت:من حق رو به تو میدم ازتم معذرت خواهی میکنم میگی فائده ای نداره،من نمیخوام از دستم ناراحت باشی باور کن دیدن ربط به دوست داشتن نداره ربط به شرایط داره مهم اینه که تو قلب کسی باشی که هستی،

بعدم واسه اینکه جو رو تغئیر بده بحث رو عوض کرد یکم در مورد اینکه برم اونجا (یونی)کجا میبرتم حرف زد،بعدم رسوندم خونه شبم اس داد که: از دستم ناراحتی؟؟گفتم:نه باز معذرت خواهی کرد شبم بی شب بخیر خوابم برد

ثبت نام دانشگاه...

سلام دوستای گلم؟؟خوبید همگی؟؟از تابستونتون لذت میبرید؟؟منم خوبم:)

سه شنبه ساعت ۸بود که مامان بیدارم کرد گفت:پاشو باید بریم دنبال کارای ثبت نامت منم داشتم حاضر میشدم مامانم هی میگفت:زود باش زود باش هول هولکی آماده شدم زنگیدیم آژانس وسط راه گفت:مدرکاتو آوردی؟؟گفتم:نه. به آژانس گفتیم برگرده رفتم تو خونه آوردمشو سریع اومدم بماند که مامانم دهنمو سرویس کرد بس که گفت: حواس پرتی بی مسئولیتی.

رسیدیم به ایستگاه ماشینا همه راننده ها از دم سیگار میکشیدن و کلا فضا پر دود شده بود و خوشایند نبود خلاصه رانندمون مشخص شد صبر کردیم که مسافراش تکمیل بشن تا بریم.

 یه ذره معطل شدیم ولی نه اونقدر که بی حوصله شیم دو تا مسافر که هم مسیر با ما بودن اومدن خواهر برادر بودن دختره چادری بود مامان تو ماشین باهاش حرف میزد بیش از حد خجالتی بودا واسه همین به شدت آروم حرف میزد جوری که مامانم با اینکه کنارش بود نمیدونست چی میگه و هر چیزیو دوبار میگفت،


بلاخره رسیدیم مامانم گفت: این دختر میگفت: میخواد علوم فقهی بخونه به قیافشم میخورد،گفتم:علوم فقهی به چه درد میخوره گفت:اون دوست داره تو دوست نداری نرو (اصلنم ضایع نشدم)

  ساعت۱۲بود خیلی استرس داشتم که به کارام نرسم از اون ماشین پیاده شدیم سوار تاکسی شدیم تو تاکسی مامان گفت:ساعت چنده اومدم از روی گوشیم ساعتو نگاه کنم دیدم هی وایه من گوشیه عزیزم نیست و تو ماشین قبل جاش گذاشتم نمیدونم چرا اینقدر حواس پرت شده بودم شاید بخاطر استرس سریع به راننده تاکسی گفتیم بر گرده اما وقتی رسیدیم ماشینه رفته بود ولی یه ماشین دیگه بود که رانندش قبل از حرکت داشت با راننده ماشین ما حرف میزد پس گفتم شاید بشناستش رفتم بهش گفتم که با چه ماشینی اومدیم اونم فهمید راننده کیه و زنگ زد به رانندمون اونم گفت:بگو خودشون بیان گوشیو بگیرن،  آقاهه خودش مارو رسوند پیش اون رانندهه تازه کرایه هم نگرفت چه  آدمه خوبی بود.

گوشیو گرفتم و رفتیم سمت دانشگاه تو مسیر همش نگاهم به اطراف بود تا ببینم شهرش چطوریه نتیجه گیری اینکه:به اون داغونی که فکر میکردم نبود رسیدم دانشگاه اونجام همش آدماش رو نگاه میکردم ببینم چجورین که خداروشکر اونام از چیزی که فکر میکردم بهتر بودن محیط دانشگام خوب بود میخواستم واستون عکس بگیرم ولی گوشیم شارژ نداشت و نشد عکس بگیرم

رفتیم فیش ثبت نام رو گرفتیم سه جا باید میرفتیم یه جا برای تایید مدرک پیش دانشگاهیم یه جا واسه وارد کردن مشخصات یه جام واسه تشکیل پرونده که رفتیم و هی ازین اتاق به اون اتاق میرفتیمو خسته شدیم ولی برخوردشون جز یه مورد خیلی خوب بود از یکیشونم پرسیدم خوابگاه داره که گفت:آره و مامانم خیالش راحت شد که دنبال خونه دیگه نباید بره، اینکارا که تموم شد گفت برید واسه تایید نهایی پیش خانوم فلانی که اتاقش تو دانشکده کناری بود رفتیم دیدیم کسی نیست از یه آقاهه پرسیدیم گفت: همین چند دقیقه پیش رفتن بهههههله و این چنین شد که ما مجبور بودیم فردام بیایم باز دنبال کارای دانشگاه.

تاکسی گرفتیم به راننده تاکسی گفتیم اینجا رو بلد نیستیم ببرتمون یه رستوران خوب اونم دمه یه رستوران سنتی پیادمون کرد رفتیم داخل واقعا جای قشنگی بود نشستیم من که منو رو نخونده گفتم:کباب کوبیده میخوام خیلی وقت بود هوس کرده بودم مامان اول میخواست دیزی بخوره ولی بعد پشیمون شدو اونم کوبیده سفارش داد با دوتا نوشابه واسه منو خودش تا غذا رو بیارن طول کشید مامانمم به رئیس رستوران گفت:اونم عذر خواهی کردو چند دقیقه بعدش واسمون آوردن رئیس رستوران یه خانومه تپل و چادری بود نمیخوام بگم چادر خوبه یا بد ولی واسه کسی که هی باید بره ازین سر رستوران به اون سر رستوران پوشش مناسبی نیست خیلی دست و گیر بود،

غذا که اوردن تا دیدم معلوم بود برنجش ایرانیه خیلی هم خوشمزه بود و بشقاباشونم سنتی بودن حمله ور شدم مامان تا آخر خوردشون منم فقط دو تا قاشق باقی گذاشتم تو ظرف،  خیلی خوشمزه بودن خوردنمون که تموم شد رفتم بقیه پول رو از صندوق بگیرم دیدم یکی اومد کشک بادمجون گرفت اینقد خوشگل تزئین شده بودن که نگو.

بقیه پول رو گرفتم شماره آژانسم از صندوقدار پرسیدیم زنگ زدیم اومد دنبالمون و رهسپار خونه شدیم بر عکس راننده ای که مارو آورد و خیلی فس فس میرفت(منظورم همون آروم رفتنه)این راننده ای که برمون گردوند از بس تند میرفت حس میکردی داری رو هوا میری بلاخره رسیدیم

 مامان گفت: بریم خونه مادربزرگت؟دوست نداشتم برم چون آدم وقتی خستست دوست داره خونه خودش استراحت کنه ولی چون مامان دوست داشت گفتم بریم،رفتیم میوه خوردیمو چای منم عین یه دختر فضول رفتم تو اتاق رومینا و اسم صابونی که دکتر پوست بهش داده رو یادداشت کردم (نمیدونم بهتون گفتم یا نه،رومینا و شبنم رفتن بندر خونه دائی محسن ولی حتی به من نگفتن دیگه وقتی یه روز اونجا بودن رومینا بهم گفت) بعد از انجام عملیات فضولی از اتاق اومدم بیرون مادربزرگ به مامانم گفت تو باید رومینا رو ثبت نام کنی من که نمیتونم کسه دیگه ای هم که نیست،مامانم گفت باشه بعدم مامان گفت بریم منم پوشیدمو اومدیم خونه.

گفتم:مامان بیا بریم من چند تا لوازم آرایشی نیاز دارم پنکک و ضد آفتاب و ادکلن میخواستم گفت: باشه سریع زنگیدیم آژانس و رفتیم ضد آفتاب و رژ لب و همون صابو خریدم چند جا هم رفتم کیف و کفش دیدم واسه یونی،  نمیدونم من خیلی وقته خرید نکردم از قیمتا خبر ندارم یا مغازه دارا میبینن نزدیک باز شدن مدرسه و دانشگاست میوفتن رو دوره گرون فروشی البته بازم میگم من خیلی وقته خرید نرفتم شاید کلا اینجوره مثلا کیف کوله پشتی از ۹۹داشت تا۱۱۰تومن کفشم تقریبا تو قیمتای۸۸بود.یه مانتوام دیدم که خیلی خوشگل بود ۲۵۰تومن بود.چیزی نخریدم نه بخاطر اینکه گرون بودن(چون بلاخره باید میخریدم) الان نخریدم چون چند روز دیگه که داریم میریم واسه ثبت نام رومینا همونجا یه بازاریم میریم.فوقش خوشم نمیادو همین جا میخرم دیگه، سلام دوستای گلم؟؟خوبید همگی؟؟از تابستونتون لذت میبرید؟؟منم خوبم:)

سه شنبه ساعت ۸بود که مامان بیدارم کرد گفت:پاشو باید بریم دنبال کارای ثبت نامت منم داشتم حاضر میشدم مامانم هی میگفت:زود باش زود باش هول هولکی آماده شدم زنگیدیم آژانس وسط راه گفت:مدرکاتو آوردی؟؟گفتم:نه. به آژانس گفتیم برگرده رفتم تو خونه آوردمشو سریع اومدم بماند که مامانم دهنمو سرویس کرد بس که گفت: حواس پرتی بی مسئولیتی.

رسیدیم به ایستگاه ماشینا همه راننده ها از دم سیگار میکشیدن و کلا فضا پر دود شده بود و خوشایند نبود خلاصه رانندمون مشخص شد صبر کردیم که مسافراش تکمیل بشن تا بریم.

 یه ذره معطل شدیم ولی نه اونقدر که بی حوصله شیم دو تا مسافر که هم مسیر با ما بودن اومدن خواهر برادر بودن دختره چادری بود مامان تو ماشین باهاش حرف میزد بیش از حد خجالتی بودا واسه همین به شدت آروم حرف میزد جوری که مامانم با اینکه کنارش بود نمیدونست چی میگه و هر چیزیو دوبار میگفت،


بلاخره رسیدیم مامانم گفت: این دختر میگفت: میخواد علوم فقهی بخونه به قیافشم میخورد،گفتم:علوم فقهی به چه درد میخوره گفت:اون دوست داره تو دوست نداری نرو (اصلنم ضایع نشدم)

  ساعت۱۲بود خیلی استرس داشتم که به کارام نرسم از اون ماشین پیاده شدیم سوار تاکسی شدیم تو تاکسی مامان گفت:ساعت چنده اومدم از روی گوشیم ساعتو نگاه کنم دیدم هی وایه من گوشیه عزیزم نیست و تو ماشین قبل جاش گذاشتم نمیدونم چرا اینقدر حواس پرت شده بودم شاید بخاطر استرس سریع به راننده تاکسی گفتیم بر گرده اما وقتی رسیدیم ماشینه رفته بود ولی یه ماشین دیگه بود که رانندش قبل از حرکت داشت با راننده ماشین ما حرف میزد پس گفتم شاید بشناستش رفتم بهش گفتم که با چه ماشینی اومدیم اونم فهمید راننده کیه و زنگ زد به رانندمون اونم گفت:بگو خودشون بیان گوشیو بگیرن،  آقاهه خودش مارو رسوند پیش اون رانندهه تازه کرایه هم نگرفت چه  آدمه خوبی بود.

گوشیو گرفتم و رفتیم سمت دانشگاه تو مسیر همش نگاهم به اطراف بود تا ببینم شهرش چطوریه نتیجه گیری اینکه:به اون داغونی که فکر میکردم نبود رسیدم دانشگاه اونجام همش آدماش رو نگاه میکردم ببینم چجورین که خداروشکر اونام از چیزی که فکر میکردم بهتر بودن محیط دانشگام خوب بود میخواستم واستون عکس بگیرم ولی گوشیم شارژ نداشت و نشد عکس بگیرم

رفتیم فیش ثبت نام رو گرفتیم سه جا باید میرفتیم یه جا برای تایید مدرک پیش دانشگاهیم یه جا واسه وارد کردن مشخصات یه جام واسه تشکیل پرونده که رفتیم و هی ازین اتاق به اون اتاق میرفتیمو خسته شدیم ولی برخوردشون جز یه مورد خیلی خوب بود از یکیشونم پرسیدم خوابگاه داره که گفت:آره و مامانم خیالش راحت شد که دنبال خونه دیگه نباید بره، اینکارا که تموم شد گفت برید واسه تایید نهایی پیش خانوم فلانی که اتاقش تو دانشکده کناری بود رفتیم دیدیم کسی نیست از یه آقاهه پرسیدیم گفت: همین چند دقیقه پیش رفتن بهههههله و این چنین شد که ما مجبور بودیم فردام بیایم باز دنبال کارای دانشگاه.

تاکسی گرفتیم به راننده تاکسی گفتیم اینجا رو بلد نیستیم ببرتمون یه رستوران خوب اونم دمه یه رستوران سنتی پیادمون کرد رفتیم داخل واقعا جای قشنگی بود نشستیم من که منو رو نخونده گفتم:کباب کوبیده میخوام خیلی وقت بود هوس کرده بودم مامان اول میخواست دیزی بخوره ولی بعد پشیمون شدو اونم کوبیده سفارش داد با دوتا نوشابه واسه منو خودش تا غذا رو بیارن طول کشید مامانمم به رئیس رستوران گفت:اونم عذر خواهی کردو چند دقیقه بعدش واسمون آوردن رئیس رستوران یه خانومه تپل و چادری بود نمیخوام بگم چادر خوبه یا بد ولی واسه کسی که هی باید بره ازین سر رستوران به اون سر رستوران پوشش مناسبی نیست خیلی دست و گیر بود،

غذا که اوردن تا دیدم معلوم بود برنجش ایرانیه خیلی هم خوشمزه بود و بشقاباشونم سنتی بودن حمله ور شدم مامان تا آخر خوردشون منم فقط دو تا قاشق باقی گذاشتم تو ظرف،  خیلی خوشمزه بودن خوردنمون که تموم شد رفتم بقیه پول رو از صندوق بگیرم دیدم یکی اومد کشک بادمجون گرفت اینقد خوشگل تزئین شده بودن که نگو.

بقیه پول رو گرفتم شماره آژانسم از صندوقدار پرسیدیم زنگ زدیم اومد دنبالمون و رهسپار خونه شدیم بر عکس راننده ای که مارو آورد و خیلی فس فس میرفت(منظورم همون آروم رفتنه)این راننده ای که برمون گردوند از بس تند میرفت حس میکردی داری رو هوا میری بلاخره رسیدیم

 مامان گفت: بریم خونه مادربزرگت؟دوست نداشتم برم چون آدم وقتی خستست دوست داره خونه خودش استراحت کنه ولی چون مامان دوست داشت گفتم بریم،رفتیم میوه خوردیمو چای منم عین یه دختر فضول رفتم تو اتاق رومینا و اسم صابونی که دکتر پوست بهش داده رو یادداشت کردم (نمیدونم بهتون گفتم یا نه،رومینا و شبنم رفتن بندر خونه دائی محسن ولی حتی به من نگفتن دیگه وقتی یه روز اونجا بودن رومینا بهم گفت) بعد از انجام عملیات فضولی از اتاق اومدم بیرون مادربزرگ به مامانم گفت تو باید رومینا رو ثبت نام کنی من که نمیتونم کسه دیگه ای هم که نیست،مامانم گفت باشه بعدم مامان گفت بریم منم پوشیدمو اومدیم خونه.

گفتم:مامان بیا بریم من چند تا لوازم آرایشی نیاز دارم پنکک و ضد آفتاب و ادکلن میخواستم گفت: باشه سریع زنگیدیم آژانس و رفتیم ضد آفتاب و رژ لب و همون صابو خریدم چند جا هم رفتم کیف و کفش دیدم واسه یونی،  نمیدونم من خیلی وقته خرید نکردم از قیمتا خبر ندارم یا مغازه دارا میبینن نزدیک باز شدن مدرسه و دانشگاست میوفتن رو دوره گرون فروشی البته بازم میگم من خیلی وقته خرید نرفتم شاید کلا اینجوره مثلا کیف کوله پشتی از ۹۹داشت تا۱۱۰تومن کفشم تقریبا تو قیمتای۸۸بود.یه مانتوام دیدم که خیلی خوشگل بود ۲۵۰تومن بود.چیزی نخریدم نه بخاطر اینکه گرون بودن(چون بلاخره باید میخریدم) الان نخریدم چون چند روز دیگه که داریم میریم واسه ثبت نام رومینا همونجا یه بازاریم میریم.فوقش خوشم نمیادو همین جا میخرم دیگه، 

شامم حاضری خوردیم(قارچ تخم مرغ)بعدم یکم وب خونی کردم و خوابیدم.

**بنظرتون با رومینا خواستم برم واسه ثبت نامش بگم که رفتین و معرفت نداشتین که به من بگین؟یا به روی خودم نیارم و عادی رفتار کنم؟؟

***دوستان خواهش میکنم واسم دعا کنید که رفتم خوابگاه هم اتاقیام خوب باشن و دوستای خوبی پیدا کنم و آدمای مزخرفی نباشن دوست خیلیییییی مهمه دعا کنید دوستای خوبی داشته باشم یادتون نره.

تک تکتونو خیلی دوست دارم

سلام به دوست جونای گلم امیدوارم این آخرین ماه تابستونتونم کلی خوش بگذرونید و بعدا که به این روزا نگاه میکنید حسرت هیچیو نخوردید من چون کلاس رفتم حس خوبی دارم که کار مفیدی رو انجام دادم و بیهوده نگذشت تابستونم،

جمعه ساعت۱۰بود فکر کنم که بیدار شدم بهaاس دادم حالشو پرسیدم( هم بخاطر وضعیت بده دستاش هم بخاطر اینکه سرما خورده بود)گفت:خوبم حالم خیلی بهتر شده یکم دیگه اس دادو ظهرم رفت باز سر باغ جدیدشون منم چند تا شیرینی خرمایی خوردم و مشغول جمع و جور کردن شدم اون یه عالمه لباسی که تا کرده بودمو گذاشتم تو کمدو کشو هام لوازم آرایشیمو مرتب چیدم میز تحریرمو میز کامپیوتر رو مرتب کردم بعدم رفتم ناهار کباب بود و دیگه خودتون میدونین از بد مزگی نتونستم بخورم راستش بخاطر اون ۴۰۰-۵۰۰گرمی که اضافه کردم روحیه گرفتم ولی فکر نکنم اضافه کردن وزنم شدنی باشه چون واسه اضافه کردن باید اضافه هم بخوری ولی من اندازه آدمه عادی هم غذا نمیخورم به معنای واقعی غذاها مامان قابل خوردن نیست،بعد خوردن چند قاشقم باز رفتم سراغ جمع و جور کردن یه ذره دیگه مرتب کردم ولی کامل مرتب نشد،نشستم پشت لپ تاپ به کارام رسیدم نمای یه خونه رو باید اتوکدی میکشیدم یعنی اینقد این خونه پله و پنجره داشت که حد نداره به سختی یکمشو کشیدم دیدم هم دیگه خسته شدم هم گردنم درد گرفته بقیه شو گذاشتم واسه شب کیان زنگ زد به گوشیم گفت: آبجی بیا بریم سوپر مارکت منم رفتم پائین ساختمان همراش رفتم بستنی و آبمیوه و کرانچی خریدیم اومدیم خونه بستنیمو خوردم یه لیوان چای هم زدم بر بدن و دوباره نشستم پشت لپ تاپ که ادامه کارامو انجام بدم سعی کردم تمومش کنم ولی دیگه گردنم درد گرفته بود و گفتم خودمو اذیت نکنم لپ تاپ رو خاموش کردم و دراز کشیدم بهaپی.ام دادم گفت: تو باغم شب باید اینجا بمونم چون نگهبان نداره پسر عمه هامم هستن گفتم حالت خوبه؟گفت:  نه حالت تهوع دارم بالا آوردم از بس پر خوری کردم، کلی قربون صدش رفتم و گفتم برو استراحت کن شب بخیر گفتو خوابید،منم تا ساعت ۳خواب  نمیرفتم ۳خوابیدم.

شنبه ساعت۱۰از خواب بیدار شدم دیدمaپی.ام داده گفت:سینا(داداشش ۱۴سالشه) گیر داده که تو با یکی دوستی خخخ بگو کیه گفتم :بگو از بچه ها یونیه تو نمیشناسیش از کجا فهمیده؟گفت:خوب معلومه من همش سرم تو گوشیمه تازه مامانمم میفهمه از بس دیگر داده خودش خسته شده گفتم:خوب کمتر پی.ام میدیم گفت:نه بابا مهم نیست، 

رفتم حموم اومدم یه حوله دور سرم بود نشستم پشت لپ تاپ بقیه کارامو کردم یه تیکه کوچیک ازش مونده بود که جهان پناه اس داد: ساعت۴/۵بیا موسسه عین فرفره میچرخیدم تو اتاق و حاضر شدم رفتم کلاس ۱۵دقیقه تاخیر داشتم که یه تذکر لطیف بهم داد و شروع کرد به آموزش دادن وسط کلاس یه پسره هم اومد همزمان به دوتامون یاد میداد aهم حین کلاس اس داد:گفتم: کلاسم گفت:ببخشید یادم نبود کلاس داری گفتم: خواهش میکنم دیگه تکرار نشه:دی بعد گفتم:یه پسره هم همراه من داره یاد میگیره گفت:پس با پسره باهام کلاس دارین حالا من به درک جواب رضا رو چی میخوای بدی؟ یکم سر به سرش گذاشتم (خدائی یه لحظه ناراحت شدم یکم بی غیرته، نیست؟)

جهان پناه یه سری فبل و تمرین واسم ریخته بود رو فلش اما لپ تاپ اصلا فلش رو نخوند گفت: حالا رفتی خونه ام امتحان کن ولی امکان داره الان نخونه فلشو ولی بعدا بخونه واسه خودم پیش اومد،کلاسام ساعتای ۷تموم شدو اومدم سمت خونه مامانم اینا نبودن ولی داداش بزرگم خونه بود رفتم تو اتاقو لباسامو عوض کردم تو نت ول چرخیدمو وب گردی کردم و عکس خوشمل گرفتم مامانم اینا اومدن منم لپ تاپ و جمع کردم رفته بود واسه کیان لوازم تحریر خریده بود بچه با یه ذوقی نشون من میدادشون منم هی میگفتم خوبه چقدر قشنگن، داداش بزرگم رفت بیرون منم نشستم فیلم فاطما گل رو دیدم، aهم اس داد که: دارم با وحید میرم بیرون، گفتم باشه به سلامت ولی ناراحت شدم اون موقع که دانشگاه بودو کلاس داشت هفته ای یه بار همو میدیدیم ولی حالا که اینجاست انتظار داشتم بیشتر بخواد ببینمتم باباش تازه باغ خریده بود و کار داشت قبول ولی وقتی کارش تموم شد میتونست جای وحید با من بیاد بیرون بنظر من اگه آدم کسی رو دوست داشته باشه حتما اینکارو میکنه،خلاصه چیزی چیزی نگفتم به رومینا اس دادم:زن فالگیره بهت زنگ زد؟(همون که واسه من فال قهوه گرفت)گفت نه زنگ زدم گفته سه شنبه میگیرم واستون رومینا پرسید: کی میری....شهری که دانشگامه گغتم معلوم نیست هنوز بعدم رفتم والیبال دیدم که باختیم ساعت۱:۱۰بهaاس دادم که گفت الان تازه وحید رو رسوندم مامانمم زنگ میزنه هی میگه کجایی گفتم:پس یرو پیش مامانت گفت:چرا ناراحتی؟گفتم: هیچی  الکی اونم معذرت خواهی کرد منم کشش ندادم دیگه تا ساعت ۴/۵خوابم  نمیبرد چه بد بود هرکار میکرد نمیتونستم بخوابم. آها راستی بادم رفت بگم تو سایت نگاه کردم دیدم تا۳۰شهریور وقت دارم واسه ثبت نام.

روزتون بخیر

دعوای کوچولو...

سلام دوستای گلم...

یکشنبه ساعت 8 بیدار شدم ولی چون شب قبلش ساعت4/5خوابیده بودم دوباره خوابم برد 11بیدار شدم aاس داده بود و صبح بخیر گفته بود یکم راجع به ثبت نام دانشگاهم حرفیدیم بعدم لپ تاپمو برداشتم رفت تو سایت دیدم باید واسه ثبت نام دانشگام هم اینترنتی ثبت نام کنی هم این که بری دانشگاه واسه ثبت نام به مامانم گفتم گفت:همراهa برو کاراتو انجام بده گفتم:باباش تازه باغ خریده اون حتی شبام خونه نمیره تو باغ میخوابه نمیشه به اون بگم.

aواقعا کار داره ولی اگه نداشت هم دوست نداشتم به اون بگم چکاریه آدم کاراشو بندازه رو دوش بقیه؟؟

شروع کردم به ثبت نام کردن یه دفعه اخطار داد نوشته بود :شما قبلا ثبت نام کردید و هی ارور میداد گفتم واای بیچاره شدم دیگه نمیتونم برم دانشگاه کلی گریه کردم داشتم دیوونه میشدم به aهم گفتم همش میگفت درست میشه اسم تو توی لیست هست اصلا امکان نداره نتونی بری دانشگاه خودم میبرمت حضوری بری ببینی مشکل چیه منم مرغم یه پا داشت هی میگفتم نمیشه تا بلاخره یه کارت اعتباری دیگه خریدمو مشکل حل شد خداروشکر ولی استرس زیادی روم بود یه سکته ناقص زدمبعد که خیالم راحت شد رفتم ناهار خوردم که مرغ بود خیلی هم خوشمزه شده بود سر غذا مامان گفت:به رومینا بگو میخوام بیام یزد ببین چی میگه گفتم:نمیخواد چرا باید عکس العمل اونو ببینم معلومه دوست نداره گفت :چرا این جوری شدی قبلا خیلی دختر خوش قلبی بودی(منم نفهمیدم چه ربطی داشت) دیگه کلی بحث کردیم از همون بحث های تکراری همیشه دفاع غیر منطقی از خونوادش فقط اینو بگم که بهش گفتم :هیچ ادمی خواهرش رو به دخترش ترجیح نمیده سر این جریانات حسابی سر درد شدم 6تا قرص استامینوفن خوردم اصلا حال خودمو نمیفهمیدم .

بهaگفتم حالم خوب نیست(البته نگفتم چه خریتی کردم) اونم زنگ زد یکم باهام حرفید منم حالم بهتر شده بودرفتم سر وقت نت . راستی یادم رفت تو پست قبل میخواستم پز بدم یکمکلاس جهان پناه ازین به بعد واسه اتوکد سه بعدی میرم چون دو بعدی رو کامل یاد گرفتم aبهم گفت من مطمئنم تو در آینده خیلی موفق میشی چون از همین الان شروع کردی به یادگیری و از بقیه جلویی

شبم اومدم یکم از روز نوشتمو تایپ کردمو وب خونی کردم به aاس دادم گفت:تو رابطمون از چه چیزایی خوشت میاد از چه چیزایی بدت میاد؟؟خیلی دوست داشتم این بحث رو ادامه بدم و خیلی چیزا بهش بگم موقعیت خوبی بود ولی به شدت خوابم میومد گفت:بخواب بعدا باهام حرف میزنیم شب بخیر گفتیم و خوابیدیم.

صبح در کمال ناباوریساعت7بیدار شدم مامانم رفت دنبال مدارک دیپلمم که کارام اوکی بشه فردا برم دانشگاه واسه ثبت نام داداشامم خونه نبودن و تنها بودم موقعهایی که تنهام تو خونرو خیلی دوست دارم.اونا که رفتن به aاس دادم :وای چقد میخوابیساعت9/5جواب داد گفت ببخشید پیامتو ندیدم گفت:چرا اینقد زود بیدار شدی گفتم من همیشه زود بیدار میشم سحرخیز باش تا کامروا شوی گفت:اره جون عمت یکم حرف زدیم ساعت10/5زنگ زدن رفتم درو باز کنم قالیچه نزدیک در زیر پام سر خورد خوردم زمین نشیمنگاهم داغون شد

درو باز کردم مامان بود کارا مدرکمو انجام داده بود یکم خیالم راحت شد پا شدم واسه خودم اب هویج گرفتم یه استکان کوچولو خوردم(چون کم بود) خواستم هویجا رو بزارم دیدم مامان بادمجون پوست کنده گذاشته تو یخچال که هر وقت خواست راحت استفاده کنه گفتم:مامان اینجوری تازگیشو از دست میده مزش تغییر میکنه گفت نه فرقی نداره منم بیخیال توضیح دادن شدم باز بهaپی.ام دادام گفت:سرما خوردگیم بدتر شده از چشام اشک میاد منم یه سری توصیه کردم بهش و اصلا به روی خودم نیاوردم که اون پزشکه نه من

بعدم رفتم حموم و اومدم موهامو سشوار کشیدم مانتومم اتو کردم این مانتوم سفید سرمه ایه و پارچش خیلی کلفته سه بار اتوش کردم تا صاف شد بعد یه کوچولو آرایش کردمو سر موقع رسیدم کلاس منشیه نبود در زدم رفتم تو دفتر جهان پناه نگاه به مانیتور کامپیوترش کردم داره مدل لباس مجلسی نگاه میکنه منشیشم همون موقع رسید گفت:مرضیه چی نگاه میکنی؟نکنه خیاطم هستی و ما نمیدونستیم خندید گفت :نه ولی خیاطم خیلی توپه عکس هر لباسی رو نشونش بدی عینا همونو واست میدوزه منم گفتم:میشه شمارشو به منم بدید؟ادرسش رو بهم داد راستش من لباس اصلا نمیدم خیاط بدوزه اعتقاد دارم لباسای خریدنی خیلی شیک ترن ولی واسه اینکه یه بار امتحان کنم ادرسشو گرفتم.بعدم که شروع کرد به یاد دادن و ساعتای6/5بود اون شاگردش اومد و خسته نباشید گفتم و خداحافظی کردم اودم خونه.

لباسامو عوض کردم یه شیرینی خرمایی خوردم و نشستم پای نت کلی عکس نگاه کردم چرا هالیوودی ها اکثرا لاغرن و اروپایی پسند ولی مردا ایرانی دختر تو پر دوست دارن؟چرا شما پول نمیدین من برم اروپاکلی عکس لباسهای شب نگاه کردم دلم خواست ازشون

aزنگ زد گفت :کی میری واسه ثبت نام؟

گفتم: فردا احتمالا میرم گفت:دانشگاهش خارج از شهره ها دیگه یکم حرف زدیم بعد رفتم پیش مامان گفتم کهaچی گفته.گفتم :من از انتخابم پشیمونم از شهر های کوچیک متنفرم میترسم کل دوران دانشجوییم که میتونه بهترین دوران زندگیم باشه زهرم بشه مامانم یکم دلداریم داد.

 داداشمم اومد خونه مامانم بهش گفت:به معلمتون کلی اصرار کردم تا راضی شده دوباره امتحان بدی(دو تا از امتحاناشو نداده و اگه اونارو نده نمیتونه بره دانشگاه )گفت نمیدم امتحانامو یا بهمن میرم یا سال دیگه مامانم گفت:تو اگه الان نری دانشگاه باید بری سربازی گفت :خوب میرم سربازی نمیرم دانشگاه انگار یه چیزی زدن تو سرم سرم داشت میترکید خدایا حالا من چیکار کنم؟هیچکسم زورش به این نمیرسه.حالا حرص دانشگاه خودمو بخورم یا دانشگاه نرفتن اونو؟؟فقط خدا میتونه کمکم کنه و شما بادعاهاتون .

رفتم تواتاق aباز زنگ زد.

گفت:الان میتونی بیای بیرون یکم من من کردم

گفتم:احتمالا میتونم بعد گفت :گفت مشکلی نیست واست؟گفتم:نه دیگه یکاریش میکنم میام .

گفت:ساعت چنده الان؟؟گفتم:8:20

گفت :نه دیره تا حاضر شی و بریم طول میکشه اینقد زورم گرفت که حد نداره.

خداحافظی که کردیم اس داد منم حرفامو زدمو خومو خالی کردم گفتم:چطوری دوستات که بهت زنگ میزنن کار نداری میری پیششون نوبت من که میرسه کارات یادت میاد؟اونم هی دلایلو توجیهات مسخره میاورد منم کوتاه نیومدم جوابشو دادم دیگه خودشم فهمید نمیتونه بپیچونه گفت:حق داری حق با توئه دیدمت از دلت در میارم گفتم لازم نکرده از دل من در بیاری حقیقت اینه که تو دلت پیش من نیست .گفت:هر چی دلت میخواد بگو ولی خواهشا این حرف رو نزن .منم همینو تکرار کردم بعدم گفت:من فقط باعث آزارتم گفتم:من این حرفو نزددددددددددددم گفت:باشه غلط کردم چرا عصبی هستی حالا؟؟خلاصه اینقد دعوا کردم که خودم خسته شدم آخرش گفت :شیرین من دوست دارم البته تو که باور نمیکنی کی شده بهت دروغ بگم که بار دومم باشه؟با این حال سعیمو میکنم که دوباره باورت بشه دوست دارم بعدم خوابش میومد منم حوصله نداشتم کشش بدم گفتم بخواب شب بخیر

خودمم رفتم 90نگاه کردم تا ساعت 3دوست داشتم زود تر بخوابم ولی خوب خوابم نمیبرد