دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

وقتیaبد قول میشه+آشنایی ما....

سلاااااام به دوستای گل مجازی روزای گرمتون به خوشی باشه.
دوشنبه ساعت ۸/۵از خواب بیدار شدم میخواستم برم حموم ولی خوب وقت نداشتم بعدم دیدم گوشیم شارژ نداره ساعت ۹هم کلاس داشتم وقت نبود بزنمش به شارژ،(الان میگین آدم چقد ریلکس باشه که ساعت۹کلاس داشته باشه ۸/۵تازه از خواب پاشه ولی کلا آدمه راحتیم دیگه)دیر بیدار شده بودم حتی وقت مسواک زدنم نداشتم صورتمو شستم پریدم آرایش کردم لباس پوشیدم تو راه میخواستم دفتر ۲۰۰برگ بخرم واسه همین نمیدونستم چه کیفیو همراهه خودم بردارم که دفتر توش جا بشه چون من کیف کوچیک دوست دارم اکثر کیفام کوچیکه خلاصه یکیو که اندازش متوسط بود برداشتمو تو راهم رفتم لوازم تحریر دفتر گرفتم دیدم بهلهههه تو کیفم جا نمیشه بزور گذاشتمش داخلش ولی دکمه اش باز موند همونجوری رفتم کلاس منشیش گفت بشینید الان خانوم جهان پناه (من اشتباهی به شما گفتم خداپناه ) میاد نشستم یه خانوم دیگم توی همون موسسه آموزش معماری میده بشدت مغروره واسه همین خوشم نمیاد ازش آدم با شخصیت هیچوقت از خود راضی نیست چقد رفتار و برخورده آدما موثره شاید اون آدمه از خود راضی کارش عالی باشه ولی خوب آدم ازین تیپ شخصیت خوشش نمیاد دیگه دقیقا نیم ساعت بعدش استادم اومد گفت ماشینم بنزین تموم کرده بود کلی عذر خواهی کردو کلاس شروع شد بین کلاس البته کارا شخصیشم انجام میداد واسه همین تا ساعت۱کلاسم طول کشید بعد کلاسمم سر صحبت رو باز کردم گفتم یکی داره معماری میخونه میگه درآمدم خوبه یکی میگه بیکارم یه سره تو دوراهیم گفت به این حرفا توجه نکن الان آیا همه پزشکا درآمد یکسان دارن؟؟؟یا مثلا مهندسای کامپیوتر؟؟؟یا هر شغل دیگه ای؟این بستگی به خود آدم داره که چقدر دنبالش باشی چقد سعی کنی کارتو درست یاد بگیری برو دنبال علاقت و این حرفا رو از ذهنت بیرون کن منم گفتم باشه مرسی و خسته نباشید گفتمو اومدم بیرون رفتم خونه ۴ ساعت رو بی حرکت رو صندلی نشسته بودم خسته شده بودم لباسامو در آوردم آرایشمو پاک کردم صورتمو شستم گوشیمو زدم به شارژ یعنی هنوز روشن نشده به رگباره اس و پی.ام بسته شدم تو گروه لاین گروه واتس آپ چند تا پی.ام اومد که مهم نبودن ولیaو مهتا هم کلی اس داده بودن تازهaعلاوه بر کلی اس دادن۴بارم زنگیده بود و بیچاره نگران شده بود بهش گفتم گوشیم شارژ نداشته و عذر خواهی کردم گفت اشکال نداره ناهارم کباب بود نصف بشقاب خوردم و بعدم رفتم سراغ لب تاب که چیزایی گفته رو تمرین کنم ولی خوب گردنم درد گرفتمو بیخیالش شدم رفتم دوتا استکان چای خوردم لب تابم زدم به شارژ و مشغول سودوکو شدم دوباره لب تابو برداشتمو یکم دیگه کار کردمو تمرینام  تموم شد شامم مرغ خوردیم بعدشم به aپی.ام دادم که رفته بود خوابگاه پیش دوستش منم دیگه پی.ام ندادم زنگ زدم به مهتا اولش فقط شوخی و خنده بود بعدش یکم از استرس هامون واسه دانشگاه حرف زدیم که مهتا گفت ناراحت نباش ما خیلیم خوشبختیم که مشغله ی زندگیمون رشته و شهر واسه دانشگاست نه دور از جون عزیزامون بیمارن نه اونقد فقیریم که از بی پولی بنالیم نه بیماری نا علاج داریم پس زندگیمون خیلیم خوبه بعدشم خداحافظی کردو قط کردیم راستش حرفاش واسم خوب بود ولی اون خیلی چیزا از زندگیه من نمیدونه مثلا اینکه داداشم مشروب خوره یا بابا مامانم از هم جدا شدنو با این حال جنگ و دعوا دارن اینا رو هیچکدوم نمیدونه ولی خوب راست میگه که نباید خودمون رو خوشبخت نبینیم چیزه جالب اینکه از بس حرف زدیم گوشیامون از بی شارژی خاموش شد بهله فقط این خاموش شدن گوشیه که میتونه از فک زدن ما جلوگیری کنه: )بعد از حرفیدنم خوابیدم ساعتای ۲بود که با صدای مامان از خواب بیدار شدم از چهرش معلوم بود اتفاق خوبی نیوفتاده پرسیدم چی شدم گفت داداشت تصادف کرده(مشروب خورده بوده) دوستشم همراش بود کلی ترسید میپرسید کجائی داداشم نمیگفت بهش تا آخرش دیگه گفت کجام مامانمم بدوبدو پوشیدو رفت تا اون رفت یاد حرفای مهتا افتادم همش حس میکردم آدم ناشکریم همش دعا میکردم سالم باشه یه ساعت بعد مامان اومد خداشکر غیر از خراب شدن ماشین اتفاق بد دیگه ای نیوفتاده بود  منم خیالم راحت شدو خوابیدم صبحش باز ساعت ۸/۵بیدار شدم و بدو بدو آماده شدم رفتم سمت کلاسم لب تابم یکم سنگین بود اذیت شدم ولی دیگه چاره ای نبود رسیدم اونجا به منشیش سلام کردم در اتاقش یه در زدمو رفتم داخل شروع کرد به یاد دادن آخرش گفت یه نقشه بهت میدم بکش گفتم نقشه؟!!به این زودی گفت آره میخوام کار کنی یاد بگیری نه فقط جزوه بنویسی بعدم گشتو یه نقشه ساده پیدا کردو بهم داد منم تشکردم بعدم کلی تعریف کرد ازم که تا حالا کسیو ندیدم اینقد پیگیر  منم یه لب خنده ملیح تحویلش دادمو:) خداحافظی کردیمو رفتم سمت خونه لباسامو در آوردمو دراز کشیدم رو تخت چند دقیقه بعدشم ناهار خوردم.خواستم بخوابم که داداش کوچیکم از بس بیخ گوشم حرف زد نتونستم بخوابم منم بیخیال شدم رفتم یه ذره هندونه خوردم ساعتای5بود که دیگه از خواب بیهوش شدم ساعت۷/۵بیدار  شدم خواستم باز یکم تمرین کنم که نشد (کسی غیر از مامانم نمیدونه من لب تاب خریدم چون بلافاصله به مامان میگن تو که پول داری چرا فلان چیزو نخریدی واسه همین باید شبا باهاش کار کنم که همه خوابن به همین دلیل واسم سخته) خلاصه موقعیت تمرین کردن نبود،به مامان گفتم از داداشم پروتئین بگیره (چون باشگاه میره میخوره)ازش ۴تا بسته گرفت هر بستش تو یه لیوان باید حل بشه حل کردمو خوردم یعنی از بد مزگیش هر چی بگم کمه اونا رو که خوردم مامان گیر داد گفت داداشتو میخوام ببرم شهربازی دوست داره تو هم بیای منم با اینکه حس و حالشو نداشتم ولی گفتم باشه حاضر شدمو رفتیم تا رسیدیم کیان(داداشم)رفت سراغ ماشین برقیا و سوار شد دو دور رفت بیرون که اومد گیر داد که بریم قایق سوار شیم داشتم با مامان حرف میزدم گفتم شمام بیا سوار قایق شو حین حرف زدن دیدم بابام کنارمونه اونم اومد قایق سوار شد همراهمون (مثل اینکه این آدم اصلا نمیفهمه طلاق یعنی چی) بعد از قایق سوار شدنم سوار این قطارا شدیم که توی هوا هستن بچه از ترس داشت سکته میکردا ولی به روی خودش نمیاورد دیگه از شهربازی زدیم بیرون و رفتیم پیتزا زدیم تو محیط باز بود و بسیور چسبید ازونجام اومدیم خونه لباسامو عوض کردمو دراز کشیدم رو تخت بهaپی.ام دادم گفت اومدم والیبال بازی کنم ۱ساعت بعدش اومد یکم با هم حرف زدیم تا ساعت۱۲ که خوابش گرفتو خوابید، منم رفتم سر وقته کارم اون نقشه ای که جهان پناه داده بودو بکشم خیلی طول کشید فکر کنم نزدیکه دو ساعت طول کشید ساعت ۲هم رفتم حموم!!!!اومدم هر کار کردم خوابم نبرد که تقصیر خودمم بود نباید عصر میخوابیدم کلا وقتی در طول روز میخوابم شب خواب نمیرم بلاخره ساعت۴خوابم برد!!!امروز ساعت ۸/۵بیدار شدم هرکار میکردم نمیتونستم پا شم اصلا چشام باز نمیشد گوشیمو برداشتم دیدم جهان پناه اس داده که:سلام شیرین جان من امروز واسم کار پیش اومده کلاس عصر باشه بهله از خوش شانسیم کلی لذت بردمو خوابیدم ۱۲بیدار شدم دست صورتمو که شستم مامان ناهار آورده بود خوردمو بهaپی.ام دادم یه سری از جریاناته مارال دختر خاله مهتا رو واسش تعریف کردم اونم هی نظرشو میگفت دیگه ساعت پنج شد و پی.ام نداد که برم کلاس منم رفتم کلاس منشیش نبود مستقیمأ رفتم اتاق جهان پناه یه در زدم اونم گفت بفرمائید و رفتم داخل نشستمو کلاس شروع شد آموزششو دادو آخر کلاسم عکس های دختره دختر عموم رو نشونش دادم که ۲سالشه(یادم رفت تو پستهای قبلی بگم که جلسه اول تا فامیلمو به جهان پناه گفتم اونم گفت نعمت چه نسبتی باهات داره گفتم عمومه جالب اینکه عموم تو این شهر نیستن و خونشون بندره ولی خوب با تعجب فراوان میشناختشون)گفت واای چه نازه خدائیشم دخترش خوردنیه هاا بعدم پولشو دادم ۲۵۰دادم فقط واسه اتوکد که ماله اتوکد دوبعدی بود سه بعدیشو بعدأکه یاد داد بهش میدم.یه چیزی که خوشم نیومد این بود که روز اول نقشه ای که به من داد رو تر و تمیز گشت یه مناسبشو پیدا کرد و پرینت گرفت ولی امروز خودش بصورت دستی با خودکار رو کاغذ کشید خیلی هم بدو شلوغ پلوغ کشید حدسم اینه که چون جلسه های اول بود خیلی خوب بوده ولی حالا که پولشو دادم داره خیلی راحت میگیره همه چیو به هر حال فردا اگه باز اینکارو کنه حتمأ بهش میگم.بگذریم از کلاس بدیو بدیو اومدم سمت خونه توی ساختمان که رسیدم نمیفهمیدم لب تابو چطوری ببرم تو خونه واسه همین گذاشتمش رو یه پله نزدیکه پشت بوم یه پلاستیک مشکیم همونجا بود دادم روش که اگه احیانأ کسی خواست بره رو پشت بوم نبینتش بعد رفتم تو خونه داداش بزرگم که نبود کیان رو هم به مامانم علامت دادم که سرگرمش کنه پریدم رو پشت بوم لب تابو برداشتمو سریع رفتم تو اتاقو در قفل کردم جاسازیش کردم خودم از خنده داشتم میترکیدم جریاناتی دارم با این لب تابه یواشکی لباسامو عوض کردم یه لیوان چای خوردم  و دراز کشیدم شب که شد مامان گفت بیا بریم خونه عمت گفتم نه نمیام شما بریم منم به کارام برسم گفت باشه وقتی رفت زنگ زدم بهaگفت من اومدم وطن:) میخواستم تا رسیدم بیام پیشت که سوپرایز بشی اما کلاس داشتیو نشد ولی خوب عیب نداره فردا همو میبینیم گفتم باشه اشکال نداره بعدم خداحافظی کردمو رفتم سر وقت کارام نقشه ای که داده بود رو کشیدم ساعت ۱۲هم مامان اینا اومدن منم بندو بساطمو به سرعت باد جمع کردم و درو باز کردم اومدن داخل سلام کردمو رفتم تو اتاقم ساعت۲هم خوابیدم و پنج شنبه هم۸/۵بیدار شدم دیدم دوباره جهان پناه اس داده که عصر ساعت ۴بیا کلاس منم باز خوابیدم ۱۰/۵بیدار شدم تازه یادم اومد دیشب که مامان اینا نبودن یادم رفت شام بخورم مثه هر روز رفتم رو وزنه و طبق حدسم اون یک کیلوئی که اضاف کرده بودم رو کم کردم و باز شدم ۴۳ببش از حد بهم ریختم به مامانم گفتم یعنی یک ذره واسش مهم نبود گفت آهااا فقط همین،میدونم همه خانومه توی همه سنی روی وزنشون حساسن ولی من فکر کنم دیگه بیش از حد این قضیه اذیتم میکنه اصلا بهم میریزم عصبی میشم.ناهارم کم خوردم ساعت ۲هم رفتم یه حمومه مشت و ۳/۵اومدم بیرون موهامو سشوار کشیدم تا کامل حاضر شم شد ساعت ۳:۴۵بدو بدو رفتم کلاس دیدم موسسه کلا بسته است زنگیدم به جهان پناه گفت ببخشید تو راهم منم خسته شدم خواستم بشینم مانتوم آبی روشن بود مجبور بودم واسه کثیف نشدنش مانتومو بزنم بالا و بشینم روی یه پله اونجا که نشسته بودم دوتا پسره رد شدن یکیش گفت اوووف چقد چشمائی اخم کردم بعدش گفت آخ ببخشید یادم رفت بگم ماشالا خندم گرفت به حرفش بزور خودمو نگه داشتم تا رفت بعدم جهان پناه اومدو کلاس شروع شد الکی گفتم ۶/۵میان دنبالم(چون باaمیخواستم برم بیرون) ساعت ۶/۵شد سریع اومدم خونه هر چی زنگ میزدم بهaجواب نمیداد اینقد عصبی بودم که حد نداره اس دادم بهش:نمیخوای نیا چرا جواب نمیدی؟ که جواب نداد منم دوباره شروع کردم به زنگ زدن بتز جواب نداد خیلی عصبی بودم واسه همین اس دادم:هر کار دلت میخواد بکن چرا دیگه گوشیتو جواب نمیدی چرا آدمو میکاری؟زنگ زد گفت: ببخشید بابای دوستم مرده اینقد واسش ناراحت شدم که فکرم کار نمیکرد بهت بگم نمیتونم بیام گفتم یه اس دادن مگه چقد طول میکشه؟ها؟گفت:میگم حواسم نبود دوستم باباش مرده بود داغون بود منم دیگه هیچی بهش نگفتم چون بیچاره صداش خیلی میلرزید بعدم گفت مامانمم کلی نگرانم شده زنگ زده گفته کدوم گوری هستی!!!گفتم باشه پس برو خونه شب پی.ام بده گفت باشه بعدم خداحافظی کردیم منم رفتم آرایشمو پاک کردمو صورتمم شستم نشستم رو تخت و وبخونی کردم بعدش رفتم تو آشپزخونه گفتم: مامان چی داری درست میکنی؟گفت: آبگوشت گفتم نه توروخدا یه چیزه دیگه درست کن مثلا غذای مورد علاقم خورشت بادمجون گفت: باش فقط گوشتاشو گذاشتم الان خورشت درست میکنم.منم ذوق مرگ شدم رفتم تو اتاق چند تا از دوستان روزه دخترو تبریک گفته بودن تشکر کردم به چند نفرم خودم تبریک گفتم شبم هر چی منتظر بودمaیه خبری از خودش بده بی فایده بود منم باز یکم به دوستان پی.ام دادمو ساعت۲خوابیدم امروزم از ساعت ۶/۵هی یه ساعت میخوابیدم هی بیدار میشدم تا آخر ۱۱کامل بیدار شدم دیدمaاس داده که سلام خوبی کجایی منم گفتم سلام خونه ام دید خیلی سرد برخورد میکنم فهمید ناراحتم ولی اصلا به روی خودش نیورد و دیگم پیامی نداد همیشه وقتی از دستش دلخورم اونم پا به پام پیش میره و سرد برخورد میکنه که حتما اینو بهش میگم.
دوستان من قبلا قضیه آشنایمونو گفتم ولی چون اون پست عنوان نداره پیدا کردنش سخته واسه همین برای دوستایی که سوال کردن تو ادامه مطلب نوشتم شما که از قبل میدونین نمیخواد بخونید چشای قشنگتون خسته میشه.روز خوبی داشته باشید بای بای


  توضیحه اول اینکه عموی aمیشه شوهر خاله ی من شوهر خاله مرضیه(خاله بزرگه)و واسه همینم تو مهمونی ها و بعضی مجالس همو میدیدیم مثلا عموی کوچیکیهaکه عقد کرد خاله منم همراه خودش برد تو جشن عمویa و همینطورم بقیه عمو یا عمه هاش اگه ازدواج میکردن یا ما هم دعوت بودیم و یا اینکه همراه خاله مرضیه میرفتیم خوب من ازش خوشم میومد یه پسری که دانشجوی پزشکیه باباشو خواهرشم پزشکن همه تحصیل کرده و با شخصیت بودن و البته ثروتمند هیچوقت ندیده بودم که هیزبازی در بیاره تو مهمونیا یا کاره جلفی کنه ولی همونطور که بارها گفتم ما اختلاف طبقاتیه زیادی داشتیم من کجا و اون کجا واسه همین هیچوقت حتی فکر با اون بودنم نداشتم ولی خوب خوشم میومد ازش رومینا هم خوب هم سنه من بود و بجز یکی دو مورد دیگه aاز تمومه پسرایه اطرافمون سرتره رومینا یه دوست داره به اسم فاطی که از قضا دوست پسرش(مجتبی) دوست صمیمیه aبود رومینا به فاطی میگه که شماره منو بده مجتبی تا اونم بده به aکه اونم اینکارو میکنه ولی aمیگه که من به دختری زنگ نمیزنم هرکس کاری داره خودش زنگ بزنه رومینام زنگ میزنه بهش اونم میگه من تا حالا با دختری نبودم الانم نمیخوام باشم رومینام میگه بیا دوست معمولی باشیم پس که اینم قبول میکنه ولی بعدأ که aمیبینه زیاد داره گیر میده بهش و از طرفی رومینا دختره خوبی هم نیست بهش میگه دیگه به من زنگ نزن که البته رومینام بیخیال نمیشه و زنگ میزنه تاآخر میبینه جوابشو نمیده بیخیال میشه(که البته من اینارو اون موقع نمیفهمیدم و بعدا aگفت اختلافات منو رومینا هم از همینجا شروع شد چون این کارایی که گفتم کرده رو یکسال تمام طول کشید و یک کلمه هم به من حرفی نزد بعدا یه بار شبنم گفت دوست نداشته بگه هر کسی حریم شخصی داره گفتم آره هرکس حق داره حریم شخصی داشته باشه ولی حق نداره به دروغ بگه ما همه چیو به هم میگیم و خیلی باهام خوبیمو ازین حرفا که من چقد ساده لوحانه همه چیو بهش میگفتم با این تفکر که اونم میگه ولی همه چیو پنهان میکرده، تازه بعد از اینکه باaدوست شدم به شبنم گفته بود که به من بگه کار تو خیلی بد بوده تو رابطه دونفرو خراب کردی گفته هه چه رابطه ای تو فقط خودت بهaزنگ میزدی گفت نه اینجوراییام نبوده گفتم اوکی پس بیا یه روز سه نفری منو تووaبریم بیرون ببینیم کی راست میگه کی دروغ؟تا اینو گفتم ترسیدن گفت نه حالا چه کاریه هر چیم بوده تموم شده) ،این از این، عقد عموی aکه بود خالم گفت تو هم بیا بریم منم رفتم و اونجاaرو دیدم البته قبلنم میدیدمشا ولی خوب این بار بعد از یه مدت طولانی بود چند روز بعد از اون جشنaبه من پیام دادو یکم احوال پرسی کرد بعدم گفت ببخشید من میخوام واسه یکی ادکلن بگیرم ولی سلیقم خوب نیست میشه شما بیاین همراهم؟ گفتم اگه وقت داشتم میام(حالا کلاس الکی بودا من که وقت داشتم)بعدم یکم راجع به عموش حرف زدیم عموش آ.خ.ونده میگفت ما خانواده مذهبیی نیستیم و فقط دوتا از عموهام اینجورین بعد از این بحثا گفتش که واقعا تو خوش صحبتی کاش میشد منو تو....گفتم منو تو چی؟؟گفت با هم باشیم من تو تخت دراز کشیده بودم قشنگ وقتی این حرف رو زد از هیجان پا شدم وایسادام نمیدونم چرا، خیلی خوشحال بودم گفتم فکرامو میکنم خبر میدم که فرداشم زنگ نزدمو خودش زنگ زد منم قبول کردم و اینم بگم که من عاشق ماه اسفندم هر سال اسفند توی زندگیم یه اتفاق خیلی خوب میوفته شایدم چون خیلی انرژی مثبت میدم به این ماه اینجوریه ایشالا که اسفنده امسالم همینجوری باشه،اولین باری کهaرو دیدم۷اسفند بود که واسه دیدار اول خیلیم راحت بود و یه ریزم شوخی میکرد و میخندید تا آخر یخ منم باز شدو باهاش گرم حرف زدم.راجع به رابطمونم دوستان من قبلنم گفتم من میگم رفتم خونهaیا باغشون دلیل بر این نیست که رابطه خاصی داریم ما هیچ گونه رابطه ی جنسی یا چیزی در حده اون نداشته و نداریم البته مسلما اون میخواست ولی وقتی دید من اهلش نیستم خودشم البته تا به امروز نبوده گفت این رابطه اینقد واسم مهم هست که بخاطره این چیزا خرابش نکنم

نظرات 5 + ارسال نظر
نسرین سه‌شنبه 11 شهریور 1393 ساعت 11:06

سلام
همه مطالبت رو خوندم میخوام چندتا توصیه بکنم البته اگه دوس داشتی عمل کن!
اولش اینه اصلا برنامه نداری این باعث میشه همش کسل و بی انگیزه و کم اشتها باشی!
منم قبلا مث تو شب و روزم معلوم نبود ولی از بس لاغر و بی حال شدم تصمیم گرفتم رفتارمو درست کنم به خاطر خودم و کسی که دوسش داشتم!
خب بهتره اول ساعت خوابت رو تنظیم کنی شبا یازده بخواب صبح 8 بیدار شو! بهت قول میدم صبح انرژی فوق العاده ای می گیری! ظهرم سعی کن فقط یه ساعت بخوابی نه بیشتر! هم واسه شادابی پوستت خوبه هم اینکه روحیه میگیری! بعدش واسه اشتها من فوق العاده لاغر بودم یعنی حدود ده کیلو کم دارم که الان با برنامه ای که از نت گرفتم دارم جبرانش می کنم
صبحانه فقط سیب زمینی سرخ شده با آب هویج میخورم شبا کاهو و سس مایونز میخورم وقتی ناهارم رو خوردم دوساعت بعد ناهار چه گرسنه باشم چه نباشم بازم هر چی باشه میخورم! اما چیزایی که واسه صبحانه و شام گفتم خیلی توی چاق شدنم موثره و توی تقریبا یه ماه 4 کیلو اضافه کردم توی میان وعده ها بادام زمینی هم بخور با ماست جوانه گندم قاطی کن ! قرص امگا3 شبا و قرص مخمر بعد از هر وعده غذایی بخور! به حرفام گوش کن پشیمون نمیشی! بازم میام بهت سر میزنم! دوس دارم دوستای خوبی باشیم

سلام
خدائیش قبول دارم بی برنامه ام:)
این برنامه رو اجرا میکنم مرسی از راهنمائیت.
بازم سر بزن دوست گلم

خودم یکشنبه 9 شهریور 1393 ساعت 16:46 http://someone-like-me.blogsky.com

آخی نازی به نظرم انقدر دختر عاقلی هستی که اونم این و فهمیده. براتون دعا میکنم به صلاحتون باشه و بهم برسین و خوشبخت بشین.
از زندگی و چیزی که برات رقم میزنه نترس شجاع باش تو خیلی خوبیها داری و لیاقت خوب زندگی کردنم داری

مرسی عزیز دلم ولی اصلا حس نمیکنم آدم عاقلی هستم

باران یکشنبه 9 شهریور 1393 ساعت 12:53

یه موقع گول نخوری دختر رابطه جنسی با a یعنی بدبختی و تمام شدن تمام اینده و زندگیت و دیگه به اخر خط میرسی که دیگه هیچ کاری نمیتونی بکنی الان که میگی شوهر خالم عمویa. فکر میکنم a همه چی را در مورد تو میدونه حتی طلاق مامان بابات پس خالت هم باید پول دار باشه

نه عزیزم فکر رابطه ی جنسی با اون نیستم اونم چیزی نمیگه و نمیخواد.

شایدم قضیه طلاق مامان بابامو میدونه و واسه اینکه ناراحت نشم به روم نمیاره

آره اونام پولدارن

باران یکشنبه 9 شهریور 1393 ساعت 11:21 http://ninitala.persianblog.ir/

اصلا کاری به رفتارهای خاله هات نداشته باش تو باید زندگی خودت را بسازی
تو باید محیط خونه را شاد کنی که هم خودت هم مادرت و هم برادرهات روحیه بگیرن
یه سر و سامونی به تمیزی خونه بده یه تغییر دکوراسیون بده
تغییر و تحول تو زندگیت را از همین الان شروع کن
تو باید از لحظه لحظه هات تا میتونی استفاده کنی
بعد میبینی که این خاله ات انگشت کوچیه تو هم نمیشه
وابسته به خاله و مادر بزرگ ...نباش خودت از زنگیت لذت ببر

از این قدر واسه خانوادمو داداشام تلاش کردم که دیگه بریدم.
من اصلا وابسته خالم نیستم همونطورم که قبلن گفتم تنها نگرانیم اینه که اون بشدت اهل زیر اب زدنه دویت ندارم طرز فکر عزیزامو راجع به من منفی کنه همین

باران یکشنبه 9 شهریور 1393 ساعت 11:17 http://ninitala.persianblog.ir/

سلام
چی شد مامان بابات از هم جدا شدن ؟
شما سه تا بچه الان با مامانتون زندگی میکنید ؟
ببین درسته پدرت یه اخلاقهای بدی داره و مامان بابات از هم جدا شدن ولی اون پدرت
بودنش کنارتون با حتی با اخلاقهای بدش بهتر از نبودنش
شاید اگه کنارتون باشه داداش بزرگت کمتر سمت اون مسائل بره شاید بابات دوست داره برگرده پیش شما و با مادرت اشتی کنه شما نباید مخالف این موضوع باشی چون اگه کنارتون باشه نگرانی های که خودت هم تو پستهای قبلی نوشتی را نخواهی داشت

در مورد این قضیه پست مفصل مینویسم واستون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.