دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

هادی:(

سلام دوستای گل من میدونم کای ازم دلخورید بابت اینکه دیر سر میزنم ولی دیگه تکرار نمیشه قول زنونه:)


پنج شنبه ساعتای ۱۰بیدار شدم از تختم اومدم پائین مسواک و خمیر دندونمو برداشتمو رفتم دستشوئی مسواک زدم اومدم کتری برقی رو آب کردم فلاسکم شستم و چای درست کردم بعدم سفره انداختم واسه خودم چای شیرین درست کردمو مشغول خوردن شدم شیوام دیگه بیدار شد و نشست سر سفره اونم شروع کرد به خوردن.

ظهرم رفتیم سلف و ساندیچ گرفتیم خوردیم عصرم میخواستم برم یه سری وسیله بگیرم بچه ها حال و حوصله نداشتن بیان منم گفتم:باشه عیب نداره خودم تنها میرم بعد پی.ام دادم بهaخواب بود گفتم:بیدار شو یه پنج دقیقه بعد پی.ام داد:بیدارم عزیزم گفتم:یه سری وسیله میخوام بخرم میای ببریم؟گفت:باشه بیا فلان میدون منم میام دنبالت حاضر شدم اعتماد به نفسم به شدت اومده پائین اول اینکه وزن کم کردم دوباره دوم اینکه پوستم خیلی خراب شده خلاصه حاضر شدم مجبور بودم با مقنعه برم که رفتم تا از دمه دانشگاه اومدم بیرون از شانسم همون موقع اتوبوس اومد سریع سوار شدم و رفتم aهم سریع اومد رفتم سوار ماشینش شدم دیدم یه گل رز آبی تو دستشه(من عاشق رز آبیم اینو چند بار بهش گفته بودم)گرفت جلوم گفت:بفرمائید گرفتمشو تشکر کردم همشم بوش میکردم رفتیم دمه مغازه ای که ابزار مهندسی میفروشه وسیله گرفتمو اومدم باز سوار شدم رفتیم یه جا دیگه کارم تموم شد گفت:بستنی میخوری؟اول گفتم: نه(چون فکر کردم وقت گذشته و باید برم خوابگاه ولی به ساعت نگاه کردم دیدم وقت دارم)بعدش گفتم:بریم بستنی بگیریم گفت :باشه رفت گرفت آورد و زدیم بر بدن. رفت سمت دانشگام تو بلوار گفت:تا حالا تو بلوار منو بوس نکردی گفتم: باشه بیا بوسش کردم همش میگفت یکم توپول تر شو که ناراحت شدم البته حرف بدی نزد ولی من روی این قضیه حساسم بعدم رسیدیم من پیاده شدم و اومدم تو خوابگاه در اتاق رو باز کردم خدا رو شکر تو اتاق کسی نبود و گل رو جا سازی کردم.

واسه شام بچه ها مرغ درست کرده بودن و خوردیم aگفت:دارم با پری(خواهرش)منچ بازی میکنم گفتم: باشه پس تموم شد اس بده.

یه اعترافی که باید بکنم اینه که:  من به رابطهaبا خواهرش خیلی حسادت میکنم شاید چون خیلی دوسش دارم و اونم بیش از حد پری رو دوست داره نمیدونم. اون شب اینقدر دلم گرفته بود همش به جدا شدنم ازaفکر میکردم نمیدونم این فکرا چرا اومده بودن تو سرم آهنگ غمگینم گوش میدادم با بچه ها رفتیم بیرون تو حیاط رو وسایل ورزشیا ورزش کردیم آهنگ شادم گذاشتم یکم بهتر شدم ولی تا اومدم تو اتاق دوباره همون فکرا اومد تو سرم بهa هم اس دادم گفت:صابر کنارمه ساعتای ۱۲:۴۵هم اس دادم که:بخوابم؟؟ جواب نداد منم خوابیدم.

جمعه ساعت۹/۵بیدار شدم دیدم a اس داده و هم تو واتس پی.ام داده که ببخشید معذرت میخوام که جواب ندادم منم صبح بخیر گفتم بعدم گفتم اشکال نداره اونم باز عذر خواهی کرد صبحونه هم نیمرو خوردیم بعدم مشغول کارایی که استاد گفته بود شدم چند تا شو کشیدم تا وقت ناهار که تن ماهی با خاویار خوردیم دوباره مشغول کارام شدم و بقیه اش رو هم کشیدم.

هوا ابری شد و رعد برق میزد گفتم:بچه ها بیا بریم تو حیاط که اومدن و رفتیم بیرون یکمی رقصیدیم بعدم گفتیم: حالا که هوا خوبه بریم بیرون اینه که پریدیم بالا و حاضر شدیم رفتیم زود تاکسی اومد و سوار شدیم رفتیم جای کافی شاپ قبلی که بسته بود اومدیم بیرون همینجور پیاده و بی هدف شروع به راه رفتن کردیم از شانسمون یه جای خوب رو پیدا کردیم الاچیق داشت یه رستوران - کافی شاپ بود وسط دارو درخت جای باحالی بود نشستیم یکم حرف زدیم بعدم رفتم ۴تا آب پرتغال خریدیم و خوردیم  قلیون هم سفارش دادیم آورد شیوا که خیلی حرفه ایه هر پکی میزد یه خروار دود میداد بیرون من که خواستم بکشم خیلی عمیق نمیتونستم پک بزنم چون حالم بد میشد قبلا من هر چقدر میکشیدم اینجوری نمیشدم الان نمیدونم چرا اینجوری میشم البته حالم بد نشداا فقط کمتر دود میدادم بیرون گارسونه چایی هم آورد دو فنجون خوردم رفتم حساب کنم آقاهه گفت:دانشجویین؟گفتم:آره بعد سه تومن تخفیف داد و دیگه از محیطش اومدیم بیرون تاکسی گرفتیم و رفتیم خوابگاه بهaگفتم: بیرون بودم چون داشتی درس میخوندی اون موقع بهت نگفتم که مزاحمت نشم گفت:باشه من دارم با پری میرم بیرون(شما نمیدونین من چرا اینقدر به پری زورم میگیره؟:دی) یکم با بچه ها حرف زدیم تا شب.شبم رفتم حموم و چند تیکه لباس شستم اومدم پهنشون کردم رو بند ساعت ۱رفتم دراز کشیدم که بچه ها گفتن بیا شام بخور سفره رو هم انداخته بودن نه حوصله خوردن داشتم نه اینکه احساس گرسنگی میکردم ولی چونaگفته بودتوپول شو رفتم سر سفره که کوکو سیب زمینی داشتن یکی با نون خوردنم یه دونه ام خالی خوردم از بچه هام تشکر کردم و اومدم تو تختم بهaپی.ام دادم بعدم خوابیدم.

شنبه هم ساعت ۷/۵بیدار شدم کلی ذوق مرگ شدم که میتونم هنوز بخوابم و خوابیدم ۸/۵پاشدم رفتم مسواک زدم اومدم وایسادم جلو آینه یه آرایش متفاوت کردم و لباس پوشیدم رفتم سمت دانشگاه هنوز ساعت۹بود تازه یکم رو صندلی منتظر نشستم ساعتای۹/۵مهسا اومد نشست کنارم یکم که حرفیدیم الهه هم اومد و دیگه کلاس شروع شد استاد گفت با یونولیت باید یه چیزی بسازید که نماد یه مفهوم باشه مثل آزادی،اسارت ،....هزار تا موضوع گفتم هی میگفت:نه این نمیشه به مهسا و الهه هم همین رو میگفت اووووف از سختگیریش دهن همه رو سرویس کرد خلاصه یه چیز پر پیچ و خم درست کردم گفتم این نشان دهنده ی تلاطمه که لطف کرد و قبولش کرد آخرشم همه کاراشون رو گذاشتن روی میز و تجزیه و تحلیل کرد گفت:کاراتون رو کامل کنید جلسه دیگه بیارید.  اومدم خوابگاه حکیمه با یه پسره به اسم هادی آشنا شده خواستن برن بیرون به من گفتن بیا منم فهمیدم پسره تو دانشگامونه نخواستم برم باهاشون چون کار درستی نبود اونا که رفتن منم بهaگفتم میای بریم گفت:ماشین دست پریه بعدش زنگ زد گفت:ببخشید ماشین دست پریه خیلیی عصبی شدم چون بهشم گفتم تنهام گوشیو قط کردم هنوز داشت حرف میزد. اس داد که:من چیزی بهت نگفتم که اینجوری حرف میزنی گفتم:اینقد غیرت نداری که نزاری تنهایی برم اینو که گفتم انگار آتیش گرفته بود.همینجوری که اس میدادم کفشمم پوشیدم رفتم دره دانشگاه و منتظر اتوبوس بودم که زنگ زد بیش از حد عصبی بود اینقدر که ازش ترسیدم بلند بلند داد میزد گفت:شیرین این چه حرفی بود به من زدی؟؟یکم رو حرفات فکر کن بی غیرت یعنی چی؟؟اگه یکی دیگه این حرف رو بهم زده بود روزگارشو سیاه میکردم من زنگ زدم بهت که بگم نیم ساعت دیگه پری ماشین رو میاره میام دنبالت ولی تو نذاشتی حرف بزنم گوشی رو قطع کردی همینجوری که فک میزدیم اتوبوسم اومد کل مسیر رو داشتیم حرف میزدیم رسیدم سر چهاراه همچنان مشغول حرف زدن بودیم واقعا نمیدونم چند ساعت حرف زدیم aدیگه آرومتر شده بود گفت:دوست پری خونش کنار خونه منه ولی من بدون توجه به این مسئله گفتم بیای پیشم بخاطر اینکه کنار تو باشم هزار تا دروغ به خانوادم میگم تو بگو من کجا اشتباه کردم که تو حس میکنی دوست ندارم؟ بگو تا بفهمم.در ضمن حرفت هیچوقت از یادم نمیره ما همو دوست داریم چرا تو اینکار میکنی؟؟من از حرفم پشیمون بودم و حرفی واسه گفتن نداشتم فکر میکرد ناراحتم و نمیذاشت گوشی رو قطع کنم اینقد گفتم دیرم میشه و باید برم خوابگاه بزار خرید کنم که راضی شد خداحافظی کنه دیگه منم کتابمو خریدم از شانسم دمه در کتابفروشی تاکسی بود سریع سوار شدم و اومدم خوابگاه دقیق رأس ساعت ۸خوابگاه بودم نه زودتر نه دیرتر aهم همون موقع اس داد نگران دیر رسیدنم بود که گفتم به موقع رسیدم.

اومدم بالا تو اتاقم بچه هام هر کدوم یه طرف ولو بودن شیوا دراز کشیده بود حکیمه آهنگ گوش میداد فاطمه هم داشت یه چیزی مینوشت لباسام رو در آوردم بازم بهaاس دادم گفت:دیگه از دستت ناراحت نیستم من از ته دل هیچوقت ازت دلگیر نمیشم منم یکم آروم شدم.

بچه ها نیمرو خورده بودن منم خوردم بعدم ظرفا رو شستم اومدم تو اتاق یعنی از بس این شیوا مسخره بازی در آورد دیگه ناراحتیم کلا یادم رفت میگفت:هادی قدش بلند بوده سرش خورده به در هی مسخرش میکرد میخندید بعدم لامپ رو خاموش کردیم میرقصیدیم شیوا جیغم میکشید که سرپرست خوابگاه اومد گیر داد دیگه نرقصیدیم شیوا راه که میرفت پاشو میکوبید به زمین باز زنه اومد گفت:طبقه دوم گفتن صدا پاتون اذیت میکنه بعد شیوا باسنشو میلرزوند میگفت:بیا اینکه دیگه صدا نداره:))

منم یکم به کارا و درسام رسیدم ساعتای ۱هم خوابیدم.

یکشنبه ساعت ۷بیدار شدم رفتم مسواک زدم اومدم آرایش کردم موهامو با کش بستم دولقمه صبحونه هم خوردم و رفتیم با شیوا و حکیمه از دره خوابگاه بیرون دو قدم نرفته بودیم که یادم اومد کتابمو نیاوردم اینه که مجبور شدم سه طبقه رو رفتم بالا کتابمو آوردم دوباره رفتم دانشگاه دمه کلاس که رسیدم دیدم دست هم کلاسیام تخته شاسی و برگه A3هست هیییی خدا دوباره مجبور شدم راه دانشگاه تا خوابگاه رو برم تازه تو خوابگاهم سه طبقه برم بالا تخته شاسی بیارم با کلی استرس رفتم میترسیدم کلاسم دیره بشه رفتم آوردم تا رسیدم دمه کلاس استاد رفت و درو هم بست منم در زدم رفتم تو کلاس که چیزی هم نگفت شروع کرد به درس دادن آخر کلاس هم گفت تا صفحه ۵۱کتاب رو تکمیل کنین!!!!!!یعنی استادا یه ذره رعایت نمیکنن که ما درسا دیگه ای هم داریم هر کدوم میان یه خروار کار میزارن جلوت البته که من سر موقع انجامشون میدم فقط خواستم یکمی اینجا غر بزنم: دی

از کلاس اومدم خوابگاه فاطمه تو آشپزخونه داشت گوشت رو چنگ میزد لباسامو در آوردم و رفتم کمکش اون برنج درست کرد منم کباب ها رو سرخ کردم اومدیم تو اتاق و زدیمشون بر بدن خیلی خوشمزه شده بودن کلی ذوق مرگ شدم بعد از غذام یکم استراحت کردم و بعدشم استارت کارو زدم و تند تند کارایی که استاد گفته بود رو انجام دادم(مکعب سازی بودن)  نیم ساعت مونده به کلاس حاضر شدم و رفتم سر کلاس ریاضی پسرا یه سره نمک میریختن و جو خوب بود آخر کلاسم الهه رفت به میرحسینی(پسره هم کلاسیمونه)جزوشو داد به اون (خیلی سعی میکنه بهش نزدیک شه) بعد خداحافظی کردیم و الهه رفت خونه منم اومدم خوابگاه.


من اولین بار در خونه ی a...

سلام به دوستای عزیزم خوبید؟؟

این چند وقت تو خوابگاه اتفاقاتی که افتادی دقیق یادم نیست فقط همینجوزی قاطی پاطی هر چی یادمه رو مینویسم:

اول اینکه به جز شیوا یه هم اتاقی دیگه هم واسمون اومد که اسمش فاطمست و دختر خوبیه بعدم اینکه یه اتاق تو طبقه پائینی خوابگاه هست که دو نفرن توش یکی زهرا که دوسال از من بچه تره و دختر شیک و پیکیم هست یکیشونم حکیمست که چادریه ولی ازین گیرا تیستو پایست دیگه اتفاق خاصی نیوفتاده جز اینکه روزها میریم کلاس و شبها میریم توی حیاط خوابگاه و با بچه ها میرقصیم و روی وسایل ورزشی مسخره بازی در میاریم و زهرا خیلی قشنگ میرقصه و تقریبا همه رقصی هم بلده.

یه روز صبح بود که یه نفر اومد تو اتاق(که همون فاطمه بود)گفت:من تو اتاقم تنهام اشکال نداره بیام توی اتاق شما؟؟گفتم نه اشکال نداره ظهرم وسایلشو آورد تو اتاق ما،عصری میخواستیم همگی بریم بیرون ولی اتوبوسه یونی نیومد و منم رفتم سرکلاس ولی اونا رفتن بیرون گفتم خوش نگذرونین بدون من ها....گفتن باشه و رفتن ساعت۷/۵کلاسم تموم شد رفتم خوابگاه تو اتاقم یه هات چاکلت خوردمو اونام ساعت ۷:۴۵ اومدن شیوا با نیش باز اومد تو اتاق گفت:وای شیرین خیلی خوش گذشت رفتیم کافی شاپ قلیون کشیدیم آب پرتغال خوردیم گفتم:کوفت بخورین بدون من رفتین کثافطا؟گفت:فردام با تو میریم خوب

بعدم زهرا و حکیمه اومدن تو اتاقمون به اونام گفتم که گفتن:فردا میریم،شیوام همینجور که میخندیدو لباساشو در میاورد گفت:حکیمه آب پرتغال نمیخورده میگفته بد مزست دوست ندارم بعد گفتم:بخور پول دادیم همینو که گفتم کل لیوانو کشیده بالا ای بسوزه پدر خسیسی خودشم غش غش میخندید شیوا کلا خیلی باحال میخنده شیوا وقتی زهرا اینا رفتن گفت:دوست پسر زهرا واسمون ماشین گرفته و ما اومدیم شبم رفتیم تو حیاط و کلی رقصیدیم زهرا وقتی میرقصید همه نگاش میکردن بس که قشنگ میرقصید بعدم قضیه آشنائیش با علی رو گفت که از طریق دوست مشترک آشنا شدن دیگه اومدیم تو اتاق ما دور هم کنسرو خاویار با تن ماهی خوردیم بعدش رفتیم تو اتاق زهرا اینا اینقد چرت و پرت گفتیمو خندیدیم که اتاق کناری صداشون در اومد گفتن:میخوایم بخوابیم چقد میخندین واسه همین اومدیم تو اتاق خودمون و خوابیدیم.

سه شنبه هم بیدار شدیم  خیلی شل میزدن انگار دوست نداشتن برن بیرون منم اول ناراحت شدم ولی بعد گفتم حالا وقت هست بعدن باهم میریم ساعتای ۱۰بود که زهرا و حکیمه اومدن تو اتاقمون زهرا گفت:بچه ها حوصلم سر رفته بپوشین بریم بیرون همه موافقت کردن و حاضر شدیم رفتیم درب بیرونیه یونی تا اتوبوس بیاد تا اتوبوس رسید رفتیم سوار شدیم بعدش فهمیدیم از یه دختر پرسیدیم این اتوبوس به فلان میدون میره گفت: نه باید اتوبوس بعدیش رو سوار میشدین ماهم کلی به خنگ بازی خودمون خندیدیم بعدم به راننده گفتیم:میشه برید فلان جا؟؟گفت:نه میخواستین درست سوار شین گفتیم:ما دانشجوئیم اینجا رو بلد نیستیم یکم غریب نواز باشین نرسوندمون به مقصدمون ولی یه جایی نزدیک همونجا پیادمون کرد ماهم پیاده راه افتادیم به سمت کافی شاپه تو راه رفتیم یه فروشگاهه زهرا یه تاپ شلوارک آبی روشن نشونم داد گفت: میخوام اینو بخرم بنظرت خوشگله گفتم:آره،ولی پول همراهش نبود و قرار شد بعدا اونو بخره خلاصه رسیدیم به کافی شاپه کسی توش نبود(چون خلوت میان اینجا) فقط خواستیم قلیون بکشیم بهaاس دادم گفتم: قلیون بکشم؟؟گفت:من که دوست دارم فقط با خودم بکشی ولی حالا که پیش دوستاتی دلم میخواد بهت خوش بگذره هرکار خودت دوست داری کن گفتم:پس نمیکشم،

ولی خوب کشیدم با بچه ها شیوا خیلی میکشید ماهم هی میگفتیم معلومه اینکاره ای ها. کلی هم عکس گرفتیم از هم دیگه ساعت۱:۳۰بود و منم ساعت۲کلاس داشتم سریع اینا رو راه انداختم و رفتیم تاکسی گرفتیم اومدیم خوابگاه سریع لباس پوشیدم به شدت گرسنم بود رفتم سر کلاس ولی خدا رو شکر دیر نرسیدم و کلی هم طول کشید تا استاد اومد اینقد آروم حرف میزد که همه خوابشون گرفته بود.خدا رو شکر یه ساعته کلاس رو تعطیل کرد اومدم خوابگاه تند تند یه چیزی خوردمو رفتم دوباره دانشگاه واسه کلاس بعدیم مهرانا رو دیدم(مهرانا رو روز اولی که اومده بودم خوابگاه دیدم رشتش حقوق یه دختر لاغر اندام و خوشتیپ که چهره با مزه ای هم داره)نشستم کنارش همون موقع الهه هم اومدو سه تایی مشغول حرف زدن با هم شدیم تا کلاس شروع شد و رفتیم سر کلاس سر کلاس یه ریز گوشی مهرانا زنگ میخورد کلاس تموم شد اومدیم بیرون الهه رفت خونه منو مهرانام رفتیم سمت خوابگاه تو راه هی میگفت: من با بابام رابطه خیلی خوبی دارم اونی هم که سر کلاس زنگ میزد بابام بود (آره ارواح عمت)تا شبم با بچه ها حرف میزدیم بعدم شام خوردیم aهم پی.ام داد راجع به اون شب پرسید(اون شبی که گفتم آب انار نگرفته) منم گفتم:اون شب من بهت گفتم آب انار میخوام زرتی از جلوش رد شدی گفت:واقعا که بخاطر یه آب انار اونقدر حرف بارم کردی؟دیگه کلی راجع به این موضوع حرف زدیم که نتیجه ای هم نداشت.

چهارشنبه بیدار شدم شیوا آماده شده بود که بره شهرش و خداحافظی کردو و رفت فاطمه هم رفت کلاسش منم که سفره صبحونه رو پهن نکردم یه شیرینی با هات چاکلت خوردم کلاسم ساعت۲-۸بود ساعت دو رفتم دانشگاه دیدم ای واااااای همه هم کلاسام دارن میان بیرون از کلاس الهه گفت:حدس زدم کلاسو اشتباه اومدی کلاس ۸-۲بوده نه۲-۸خیلی عصبی شدمو با لب و لوچه آویزون اومدم خوابگاه زنگیدم بهaدیگه کلا ناراحتیم یادم رفت:) گفت:حاضر شو میام دنبالت ناهار تو سلف یونی میخوری؟ ؟گفتم: نه گفت: چی میخوری واست بگیرم؟؟گفتم: کباب گفت:با پلو؟گفتم: نه با نون بعدم رفتم جایی که قرار بود بیاد دنبالم اونم اومد رفتیم خونش تا رسیدیم گفت:نوشابه یادم رفت بگیرم تا سفره بندازی منم میخرم و میارم گفتم: زود بیا حوصلم سر میره گفت:سوپر مارکت سر کوچست زود میام اگه هم خیلی حوصلت سر میره ظرفا رو بشور بعدم خندید و رفت منم ظرفا رو شستم کلا۵تیکه ظرف بودا تا اومد گفت:دیوونه شوخی کردم تو چرا ظرفا رو شستی؟؟کلی هم بخاطر اون یه ذره ظرف تشکر کرد نشستیم سر سفره اولین لقمه رو که aگرفت داد بهم بعدش خودشم مشغول خوردن شد نصف کبابمم دادم بهش چون نمیتونستم بخورم بعدم سفره رو جمع کردیم اومدم ظرفا رو بشورم حالا کلا دوتا بشقاب و قاشق بودنا ولی نمیذاشت هی اصرار میکرد که نشور منم خندیدم گفتم:دیوونه چرا اینقدر اصرار داری دوتا تیکه ظرفه دیگه اونم رفت نشست منم سریع اومدم داشت مسابقات آسیایی رو میدید یعنی اینقد با هیجان و جدیت نگاه میکنه که حد نداره وقتی هم یکی میبرد بلند داد میکشید میگفت:هوراااا بازی که تموم شد نگاه کرد دید دارم بهش میخندم گفت:گفته بودم من تی وی میبینم دیگه متوجه اطرافم نمیشم

دیگه عصر شده بود گفت:هر وقت خواستی بریم بیرون بگو ولی من خواستم کنارش تی وی ببینم ساعت ۸بود که گفتم: بیا بریم بیرون یه دوری بزنیم گفت: باشه رفت تو اتاق یه جین آبی پررنگ خوشگل با یه تی شرت خوشگلتر پوشید اومد گفتم چه خوشگل شدی خیلی بهت میاد گفت: اینو اولین باره که میپوشم منم رفت حاضر شدم برای اولین بار تو عمرم با مقعنه رفتم بیرون (چون شال نیاورده بودم)رفتیم چند جا شهرو نشونم داد بعدش گفت:یه چی بگو بخوریم گفتم:نه بیخیال ولی اصرار کردو گفتم:پیتزا بخوریم رفت دوتا پیتزا قارچ و گوشت سفارش داد اومد تو ماشین گفت: بریم یه دوری بزنیم چون ۲۰دقیقه دیگه آماده میشه ماهم رفتیم باز یه دور زدیم یکم از خاطرات اوایل دانشگاهش واسم گفت دیگه برگشتیم و پیتزا ها رو گرفتیم با نوشابه. یه پارک پیدا کردیم نشستیم اونجا به نسبت خلوت بود من نصف پیتزامو خوردم اونم دو تیکه اضافه آورد گذاشتیمشون تو یه جعبه سیب زمینی هارو هم خوردیم سوار ماشین شدیم هی اصرار میکرد که بریم آبمیوه بخوریم بریم بستنی بخوریم (این اصرار کردنش واسه این بود که دفعه قبل بابته آب انار ناراحت شدم )گفتم: نه نمیخورم ظهر کباب خوردیم الانم پیتزا با سیب زمینی و نوشابه چه خبره؟خلاصه بیخیال شد تو راهم میگفت:خدا کنه دوستام نبیننتم (هیچی نگفتم ولی دوباره ببینمش حتما بهش میگم که چرا اینجوری گفتی؟حالا دوستات منو ببینن چی میشه)دیگه اومدیم خونه بازم تی وی دیدیم بعدم خوابیدیم

 صبح بیدار شد رفت دوش گرفت و بعدم رفت یونی aدوتا گوشی داره که یکیش همونجا تو خونش بود خواستم فضولی کنم که بعد گفتم بیخیال فقط برش داشتم که از نته گوشیش استفاده کنم ولی پین کد میخواست منم دوبار اشتباه زدم دیگه بیخیال شدم ساعت ۱۱هم اس داد گفت:رفتم ایستگاه مسافراش تکمیل بود بپوش میام دنبالت منم پاشدم خیلی ملایم آرایش کردم لباسامم پوشیدم اونم سریع اومدم رسوندتم ایستگاه کوله پشتیم سنگین بود از دستم گرفتش رفت سمت راننده داشت پولشو حساب میکرد گفتم: چه کاریه خودم میدم گفت:یعنی چی من اینجام تو پول بدی؟دیگه تشکر کردمو خداحافظی کردیم

اومدم سوار شم پسره گفت:خانوم ما سه تا پسریم شما جلو بشینید راحت ترید( اینقد این بشر خوشگل و خوش هیکل بود)گفتم: باشه نشستم جلو یعنی راننده از بس هیز بود که گفتم الان تصادف میکنیم یه سره برمیگشت چندش منو نگاه میکرد تو راه aاس داد که:شیطونی کردی؟(کلی خدا خدا کردم که نفهمه به گوشیش دست زدم) گفتم:چرا؟کی؟گفت: گوشیمو برداشتی؟گفتم:آره میخواستم از نتش استفاده کنم ولی رمز میخواست و بیخیال شدم گفت:الان از سیم کارت نمیتونم استفاده کنم منم عذر خواهی کردم گفت:اشکال نداره عزیزم ولی خیلی از دست خودم ناراحت بودم هی میگفتم ببخشید گفت:ببین چیزی نیست که درستش میکنم دیگه حرفش رو هم نزن بلاخره رسیدیم سر کوچه مادربزرگم اینا پیاده شدم(چون مامان اینا اونجا بودن) تا رسیدم دمه در خاله رومینا و خاله مرضیه هم اومدن رو بوسی کردیم و اومدیم تو

. بعدم رومینا به خاله مرضیه گفت:بپوشیم بریم ضد آفتاب میخوام ماهم رفتیم جلو یه داروخونه وایسادیم رومینا رفت خرید۷۶۰۰۰ تومن بود و آوردش خاله مرضیه روش رو خوند گفت: این مال پوستای خشک پوست تو که چربه بعد رومینا به من گفت:نه میشه تو بری پسش بدی گفتم: باشه و پا شدم رفتم تو داروخونه خانومه گفت:من پسش نمیگیرم بگو خودش بیاد ببینم دلیل پس دادنش چیه؟اینقد بد اخلاق و پاچه گیر بود که حد نداره منم رفتم به رومینا گفتم خودش اومدم پسش داد بعدم رفتیم از اون فروشگاهی که همیشه خرید میکنیم کرم دیگه ای خریدیم اون قبلی هم(که میخواستیم از داروخونه بخریم)قیمت کردیم بود ۴۶۰۰۰یعنی رسما زنه داشت ۳۰۰۰۰تومن میکرد تو پاچمون بعدم اومدیم خونه رومینا گفت:بریم کافی شاپ؟گفتم:آره ولی من شال ندارم با مقعنه که نمیتونم بیام اونم گفت: باشه یه شال میدم که به رنگ کفشات(نارنجی)هم بخوره یه نازک نخی که رنگش صورتی ملایم بود رو بهم داد خوشگل بود آرایشم نکردم فقط رژ لب زدم و رفتیم

میزی رو واسه نشستن انتخاب کردیم که دقیقا وسط کافی شاپ بود پیانیستشم داشت سلطان قلب ها رو میزد و کلا با فضاش خیلی عشق کردم گارسون اومد گفتیم بستنی مخصوص بیاره با قلیون که آوردو قلیونش نعنا پرتغال بودو خیلی طعم باحالی داشت ولی من چون خیلیییی کشیدم حالم بد شد رومینا گفت: همه بستنیت رو بخور خوب میشی گفتم: نه حالم خیلی بده گفت:من قول میدم خوب میشی بابا فشارت افتاده هااا منم خوردم بستنیمو خیلی هم خوشمزه بود بعدم رفتم به صورتم آب زدمو اومدم بقیه بستنیم رو خوردم یکمم مسخره بازی در آوردیمو خندیدیم حالمم خوب شد بعدم رومینام رفت پیش پیانیسته بهش گفت:کجا رفتین کلاس و یه سری سوالات دیگه اونم گفت:من تدریس میکنم آخر هفته و شمارشو داد دیگه زنگیدیم آژانس و اومدیم خونه مادربزرگ شبم خوابیدیم،

جمعه ساعت۸/۵بیدار شدم صبحونه خوردیم رفتیم خونه که اشکان نبود و کلیدم نداشتیم مجبور شدیم برگردیم ناهارم مرغ خوردیم منم خوابیدم رومینا داشت میرفت یزد اینه که از خواب بیدارم کردن ولی حال نداشتم و خوابیدم اونم رفت حالا دیگه ناراحت شد یا نه رو نمیدونم،شبم اومدیم خونه یکم بهaپی.ام دادم و شامم کباب خوردمو خوابیدم

روز اول یونی....

سلام به دوستای گل خودم پائیز خوش میگذره؟؟

ازش لذت میبرین؟؟؟

پنج شنبه ساعت۹از خواب بیدار شدم ساعت۱۰/۵کلاس داشتم بدون صبحونه خوردن حاضر شدم و رفتم کلاس.جهان پناه قیافش دیدنی شده بودا کل صورتش پف کرده گفت:امشبم نخوابیدم داشتم نقشه یه کارخونه رو میکشیدم.خیلی هم خسته بود یه نیم ساعتی از کلاس گذشته بود که الهه هم اومد یه سری کار انجام داد کاراش که تموم شد سرشو گذاشت روی میز و خوابش برد!!!!ازشون خوشم میاد که اینقدر کار میکنن.خودمم سر کلاس همش سوزش معده داشتم که از گرسنگی بود و کلاسمم تا ساعت۱طول کشید و مطمئن بودم که بازم وزن کم میکنم از کلاس اومدم خونه خداروشکر ماهی داشتیم با سالاد و سیب زمینی سرخ کرده کلی خوردم و چسبید.بعد از ناهارم رفتم وبگردی. یه ساعتی که گذشت از بس خوابم میومد یه هات چاکلت خوردم که خوابم پرید بعدم یه بشقاب پر واسه خودم انار دونه کردم و خوردم.

ساعتای۵هم با مامان رفتیم که واسه کیان تبلت بخره تو همون مغازه به مامان گفتم:چه کاریه تبلت بگیره؟؟ تو که میخوای تبلت خوبی واسش بگیری بالا ۱تومن میشه خوب یکم دیگه پول بزار روش واسش لپ تاپ بگیر اونم قبول کرد کیانم خودم راضی کردمو و رفتیم چند جا قیمت کردیم منم یه کفش پشت ویترین یه مغازه دیدمو خریدمش و گفتم:بریم همون جایی لپ تاپ خودمو خریدم مشخص بود آدم درستیه تازه منم از خریدم راضی ام دیگه رفتیم اونجا یکی مثه مال خودمو برداشتیم قرار شد برنامه ریزیش کنه و ما فردا بیایم ببریمش.ازونجام رفتیم که من واسه خودم پنکک و یه سری لوازم آرایش بگیرم بعد دیگه اومدیم سمت خونه رومینا زنگید گفت:امشب میای بریم بیرون؟؟گفتم:آره میام.بعدم زنگیدم بهaیکم حرف زدیم بعدش گفتم:با رومینا برم بیرون؟؟اونم داشت یه چیزی میگفت ولی از بس صداش قطع و وصل میشد نفهمیدم چی گفت ولی حس کردم گفت: نه نرو.گفتم حالا چیکار کنم؟ چون اگه نمیرفتم رومینا ناراحت میشد از طرفی aهیچ وقت نمیگه جایی نرو یا چیزی نپوش واسه همین تعجب کرده بودم هر چی هم اس میدادم جواب نمیداد دیگه اینقد زنگیدم تا برداشت گفت:پیش پسر عمه امم قرار شد زنگ نزنی گفتم:من اصلا نشنیدم که اون موقع چی گفتی برم با رومینا بیرون؟؟گفت:آره عزیزم برو کلی هم خوش بگذرون تا حرفامون تموم شد رسیدیم خونه لباس پوشیدم و رفتم خونه مادربزرگم رومینام حاضر شد زنگیدیم آژانس قرار بود بریم یه کافی شاپی که جفتمون دوسش داریم و جای دنجه ولی بعدش نظرمون عوض شد گفتیم بریم جایی که موسیقی زنده داشته باشه و رفتیم میزیو انتخاب کردیم که دقیقا کنار پیانو بود واسه دوتا مون یه پیتزا سفارش دادیم(چون پیتزاهاش خیلی بزرگه و عمرا کسی نمیتونه یه دونشو بخوره) پیتزا رو که خوردیم پیانیستش اومد یکم پیانو زد بعد یه نوشیدنی واسش آوردن خورد با یه دست پیانو میزد با یکی هم کی برد به رومینا گفتم: این نوشیدنیش به جون خودم آب شنگولی بوده که اینقد خوب میزنه:) بعدم گفت: چرا اینقد قبل از کی برد زدن لفتش داد؟گفتم:میخواست مطمئن بشه همه دارن نگاش میکنن. یه سره هم چرت و پرت میگفتیم میخندیدیم، پسره داشت پاشو میزد به این قسمتی که پائین پیانوئه و ماله کشیده تر کردن صداست بعد رومینا گفت: این داره داره کلاج میگیره؟؟گفتم:نه فکر کنم این قسمت پیانو ماله گاز دادنه بعد آهنگش که تموم شد پسره به رومینا گفت:ببخشید خانوم شمام پیانو کار میکنید؟رومینا گفت:نه چرا؟؟گفت:چون دیدم راجع به این پدال پائین پیانو صحبت میکنید تازه فهمیدیم که به به داشته حرفا چرت و پرتمون رو میشنیده .به رومینا گفتم: تو سیر شدی؟گفت :نه.قرار شد دسر سفارش بدیم که نداشت بعدش هرچی به رومینا گفتم: بیا بستنی سفارش بدم نذاشت و سالاد ونیز سفارش داد.خاله مرضیه هم زنگ زد بهش گفت:دارم میام و یه ربع بعدش با دختراش و شوهرش اومد به منو رومینا گفت:یکم حجابتون رو رعایت کنین محمدرضا میخواد رئیس اداره....بشه شمام باید یکم رعایت کنین ماهم بهمون برخورد میخواستیم بشینیم سر میز خودمون و پیششون نشینیم ولی خیلی اصرار کرد ماهم دیگه نشستیم پیش اونا.سالادمونم آوردن خیلی بدمزه بود ولی قلیون خیلی فاز داد اما دختر خالم از بو قلیون بدش میومد و حالت تهوع گرفته بود. ساعتای ۱۱هم رسوندنمون خونه مادربزرگم aاس داد که چه خبر منم همه چیو واسش تعریف کردم گفت:مگه قرار نبود فقط با من قلیون بکشی؟گفتم: باشه دیگه فقط با تو میکشم ناراحت بود ولی خوب اون مثل من چیزی رو کش نمیده و معمولا کوتاه میاد بعدم گفت؛:منم میخواستم بیام پیشتون ولی گوشیتو جواب ندادی گفت: چرا میخواستی بیای اونجا؟گفت:چون تو اونجا بودی دوست دارم جایی باشم که تو هستی .

دیگه یکم تی وی دیدیمو خوابیدیم.

جمعه ساعت۸از خواب بیدار شدم کیانم یه ریز زنگ میزد که زود بیا بریم لپ تاپمو بگیریم صبحونه خوردمو اومدم رفتیم لپ تاپشو گرفتیم اومدیم خونه aهم اس داد که: من رفتم (شهری که دانشگاهشه)تو هم زود بیا گفتم: شنبه میام .

ساعتای ۶عصر رفتیم بیرون واسه خریدن کیف که خیلی از پاساژا چون جمعه بود بسته بودن رفتم یه مغازه که همیشه ازش خرید میکردم اومدم برم داخل مغازه ،مغازه داره گفت:ببخشید خانوم مغازه تعطیله گفتم:من مشتزی دائمی تون هستم اگه میشه خرید کنیم گفت:باشه و ماهم رفتیم یه کوله پشتی ساده ی مشکی انتخاب کردم همونو خریدیم رفتیم یکمم لوازم تحریر نیاز داشتم اونا هم خریدم و اومدیم خونه.

هم باید حموم میرفتم هم اتاقمو مرتب میکردم و هم اینکه ساکمو جمع میکردم ولی خیلی خسته بودم یه هات چاکلت خوردم(تازگی ها خیلی میخورم)یکمم تی وی دیدم بعدش دیگه استارت کارو زدم اول رفتم حموم و اومدم لباسامو تا کردم گذاشتم سر جاشون هر چی ظرف تو اتاق بود رو بردم بیرون لوازم آرایشیمو گذاشتم سر جاشون اتاق کامل جمع نشد ولی همون کافی بود، دیگه رفتم سر وقت ساک جمع کردن اول ظرف و مواد غذایی و پتو و هرچی نیاز بودو گذاشتم تو ساک بعد لباسامو گذاشتم از هر کدوم دوتا برداشته بودم:دوتا تاپ تیشرت شلوارک و ......بعد از اونام هر چی لوازم آرایشی نیاز داشتم+ و ناخنگیرو سشوار گذاشتم تو ساک به زور بستیمش (خیلی پر شده بود) ساعتای۲هم خوابیدم.

شنبه ساعت۶/۵بیدار شدم بدو بدو با مامان حاضر شدیم رفتیم ایستگاه ماشینا به جز ما یه مسافر دیگه هم بود و منتظر بودیم یکی دیگه هم بیاد تا ماشین راه بیوفته که مامان حوصله نداشت رفت کرایه اون یه نفرم حساب کرد و حرکت کردیم تو راه یه نیم ساعتشو خوابیدم تا رسیدیم آژانس گرفتیم رفتیم دانشگاه قسمت خوابگاه(خوابگاه با دانشگاه تو یه محوطه هستن)مسئول خوابگاه شماره اتاقمو بهم گفت و کلیدشم داد رفتیم تو اتاقم به مامانم گفتم وسایل خوابمو بزاره تخت بالا گفت:همه دوست دارن تخت پائین باشن تو میری بالا؟؟گفتم:آره بهتره اینجوری، وسایلمونو گذاشتیم هم اتاقیمم اومد یه دختر خیلی آروم بود اونم داشت وسایلشو میذاشت تو کمد بی اغراق وسائلش دوبرابر من بود رشتمو پرسید منم رشته اونو پرسیدم که میکروبیولوژی میخوند. بعد با مامان رفتیم یکم خرید کردیمو اومدیم خیلی خسته بودم هوا به شدت گرم بود و این گرماش بیشتر خستم کرده بود رفتیم تو سلف دانشگاه غذا خوردیم اونجا رسما داشتم خواب میرفتم بزور خودمو نگه میداشتم بلاخره غذا آوردن که کباب بود عین قحطی زده ها حمله ور شدم و تقریبا تمام غذامو خوردم بعدش برگشتیم تو خوابگاه خیلی دلم میخواست یه خواب مشتی بزنم ولی وقتش نبود. لباسامو در آوردم و آویزون کردم مامانم داشت یخچالو تمیز میکرد بعدن جارو برقی رو آوردن جارو کردم دیگه با خیال راحت رفتم دراز کشیدم روی تخت هم اتاقیمم داشت حاضر میشد که بره کلاس رفتو منم یکم دراز کشیدم تازه داشت چشمام گرم میشد که پاشدم تصمیم گرفتم نخوابم که شب زود خواب برم و صبحم زود بیدار بشم.

رفتم کتری برقیمو آب کردم سریع جوش اومد یه هات چاکلت واسه خودم درست کردم و دراز کشیدم.ساعت۶/۵هم اتاقیم اومد اسمش شیواست.

دیگهaهم اس داد که میخوای ببرمت بیرون گفتم:حرفای خوبی میزنی:) گفت:دوست دارم بهت خوش بگذره سریع پوشیدم یه مقنعه هم گذاشتم توی کیفم که اگه مسئول خوابگاه گیر داد بپوشمش، رفتمaدمه در یونی منتظر بود سوار ماشینش شدم کل مدتی که پیشش بودم یه ساعتم نشد ولی همونم خوب بود،

اومدم تو اتاقم شیواکه نبود رفته بود تو یه اتاق دیگه پیش دوستش منم تنها بودم تو اتاقم مامانمم زنگ زد یکم باهاش حرف زدم.

اتاقای کناری همه با هم دوست بودن و کلی خوش میگذشت بهشون فقط من تنها بودم دلم گرفت و عین دیوونه ها زدم زیر گریه بهaهم گفتم اونم گفت: من مطمئنم دوست پیدا میکنی هنوز روز اوله یکم صبر کن سرگرم پی.ام دادن بهaشدم و دیگه به کل ناراحتیم یادم رفت،

شبم مینا زنگ زد گفتم:هم اتاقیم میره تو یه اتاق دیگه پیش دوستش من تنهام گفت:منم با یکی دوستم ولی ازین مومن هاست و به من نمیخوره دیگه یکم دردو دل کردیمو ساعت۱۲هم خوابیدم.

یکشنبه ساعت ۶/۵از خواب بیدار شدم(بهله پس چی)مقنعه و مانتوم رو اتو کردم بعدم کتری برقیمو آب کردمو سریع جوش اومدم چای کیسه ای هم داشتم بساط صبحونمو راه انداختم یه تعارفم به شیوا کردم که گفت:مرسی نمیخورم خودم خوردم تا من صبحونمو بخورم اون کامل حاضر شدو رفت نمیدونم چرا اینقدر زود رفت اونم مثه من ساعت ۸کلاس داشت ولی ساعت۷رفت،

بعد از پرخوری پاشدم لباس پوشیدمو خوشگلاسیون کردم رفتم دانشگاه کلاسمو پیدا کردم نه تنها کسی توش نبود بلکه در قفل بود که دو دقیقه بعد یکی یکی بچه ها اومدن و از استاد خبری نبود با یه ختره شروع کردم به حرف زدن تا استاد اومد رفتیم سر کلاس اونجام پیش اون دختر نشستم اسمش الهه است استاد گفت یکی یکی اسماتونو بنویسید که نوشتیم بعد از روشون خوند اسم یه پسره رو خوند کسی دستشو نگرفت بالا بعد یکی از دوستاش گفت استاد تو راهه: )همه زدن زیر خنده استادم خندید گفت دفعه دیگه اسامی کسانی که توی راه هستند رو ننوسید استاده یه مرده قد کوتاهه با ریش پروفسری و پشت سرشم کچله در ظاهر بد اخلاق میاد ولی خیلی خوش اخلاق بود  یه سری وسیله گفت بخرید و یه گونیام نشون داد گفت:اینو میبینید؟بعد چند تا از پسرا از ته کلاس گفتن: نه بچه هام زدن زیر خنده استاده اصلا دعوا نمیکرد همراه بچه ها میخندید و ادامه حرفشو میزد یه ساعتم بیشتر سر کلاس نبود و ساعت۹کلاس تعطیل شد به الهه گفتم بیا تو خوابگاه پیش من اونم با دوستش(مهسا)اومدن تو اتاقم ولی زودی رفتن خونه منم میخواستم استراحت کنم که یادم افتاد واسه سلف کارت نگرفتم سریع پوشیدم رفتم پول بریزم به حساب فرمو پر کردم گذاشتم روی میز منتظر بودم که نوبتم بشه اون پسره که گفتم واسم انتخاب واحد کردو زحمت کشید یادتونه؟؟اونم اونجا بود یه خودکار دستش بود که وقتی دکمشو میزدی صدا چاقو میداد فیش یه دختره قبل از این پسره بود دختره به بانکیه گفت:آقا ببخشید ایشون تا با چاقوشون سرگرمن میشه کار منو راه بندازید؟!!یه دفعه پسره از کوره در رفت و گفت:خانوم محترم این چاقو نیست ببینید بعد در آوردو و نشونش داد دختره گفت: نه این چاقوئه!!!(عجب بی منطق و زورگو بود دختره)پسره گفت:دارم نشونت میدمش اگه چاقوئه میشه تیغشو نشونم بدی؟در ضمن اگرم مطمئنی به حرفت برو به حراست دانشگاه اطلاع بده فامیلمم جمالیه دختر گفت:خوب شما سرگرم وسیلت بودی گفتم کار منو انجام بدن دیگه ازین چیزام با خودتون نیارید دانشگاه پسره گفت:گفتم که اعتراضی دارید برین به حراست اطلاع بدید یه دختره کنار من بود گفت:پسر پشتش گرمه رئیس بسیج دانشگاست گفتم:واقعا؟!!!مطمئنید؟گفت:نه ولی یه پست توپی تو بسیج دانشگاه داره(خواستم بگم تو اول بدون چیکارست بعد اطلاع رسانی کن).

ازونجام رفتم کارتمو گرفتم و قرار شد ساعت ۱۲برم سلف و شارژش کنم یک ساعتو نیم مونده بود تا بشه۱۲گفتم چکاریه اینجا بشینم رفتم خوابگاه یه استراحتی کردمو یه هات چاکلتم زدم بر بدن و بعدم حاضر شدم رفتم سلف و کارتمو شارژ کردم گفتن از هفته بعد سلف غذا میده الان اگه میخواید باید بخرید رفتم عدس پلو داشت با کوبیده که کوبیده سفارش دادم تا سه شنبه هم غذا رزرو کردمو چند دقیقه طول کشید تا غذامو آوردن یه نوشابه هم خریدم و غذامو خوردم کلاس بعدیم ساعت دو بود و حال نداشتم برم تا خوابگاه و برگردم واسه همین تو سلف نشستمو منتظر شدم تا ساعت دو بشه و برم سر کلاس.

ساعت دو رفتم سر کلاس بیان معماری استاده چندتا چیز گفت بکشیم که یکیش دایره بود گفت این واسه اینه که دستتون گرم بشه چند دقیقه بعد پسره گفت: استاد دستمون داره میسوزه بسه:)

استاده یه خانومه بود که موهاشو کج زده بود و مقنعشم خیلی عقب بود و به طرز واضحی با پسرا خوب بود دخترا رو نمیشناخت یا اگرم میشناخت فامیلشونو میگفت ولی نه تنها کل پسرا رو میشناخت که به اسمم صداشون میزد امیر،علی،رضا......

کلاسش یکم واسم سخت بود چون خیلی تاکید داشت که خطها باید صاف باشن و منم به هیچ عنوان نمیتونستم خط صاف بکشم یه چیزایی کشیدمو قرار شد که بقیه اش باشه واسه جلسه ی بعد.

کلاس چون عملی بود تو کارگاه بود و دختر پسرا رو به روی هم نشسته بودن یه پسره که بعدا فهمیدم اسمش حسام الدینه خیلی نگاه الهه میکرد و قشنگ معلوم بود خیلی تو کفش رفته، استاد گفت: کلاساتون خیلی شلوغه باید دو گروه بشین یه گروه یک شنبه ها بیان یه گروه سه شنبه ها الهه هم گفت:برم بگم یکشنبه ها میایم؟؟گفتم بگو فرق نداره همون موقع استاد از چندتا پسره رو به روییمون (که همون حسام الدین بود با دوستاش)پرسید: شما کی میاین؟؟گفتن:سه شنبه ساعت۱۰تا۲تا اینو گفتن الهه گفت :میخوای سه شنبه ها بیایم؟؟گفتم :واسه من فرقی نداره(همون موقع حدس زدم که از این پسره حسام الدین خوشش اومده که به سرعت نور تایم کلاس رو میخواست عوض کنه) تا الهه بره به استاد بگه استاد گفت دیگه بقیه همگی باشید یک شنبه اینه که تو کلاس اون نیوفتادیم،

کلاسم که تموم شد رفتیم بوفه شکلات خریدیم خوردیم بعد الهه برگشت گفت:اینقد ازین پسره تی شرت سفیده خوشم میاد!!چیزی نگفتم(حال کردین حدسم درست بود) بعدش مهسا گفت:بریم دستشویی رفتیم اومدن بیرون دیدم الهه مدل موهاش عوض شده گفت:این مدل بیشتر بهم میاد یا قبلی گفتم:این بهتره خیلی از کارش خندم گرفته بود دیگه رفتیم سر یه کلاس دیگه،

استاد اونم زن بود وسط کلاس کولر خاموش شد رفتن بگن روشنش کنن که گفتن سوخته،یه پسره گفت:معلومه که میسوزه جمعیت زیاده به کولر فشار میاد یعنی اینقد اینا چرت و پرت گفتنو خندیدیم که حد نداره بعدم فهمیدیم دختر پسرا رو میخوان از هم جدا کنن انصافا اینجوری خیلی مسخره میشه،  میشه مثل مدرسه.

آب انار میخوام:دی

سلااااام دوستای گل خودم خوبید؟؟پائیزتدن رمانتیک باشه و کاش برگها زودتر زرد و نارنجی بشن و زیر پاتون صدای خش خش

بیاد.و حسابی حال و هواتون پائیزی بشه من عاشق فصل پائیزم شاید دلیلش اینه که تو این فصل به دنیا اومدم.

سه شنبه ساعت ۸بیدار شدم اصلا بوی ماه مهر نمیومد.

یه لیوان چای با بیسکوئیت خوردم چهان پناه اس داد که ساعت۱۰:۳۰موسسه باشید.

حاضر شدم یه شال خوشگل رنگ رنگی هم پوشیدم و رفتم سمت کلاس شالم دهنمو سرویس کرد چون جنسش ساتن بود همش از سرم می افتاد تو کل مسیر شالمو با دست گرفته بودم تا از سرم نیوفته.

بلاخره رسیدم در زدم رفتم تو اتاق جهان پناه بعد گفت: چرا اینقدر دیر اومدی؟؟(تازه شاهکارمو فهمیدم)گفتم: ببخشید من طبق ساعت قدیم اومدم ساعتمو جدید تنظیم نکردم گفت:عیب نداره.

خلاصه کلاس شروع شد بهم گفت: کم کاری میکنی تازگیا خدائی راست میگه من اولش خیلی خوب بودم جهان پناهم میگفت:خیلی راضی ام ازت ولی چند روز بود که متاسفانه خوب کار نکرده بودم.

کلاس تموم شد اومدم خونه غذا ماکارونی داشتیم که دوست نداشتمو کد بانو شدم خورشت بادمجون درست کردم بعدم خوردم خوب شده بودفقط یکم چرب بود.

بعدم خودمو تحوبل گرفتم واسه خودم شربت گلاب درست کردمو زدم بر بدن بعدم دراز کشیدمو یکمم تی وی دیدم عصر

گفتم :مامان بریم خرید؟گفت: باشه منم حاضر شدم رو زمین نشسته بودم خه شدم چیزی بر دارم ناخن پام برگشت

میدونین منظورم چیه؟ یعنی ازون ور شد سریع تا جایی که میشد کوتاه کردم میسوختااا زیرشم پر از خون بود بلاخره رفتیم قبل از هر چیز واسه خودم یه بلوز خوشگل نخی خریدم 15تومن(یاد بگیرید یکم اقتصادی باشین)بعدم رفتم سراغ شلوار

خریدن جین یا کتون بودن شلواره واسم فرق نداشت فقط چون

پاهام باریک و کشیدست میخواستم دمپا باشه رفتم تو مغازه یه کتونشو پوشیدم که خوب بود و بهم میومد بعدم جینشو پوشیدم که دیدم بهتر وایمیسه و این شد که جین رو خریدم البته جینش نسبت به بقیه پارچه های جین نازک تر بود بعدم

رفتم سراغ خرید اتو سشوارو ظرف غذا و این جور چیزا که البته همشو کوچیک گرفتم

دیگه از خرید تشریف آوردیم خونه و من بلوزمو پوشیدم مامان گفت:چقد بهت میادبعدم شلوارمو با مانتو و مقنعه ای که

میخواستم باهاش برم یونی پوشیدم مامان گفت:همشون قشنگن

نشستی فاطما گل دیدیمaهم پی.ام داد قضیه ناخنمو بهش گفتم اونم کلی قربون صدقم رفتبعدم گفت:من راجع به

این جریانات پیش اومده خیلی فکر کردم اشتباه از من بوده ببخشید گفتم:اشکال نداره شبم یکم پی.ام دادیم که من وسطش خوابم برد.

چهار شنبه ساعت 8 از خواب بیدار شدم دست و صورتمو شستم مامان گفت:رومینا زنگ زده گفته بیاین بریم خرید گفتم:

باشه الان حاضر میشم پوشیدیم و رفتیم خونه مادربزرگ ازونجام رفتیم خرید واسه خودم کتری برقی خریدم رومینام چیزایی

که من خریده بودم خرید+یه ساک خیلی بزرگ زرشکی از مغازه نمیتونست بیارتش بیرون پسره مغازه داره بهش گفت:

خانوم شما ازینجا نمیتونی ببریش بیرون چطوری میخوای ازش استفاده کنی؟رومینام خندید ساک رو گذاشت تو مغازه گفت:

خریدمون که تموم شد میایم ببریمش.

زنگ زدیم به فاطی(دختر خاله مامان)که بیاد دنبالمون اونم گفت:نیم ساعت دیگه میام تا اون برسه رفتیم تو یه ظرف

فروشی دید بزنیم که رومینا همونجا یه رنده هم خرید . یعنی تو هر ظرف فروشی یا لوازم خانگی که میرفتیم مادربزرگم میخواست یه چیزی بخره رومینا گفت:مامان خوب کیف میکنی میریم تو مغازه های مورد علاقتگفت:من که چیزی نخریدم رومینا گفت:ولی خیلی دلت میخواد مادربزرگ کلی هم واسه رومبنا لارج بازی میکرد هر چی میخواست بخره

میگفت :بهترینشو بردار یا هر چی دوست داری بردار فکر قیمتشم نکن

بلاخره فاطی اومد و ماهم ساک رو از مغازه داره گرفتیم رفتیم خونه مادربزرگ مامان گفت:من کار دارم باید برم من

نمیخواستم برم خونه که یهو یادم اومد عصر کلاس دارم اینه که اومدم خونه تمرین کردم که کم کاریم جبران بشهخیلی

خوابم میومد ولی دیگه باید میرفتم کلاس یه هات چاکلت خوردم که خوابم بپره و رفتم سمت کلاس aگفت:بعدش بیام دنبالت گفتم :ولی از کلاس نه. من میرم خونه اونجا بیا گفت باشه.رسیدم کلاس

جهان پناه مثل همیشش نبود هی سرشو میذاشت رو میز یا سرشو میگرفت گفتم:سرتون درد میکنه؟گفت:آره دیشب تا صبح نخوابیدماین خانومی که الان دیدی رفت؟؟این طراحی یه مسجد رو قبول کرده ولی اصلا این کارو بلد نیست قرار

شده من کاراش رو انجام بدم تازه امشبم احتمالا نتونم بخوابمباید کارشو تحویل بدم.یه دختر اومد تو کلاس که بعدش

فهمیدم خواهر الهه است داشت تعریف میکرد که دوست دارم برگردم به دوران دانشجوییم. پیش خودم گفتم:کاش دوران

دانشجویی منم طوری بشه که همش ارزو کنم دوباره تکرار بشه .کلاس تموم شدو اومدم خونه.

سریع حاضر شدم بهaهم زنگ زدم گفت:آروم برو سر خیابون تا من میرسمرفتم 3دقیقه وایسادم که اومد رفت تو یه جاده

خارج از شهر گشت ارشادم اونجا بود گفت:خداروشکر نگرفتمون گفتم:اگرم میگرفت تورو میگرفت چون من جیغ میکشیدم میگفتم این منو به زور سوار کردهگفت:تو کلا لطف داری.

بعدم گفتم:بریم فلان خیابون من آب انار میخوام گفت:اونجا خیلی ترافیکه ها ولی چون تو میخوای میریم رفتیم از کنار شانار

رد شد گفتم:چرا واینستادی پس گفت:دیگه رد شدیمراستش حس کردم عمدا رد شد ازش ولی خوب مطمءن نیستم

بعدم هی میگفت:چرا ناراحتی منم میگفتم :ناراحت نیستم

ساعت9:15اومدم خونه دوباره گیر داد که نه تو از یه چیزی ناراحتی منم گفتم:نیستم .

یکمم با مامان بحثم شد بعدم خوابیدم.

من با ابروی رنگ کرده...

سلام دوستای خوبم تابستون که دیگه تموم شد امیدوارم پائیز خوبی داشته باشین.

یکشنبه ساعت۸بیدار شدم تو همون تخت مشغول وب خونی شدم بعدم میخواستم خودمو وزن کنم همش دعا میکردم

که اضافه کرده باشم رفتم روی وزنه دیدم بهله نیم کیلو دیگه هم اضافه کردم با اون نیم کیلو قبلی میشه یک کیلو

 

یعنی در عرض یک ماه(البته فکر کنم کمتر از یک ماه شد)یک کیلو اضافه کردم نمیدونم یک کیلو در ماه خوبه یا

نه؟؟ولی خوب باز این نشون میده که اگه بخوام میتونم .پ.ر....هم شدم که باعث میشه وزنت بیشتر بشه خدا کنه وزن خودم اضافه شده باشه و ماله اون نباشه. 

خوب وعده ای بنام صبحانه که تو خونه ی ما وجود نداره یه استکان چای واسه خودم ریختم با بیسکوئیت ساقه طلایی خوردم،

بعدم نشستم پای تی وی اتاق خبر دیدم و بعد از اونم برنامه سمت نو رو دیدم بهaهم اس دادم گفت:الان از خواب

 بیدار شدم تو واتس آپ بهت پی.ام دادم چرا ج ندادی؟گفتم:نتم قطع شده دیگه یکم اس دادیم بهم در همون حین جهان پناهم اس داد گفت که:فلشتون پیش منه گفتم:عصر میام کلاس گفت: باشه.

ناهارم پلوگوشت خوردیم که خوشمزه بود.

بعدشaپی.ام داد گفت:من واقعا دوست خوبی نیستم وقتی با بقیه خودمو مقایسه میکنم به این نتیجه میرسم،

گفتم:چرا؟؟گفت: مثلا یکی از دلایلش اینه که نمیتونم زیاد ببینمت منم نمیخواستم این موضوع رو کش بدم گفتم: مقصر تو نیستی این مربوط به شرایطته.دیگه اون خوابید.

 منم اس دادم به جهان پناه و پرسیدم چه ساعتی بیام؟اونم گفت:۴/۵بیا. سریع چیزایی که جلسه قبل گفته بود رو کار کردم بعدم حاضر شدم و رفتم کلاس.

نیم ساعتی از کلاس گذشته بود که دوتا از دوستای جهان پناه اومدن اونجا پیشش یکیش داشت واسه اون یکی

دوستش که اسمش خاطرست تعریف میکرد که داداشم با دوست دخترش قهر کردن حالا اون جوابشو نمیده بعد

 همون موقع داداشش زنگ زد خاطره گوشیو برداشت گفت:آخی شنیدم دعوا کردین اشکال نداره با خودم بیا بیرون البته شوخی میکردو بعدشم خندید جهان پنام خندش گرفت،

بعد دوباره داداشه دختره زنگید دختره گوشیو جواب داد خاطره ازون ور هی میگفت(البته این دفعه کاملا

جدی):بهش بگو منتشو نکش و کاملا هم مشخص بود از حسادت داره میترکه،بعد مامانم زنگ زد گفت:اگه میشه کلاس فردات رو بنداز طرف صبح منم به جهان پناه گفتم اونم قبول کرد.

خلاصه کلاس تموم شد و اومدم خونه اتاقم واقعا بهم ریخته بود همه ی لباسام و یه عالمه کاغذ+بقیه وسایلام کلا

 وسط بودن ولی واقعا خسته تر از اونی بودم که بخوام اتاق جمع و جور کنم واسه همین استراحت کردم بعدم چای

خوردم بعدم فیلم فاطما گل رو دیدم خبری از aنشد اس دادم بهش:کجایی ناپیدا؟؟گفت:اومدم واسه کارگرا باغ یه

 چیزی بخرم ،شبم قرار بود بره باغ که نرفت بهم پی.ام که میداد بحث دانشگاه شد گفت:باز اگه میتونی بزن یه جای

 دیگه،گفتم:یعنی اونجا اینقدر وحشتناکه؟گفت:نه ولی خوب امکانات زیادی هم نداره بعدم که از حرفام فهمید ناراحتم

هی میگفت:اینجا میریم و اونجا میریم،راستش دیگه این حرفش فائده نداشت چه کاریه آدم تو دل یکیو خالی کنه هی

بهش یاد آوری کنه که اونجا امکانات نداره؟خیلی از دستش عصبی شدم چون با حرفش دوباره بهم یادآوری کرد که

دارم میرم جای کوچیکی من دیگه باهاش کنار اومده بودم ولی یادم آورد باز.بعدم گفت:هر وقت کلاس داری بگو بیام دنبالت،گفتم: فردا دارم طرف صبح ها گفت: باشه

خلاصه با اعصاب داغون شب بخیر گفتمو خوابیدیم،

دوشنبه ساعت۵بیدار شدم حال پا شدن نداشتم ولی خوابم نمیرفتم رفتم دست و صورتمو شستم دیدم بهله بنده

پ.ر.....شدم کمرمم به این خاطر درد داشت به مامان گفتم: ژلوفن داریم؟؟گفت:نه ژلوفن داریم و هیچ مسکن دیگه

ای تا ساعت۸/۵صبر کن بعد میرم از داروخونه نزدیکی واست میگیرم میخوای یه دمنوش گیاهی واست درست کنم

گفتم:نه من دردم شدید تر از این اونه که با این چیزا خوب بشه گفت:حالا من درست میکنم.

درست کرد یه استکان خوردم با بر خلاف تصورم خیلی موثر بود و دردم کم شد تازه سریع تر از قرصم اثر کرد.

بعدم یه ذره نیمرو خوردم یادم اومد کهaگفته میام دنبالت نیاز به حموم رفتن داشتم ولی با اون وضع پ.ر.ی...اصلا

نمیتونستم برم ابروهامم پر شده بود چنگیزخانی شده بودم واسه خودم بهش اس دادم گفت:دارم با بابام میرم باغ منم

گفتم دارم میرم کلاس گفت:به سلامت (اگه میگفتم میرسونمت من نمیرفتم)ولی چون به روی خودش نیاورد حرصم

گرفت گفتم:دیشب که گفتی خودم میبرمت،گفت:نمیتونم بابام باغ کار داره مجبورم برم همراش گفتم: میدونم نمیتونی

بیای ولی چون به روی خودت نیاوردی، بهت حرفتو یادآوری کردم دیگه کلی بهش غر زدم.

حاضر شدم برم کلاس فقط ضدآتاب زدم اصلا حال آرایش کردن نداشتم با رنگ و روی زرد رفتم از خونه بیرون

تو راه همش حرص میخوردم از دستaیعنی دلم میخواست پیشم بود که یه دعوای حسابی باهاش کنم و دلم خنک شه.

بلاخره رسیدم کلاس جهان پناه ولی هنوز نیومده بود منم باز بهaاس دادمو یکم دیگه غر زدم سرش.

بلاخره جهان پناه اومد یه عذرخواهی کرد بخاطر تاخیرش و گفت: تو ترافیک گیر کردم بلاخره کلاس شروع شد

 

تا۱۱:۴۰داشت یاد میداد بعد بهش گفتم :میشه بقیه اش باشه واسه جلسه قبل چون من کمرم درد میکنه گفت:باشه

مشکلی نیست داشتم بند و بساطمو جمع میکردم که aزنگ زد گفت:من نزدیک کلاستم بیا میرسونمت گفتم نه

نمیخواد (واسه اینکه اولش گفت نمیتونم بیام گفتم نیا یکمشم ماله سر و وضع داغونم بود)گفت:بزار بیام نمیخوای

برسونمت گفتم:نه باشه یه وقت دیگه مشخص بود خیلیییی ناراحت شده.

حرکت کردم سمت خونه خواستم از داروخونه قرص بگیرم که دیدم پولامو جا گذاشتم اینه که بیخیال شدم و رفتم خونه.

با اینکه کار aدرست نبود ولی منم از کارم پشیمون شدم چون بخاطره ناراحت شدن من از باغ که خارج از شهره

اومده بود سمت کلاسم ولی من نرفتم همراش با این وجود به هیچ عنوانم نمیخواستم ازش عذرخواهی کنم چون

شروع کننده اون بود،

اس دادم بهش گفتم: عصر میای؟جواب نداد زنگ زدم بهش گفتم:چرا جواب نمیدی؟گفت:چون پشت فرمونم(با حالت

دلخوری)گفتم:باشه رفتی خونه جواب بده. خودمم دیگه از خستگی و کمر درد بیهوش شدم دو ساعتی خوابیدم و

بعدش بیدار شدم همون موقعaپی.ام داد گفت:ازون موقع دنبال کارای بابام بودم گفتم: خسته نباشی،گفت:سلامت باشی.

بعد گفت: اومدم دنبالت چرا نیومدی؟گفتم: یه چیزی نیاز بود بریزم رو فلشم طول میکشید معطل میشدی گفت:عجبا

گفتم: یعنی چی؟؟گفت:خوب معطلی چیزه مهمی نیست دیگه بحث رو کش ندادیم،

یکم همینجوری حرف زدیم.

 بعد زنگ زدم آرایشگاه وقت گرفتم گفت: یه ربع دیگه بیاین ولی ازونجایی که بنده حسابی ریلکس تشریف دارم

رفتم حموم و زود اومدم با همون موی خیس آرایش کردم و همون مانتو آبی خوشگلمو پوشیدمو زنگیدم آژانس به

فکرم رسید بعد از آرایشگاه با aبرم بیرون اس دادم بهش گفت: باشه میام آدرس رو هم ازم گرفت قرار شد اگه

نتونست پیداش کنه برم خونه و ازونجا بیاد دنبالم.

با اینکه آرایشگاه رو بلد بودم ولی چون راننده از یه مسیر دیگه اومد مسیرش رو گم کردم خودشم با اینکه آدرس

میدادم پیداش نمیکرد خلاصه پیدا شدو راننده کلی غر زد که این چرا تو خیابون تابلو نزده فقط تو کوچه زده(انگار

 حالا تقصر منه)پیاده شدم رفتم داخل  آرایشگاه.

 خیلی  شلوغ بود موقعیت مناسبی واسه مردم شناسی بود(سرمه اینو یادم داده همه که میدونین خخخ) رفتم از منشیه

وقت گرفتم که بهش میخوره ۲۴سالش باشه الان چندین ساله میام این آرایشگاه حتی یه بارم یادم نمیاد این منشیه

آرایش کرده باشه حتی یه رژ ملایم هم نمیزنه!!چند نفری داشتن پولشون رو حساب میکردن موهاشون خیلی زشت

 و بد درست شده بود بیش از حد حجم داشتن موهاشونو لباساشونم خیلی قدیمی و بد بود. یه خانومم اونجا بود با

لباس دکلته ی سفید جلوشم با چیزایی براق کار شده بود موهاشو هم لخت کرده بود لباسش خوشگل بود بهش میومد

خودشم تقریبا سبزه بود خوشگلم نبود ولی از لباسش خوشم اومد (اگه واسم بخرید خوشحال میشم).

یه دختره هم که اونجا کار میکرد داشت واسه یه خانومه دیگه تعریف میکرد که بابام واسم جشن نامزدی گرفته بعد

 خانواده نامزدم بدون اطلاع ما زنگ زدن به عاقد اومده عقدمون کرده واسه اینکه دیگه اونا لازم نباشه مراسم عقد

بگیرن.موها این دختره یه بلونده خیلی خوشگل بود که ریشه های قهوه ای روشن داشتن خوشم اومد.

بعد از مردم شناسی رفتم پیش ناهید(آرایشگرم)گفت:هنوز من نیم ساعت دیگه کار دارم دوباره اومدم نشستم بهaاس

دادم: ناهید خر است،گفت: چرا گفتم: چون خیلی معطل میکنه همیشه هم بدون استثنا آرایشگاش به شدت شلوغه

گفت:حالا عیب نداره منتظر بدون فقط تا نشستی رو صندلی خبر بده که حرکت کنم تا کارت تموم شد منم برسم

گفتم:باشه.

ناهید خانوم بلاخره تشریف آوردن بهaگفتم که حرکت کنه.

ناهید گفت: که چرا دست بردی تو ابروت شکستگی ابروتو کامل از بین بردی هلالی شده(کلا آرایشگارا عادت

دارن بگن آرایشگره قبلیت بد بوده یا خودت خراب کردی مو یا ابروتو ولی ناهید واقعا راست میگفت من واقعا

خودم ابرومو خراب کرده بودم).

از ابرو هلالی متنفرم گفتم این در میاد؟؟گفت:آره بابا پر میشه من اگه جا ناهید بودم میگفتم: تو سه روز نیای اندازه چنگیز میشه ابروهات بعد انتظار داری در نیاد دیگه؟؟

کاره ناهید که تموم شد به شاگردش گفت که رنگ ابرو منو آماده کنه دو سه دقیقه شد دیدم خبری نشد به ناهید گفتم:

ببخشید رنگ ابرو من چی شد؟؟همینو که گفتم یه دادی سر شاگردش زد گفت:مگه من به نگفتم رنگ ابروی این

خانوم رو بزن؟؟اونم مثه برق از جا پرید اومد رنگ ابرومو زد اینقد میسوخت که حد نداره گفتم چقد میسوزه

گفت:چون الان ابروهاتو بر داشتی و یه جاهاشو تیغ زدن واسه این میسوزه.

کلی هم استرس داشتم که ابروم خوب میشه یا نه؟؟چون اولین بارم بود که رنگ میکنم.

همون موقع aهم اس داد گفت:من سر کوچه ام ها.گفتم:ببخشید باید منتظر بمونی بیچاره خیلی معطل شد یک ساعت

شایدم بیشتر.

به ناهید گفتم: ابروهام کارش تموم نشد؟؟گفت:نه ابروهات خیلی مشکی ان خیلی ام پرن واسه همین طول میکشه تا

رنگ بشن بلاخره رنگ شدن اول تو آینه نگاه کردم حس کردم زیادی روشن شدن ولی بعدش تو یه آینه دیگه نگاه

کردم متوجه شدم اون آینه چون زیر نوره روشن تر نشون داده،

اومدم از آرایشگاه اومدم بیرون aسر کوچه منتظرم بود سوار شدم سلا کردم و گفتم:من دیر کردم فحشم

دادی؟؟خندید گفت:نه به عمت فحش دادم گفتم پس اشکال نداره .

یه سری از دوستاش و اتفاقات دانشگاه تعریف کرد کلی خندیدیم بعد گفتم:من چه تغییری کردم؟؟گفت:ابروهاتو

 برداشتی گفت:کوفت اینو که خودم بهت گفتم یه چیزه دیگه هی نگاه میکرد ولی نفهمید گفتم:واقعا که من ابروهامو

رنگ کردما خندید گفت: ببخشید من دقتم کمه داشت رانندگی میکرد یهو کله ی منو چرخوند سمت خودش بوسم کرد

گفت:دیونه ای واقعا خندیدبعدشم گفت:آسفالت خیابونمون رو میخوان عوض کنن اگه دیر برم خونه ممکنه دیگه

نتونم ماشین رو بزنم داخل گفتم باشه پس زوتر برو ولی خودش یکم دیگه حرف زدو گشتیم بعدش رفت.

رسیدم خونه مامانم گفتم: خیلی قهوه ایش تیرست ولی خوب کردی گفتی اینجوری رنگش کنن چون ابرو به اون

زاغی رو اگه میخواستی یه دفعه خیلی روشن کنی خوب نمیشد.

خودم ولی حس میکردم خیلی تغییر کردم خوشگلتر شدم(چیه خو آدم باید اعتماد به نفس داشته باشه)

چند ساعتی که گذشت بهaپی.ام دادم گفتم:خونه ای؟؟گفت: الان آره ولی قبلش رفتم قلیون کشیدم،اینو که گفت یعنی

کارد میزدی خونم در نمیومد داشتم از حرص میترکیدم، گفتم:تو که گفتی در خونتون رو میکنن واسه اسفالت

ماشینو نمیتونی بزنی داخل؟گفت:اره رفتم دیدم خبری نیست اومدم بیرون .

خواستم اهمیت ندم بهش ولی دیگه طاقت نمیارم یه جنگ جهانی راه انداختم سر این قضیه اونم هی توجیه میکرد

این موضوع رو تازه هی هم میگفت:چرا اینقدر حساس شدی؟ بعدم گفت:خاک بر سر من که اینقدر اعصابتو میریزم بهم.

بعد از اتمام جنگ صلح کردیمو خوابیدیم.