سلاااااام دوستای گلم
صبح ساعت ۸پا شدم یادتونه که قرار بود بریم استخر مامانمم رفت خونمون عینک شنامو مایو واسم آورد و حاضر شدیم پیش به سوی استخر یه جا پارک کرد خالم که سربازه گیر داد گفت اینجا نمیشه ماشینتون رو بردارید که البته بهترم شد چون نزدیک تر یه جائی رو پیدا کردیم پارک کردیم رفتیم تو تا بیایم کفشامونو تحویل بدیم زن دائی سارام اومدو رفتیم داخل منم که عشق شنا کلی حال کردم کلا تو عمیق بودم ۵دقیقه آخرو فقط اومدم تو کم عمق پیش خاله،سارا بیچاره اصلا شنا نکرد یاده دختر خالم داد بعدم به من گفت پاهات خیلی قویه دستت یه کم مشکل داره که باهام کار کرد گفتم من از ۱۰سالگی شنا میکنم اونم کاملا درست و تو عمیق تا وقت تموم شد کلی تشکر کردم و اومدیم خونه با خالم مسخره بازی در میاوردیم میگفت الان زنگ میزنم به مامان میگم کجاها گشتین؟؟ما فقط رفتیم پیست اسکیتو کافی شاپو استخر اونم با سارا خوشم میاد به کسی هم احتیاج نداره خودش میگه خودشم میخنده:) بعد مسخره بازی رفتم از یخچال دوتا شیرینی برداشتم که بخورم خالم گفت إ بعد از استخر شیرینی نخور چاق میشی بعد ورزش چیزی پرکالری نباید خورد بعد بلافاصله خودش گفت بخور واای چقد تو لاغری دختر بخور بخور (مدیونین اگه فکر کنین خوددرگیری داره ها) ناهارم کباب دیگ بود خوردیم خالم و شوهر خالم رفتن خوابیدن دخترشون مارو کشت دیگه یعنی از ۱۰تا پسر بیشتر فضولی میکنه البته خیلییی هم باهوشه اینم بگم از صبح ازaخبری نبود همون موقعها اس داد سلام خوبی قربونت برم؟گفتم از صبح کجا بودی؟گفت تو مرکز درمانی بودیم خط نمیداد منم قضایا انتخاب رشتمو بهش گفتم بعدم گفتم شاید پیشت نتونم بیام یعنی تو اون شهر منظورم بود (الکی گفتما) اونم گفت خوبه هر جا راحتی بزن گفتم حالا چرا اینقد خوشحال شدی؟گفت خوشحال نیستم بابا فکر منفعت توام عصرم رفتم باز دنباله انتخاب رشتم اومدم خونه یادم اومد با دوستم باید میرفتیم خیریه سریع رفتم اونجا اما هم رو پیدا نکردیم منم به شدت خسته بودم سریع رفتم خونه خودمون یه سری دیگه از مدارک رو برداشتمو اومدم خونه بهaپی.ام دادم یکمم به مهتا اس دادم گفت شیراز رفتن کنسله یادتونه که گفتم رو حرفاش نمیمونه؟دیدید که درست گفتم راستش اگه بگم ناراحت نشدم دروغ گفتم ولی همچین چیز سختیم واسم نبود چون میدونستم که اینجوری میشه بعد از ۵سال دوستی که دیگه اگه نشناسمش باید تعجب کرد قبلنم همینجوری بود مثلا ۵نفری قرار میذاشتیم بریم باغ بعد میدیدیم همه اومدن غیر از مهتا خانوم بنظرم آدمایی زیر قولشون میزنن خیلی آزاردهندن بین خودمون بمونه مامانمم خیلی اینجوریه قولاش قول نیست من معمولا اگه رو چیزی یه درصد شک داشته باشم میگن احتمالا فلان کارو میکنم یا شاید بیام فلان جا البته اینم خودش یه جورایی آزاردهندست چون همش بگی شاید و احتمالا طرفت تکلیفشو نمیدونه ولی بازم بهتر از اینه که بگی حتما فلانکار انجام میشه و بعدشم نشه البته این نظر منه بعدش خوابیدم،
صبحم با عرض پوزش ساعت ۱۱/۵بیدار شدم دیدم aاس داده:چقد میخوابی پاشووووو منم پاشیدم:) دیگه گفت ۱/۵دارم حرکت میکنم که برم فردا کلاس دارم این بار دومیه که میاد اینجا و نمیخواد منو ببینه بیخیال تا ظهر با بچه ها تو لاین از بس چرت و پرت گفتیمو حرف خاک بر سری زدیم ترکیدیم ظهرم ناهار خورشت بادمجون بود که میدونین من عاشقشم بعد ناهارم ولو شدم رو مبل ولی چون صبح از خواب ترکیده بودم:)دیگه نخوابیدم فقط دراز کشیدم بعد چند دقیقه هم یه چای زدم بر بدن و برگه های انتخاب رشته رو ریختم دوره خودم واسه پیدا کردن معماری نه ببخشید من وسط برگه ها بودم بس که زیاد بودن دیدم معماری شهری که میخوام فقط یکی داره:(تصمیم گرفتم همون یکیو بزنم پیش خودم گفتم کاش همونم قبول شم اینجوری هم رشتمو دوست دارم هم شهرمو بعد در اومدن از زیر آوار(برگه ها انتخاب رشته) شروع کردم وبخونی که خاله زنگید مامان جواب داد بعد قط کردن گفت خالت گفته بریم تو یه باغ اطراف ناهار بخوریم، بریم؟؟جواب منم که معلومه گفتم بهله بریم یعنی یه بدبختی هنوز تعارف نکرده من میگم باشه بریم:) من که سریع پریدم تو حموم اومدم بیرون دیدم برقا رفتن در نتیجه موهامو نتونستم سشوار بکشم با حوله خشکشون کردم رفتم تو حیاط شونشون کردم تا باد بخوره بهشون و یکم خشک بشن که خدارو شکر بادم میومد کامل خشک نشدن ولی خوب میشد یه کلیپس زد توشون اومد داخل دیدم خاله اومده گفت حاضرید؟بریم منم تند تند پوشیدم آرایشم که نکردم فقط ضد آفتاب زدم که صورتم نسوزه عینک آفتابیمم اونجا نبود متاسفانه که بزنم کلا حاضر شدنم شد ۴دقیقه سوار ماشین شدیم به aهم گفتم گفت ایشالا کلی بهت خوش بگذره شوهر خالم تو راه میخواست واسه همه خوراکی بخره که اونجا بزنیم بر بدن من اکثر اوقات نوشیدنیا رو ترجیح میدم واسه همین گفتم آب پرتغال که نداشت واسه همین ایستک لیمویی خرید که تو اون هوای گرم بسیور چسبید وقتی رسیدیم یه درخت پسته ی وحشی بود که خیلی سایه بزرگی داشت زیر همون جامونو پهن کردیم نشستیم خاله آش رشته آورده بود خوشمزه ترین آش رشته ای بود که تا حالا خورده بودم بعدشم شروع کردیم تخمه خوردن شوهر خالمم هی جوک میخوند قبل خوندن میخندید خالم گفت اول بخون بعد بخند میگفت نه ایجوری بهتره:) بعدم چای خوردیمو یه کمی قدم زدیم که یه باد شدیدی اومد و سوار شدیم پیش به سوی خونه تو راه قنات دیدیم وایساد لنگای مبارکمو گذاشتم تو آب یخ بوداااا واسه همین بیشتر عشق کردم بعد اومدیم باز سوار شدیم و رسیدیم خونه لباسامو در آوردم و ولو شدم رو مبل مامانم تخم مرغ پخت و خوردم چون آش بنظر من غذا نیست پیش غذاست منو که سیر نمیکنه بعد از اینکه تخم مرغ خوردم یه چای ریختم خوردم و باز دراز کشیدم خدا رو شکر به اندازه بدیه رومینا و معظمه خاله بزرگم خوبه به aگفتم راجع به انتخاب رشتم گفت اگه قبول شی خیلی خوبه گفتم امکان قبولیم اونجا کمه گفت خدابزرگه ناراحت نباش بعدم گفت من شام بخورم پی.ام میدم منم شروع کردم به اس دادن به مهتا، aهم گفت برم والیبال گفتم برو خودمم وبخونی کردم aهم بازیش تموم شده بود یکم بهم پی.ام دادیم بهش گفتم اگه برم یه شهر دوری ترجیح میدی از هم جدا بشیم؟گفت نه فکر کنم اینقد دوست دارم که نخوام، راستش از اینکه گفت فکر کنم خیلی ناراحت شدم حس میکردم با اطمینان بگه نه دوست ندارم جدا بشیم ولی.....ساعت ۲/۵هم خوابیدم،
صبح ساعت ۹/۵بیدار شدم دیدمaنوشته سلام صبح بخیر جوابشو دادم یه شیرینی با چای هم خوردمو رفتم کافی نت که گفت غیر انتفاعی هم نمیتونی مهندسی انتخاب کنی منم دیگه ذله شده بودم همون تجربی انتخاب کردم زدم: هوشبری، اتاق عمل و علوم آزمایشگاهی که البته نظرم هنوز رو همون معماری آزاده بعدش اومدم خونه یه استراحتی کردمو بعدشم ناهار خوردم که مرغ داشتیم عصرم مامان رفت خونه که یکم جمع جور کنه منم بیکار بودم یکم حوصلم سر رفته بود به شینا پی.ام دادم عکس دوستاشو که ازدواج کردن فرستاد یکی ۲۰سالش بود یکی ۲۲سالش که یکیشون بسیار خوشگل بود و با شوهراشونم دوست بودن قبلا به شینا گفتم بابا بپرس چیکار میکنن اینا منم واسهaازون تکنیکا استفاده کنم:) مامانم که اومد گفتم بریم خرید گفت نه سر ماه بریم الان پول ندارم:( شبم خاله زنگیدگفت بیا بریم پیاده روی منم حاضر شدمو رفتیم اونجا به خالم گفتم نمیدونی رومینا چی انتخاب رشته کرده گفت نه نمیدونم، میدونین حالا رومینا چرا به من نمیگه؟؟چون میترسه منم همون رشته و شهری که زده بزنم ولی در کل زیاد حرف نزدیم به پیاده رویمون رسیدیم بعدم اومدیم خونه خورشت لوبیا سبز خوشمزه خوردیم بعد شام شوهر خالم رفت از بابایaیه قرص واسه بابابزرگم بگیره وقتی اومد گفت سانتافه نیو خریدن خوشگل بوده خوشم اومده خالمم بلافاصله گفت منم میخوام:) شوهر خالمم گفت إ خوب برو بخر :) بعدم رفتن منم بهaپی.ام دادم باز گفت خیلی خوشحال میشم تو هم بیای اینجا دانشگاها گفتم منم خوشحال میشم (ولی نمیشم چون شهرش خیلی کوچیکه) بعدم بی شب بخیر خواب رفتم صبحم ساعت ۹/۵پا شدم یه لیوان شیر با شیرینی خوردم بهaپی.ام دادم گفتم شنیدم ماشینتون خوشگله گفت بیام پیشت میبینیش: ) بعدم زنگ زدم استخری که با سارا رفتیم خوشم اومده بود ازش از استاندارد استخرا هم بزرگ تر بود هم عمیق تر تمیزم بود سانس تفریحیشو پرسیدم گفت ۱۲/۵ تا۱/۵داریم ۲تا۳هم هست که تصمیم گرفتم همون ۲تا۳رو برم برم به aهم گفتم میرم استخر گفت تنها میری گفتم آره گفت خوب من دوست ندارم تنها برم استخر گفتم من عاشق شنام خیلی واسم فرق نداره پریدم توحموم بعد اومدم بیرون دیدم مامانم غذا آورده سرد شدن گفت متوجه نشدم رفتی حموم وگرنه غذا نمیاوردم منم فقط خورشتاشو گرم کردمو پلوش سرد موند همونجوری خوردم موهامم خشک نکردمو حاضر شدم رفتم استخر اینقد شنا کردم که هلاک شدم بعدم از آب اومدم بیرون خودمو خشک کردم ولی موهام بازم خیس بود زنگیدم آژانس اومد دنبالم رفتم واسه گوشیم شارژر خریدم دوباره سوار ماشین شدم رفتم باز از کارت مامان صورت حساب گرفتم یه مقدارم پول برداشتمو بازم سوار شدم یه سوپر مارکت که نزدیک خونه مادربزرگه پیاده شدم انرژی زاو کیک و شکلات کاکائویی گرفتمو خرامان اومدم خونه:) موهامو باز کردم نشستم رو مبل جلو کولر هم خنک شدم هم باد خورد به موهام چیزاییم که خریده بود خوردم همون رو مبلم دراز کشیدم شروع کردم وب خونی بعدم پا شدم مایوم رو شستم انداختم رو بند اومدم چای بخورم که دیدم نیست و درست کردم بعد اومدم موهامو شونه کنم که دیدم هی واای من برسمو تو استخر جا گذاشتم به مامانم گفتمو قبل ازینکه که استارت غر زدنو بزنه صحنه رو ترک کردم:) چای ریختم با شکلات کاکائویم خوردم بعدم aپی.ام داد گفت تنها رفتی استخر گفتم آره ولی غزل رو دیدم دوست رومیناست کفشاش خوشگل بود خخخخ گفت میخرم واست گفتم خودم میخرم فقط بعدش نگی این تخته ها چین میپوشی گفت میگم یکم سر به سرش گذاشتم و قرآن خوندمو بعدم مفاتیح(بله پس چی فکر کردین) شبم باز خالم اینا اومدن اینجا شوهر خاله معظمم اومد ولی رومینا و خوده خاله معظمه و مادربزرگ هنوز اونجا هستن شوهر خاله معظمه یه چای خوردو رفت و ابته اشتباهی خریدای خاله معظمه و رومینا رو گذاشت اونجا و نبردشون خاله بزرگه اینا موندن واسه شام بعد شامم چای خوردیمو خالم اینا دیگه رفتن منم خریدا رومینا اینا رو نگاه کردم دوتا مانتو یه شکل بود که از سایزش معلوم بود ماله منه یه شال خیلی خوشگله نازک صورتی کلی لاک خوشرنگ و شلوار جین بعد از فضولی بهaپی ام دادم عکس دوسته شینا رو واسش فرستادم همون خوشگله گفتم چطوره گفت هم خوشگله هم سک...ی منم گفتم چقد تو ظاهر بینی گفت یعنی چی ظاهربینم چه ربطی داره خودت نظرمو میپرسی خودتم گیر میدی همیشه تا عکس یه دخترو میفرستی بگم خوشگله دعوا راه میندازی (خدائیش راست میگه)دیگه واسم عکس کسیو نفرست خودم فهمیدم تقصیر خودمه عذر خواهی کردم اون نامردی نکرد کلی ناز اورد تا بخشید بعدم گفتم خوابم میادو لالا.
هزار تا سلام به دوستای خوب مجازیم......
بهههله بلاخره سه شنبه شدو روز انتخاب رشته بازم ساعت ۹/۵پاشدم از تو رختخواب صدا تلوزیون رو میشنیدم که گفت دفترچه رشته های دانشگاه آزاد از امروز روی سایت سنجشن سریع پا شدم دست و صورتمو شستم مامانم رفته بود خونه خودمون و نبود وقتی اومد گفت امروز آخرین مهلت انتخاب رشتست همیشه همینطوره اینجوری میگه که آدم عجله کنه گفتم نه امروز نیست آخرین مهلتش پنج شنبه است گفت حتما باید بزاری روز آخر؟گفتم نه فقط گفتم امروز آخرین مهلتش نیست گفتم ساعت ۱که داداشم نیست میرم مدارکمو میارم عصرم میرم واسه انتخاب رشته گفت باشه چون صبحونه نمیخورم یکم میوه خوردم خاله زنگید گفت که برو پیش مشاور که انتخاب رشته کنه واست یکم در مورد انتخاب رشته حرف زدیم و خداحافظی کردیم بعدم بهaگفتم حتما باید برم مشاور انتخاب رشته کنه؟؟گفت اگه حس میکنی که خودت میتونی مشاور الزامی نیست بعدم چون باز استرس گرفته بودم کلی قربون صدقم رفت گفت خودتو اذیت نکن گفتم باشه ساعت ۱۱باز دیدم اخبار داره میگه در گروه آزمایشی که کنکور دادین دانشگاه آزادم باید تو همون گروه انتخاب رشته کنین یعنی من که تجربی بودم نمیتونم معماری انتخاب رشته کنم آزاد یه سری رشته هاش بدون ازمون هست تو اونا میشه معماری بزنم ولی تو با ازموناش نمیشه حالا اگه تو بدون ازموناش معماری نباشه دیگه زابراه میشم سریع بهaگفتم اونم گفت برو عصر پیش مشاور میخوای خودم میام دنبالت باهم میریم منم که رتبمو بهش دروغ گفته بودم گفت نه مرسی عزیزم خودم میرم بعد حرف زدن با aهم طاقت نیاوردم سریع پوشیدم رفتم که لیست رشته ها بدون آزمون دانشگاه آزادو بگیرم رفتم گفت هنوز نیومدن رو سایت استرس گرفته بودم شدید بعد این همه کلنجار رفتن تصمیم گرفتم برم معماری حالا اینجوری شده بود ظهرم ناهار باز مرغ بود خوردمو ساعت یکم رفتم خونه باز مانتو عوض کردم یه مانتو نخی صورتی پوشیدم با یه صندل صورتی وقتی خوشرنگ شدم اومدم خونه مادربزرگ خواستم برم دوش بگیرم اما واقعا حال نداشتم دیگه فقط یه لیوان آب خنک خوردم و ولو شدم رو مبل شروع کردم به وب خونی خیلی دوست داشتم بخوابم ولی خوابم نبرد بلاخره رفتم دوش گرفتم اومدم موهامو سشوار کشیدم دیدمaپی.ام داده برو پیش مشاور حالا ول کنم نبود ۵دقیقه بعدش دوباره پی.ام داد که رفتی؟؟گفتم صبر کن بعدش پیچیدم به جون مامانم که شمام بیا بریم اونم بزور گفت باشه بهaهم گفتم تا نزنه بترکونه منو:)
تا مامی حاضر شه آهنگ زندگیه منه زدبازی گوش کردم:
زندگیه منه
بهم نگو چی خوبه چی بده
زندگی ماله منه
بهم نگو چی بهتره
خوب دیگه زیاد فاز نگیرید عزیزای من: ) رفتیم یه دفتر مشاوره که بسته بود با همون آژانس رفتیم یه آدرس دیگه این یکی اینقد شلوغ بود که نگو رفتم ازش وقت گرفتم گفت فردا پنج عصر بیا ازونجا که اومدیم بیرون رفتیم کافی نت لیست رشته های بدون کنکور رو گرفتیم که معماری نداشت شهرایی که میخواستم ولی شهری کهaتوش دانشجوبود معماری داشت که شهر کوچیکیم بود نمیدونم برم تو شهر کوچیک تا چه حد اذیت میشم؟؟یا اینکه شهرو فدای رشته کردن کار درستیه؟؟مامانم اولش تو همون کافینت سر به سرم میذاشت میگفت آره دیگه میری وردل aکنار همین شاید بعدا اومد گرفتت دید خیلی ناراحتم گفت دیونه اینجوری بهتره فوقش کمتر میگردی بیشتر میخونی زود تموم میکنی واسه ارشد میری یه شهر دیگه آخر هفته ها تابستونا برو بگرد چیزی نیست که بخاطرش ناراحت بشی همون موقع بهaگفتم که اون شهرو داره گفت بیچاره شدی باید بیای کنار من گفتم إ شوخی نکن دارم جدی حرف میزنم اونم گفت اینجا به هیچ عنوان شهر خوبی نیست خیلی کوچیکه توهم که تو فاز گشتنی واست خوب نیست دیگه بیشتر دلم ریخت تو کافی نت یه دختره اومد یه مقاله مربوط به عکاسی دستش بود داشت حرف که میزد دیدم هم فامیلهaهست منم سریع سر صحبت رو باهاش باز کردم گفت دکتر...(بابایaهست)پسر دائی بابامه بر عکس قیافش که به آدم مغرور میخورد خیلی گرمو صمیمی بود باهم حرف زدیم ازونجا اومدیم نزدیک خونه یادم اومد نپرسیدم یه چیزیو واسه همین رفتم یه کافینت دیگه گفت هر گروه آزمایشی ای هستین میتونید یه کارت اعتباری دریافت کنیدو واسه یه گروه آزمایشی دیگه انتخاب رشته کنین منم ماله رشته ریاضی فیزیک رو گرفتم و اومدیم بیرون بوی کباب کوبیده خورد به بینیم ضعف کردم دیگه رفتیم خریدیم ازونجام اومدیم خونه باز مامان حرف زد که رشته مهمتر از شهره و ازین حرفا تصمیم گرفتم قبل از اینکه چیزی بشه خودمو ناراحت نکنم تا لباسامو در آوردم aزنگ زدو باهاش حرف زدم باز گفت که شهر خوبی نیست ولی بیایم پیش من خوب میشه گفت که امروز میخواستم ببینمت ولی خوب گفتم مشاور مهمتره گفتم خوب فردا میرفتم گفت نه مشاور مهمتر بود فردا اگه شد همو میبینیم نشدم هیچی دیگه چاره ای نیس گفتم باشه خالم اینا هم اومدن اونجا شوهر خالم گفت هر رشته ای بستگی به خودت داره همون ترم های اول اتوکت دوبعدی یاد بگیر خودت دنبالش باشی که یاد بگیری خوبه موفق میشی بعدم کبابهای عزیزو بلعیدیم بعدم دیگه بیهوش شدم صبحم ساعت ۸/۵ پا شدم البته این تایم واسه من کله سحر محسوب میشه:) مامانم هی میگفت پاشو برو انتخاب رشته کن از قبل کلا ۴تا رشته رو روی کاغذ نوشته بودم چهار تا معماری بود یکی شبانه یکی روزانه یکی پیام نور یکی هم تو همون شهری کهaهست بود ولی یادداشت نکرده بودم که سراریه یا پیام نور نمیدونم چرا اینقد از دانشگاه پیام نور بدم میاد علتشو نمیدونم اصلا خوشم نمیاد ازش ولی مامان هی میگفت پیام نور بزن چون خوب پیام نور برم دیگه پول نباید بده: ) نمیدونم دانشگاه خوبیه یا نه.به هر حال انتخاب آخرم میزنمش ولی انتخاب آخر اگه سراری بیارم معماری که احتمالش یک در هزاره که چه بهتر ولی اگه نیارم بیشتر دوس دارم برم آزاد خلاصه ساعت ۱۰حرف زدنامون تموم شد کافی نتم نزدیک بود پیاده رفتم اونجا شلوغم بود یه دختره داشت انتخاب رشته میکرد تند تند کدهارو میگفت بعد خانومه که پشت سیستم بود گفت دریغ نکردیا هر ۱۵۰تا رشته ای که میتونستی انتخاب کردی: ) یه آقا هم اومده بود اونجا هی حرف سیاسی میزد ولی خوب نمیگم چی میگفت چون الان حسش نیست برم اوین: ) بعدم گفت شناسه ثبت نام رو بده گفتم ندارم گفت اون رو برگه ثبت نامته نه برگه نتایج برگشتم یه برگه از ثبت نام برداشتم دوباره رفتم گفت نه این نیست برگه ثبت نام کنکورت وااای کلی خسته شده بودم درسته گفتم نزدیکه ولی یه خیابونو باید میرفتم هوا هم که خودتون میدونین چطوریه راستش حس میکنم با اون اطلاعاتم میشد انتخاب رشته کرد زنه حالیش نبود زیاد مشخص بود رسیدم خونه مامانم زنگ زد گفت من تو فلان پاساژم کارت عابر بانکمو بیار دوباره زنگیدم آژانس رفتم کارتشو دادم با همون ماشینم رفتم خونه خودمون دیدم کلید نیست قرار بود کنار کنتور باشه زنگ زدم مسئول ساختمان اونم گفت همون جاست دیدم هر چی میگم باز حرف خودشو میزنه منم بهش گفتم آقای محترم مدارکه من تو خونست من همین امروز هم نیازشون دارم شما الان تشریف میارین کلیدو به من میدین دید اینجوری میگم گفت باشه نیم ساعت دیگه میام منم با همون ماشین برگشتم خونه ازونجا زنگ زدم بهش گفتم کلید رو بزارین زیر فرش گفت باشه بعدم که معلومه یه لیوان آب یخ زیر باد خنک کولر و دراز کشیدن:) ناهارم پلو گوشت بود خیلییی خوشمزه بود اینقد خوردم که داشتم میترکیدم رفتم دراز بکشم که خواب رفتم ۵/۵مامانم بیدارم کرد رفتم دنبال انتخاب رشته کافی نتیه گفت نمیتونی ریاضی انتخاب رشته کنی گفتم من کارت اعتباری شو خریدم گفت هنر و زبان میتونی تا ۲۵هم تمدید شده فقط با لب و لوچه اویزون میخواستم بیام بیرون بازم رضا زنگ زد گفتم کار دارم فلان جا اومدم واسه انتخاب رشته گفت من نزدیک همونجام میام دنبالت حقیقتا چون حال تاکسی گرفتن نداشتم چیزی نگفتم اونم اومد عکس یه دختره ای که قبلا باهاش دوست بود نشون داد میگفت چون فهمید تورو دوست دارم از هم جدا شدیم منم اصلا هیچی نگفتم ناراحت شد با اینحال اصرار کرد که شانار وایسم آب انار بگیرم رفت گرفت بعدم گفتم راجع به انتخاب رشته کفت بخاطر اون پسره میزنی اونجا(منظورشaبود) گفتم نه چون رشته هایی میخواستم نداشت اونحا زدم رسوندتم خونه خیلی خسته شده بودم رفتم خونه دائی محسنم اونجا بود نشستیم به حرف زدن که خالم زنگید گفت شب میریم بیرون منم خوشحال دوباره پوشیدم شوهر خالم که اومد باز راجع به معماری گفت استخدامی در کار نیستا اگه فکر استخدامی بیخیالش شو تو دلمو باز خالی کرد ولی دیگه ناراحت نیستم حداقلش اینه که رفتم دنباله علاقم دائیمم رفت منو خالمو دختراشو مامانم رفتیم کافی شاپ پیتزا خوردیم خوش گذشت بعدش اومدیم خونه قرار شد فردا بریم استخر کلی ذوق مرگ شدم خالم اینا هم شب اونجا خوابیدن قراره سارا(زن دائی محسن ) هم بیاد مربی شناست دیگه بیشتر خوشحال شدم.
فعلا بای بای بازم واسه رشتم محتاج دعاهاتونم
هزار تا سلام به دوستای خوب مجازیم......
بهههله بلاخره سه شنبه شدو روز انتخاب رشته بازم ساعت ۹/۵پاشدم از تو رختخواب صدا تلوزیون رو میشنیدم که گفت دفترچه رشته های دانشگاه آزاد از امروز روی سایت سنجشن سریع پا شدم دست و صورتمو شستم مامانم رفته بود خونه خودمون و نبود وقتی اومد گفت امروز آخرین مهلت انتخاب رشتست همیشه همینطوره اینجوری میگه که آدم عجله کنه گفتم نه امروز نیست آخرین مهلتش پنج شنبه است گفت حتما باید بزاری روز آخر؟گفتم نه فقط گفتم امروز آخرین مهلتش نیست گفتم ساعت ۱که داداشم نیست میرم مدارکمو میارم عصرم میرم واسه انتخاب رشته گفت باشه چون صبحونه نمیخورم یکم میوه خوردم خاله زنگید گفت که برو پیش مشاور که انتخاب رشته کنه واست یکم در مورد انتخاب رشته حرف زدیم و خداحافظی کردیم بعدم بهaگفتم حتما باید برم مشاور انتخاب رشته کنه؟؟گفت اگه حس میکنی که خودت میتونی مشاور الزامی نیست بعدم چون باز استرس گرفته بودم کلی قربون صدقم رفت گفت خودتو اذیت نکن گفتم باشه ساعت ۱۱باز دیدم اخبار داره میگه در گروه آزمایشی که کنکور دادین دانشگاه آزادم باید تو همون گروه انتخاب رشته کنین یعنی من که تجربی بودم نمیتونم معماری انتخاب رشته کنم آزاد یه سری رشته هاش بدون ازمون هست تو اونا میشه معماری بزنم ولی تو با ازموناش نمیشه حالا اگه تو بدون ازموناش معماری نباشه دیگه زابراه میشم سریع بهaگفتم اونم گفت برو عصر پیش مشاور میخوای خودم میام دنبالت باهم میریم منم که رتبمو بهش دروغ گفته بودم گفت نه مرسی عزیزم خودم میرم بعد حرف زدن با aهم طاقت نیاوردم سریع پوشیدم رفتم که لیست رشته ها بدون آزمون دانشگاه آزادو بگیرم رفتم گفت هنوز نیومدن رو سایت استرس گرفته بودم شدید بعد این همه کلنجار رفتن تصمیم گرفتم برم معماری حالا اینجوری شده بود ظهرم ناهار باز مرغ بود خوردمو ساعت یکم رفتم خونه باز مانتو عوض کردم یه مانتو نخی صورتی پوشیدم با یه صندل صورتی وقتی خوشرنگ شدم اومدم خونه مادربزرگ خواستم برم دوش بگیرم اما واقعا حال نداشتم دیگه فقط یه لیوان آب خنک خوردم و ولو شدم رو مبل شروع کردم به وب خونی خیلی دوست داشتم بخوابم ولی خوابم نبرد بلاخره رفتم دوش گرفتم اومدم موهامو سشوار کشیدم دیدمaپی.ام داده برو پیش مشاور حالا ول کنم نبود ۵دقیقه بعدش دوباره پی.ام داد که رفتی؟؟گفتم صبر کن بعدش پیچیدم به جون مامانم که شمام بیا بریم اونم بزور گفت باشه بهaهم گفتم تا نزنه بترکونه منو:)
تا مامی حاضر شه آهنگ زندگیه منه زدبازی گوش کردم:
زندگیه منه
بهم نگو چی خوبه چی بده
زندگی ماله منه
بهم نگو چی بهتره
خوب دیگه زیاد فاز نگیرید عزیزای من: ) رفتیم یه دفتر مشاوره که بسته بود با همون آژانس رفتیم یه آدرس دیگه این یکی اینقد شلوغ بود که نگو رفتم ازش وقت گرفتم گفت فردا پنج عصر بیا ازونجا که اومدیم بیرون رفتیم کافی نت لیست رشته های بدون کنکور رو گرفتیم که معماری نداشت شهرایی که میخواستم ولی شهری کهaتوش دانشجوبود معماری داشت که شهر کوچیکیم بود نمیدونم برم تو شهر کوچیک تا چه حد اذیت میشم؟؟یا اینکه شهرو فدای رشته کردن کار درستیه؟؟مامانم اولش تو همون کافینت سر به سرم میذاشت میگفت آره دیگه میری وردل aکنار همین شاید بعدا اومد گرفتت دید خیلی ناراحتم گفت دیونه اینجوری بهتره فوقش کمتر میگردی بیشتر میخونی زود تموم میکنی واسه ارشد میری یه شهر دیگه آخر هفته ها تابستونا برو بگرد چیزی نیست که بخاطرش ناراحت بشی همون موقع بهaگفتم که اون شهرو داره گفت بیچاره شدی باید بیای کنار من گفتم إ شوخی نکن دارم جدی حرف میزنم اونم گفت اینجا به هیچ عنوان شهر خوبی نیست خیلی کوچیکه توهم که تو فاز گشتنی واست خوب نیست دیگه بیشتر دلم ریخت تو کافی نت یه دختره اومد یه مقاله مربوط به عکاسی دستش بود داشت حرف که میزد دیدم هم فامیلهaهست منم سریع سر صحبت رو باهاش باز کردم گفت دکتر...(بابایaهست)پسر دائی بابامه بر عکس قیافش که به آدم مغرور میخورد خیلی گرمو صمیمی بود باهم حرف زدیم ازونجا اومدیم نزدیک خونه یادم اومد نپرسیدم یه چیزیو واسه همین رفتم یه کافینت دیگه گفت هر گروه آزمایشی ای هستین میتونید یه کارت اعتباری دریافت کنیدو واسه یه گروه آزمایشی دیگه انتخاب رشته کنین منم ماله رشته ریاضی فیزیک رو گرفتم و اومدیم بیرون بوی کباب کوبیده خورد به بینیم ضعف کردم دیگه رفتیم خریدیم ازونجام اومدیم خونه باز مامان حرف زد که رشته مهمتر از شهره و ازین حرفا تصمیم گرفتم قبل از اینکه چیزی بشه خودمو ناراحت نکنم تا لباسامو در آوردم aزنگ زدو باهاش حرف زدم باز گفت که شهر خوبی نیست ولی بیایم پیش من خوب میشه گفت که امروز میخواستم ببینمت ولی خوب گفتم مشاور مهمتره گفتم خوب فردا میرفتم گفت نه مشاور مهمتر بود فردا اگه شد همو میبینیم نشدم هیچی دیگه چاره ای نیس گفتم باشه خالم اینا هم اومدن اونجا شوهر خالم گفت هر رشته ای بستگی به خودت داره همون ترم های اول اتوکت دوبعدی یاد بگیر خودت دنبالش باشی که یاد بگیری خوبه موفق میشی بعدم کبابهای عزیزو بلعیدیم بعدم دیگه بیهوش شدم صبحم ساعت ۸/۵ پا شدم البته این تایم واسه من کله سحر محسوب میشه:) مامانم هی میگفت پاشو برو انتخاب رشته کن از قبل کلا ۴تا رشته رو روی کاغذ نوشته بودم چهار تا معماری بود یکی شبانه یکی روزانه یکی پیام نور یکی هم تو همون شهری کهaهست بود ولی یادداشت نکرده بودم که سراریه یا پیام نور نمیدونم چرا اینقد از دانشگاه پیام نور بدم میاد علتشو نمیدونم اصلا خوشم نمیاد ازش ولی مامان هی میگفت پیام نور بزن چون خوب پیام نور برم دیگه پول نباید بده: ) نمیدونم دانشگاه خوبیه یا نه.به هر حال انتخاب آخرم میزنمش ولی انتخاب آخر اگه سراری بیارم معماری که احتمالش یک در هزاره که چه بهتر ولی اگه نیارم بیشتر دوس دارم برم آزاد خلاصه ساعت ۱۰حرف زدنامون تموم شد کافی نتم نزدیک بود پیاده رفتم اونجا شلوغم بود یه دختره داشت انتخاب رشته میکرد تند تند کدهارو میگفت بعد خانومه که پشت سیستم بود گفت دریغ نکردیا هر ۱۵۰تا رشته ای که میتونستی انتخاب کردی: ) یه آقا هم اومده بود اونجا هی حرف سیاسی میزد ولی خوب نمیگم چی میگفت چون الان حسش نیست برم اوین: ) بعدم گفت شناسه ثبت نام رو بده گفتم ندارم گفت اون رو برگه ثبت نامته نه برگه نتایج برگشتم یه برگه از ثبت نام برداشتم دوباره رفتم گفت نه این نیست برگه ثبت نام کنکورت وااای کلی خسته شده بودم درسته گفتم نزدیکه ولی یه خیابونو باید میرفتم هوا هم که خودتون میدونین چطوریه راستش حس میکنم با اون اطلاعاتم میشد انتخاب رشته کرد زنه حالیش نبود زیاد مشخص بود رسیدم خونه مامانم زنگ زد گفت من تو فلان پاساژم کارت عابر بانکمو بیار دوباره زنگیدم آژانس رفتم کارتشو دادم با همون ماشینم رفتم خونه خودمون دیدم کلید نیست قرار بود کنار کنتور باشه زنگ زدم مسئول ساختمان اونم گفت همون جاست دیدم هر چی میگم باز حرف خودشو میزنه منم بهش گفتم آقای محترم مدارکه من تو خونست من همین امروز هم نیازشون دارم شما الان تشریف میارین کلیدو به من میدین دید اینجوری میگم گفت باشه نیم ساعت دیگه میام منم با همون ماشین برگشتم خونه ازونجا زنگ زدم بهش گفتم کلید رو بزارین زیر فرش گفت باشه بعدم که معلومه یه لیوان آب یخ زیر باد خنک کولر و دراز کشیدن:) ناهارم پلو گوشت بود خیلییی خوشمزه بود اینقد خوردم که داشتم میترکیدم رفتم دراز بکشم که خواب رفتم ۵/۵مامانم بیدارم کرد رفتم دنبال انتخاب رشته کافی نتیه گفت نمیتونی ریاضی انتخاب رشته کنی گفتم من کارت اعتباری شو خریدم گفت هنر و زبان میتونی تا ۲۵هم تمدید شده فقط با لب و لوچه اویزون میخواستم بیام بیرون بازم رضا زنگ زد گفتم کار دارم فلان جا اومدم واسه انتخاب رشته گفت من نزدیک همونجام میام دنبالت حقیقتا چون حال تاکسی گرفتن نداشتم چیزی نگفتم اونم اومد عکس یه دختره ای که قبلا باهاش دوست بود نشون داد میگفت چون فهمید تورو دوست دارم از هم جدا شدیم منم اصلا هیچی نگفتم ناراحت شد با اینحال اصرار کرد که شانار وایسم آب انار بگیرم رفت گرفت بعدم گفتم راجع به انتخاب رشته کفت بخاطر اون پسره میزنی اونجا(منظورشaبود) گفتم نه چون رشته هایی میخواستم نداشت اونحا زدم رسوندتم خونه خیلی خسته شده بودم رفتم خونه دائی محسنم اونجا بود نشستیم به حرف زدن که خالم زنگید گفت شب میریم بیرون منم خوشحال دوباره پوشیدم شوهر خالم که اومد باز راجع به معماری گفت استخدامی در کار نیستا اگه فکر استخدامی بیخیالش شو تو دلمو باز خالی کرد ولی دیگه ناراحت نیستم حداقلش اینه که رفتم دنباله علاقم دائیمم رفت منو خالمو دختراشو مامانم رفتیم کافی شاپ پیتزا خوردیم خوش گذشت بعدش اومدیم خونه قرار شد فردا بریم استخر کلی ذوق مرگ شدم خالم اینا هم شب اونجا خوابیدن قراره سارا(زن دائی محسن ) هم بیاد مربی شناست دیگه بیشتر خوشحال شدم.
فعلا بای بای بازم واسه رشتم محتاج دعاهاتونم
سلام عخشای من....
دوشنبه صبح بیدار شدم ساعتای ۹بود فکر کنم پدرومادر شوهر خالمم هنوز اونجا بودن یه صبحونه مختصری خوردم ولو شدم رو مبل و بهaپی.ام میدادم گفت آوردنمون تو مرکز بهداشت واسه آموزش تا ظهر به پی.ام دادن گذشت ظهرم ناهار مرغ خوردیم دور هم با سالادو مخلفات بعد از ناهارم مامان ظرفا رو شست داداشم زنگ زد بهش گفت چرا در خونه رو قفل کردین نگو منه خنگ درو روش قفل کردم!!!!!!!!یعنی فهمیدم مامانم هر چی بگه حق داره کارم شاهکار بود دیگه سریع پوشیدم زنگ زدم آژانس رفتم خونه رو روش باز کردم گفت میخواستین چکار کنی که درو رو من بستی؟منم زورم گرفت گفتم حرف مفت نزن حواسم نبوده درو روت بستم بعدم گفت خوب حالا برو منم میخواستم برم ولی اینجوری گفت حرصم گرفت گفتم نمیرم خونمه به تو چه دیگه لفظی دعوامون شد منو هل داد بیرون گوشیشو پرت کردم و اومدم خونه به مامانمم گفتم تازه درد شونم شروع شده بود شدیدم بود بعد مامانم اومده میگه چرا گوشیشو پرت کردی حالا من پول از کجا بیارم واسش گوشی بخرم؟؟گفتم واقعا که من دارم درد میکشم فکر گوشی موبایلی؟اولا نشکست دوما خودم پولشو میدم اگه شکست:( عصرم دوتا کاسه کوچیک سوپ خوردم اون روز خدا رو شکر کلا خوب خوردم بعد از پرخوریم زنگ زدم به اون خانومه کهa شمارشو داده بود راجع به رشتش سوال کردم خلاصه ی حرفاش این بود که از رشتش راضی بود قط که کردم باز با مامان حرف زدم راجع به انتخاب رشته اونم گفت همون معماریو برو بیخیال شو سخت نگیر شبم خاله بزرگه با جفت دختراشو شوهرش اومد دختر کوچیکش که ۳سالشه یکی از لباسایی که باباش از ترکیه واسش آورده بود پوشیده بود و کلا خوردنی شده بود بچه با شوهر خالم راجع به انتخاب رشتم حرف نزدم دیگه خودش گفت اگه پرستاریی چیزی میاری برو از معماری بهتره فکر کنم خالم اینا یه چی بهش گفتن(یادتونه گفتم با خالم خونه مادربزرگم بودیم شوهرش نبود من زنگ زدم به شوهرش و ازش پرسیدم راجع به معماری اونم گفت که خوبه و خلاقیت میخوادو کلا نظرش مثبت بود ) واسه همین میگم خاله هام لابد یه چیزی بهش گفتن که نظرش عوض شده بهرحال من حرفای اولیشو معیار قرار میدم نه اینا رو دخترخالمم شب اونجا گذاشتنو رفتن با مامانم باز راجع ب رفتن رومینا اینا حرف زدم (نمیدونم چی شد که بحث به اینجا کشیده شد ) باز هی طرفداری کرد این بار طرفداریش خنده دار بود دیگه میگفت جاشون تو ماشین تنگه اونا دونفر صندلی عقب میشینن اگه منم برم میشن سه نفر اونوقت جاشون تنگ میشه سه نفر صندلی عقب؟؟اونم ۲۰۶صندوقدار ؟؟بعدم گوشیو برداشتم که به مهتا زنگ بزنم مامانم گفت که بهش نگی رومینا تعارفت نکرده گفتم شما که گفتین کاره درستی کردن و من آدمه پرتوقعیم پس چرا نگم؟؟در ضمن وقتی مادرت حرفتو نفهمه و خواهرشو به بچش ترجیح بده آدمم میره به یه غریبه حرفاشو میگه دیگه بعدم زنگیدم با مهتا فک زدیم ولی نه در این باره آها یه چی یادم رفت بگم بابابزرگم سوتی داد که اینا دکتر پوستم رفتن شاید واسه همین به من چیزی نگفتن چون شاید خدائی ناکرده زبونم لال میرفتم دکتر پوست و واسم خوب بود عصبیم بودم اون شب گفتم ایشالا بدترین سفر عمرشون باشه(چه بدجنس) بعد ازین اعصاب خوردگیا دیدم رضا پی.ام داده و خودمو راحت کردم بهش گفتم یکی دیگه رو دوست دارم و از عذاب وجدانم کم شد بعد پی.ام دادنم آهنگ گوش کردمو خوابیدم صبحم با صدای زنگ مامانم از خواب بیدار شدم مامانم رفته بود خونه خودمون زنگ زد گفت من اومدم خونه اگه بابابزرگت چیزی نیاز داشت بهش بده چند دقیقه بعدش بابابزرگم صدام کرد گفت میوه واسم بیار منم میوه پوست کندم گذاشتم تو ظرف واسش بردم ساعت 1هم رفتم از خونمون مانتو آوردم و برگشتم خونه مادربزرگم باز ناهارم غذا مورد علاقم سالاد الویه بود، aهم پی.ام داد که من دارم حرکت میکنم که بیام گفتم به سلامتی بعدش زنگ زدم از آرایشگاه وقت گرفتمو پریدم تو حموم و دوش گرفتم اومدم بیرون هول هولکی سشوار کشیدمو و رفتم آرایشگاه چقد معطلم کرد از بس نشسته بودم دیگه کمر درد شده بودم نوبتم که شد یه خانومه گفت نوبت منه منم گفتم من وقتی اومدم شما اینجا نبودین بعدم من زنگ زدم وقت گرفتم گفت منم وقت گرفتم اون موقع هم اومده بودین بچم از آرایشگاه رفته بود بیرون رفتم که اونو بیارم گفتم باشه، من که این همه نشسته بودم این چند دقیقه هم واسم مهم نبود ولی باهاش بحث کردم چون بدم میاد از کسایی احساس زرنگی میکنن بعدم کار خودمو انجام داد و ابروهام خوب شد هرچند گفتم کوتاهشون نکنو کوتاهشون کرد ولی خوب شدن یه عروسم اونجا بود با قد حدود۷۶وزنشم بی اغراق ۹۰کیلویی بود اصلا به خودم امیدوار شدم؛) ازونجام اومدم خونه یه بشقاب پلو گوشت خوردم aگفت که رسیدم ولی خوب من که نگفتم بیا ببینمت اونم نگفت آخه گفت میخوام برم دنباله کار ماشین(باباش میخواد سانتافه بخره خریدشو گذاشته به عهده یa) تا شبم درگیر بود منم زنگ نزدمو پی.ام ندادم که راحت باشه شب خاله بزرگه زنگید مامانم جواب داد بهش گفت شیرین میاد بریم پیست اسکیت پیاده روی کنیم؟مامانمم گفت این از خداشه که یکی بگه بیا بریم بیرون خخخ چند دقیقه بعدش آماده شدم منتظر نشستم تا بیان رضا همون موقع اس داد گفتم من دارم میرم فلان جا نمیتونم اس بدم خاله اومد دنبالم رفتیم هوا عالی بود واااای که چقد خالم وسواس داره رو بچه هاش به دختر بزرگیش که ۱۰سالشه میگفت ندو خسته میشی تازه دختر کوچیکش که۳سالشه گذاشته بودش تو کالسکه!!!البته کنار باباشون راه میرفتن و ما راحت به پر حرفیمون رسیدیم: ) از رومینا اینا گله کردم اونم گفت دنیا ارزش نداره آدم یکیو ناراحت کنه حالا که اینکارو کردن ولشون کن اهمیت نده دیگه یکم ازین در ازون در حرف زدیم دیدیم یه پسره ازین سگ کوچولو پشمالوها داره خیلی واق واق میکرد دختر خالم یه ذره ام نترسید تازه گیر داده بود که واسه من سگ بخرین موقع برگشتن باز سگه رو دیدیم یه مرد پسر بچه کوچیک داشت این سگه صدا داد بچه از ترس زرد شده بود گریه میکردو میلرزید باباشم اومد با پسره دعوا کرد داد و بیداد راه انداخت که چرا سگ آوردی اینجا رفت اون طرف تر که زنگ بزنه به پلیس یه خانومه اومد به پسره گفت زنگ زده به پلیس سگتو ببر کلا بعدم برگشتیم که من اصلا احساس خستگی نداشتم ولی خالم میگفت واای چقد خسته شدم بریم رفتیم خونه، خالم به بابابزرگم گفت شنیدم رومینا اینا رفتن دکتر پوست گفت نمیدونم خبر ندارم بعدم خالم زنگ زد به مادربزرگم تو بازار بودن مامانم ازون روز میگفت واسه دکتر رفتن شوهر خالت رفتن نه گردش وقتی خالم اینجوری گفت اونم گفت که صبحی زنگ زدم خونه بودن الان حتما تازه رفتن بگردن (بنظرم مامانم دروغ میگه تا من چیزی نگم) خالم اینا که رفتن دیدم رضا اس داده :دیدمت چقد خوشگل شده بودی راستی سگه رو دیدی؟نگو من که بهش گفته بودم دارم میرم فلان جا و کار دارم این همون موقع رفته اونجا منو دیده من ولی ندیدمش!!!!!!!!!!!بهaهم پی.ام دادم گفت مادربزرگت اینا که اومدن بگو ناراحتی ازین کارشون گفتم نه نگم بهتره اونم گفت اصلا من چرا نظر میدم؟؟دیدم ناراحت شده ازش عذر خواهی کردم اونم هی میگفت ناراحت نباش دانشجو شدی خودم همه جا میبرمت جرات داره نبره؟خخخ ساعت ۲هم خوابیدیم،،
دوستان امروز میرم واسه انتخاب رشته واسم دعا کنید
سلام عزیزای من عصرتون بخیر....
تا ظهر جمعه واستون نوشتم که از پیشaاومده بودم ناهارم خورشت لوبیا سبز داشتیم که خیلی بو مزه بود به مامانم چیزی نگفتم و یواش ریختمشون بیرون و پلو با ماست خوردم جالبه بدونین که من عاشق خورشت لوبیا سبزم و هرکیم درست کنه خوب میخورم ولی این واقعا بدمزه بود ایراد گیر نیستما داداشمم اکثر اوقات نمیتونه غذا بخوره بخاطر طعمش ، بعد ناهارم یه شربت آبلیمو زدم بر بدن تو تابستون مزه میده بعدم ولو شدم رو تخت و به مهتا اس دادم گفت که شیرازم خونه دختر خالم و راجع به اینکه میای شیراز واسه گردش باهاش حرف زدم، دوستان یه نگرانی دارم اینکه شیراز باید برم خونه دائیم و با مهتا هم همش میخوایم بگردیم میترسم دائیم گیر بده که دوتا دختر تنها کجا میخواین برین؟؟نرید خطرناکه و ازینجور حرفا چون کلا آدمه گیریه خدا کنه چیزی نگه که بتونم خوش بگذرونم یکم دیگم راجبه این موضوعات با مهتا اس بازی کردیم دیگه جواب نداد منم یه نیم ساعتی خوابیدمو بیدار شدم تو کافه بازار دنبال این میگشتم که یه برنامه به درد بخور دانلود کنم که چشمم خورد به برنامه ی انتخاب رشته ی مجازی گفتم ایول و سریع زدم دانلود بشه ولی خوب سرعت پائین بود مامانمم گفت باز که اتاقت مثه طویلست(گفته بودم که بد دهنه) پاشو جمع و جورش کن منم حال نداشتم ولی گفتم باشه بعدم یهو هوس پاپاس کردم سیب زمینی گذاشتم آب پز بشه مامانمم از یخچال قارچ واسم آورد بهشون روغن زده بود(نمیدونم بر اساس چه منطقی بهشون روغن زده بود) و بوشون خوب نبود لکه قهوه ای هم داشتن ولی میگفت خراب نشدن یعنی امکان نداره قبول کنه یه ماده غذایی خراب شده فقط دوتا دونه قارچ کوچیک برداشتمو شستم به سیب زمینی هام عصاره سبزیجات زدم ولی خیلی کم و تا بپزن اومدم تو اتاق و یکم از لباسامو تا کردم بعدم رفتم حاضر کردم خوردنیمو و زدم بر بدن که دیدم مهتا زنگ زده جواب ندادم اس دادم که زنگ بزن زنگ زدو حرف زدیم گفت جمعه هفته دیگه مامانم اینا میرن اما من شیراز میمونم شوهر دختر خالمم میره تو هم اگه بیای خوبه گفتم آره جو زنونه میشه گفت نه پسر خالم هست ولی از صبح تا ۱۲شب خونه نمیاد گفتم انگار که اصلا خونه نیست دیگه گفت آره بعدم راجع به رومینا گفت که چوب خدا صدا نداره (منظورش این بود که من موقع تفریحات اونو نمیخواستم حالا سرم اومده) راستش در رابطه با مهتا اگه صادقانه بگم بی معرفتی کردم ولی هیچوقت نشده واسه گردشو تفریحم نخوامش اون بر عکس من اهل تفریح اونم از نوع مجردیش نیست بهرحال ناراحت نشدم از تیکش حتی یه ذره باید خوبیهای آدمارو دید هیچ آدمی بی عیب نیست همین مهتا بود که تا گفتم رومینا میخواد بره تفریح و منو با خودش نبرده سریع گفت بیا شیراز خونه دختر خالم کاری که هر کسی نمیکنه من همینجوری مهتا رو پذیرفتم خوب فک زدنمون که تموم شد آهنگ گوش دادم و به حول قوه ی الهی پی.تم دادن بهaشروع شد:) خوابگاه بود بعدش رفت خونه خودش گفت میرم دوش بگیرم اومدم پی.ام میدم بعد از عملیات پی.ام بازی یکم دیگه از اتاق رو جمع کردم و چون حال نداشتم باقی شوبیخیال شدم رگ شیرازیم ندارم:) رفتم تی وی دیدم شامم کو کوی کدو بود جاتون خالی خیلی بدمزه بود:) حلالتون نمیکنم اگه بخندین خوب بدمزن دیگه من غر نمیزنم:) بعد شامو تی وی هم رفتک لالا و طبق هر شب پی.ام دادن به aشروع شد موضوع بحث ملاک پسرا واسه ازدواج بود که من خیلی زیرکانه بحث رو به اینجا کشیدم ببینم چیا میگه گفتم:
پسرا دنباله زیبایین گفت: نه اون واسه دوستیه گفتم واسه ازدواجم هست گفت: نه تازه همین احسان دوستم که اینقد در برابر دختر خوشگل ضعف از خودش نشون میده بازم اگه دختری بد اخلاق باشه اما در اوج زیبایی باشه رهاش میکنه،همزمان با مهتا هم در این باره اس بازی کردم بیشتر هم نظر با من بود و میگفت ظاهر خیلی موثره بعدم گفت من هیچوقت سنتی ازدواج نمیکنم (بر خلاف فکری که من داشتم) خوب دیگه بعد از هوش رفتم بس که خوابم میومد صبحم ساعت ۹:۱۵بیدار شدم بهaصبح بخیر گفتم گفت حالم نیست بخوابم شاید بهتر شدم گفتم باشه خودمم از تخت دل نمیکندم:) همونجا دراز که کشیده بودم دوباره خوابم برد و ۱۱بیدار شدم نشستم پای تی وی دیدن بعدم مامان گفت که برو دنبال انتخاب رشتت گفتم الان ساعت۱۱تا حاضر شم میشه ۱۲و قتش تمومه بعدم گفتم همون روانشناسی بهتره یا معماری؟؟گفت معماری گفت زنگ بزن به دایئت راجع به روانشناسی بپرس زنگ زدم گفت تو جلسه ام، منم بیخیال شدم بعدم رفتم ناهار بخورم که نتونستم شاید کلا ۲،۳قاشق خوردم و بازم وزن کردم دیدم بازم لاغرشدم از بس غذا کم خوردم اشتهام خیلیییییی کم شده مثلا آدمی که صبحونه نمیخوره ناهارشم ۲قاشقه قائدتأ باید گرسنش بشه ولی من اصلا همچین حسی نداشتم بعد ناهارم مامان گفت بیا کد رشته های مهندسی معماریو پیدا کن چون تو نت گشتم دیدم رتبم به روانشناسی نمیخوره و اگه بخوام روانشناسی برم باید دانشگاه آزاد برم بعد اینکارام باز به مامانم گفتم رفتن(رومینا اینا) یه تعارف نکردن اونم گفت چقد تو پر توقعی!!!aهم گفت باید بهشون میگفتی منم میام پرسیدم حالت بهتره راستی؟؟گفت آره بهترم بعدش زنگ زدم به دائی رضا گفت رشته ها پیراپزشکی بهتر از مهندسیان روانشناسیم خوبه اییی خدا هر کس یه چیزی میگفت دیوونه شده بودمامانمم که طبق معمول شروع کرد به غر غر کردن که تو روانشناسی قبول نمیشی یه چیزه دیگه هم بزن اینقد غر زدو فحش داد تا سر درد گرفتم یه ریز اشک ریختم اونم میگفت واسه من ادا در نیار و همینطور به فحش دادنو غر زدن ادامه میداد داشتم دیوونه میشدم مسلما این روزای سخت رو هیچوقت از یاد نمیبرم یه آدم چقد بی عاطفه میتونه باشه واقعا؟؟با اینکهaبهم گفته بود بزار یه روز مونده به آخرین مهلتش انتخاب رشته کن که خوب تحقیق کرده باشی ولی واسه رهایی از غر غرای مامان پوشیدم و بعدش گفتم بزار دو روز دیگه فکر کنماا گفت حالا برو بپرس آخرین مهلتش کی هست منم رفتم گفت تا پنج شنبه وقت دارین برگشتم تو راهم کیک آب میوه و خلال سیب زمینی با یه بستنی کوچیک خریدم سلام عزیزای من عصرتون بخیر....
تا ظهر جمعه واستون نوشتم که از پیشaاومده بودم ناهارم خورشت لوبیا سبز داشتیم که خیلی بو مزه بود به مامانم چیزی نگفتم و یواش ریختمشون بیرون و پلو با ماست خوردم جالبه بدونین که من عاشق خورشت لوبیا سبزم و هرکیم درست کنه خوب میخورم ولی این واقعا بدمزه بود ایراد گیر نیستما داداشمم اکثر اوقات نمیتونه غذا بخوره بخاطر طعمش ، بعد ناهارم یه شربت آبلیمو زدم بر بدن تو تابستون مزه میده بعدم ولو شدم رو تخت و به مهتا اس دادم گفت که شیرازم خونه دختر خالم و راجع به اینکه میای شیراز واسه گردش باهاش حرف زدم، دوستان یه نگرانی دارم اینکه شیراز باید برم خونه دائیم و با مهتا هم همش میخوایم بگردیم میترسم دائیم گیر بده که دوتا دختر تنها کجا میخواین برین؟؟نرید خطرناکه و ازینجور حرفا چون کلا آدمه گیریه خدا کنه چیزی نگه که بتونم خوش بگذرونم یکم دیگم راجبه این موضوعات با مهتا اس بازی کردیم دیگه جواب نداد منم یه نیم ساعتی خوابیدمو بیدار شدم تو کافه بازار دنبال این میگشتم که یه برنامه به درد بخور دانلود کنم که چشمم خورد به برنامه ی انتخاب رشته ی مجازی گفتم ایول و سریع زدم دانلود بشه ولی خوب سرعت پائین بود مامانمم گفت باز که اتاقت مثه طویلست(گفته بودم که بد دهنه) پاشو جمع و جورش کن منم حال نداشتم ولی گفتم باشه بعدم یهو هوس پاپاس کردم سیب زمینی گذاشتم آب پز بشه مامانمم از یخچال قارچ واسم آورد بهشون روغن زده بود(نمیدونم بر اساس چه منطقی بهشون روغن زده بود) و بوشون خوب نبود لکه قهوه ای هم داشتن ولی میگفت خراب نشدن یعنی امکان نداره قبول کنه یه ماده غذایی خراب شده فقط دوتا دونه قارچ کوچیک برداشتمو شستم به سیب زمینی هام عصاره سبزیجات زدم ولی خیلی کم و تا بپزن اومدم تو اتاق و یکم از لباسامو تا کردم بعدم رفتم حاضر کردم خوردنیمو و زدم بر بدن که دیدم مهتا زنگ زده جواب ندادم اس دادم که زنگ بزن زنگ زدو حرف زدیم گفت جمعه هفته دیگه مامانم اینا میرن اما من شیراز میمونم شوهر دختر خالمم میره تو هم اگه بیای خوبه گفتم آره جو زنونه میشه گفت نه پسر خالم هست ولی از صبح تا ۱۲شب خونه نمیاد گفتم انگار که اصلا خونه نیست دیگه گفت آره بعدم راجع به رومینا گفت که چوب خدا صدا نداره (منظورش این بود که من موقع تفریحات اونو نمیخواستم حالا سرم اومده) راستش در رابطه با مهتا اگه صادقانه بگم بی معرفتی کردم ولی هیچوقت نشده واسه گردشو تفریحم نخوامش اون بر عکس من اهل تفریح اونم از نوع مجردیش نیست بهرحال ناراحت نشدم از تیکش حتی یه ذره باید خوبیهای آدمارو دید هیچ آدمی بی عیب نیست همین مهتا بود که تا گفتم رومینا میخواد بره تفریح و منو با خودش نبرده سریع گفت بیا شیراز خونه دختر خالم کاری که هر کسی نمیکنه من همینجوری مهتا رو پذیرفتم خوب فک زدنمون که تموم شد آهنگ گوش دادم و به حول قوه ی الهی پی.تم دادن بهaشروع شد:) خوابگاه بود بعدش رفت خونه خودش گفت میرم دوش بگیرم اومدم پی.ام میدم بعد از عملیات پی.ام بازی یکم دیگه از اتاق رو جمع کردم و چون حال نداشتم باقی شوبیخیال شدم رگ شیرازیم ندارم:) رفتم تی وی دیدم شامم کو کوی کدو بود جاتون خالی خیلی بدمزه بود:) حلالتون نمیکنم اگه بخندین خوب بدمزن دیگه من غر نمیزنم:) بعد شامو تی وی هم رفتک لالا و طبق هر شب پی.ام دادن به aشروع شد موضوع بحث ملاک پسرا واسه ازدواج بود که من خیلی زیرکانه بحث رو به اینجا کشیدم ببینم چیا میگه گفتم:
پسرا دنباله زیبایین گفت: نه اون واسه دوستیه گفتم واسه ازدواجم هست گفت: نه تازه همین احسان دوستم که اینقد در برابر دختر خوشگل ضعف از خودش نشون میده بازم اگه دختری بد اخلاق باشه اما در اوج زیبایی باشه رهاش میکنه،همزمان با مهتا هم در این باره اس بازی کردم بیشتر هم نظر با من بود و میگفت ظاهر خیلی موثره بعدم گفت من هیچوقت سنتی ازدواج نمیکنم (بر خلاف فکری که من داشتم) خوب دیگه بعد از هوش رفتم بس که خوابم میومد صبحم ساعت ۹:۱۵بیدار شدم بهaصبح بخیر گفتم گفت حالم نیست بخوابم شاید بهتر شدم گفتم باشه خودمم از تخت دل نمیکندم:) همونجا دراز که کشیده بودم دوباره خوابم برد و ۱۱بیدار شدم نشستم پای تی وی دیدن بعدم مامان گفت که برو دنبال انتخاب رشتت گفتم الان ساعت۱۱تا حاضر شم میشه ۱۲و قتش تمومه بعدم گفتم همون روانشناسی بهتره یا معماری؟؟گفت معماری گفت زنگ بزن به دایئت راجع به روانشناسی بپرس زنگ زدم گفت تو جلسه ام، منم بیخیال شدم بعدم رفتم ناهار بخورم که نتونستم شاید کلا ۲،۳قاشق خوردم و بازم وزن کردم دیدم بازم لاغرشدم از بس غذا کم خوردم اشتهام خیلیییییی کم شده مثلا آدمی که صبحونه نمیخوره ناهارشم ۲قاشقه قائدتأ باید گرسنش بشه ولی من اصلا همچین حسی نداشتم بعد ناهارم مامان گفت بیا کد رشته های مهندسی معماریو پیدا کن چون تو نت گشتم دیدم رتبم به روانشناسی نمیخوره و اگه بخوام روانشناسی برم باید دانشگاه آزاد برم بعد اینکارام باز به مامانم گفتم رفتن(رومینا اینا) یه تعارف نکردن اونم گفت چقد تو پر توقعی!!!aهم گفت باید بهشون میگفتی منم میام پرسیدم حالت بهتره راستی؟؟گفت آره بهترم بعدش زنگ زدم به دائی رضا گفت رشته ها پیراپزشکی بهتر از مهندسیان روانشناسیم خوبه اییی خدا هر کس یه چیزی میگفت دیوونه شده بودمامانمم که طبق معمول شروع کرد به غر غر کردن که تو روانشناسی قبول نمیشی یه چیزه دیگه هم بزن اینقد غر زدو فحش داد تا سر درد گرفتم یه ریز اشک ریختم اونم میگفت واسه من ادا در نیار و همینطور به فحش دادنو غر زدن ادامه میداد داشتم دیوونه میشدم مسلما این روزای سخت رو هیچوقت از یاد نمیبرم یه آدم چقد بی عاطفه میتونه باشه واقعا؟؟با اینکهaبهم گفته بود بزار یه روز مونده به آخرین مهلتش انتخاب رشته کن که خوب تحقیق کرده باشی ولی واسه رهایی از غر غرای مامان پوشیدم و بعدش گفتم بزار دو روز دیگه فکر کنماا گفت حالا برو بپرس آخرین مهلتش کی هست منم رفتم گفت تا پنج شنبه وقت دارین برگشتم تو راهم کیک آب میوه و خلال سیب زمینی با یه بستنی کوچیک خریدم اومدم خونه عین قحطی زده ها بهشون حمله کردم شروع کردم به خوردن aهم اس داد شماره یه دختره رو فرستاد گفت از دوستای باباست روانشناسی خونده زنگ بزن بهش راجع به روانشناسی بپرس ازش زنگ زدم کلی عذر خواهی کرد خانومه و گفت الان سرم خیلی شلوغه فردا تماس بگیرید منم بهa خبر دادمو گفتم که کار داشته بعد بهش گفتم بنظرت ابروهامو رنگ کنم که گفت نمیتونم تصور کنم که چه شکلی میشی گفتم باشه بعدأ راجع بهش حرف میزنیم دیگه یکم دیگه اس دادیم شب مادربزرگم زنگ زد گفت بیاین اینجا چون مادربزرگم اینا میخوان برن مسافرت و بابابزرگمم مریضه نمیتونه بره زنگ زدن که مامانم بره نگهش دارم مامانم گفت تو هم بیا منم حاضر شدم زنگ زدیم آژانس و رفتیم با رومینا بشدت سرسنگین بودم دوست داشتم یه تیکه ای بپرونم ولی متاسفانه چیزی نگفتم همون تو روی رومینام زنگ زدم به مهتا حرف زدیم کلی حرف زدیم خاله معظمه گفت بابا گوشیاتون میسوزه چقد فک میزنین:) مهتا گفت شنبه بیا شیراز واسه همین حس کردم شاید دختر خالش معذبه که من برم خونشون (چون گفت جمعه بعدش کردش شنبه)بعد خداحافظی اس دادم ازش پرسیدم دختر خالت اگه معذبه بگو ما این حرفا رو باهم نداریم گفت نههههههه نیست به مامانمم گفت برو برگرد شبم رضا بهم پی ام نمیدونم واقعا رضا بیشتر دوسم داره یاaخیلی حرفا عمیقی میزد که البته منم جوب ندادم و دلمم پیشaبوده و هست شب بخیر بهaگفتم و خوابیدم.