دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

این چند روز...

سلام دوستای گلم...

اول از همه یه ببخشید به همتون میگم واسه غیبت طولانیم چون خونه مادربزرگمم نت اینجا مشکل داره کلا. خوب تا اوونجا گفتم بهتون که اومدم خونه و به شدت از دست رومینا ناراحت بودم عصر که شدمامانم زنگ زد گفت حاضر شو بریم خونه مادربزرگت داییت اونجاست (دایی کوچیکیم) بریم پیشش منم با اینکه از دست رومینا ناراحت بودم ولی موقع حاضر شدن وسیله هامو برداشتم که اگه تعارف کرد که بمون مشکلی نداشته باشم وسیله هامو برداشتم رفتم دوش بگیرم تا خیس شدم آب قطع شد حالا خوبه تو سرم پرکف نبود اومدم بیرون سریع جلو موهامو سشوار کشیدمو مامانم اومدو رفتیم اول دایی اونجا بود اما بعدش ساناز(زنش) اومد گفت چه کلاسی میرین گفتم  هیچی گفت خواهر  شوهر خواهرم میره کلاس دوخت کیف و کفش خیلی باید باحال باشه اما من چون بایدبرم زبان و احتمالا موسیقی نمیتونم اونو برم ولی خوشم اومد باید باحال باشن تازه ایروبیکم باید برم ساناز یه چند تا کلیپ نشونمون دادو خندیدیم وقتیم رفتن رومینا همچنان به دلایلی که وجود نداره قهر بود منم حرفا دوستای گل رو گوش کردم و اصلا واکنش نشون ندادم فردا خودش خوب شد اصرار کرد که بمون منم موندم بعدم عصرم با خاله بزرگه رفتیم واسه دخترش خرید کردیم خوندمم یه بلوز کوتاه خریدن تا بالا ناف بود جلوشم دوتا بند بسته میشد خریدم تو مرکز خرید دختر خالم بهم گفت خاله جون میدونستی ما با خاله رومینا و مامانم دیشب رفتیم پیست اسکیت بعدم پیاده روی ؟؟ یعنی اگه به منم میگفتن بیا من میکشتمشون؟؟میبینن من تنهاما ولی بازم بهم نمیگن تو بیا حالا چراشو نمیدونم من نمیگم حتما باید به من بگن من مشکلم اینه که اگه من جایی برمو بهش نگم آشوب به پا میکنه پس منم حقمه که انتظار داشته باشم به من بگن از مرکز خریدم اومدیم خونه ی مادربزرگ aپی ام داد که چرا به من نگفتی که داری میری بیرون منم گفتم ببخشید یادم رفت رومینا گفت بمون که بریم ژامبون بخوریم منم چون خودش گفت موندم وگرنه اصلا نمیموندم گفت صبر کن خاله بزرگه بره (چون دخترش میوفته دنبالمون و اینجوری خوش نمیگذره) منتظر شدیم تا ساعت ۹نشستن بعدم گفتیم تا حاضر شیم میشه ساعت ۹/۵تا برسیم شده ۱۰ساعت۱۱هم باید برگردیم پس دیگه کلا بیخیال رفتن شدیم یه فیلم کمدی هم دیدیم و رفتیم واسه خواب aهم شب پسر عمش اومده بود پیشش رفته بودن قلیون بکشن بعدم باهم رفته بودن خابگاه پیشه دوستاش منم ضایع بود پیشه پسر عمش پی.ام بده دیگه همون موقع شب بخیر گفت.

سه شنبه هم که بیدار شدیمو یکمی صبحونه خوردم aپی.ام داد گفت دارم با پسر عمم میرم یه جا کار داره منم دیگه پی.ام ندادم ساعت ۳رومینا گفت حاضر شو ساعت ۶بریم باشگاه(ایروبیک ) منم رفتم خونه که لباس ورزشیامو بیارم اونجا به مامانم گفتم که رفتن بیرونو به من نگفتن گفت دلشون نخواسته!!!! گفتم اوکی پس وقتی منم یه جا میرم نگن چرا نمیری گفت خوب بگن!!!یکم بحثمون شدو اومدم خونه مادربزرگ دوش گرفتم و حاضر شدیم رفتیم رومینا هم یه ریز میگفت زود باش وقتی رسیدیم هنوز دره باشگاه بسته بود گفتم دیدی الکی دهنه منو سرویس کردی؟ کلاس خیلی خوب بود کلا کلاس ورزش واسه روحیه هم خوبه چون خیلی ووقت بود نرفته بودم سر دراز نشستای آخرش عضلات شکمم درد میگرفت ولی بازم خوب بود یکمم با خانومایی اونجا بودن بگو بخند کردیمو بعدش یه انرژی زا زدیم تو رگ و اومدیم خونه شب میخواستیم بریم بیرون قبلش به aخبر دادم ساعتای ۹بود که رفتیم ژیپس با ژامبون پنیر پیتزا سفارش دادیم که خیلیم چسبیدو خوشمزه بود نوشیدنیمونم که پپسی بود یکی از دوستامم به اسم سپیده با یه پسره اونجا دیدم تا ۱۱اونجا بودیم بعدم سه آقا اصرار داشت که برسونمتون (خودش تو کافی شاپ بود همراه ما اومد بیرون) ما هم باهاش رفتیم هنوز خودم موندم چطوری جرات کردیم سوار شیم ۱۱/۳۰ رسیدیم وقتی اومدیم مامانمو مادربزرگم به شدت ناراحت بودن چون وقتی ما رفته بودیم خاله بزرگه بهشون گفته بود چرا اینقد به دختراتون آزادی میدین!!!!مامانمم گفته بود دختره ۱۴ساله نیستن که کم عقل باشن باید تنها برن خاله هم گفته بود چرا نمیخوان شما برین همراشون؟؟مادربزرگمم گفته بود هزار بار به من اصرار کردن خودم نرفتم دوتا جوون دوست دارن با هم برن. اینم از خاله ی عزیز رومینا هم گفت اینقد مارو اذیت کنه جوابشو دختراش پس میدن!! البته من زیاد اهمیت ندادمو اصلا خودمو ناراحت نکردم واسم مهم نبود.  به aهم پی.ام دادم گفتم اونجا دوستمو دیدم یکم تعریف کردم از هر چیزی واسش وقتی یکم بیخبر میشم ازش خیلی دلم واسش تنگ میشه خیلی... بعدش اون خوابید ولی من فکر کنم ساعت ۲بود که خوابیدم، صبحم با صدا رومینا بیدار شدم خیلی باحاله صبحا بیدار میشه منو بیدار میکنه بلافاصله چون حوصلش سر میره:)  یه پی.امه صبح بخیرم از aاومده بود.

تصمیم گرفتم دیگه چیزی رو تو زندگیم سخت نگیرم قبلا بهم گفته بودن که خیلی سخت میگیری همه چیو ولی چون واقعا تو زندگیم اذیت شدم قبول نمیکردم که سخت میگیرم و بر این باور بودم که همه چیز همون قدر سخته که من میبینم اما وقتی دوستای مجازیمم بهم گفتن سعی کردم انتقاد پذیر باشم و باور کردم که گاهی زیادی سخت میگیرم و تصمیم گرفتم راحت تر با مشکلات زندگیم کنار بیام و از زندگیم لذت ببرم.