سلامی دو باره به دوستای خوبه خودم.
چهارشنبه ساعت۸بیدار شدم خیلی خوابم میمود میدونین چرا؟؟مثه دیوونه ها تو اینستاگرام عکس روح و جن دیده بودم هی یادم میوفتادو میترسیدم مثل دختر بچه ها پتو و بالشتمو برداشتم اوموم بیخ مامانم خوابیدم ،نمیدونم ساعت چند بود ولی دیرقت خوابیدم.
خلاصه ساعت ۸بیدار شدم مامان گفت:زود حاضر شو اگه خوابت گرفت توی ماشین میخوابی سریع حاضر شدم زنگیدم آژانس و رفتیم ایستگاه ماشینا خداروشکر دوتا مسافر داشت و تا ما اومدیم حرکت کرد،
کسایی همراهمون بودن: یه خانوم خوشگل بود با دختر ۶سالش از صورت خانومه معلوم بود نه کرم زده نه پنکک همینجوری سفیدو صاف بود پوستش دختر کوچولوشم مثل خودش بود یه پسره هم صندلی جلو نشسته بود هندزفری زد تو گوشش آهنگ گوش کنه راننده حرف زد باهاش درش آورد دوباره هندزفریو زد تو گوشش باز راننده حرف زد باهاش درش آورد اخرش دیگه بیخیال شد کلا بیچاره
بلاخره رسیدیم تاکسی گرفتیم رفتیم دانشگاه مدارک رو بردیم پیش اون خانومه که دیروز رفته بود معدلمو پرسید که کم بود گفت:اینجا باید حسابی درس بخونیا.
انتخاب واحدم کرد واسم رفتیم قسمتی که پول و باید میدادی همونجا یه آقاهه هم کارامونو کرد خودش دانشجو بودا انتخاب واحدامم وارد سایت کرد اونجا تو سایت فهمیدم اون خانومه که گفت:اینجا باید خوب درس بخونی استادمونه،
پسره که کارامونو انجام داد لطف کرد واقعا چون دوستاشم میومدن پیشش کار داشت ولی خوب کارامونم انجام داد،
بعد از انتخاب واحدم رفتیم که خوابگاه بگیریم فرمش رو پرکردم اتاق تک نفره داشت دونفره سه نفره و چهارنفره، و مسلما هرچی جمعیت کمتر بود هزینشم بیشتر بود تک نفره که نمیخواستم هم بخاطر هزینه اش هم به خاطر اینکه تنهام اتاق چهار نفرشو گرفتم،رفتیم یکی از اتاقاش و آشپزخونشو دیدیم ترو تمیز لود همه چیش تنها ایرادش این بود که میز مطالعه نداشت،ازونجام تاکسی گرفتیم رفتیم مرکز خریدش ولی چون ساعت۱۲شده بود سریع برگشتیم ایستگاه و سوار ماشین شدیم و رفتیم بازم مستقیم رفتیم خونه مادربزرگ از صبحش بهaاس نداده بودم خودش اس داد حالش اصلا خوب نبود سرم وصل کرده بود بهشم که زنگ زدم صداش خیلی بد جور بود مشخص بود حالش خیلی بده .
از خونه مادربزرگم اومدیم خونه خودمون کلی خسته بودم سریع خوابیدم.
روز پنج شنبه هم دعوت بودیم باغ دائی سریع رفتم حموم و موهامو سشوار کشیدم حاضر شدمو رفتیم خونه مادربزرگ ازونجام با خاله معظمه رفتیم باغ دائی وقتی رسیدیم همه اونجا بودن به همه تک تک سلام کردیم بعد رفتم تو اتاق لباسهامو عوض کردم و اومدم بیرون رفتم تو آشپزخونه کمک کردم پفک و نوشابه و ش.ر.ا.ب و زیتون و یه سری خوراکی دیگه رو بردیم واسه پذیرائی.
یکم بعدشم با شبنم پیله کردیم به دائی محسن که بیا بریم تو استخر گفت: شماها برید خوب گفتیم: نه تنهایی حال نمیده همه رو راه بنداز باهام بریم کیف میده فکر کنم۴۰دقیقه ای طول کشید تا یکی یکی بلندشون کرد که بریم،
رفتیم باغ باندهارو هم اوردیم که اهنگ بزاریم، آهنگ گذاشتیم رفتیم یکی یکی تو آب کلی مسخره بازی در آوردیمو بازی کردم من موندم دائی رضا با این وزن(۹۰کیلو) چجوری پشتک میزنه؟
بعد از بازی هم چنجه خوردیم و بعدم ناهار،
بعدم کلی رقصیدیم و شب ساعتای ۸بودکه برگشتیم عروسی دعوت بودیم با اینکه کلی تفریح کرده بودیمو خسته شده بودیم ولی چشم سفیدانه(چه واژه ای) حاضر شدیم دائی رضا اومد دنبالمون و جمیعا رفتیم عروسی کلی هم اونجا رقصیدیم بعدم اومدیم خونه و بیهوش شدیم.
جمعه ساعت ۸مامانم بیدارم کرد گفت:مادربزرگت زنگ زده گفته شما برید همراه رومینا که ثبت نام کنه، منم رفتم حموم اومدم بیرون موهامو سشوار کشیدم باز مادربزرگ به مامان زنگ زد وقتی قط کرد گفتم:چی گفت؟گفت میگه:نمیخواد بیاین عباس(شوهر خاله معظمه) میبرتمون، پنج دقیقه نشد که باز زنگ زدو گفت:نه شما ببرینش.خلاصه هی تصمیمشون عوض میشد.
ماهم حاضر شدیم رفتیم خونه مادربزرگ منو مامانم با رومینا و مادربزرگ و شوهر خاله رفتیم بسوی یزد شب بود که رسیدیم خوب شهرش مثل تصوراتم بود تقریبا،
رفتیم دانشگاه رو پیدا کردیم که صبح واسه پیدا کردنش معطل نشیم نگهبان دانشگاه گفت:شب میتونین تو خوابگاه بمونین ماهم رفتیم خانومه که مسئولش بود گفت:برید تو نماز خونه بخوابین رفتیم دیدیم کلی آدم اونجاست مسلما خیلی سخت بود اونجا خوابیدن، واسه همین تو حیاط دانشگاه چادرمسافرتی زدیم (فکر کنم در طول تاریخ کسی همچین شاهکاری نکرده باشه) رفتیم تو مسجدش دستشویی البته دستشویی برادران(چیه خو دستشویی خواهران دور بود) کلی سر این قضیه با رومینا چرت وپرت گفتیم و خندیدیم بعد اومدیمو سریع خوابیدیم
صبح ۷/۵پا شدیم بندو بساطمون رو جمع کردیم رفتیم سراغ ثبت نام.
مسلما دهنمون سرویس شد بس که این ورو اون ور رفتیم و معطل شدیم خوابگاهم گرفت( یه اتاق۸نفره)از دانشگاه زدیم بیرون و رفتیم واسه ناهار منو مامان هات داگ قارچ و پنیر،رومینا هات داگ پنیری و شوهرخالمو مادربزرگمم فیله سوخاری خوردن.
حرکت کردیم اومدیم ساعتای۶رسیدیم خونه ی مادربزرگ یه استراحتی کردیمو چای خوردیم aهم اس داد که میای بریم بیرون؟؟گفتم: ساعت۸میام(چون باید میرفتم حموم و طول میکشید) گفت:باشه سریع پریدم تو حموم اومدم بیرون و موهامو سشوار کشیدم به مامانم گفتم:میخوام برم بیرون میشه بریم خونه من لباسامو عوض کنم؟گفت:باشه رفتیم خونه یه کم آرایش کردم و لباسامو عوض کردم aهم هی اس میداد که:من منتظرما ولی خوب من به روی خودم نمیاوردمو با آرامش آماده شدمو رفتم جای همیشگی وایساده بود نگاه فرمون میکرد تو فکر بود اصلا متوجه اومدنم نشد زدم به شیشه تا به خودش اومدو درو باز کردم دست دادمو سلام کردم گفتم:چرا تو فکری؟؟گفت:داشتم فکر میکردم که کجا بریم بهتره دور بزنیم گفتم:باشه،
گفتم :خوبه تونستی وحیدو ول کنی بیای با من بیرون(بلاخره باید از یه جایی دعوا رو شروع کرد)
گفت:چقد بی انصافی من کی شده نخوام ببینمت؟
گفتم:یه بار توضیح دادم دوباره بگم؟؟اونروز که رفتی پیش وحید چی؟ گفت:میخوای من با کل دوستام قطع رابطه کنم؟؟تو چطوری خودتو با وحید مقایسه میکنی؟اون جای خودش تو جای خودت، این درسته که سر یه بار ندیدن به من میگی واست مهم نیستم؟اگه مهم نبودی همه چیو واست توضیح نمیدادم اینقدر سعی نمیکردم قانعت کنم،بعضی وقتا آدم کار داره گرفتاری داره واقعا در توانش نیست که همه وقتشو واسه یکی صرف کنه ولی این دلیل بر این نیست که اونو دوست نداره یا واسش ارزش قائل نیست،یکم درک کن خوب،
گفتم:من هیچوقت نگفتم با دوستات بیرون نرو اتفاقا اگه بدونم با دوستت بهت خوش میگذره خوشحال میشم فقط میگم هر چیزی جای خودش،بعدم من کم تورو درک کردم؟
گفت:نه آدم با درکی هستی ولی وقتی میخوای از کسی گله کنی همه چیشو در نظر بگیر تو نشد یه بار به من بگی بیا ببینمت من همیشه خودم بهت گفتم بدون اینکه گله ای ازت بکنم،این چیزا رو هم ببین تو به من گفتی یکی دیگه رو دوست داری تحمل این حرفاتم واسه من خیلی سخته،
من دیگه سکوت کردمو چیزی نگفتم بعد دستمو گرفت گفت:من حق رو به تو میدم ازتم معذرت خواهی میکنم میگی فائده ای نداره،من نمیخوام از دستم ناراحت باشی باور کن دیدن ربط به دوست داشتن نداره ربط به شرایط داره مهم اینه که تو قلب کسی باشی که هستی،
بعدم واسه اینکه جو رو تغئیر بده بحث رو عوض کرد یکم در مورد اینکه برم اونجا (یونی)کجا میبرتم حرف زد،بعدم رسوندم خونه شبم اس داد که: از دستم ناراحتی؟؟گفتم:نه باز معذرت خواهی کرد شبم بی شب بخیر خوابم برد
سلام دوستای گلم؟؟خوبید همگی؟؟از تابستونتون لذت میبرید؟؟منم خوبم:)
سه شنبه ساعت ۸بود که مامان بیدارم کرد گفت:پاشو باید بریم دنبال کارای ثبت نامت منم داشتم حاضر میشدم مامانم هی میگفت:زود باش زود باش هول هولکی آماده شدم زنگیدیم آژانس وسط راه گفت:مدرکاتو آوردی؟؟گفتم:نه. به آژانس گفتیم برگرده رفتم تو خونه آوردمشو سریع اومدم بماند که مامانم دهنمو سرویس کرد بس که گفت: حواس پرتی بی مسئولیتی.
رسیدیم به ایستگاه ماشینا همه راننده ها از دم سیگار میکشیدن و کلا فضا پر دود شده بود و خوشایند نبود خلاصه رانندمون مشخص شد صبر کردیم که مسافراش تکمیل بشن تا بریم.
یه ذره معطل شدیم ولی نه اونقدر که بی حوصله شیم دو تا مسافر که هم مسیر با ما بودن اومدن خواهر برادر بودن دختره چادری بود مامان تو ماشین باهاش حرف میزد بیش از حد خجالتی بودا واسه همین به شدت آروم حرف میزد جوری که مامانم با اینکه کنارش بود نمیدونست چی میگه و هر چیزیو دوبار میگفت،
بلاخره رسیدیم مامانم گفت: این دختر میگفت: میخواد علوم فقهی بخونه به قیافشم میخورد،گفتم:علوم فقهی به چه درد میخوره گفت:اون دوست داره تو دوست نداری نرو (اصلنم ضایع نشدم)
ساعت۱۲بود خیلی استرس داشتم که به کارام نرسم از اون ماشین پیاده شدیم سوار تاکسی شدیم تو تاکسی مامان گفت:ساعت چنده اومدم از روی گوشیم ساعتو نگاه کنم دیدم هی وایه من گوشیه عزیزم نیست و تو ماشین قبل جاش گذاشتم نمیدونم چرا اینقدر حواس پرت شده بودم شاید بخاطر استرس سریع به راننده تاکسی گفتیم بر گرده اما وقتی رسیدیم ماشینه رفته بود ولی یه ماشین دیگه بود که رانندش قبل از حرکت داشت با راننده ماشین ما حرف میزد پس گفتم شاید بشناستش رفتم بهش گفتم که با چه ماشینی اومدیم اونم فهمید راننده کیه و زنگ زد به رانندمون اونم گفت:بگو خودشون بیان گوشیو بگیرن، آقاهه خودش مارو رسوند پیش اون رانندهه تازه کرایه هم نگرفت چه آدمه خوبی بود.
گوشیو گرفتم و رفتیم سمت دانشگاه تو مسیر همش نگاهم به اطراف بود تا ببینم شهرش چطوریه نتیجه گیری اینکه:به اون داغونی که فکر میکردم نبود رسیدم دانشگاه اونجام همش آدماش رو نگاه میکردم ببینم چجورین که خداروشکر اونام از چیزی که فکر میکردم بهتر بودن محیط دانشگام خوب بود میخواستم واستون عکس بگیرم ولی گوشیم شارژ نداشت و نشد عکس بگیرم
رفتیم فیش ثبت نام رو گرفتیم سه جا باید میرفتیم یه جا برای تایید مدرک پیش دانشگاهیم یه جا واسه وارد کردن مشخصات یه جام واسه تشکیل پرونده که رفتیم و هی ازین اتاق به اون اتاق میرفتیمو خسته شدیم ولی برخوردشون جز یه مورد خیلی خوب بود از یکیشونم پرسیدم خوابگاه داره که گفت:آره و مامانم خیالش راحت شد که دنبال خونه دیگه نباید بره، اینکارا که تموم شد گفت برید واسه تایید نهایی پیش خانوم فلانی که اتاقش تو دانشکده کناری بود رفتیم دیدیم کسی نیست از یه آقاهه پرسیدیم گفت: همین چند دقیقه پیش رفتن بهههههله و این چنین شد که ما مجبور بودیم فردام بیایم باز دنبال کارای دانشگاه.
تاکسی گرفتیم به راننده تاکسی گفتیم اینجا رو بلد نیستیم ببرتمون یه رستوران خوب اونم دمه یه رستوران سنتی پیادمون کرد رفتیم داخل واقعا جای قشنگی بود نشستیم من که منو رو نخونده گفتم:کباب کوبیده میخوام خیلی وقت بود هوس کرده بودم مامان اول میخواست دیزی بخوره ولی بعد پشیمون شدو اونم کوبیده سفارش داد با دوتا نوشابه واسه منو خودش تا غذا رو بیارن طول کشید مامانمم به رئیس رستوران گفت:اونم عذر خواهی کردو چند دقیقه بعدش واسمون آوردن رئیس رستوران یه خانومه تپل و چادری بود نمیخوام بگم چادر خوبه یا بد ولی واسه کسی که هی باید بره ازین سر رستوران به اون سر رستوران پوشش مناسبی نیست خیلی دست و گیر بود،
غذا که اوردن تا دیدم معلوم بود برنجش ایرانیه خیلی هم خوشمزه بود و بشقاباشونم سنتی بودن حمله ور شدم مامان تا آخر خوردشون منم فقط دو تا قاشق باقی گذاشتم تو ظرف، خیلی خوشمزه بودن خوردنمون که تموم شد رفتم بقیه پول رو از صندوق بگیرم دیدم یکی اومد کشک بادمجون گرفت اینقد خوشگل تزئین شده بودن که نگو.
بقیه پول رو گرفتم شماره آژانسم از صندوقدار پرسیدیم زنگ زدیم اومد دنبالمون و رهسپار خونه شدیم بر عکس راننده ای که مارو آورد و خیلی فس فس میرفت(منظورم همون آروم رفتنه)این راننده ای که برمون گردوند از بس تند میرفت حس میکردی داری رو هوا میری بلاخره رسیدیم
مامان گفت: بریم خونه مادربزرگت؟دوست نداشتم برم چون آدم وقتی خستست دوست داره خونه خودش استراحت کنه ولی چون مامان دوست داشت گفتم بریم،رفتیم میوه خوردیمو چای منم عین یه دختر فضول رفتم تو اتاق رومینا و اسم صابونی که دکتر پوست بهش داده رو یادداشت کردم (نمیدونم بهتون گفتم یا نه،رومینا و شبنم رفتن بندر خونه دائی محسن ولی حتی به من نگفتن دیگه وقتی یه روز اونجا بودن رومینا بهم گفت) بعد از انجام عملیات فضولی از اتاق اومدم بیرون مادربزرگ به مامانم گفت تو باید رومینا رو ثبت نام کنی من که نمیتونم کسه دیگه ای هم که نیست،مامانم گفت باشه بعدم مامان گفت بریم منم پوشیدمو اومدیم خونه.
گفتم:مامان بیا بریم من چند تا لوازم آرایشی نیاز دارم پنکک و ضد آفتاب و ادکلن میخواستم گفت: باشه سریع زنگیدیم آژانس و رفتیم ضد آفتاب و رژ لب و همون صابو خریدم چند جا هم رفتم کیف و کفش دیدم واسه یونی، نمیدونم من خیلی وقته خرید نکردم از قیمتا خبر ندارم یا مغازه دارا میبینن نزدیک باز شدن مدرسه و دانشگاست میوفتن رو دوره گرون فروشی البته بازم میگم من خیلی وقته خرید نرفتم شاید کلا اینجوره مثلا کیف کوله پشتی از ۹۹داشت تا۱۱۰تومن کفشم تقریبا تو قیمتای۸۸بود.یه مانتوام دیدم که خیلی خوشگل بود ۲۵۰تومن بود.چیزی نخریدم نه بخاطر اینکه گرون بودن(چون بلاخره باید میخریدم) الان نخریدم چون چند روز دیگه که داریم میریم واسه ثبت نام رومینا همونجا یه بازاریم میریم.فوقش خوشم نمیادو همین جا میخرم دیگه، سلام دوستای گلم؟؟خوبید همگی؟؟از تابستونتون لذت میبرید؟؟منم خوبم:)
سه شنبه ساعت ۸بود که مامان بیدارم کرد گفت:پاشو باید بریم دنبال کارای ثبت نامت منم داشتم حاضر میشدم مامانم هی میگفت:زود باش زود باش هول هولکی آماده شدم زنگیدیم آژانس وسط راه گفت:مدرکاتو آوردی؟؟گفتم:نه. به آژانس گفتیم برگرده رفتم تو خونه آوردمشو سریع اومدم بماند که مامانم دهنمو سرویس کرد بس که گفت: حواس پرتی بی مسئولیتی.
رسیدیم به ایستگاه ماشینا همه راننده ها از دم سیگار میکشیدن و کلا فضا پر دود شده بود و خوشایند نبود خلاصه رانندمون مشخص شد صبر کردیم که مسافراش تکمیل بشن تا بریم.
یه ذره معطل شدیم ولی نه اونقدر که بی حوصله شیم دو تا مسافر که هم مسیر با ما بودن اومدن خواهر برادر بودن دختره چادری بود مامان تو ماشین باهاش حرف میزد بیش از حد خجالتی بودا واسه همین به شدت آروم حرف میزد جوری که مامانم با اینکه کنارش بود نمیدونست چی میگه و هر چیزیو دوبار میگفت،
بلاخره رسیدیم مامانم گفت: این دختر میگفت: میخواد علوم فقهی بخونه به قیافشم میخورد،گفتم:علوم فقهی به چه درد میخوره گفت:اون دوست داره تو دوست نداری نرو (اصلنم ضایع نشدم)
ساعت۱۲بود خیلی استرس داشتم که به کارام نرسم از اون ماشین پیاده شدیم سوار تاکسی شدیم تو تاکسی مامان گفت:ساعت چنده اومدم از روی گوشیم ساعتو نگاه کنم دیدم هی وایه من گوشیه عزیزم نیست و تو ماشین قبل جاش گذاشتم نمیدونم چرا اینقدر حواس پرت شده بودم شاید بخاطر استرس سریع به راننده تاکسی گفتیم بر گرده اما وقتی رسیدیم ماشینه رفته بود ولی یه ماشین دیگه بود که رانندش قبل از حرکت داشت با راننده ماشین ما حرف میزد پس گفتم شاید بشناستش رفتم بهش گفتم که با چه ماشینی اومدیم اونم فهمید راننده کیه و زنگ زد به رانندمون اونم گفت:بگو خودشون بیان گوشیو بگیرن، آقاهه خودش مارو رسوند پیش اون رانندهه تازه کرایه هم نگرفت چه آدمه خوبی بود.
گوشیو گرفتم و رفتیم سمت دانشگاه تو مسیر همش نگاهم به اطراف بود تا ببینم شهرش چطوریه نتیجه گیری اینکه:به اون داغونی که فکر میکردم نبود رسیدم دانشگاه اونجام همش آدماش رو نگاه میکردم ببینم چجورین که خداروشکر اونام از چیزی که فکر میکردم بهتر بودن محیط دانشگام خوب بود میخواستم واستون عکس بگیرم ولی گوشیم شارژ نداشت و نشد عکس بگیرم
رفتیم فیش ثبت نام رو گرفتیم سه جا باید میرفتیم یه جا برای تایید مدرک پیش دانشگاهیم یه جا واسه وارد کردن مشخصات یه جام واسه تشکیل پرونده که رفتیم و هی ازین اتاق به اون اتاق میرفتیمو خسته شدیم ولی برخوردشون جز یه مورد خیلی خوب بود از یکیشونم پرسیدم خوابگاه داره که گفت:آره و مامانم خیالش راحت شد که دنبال خونه دیگه نباید بره، اینکارا که تموم شد گفت برید واسه تایید نهایی پیش خانوم فلانی که اتاقش تو دانشکده کناری بود رفتیم دیدیم کسی نیست از یه آقاهه پرسیدیم گفت: همین چند دقیقه پیش رفتن بهههههله و این چنین شد که ما مجبور بودیم فردام بیایم باز دنبال کارای دانشگاه.
تاکسی گرفتیم به راننده تاکسی گفتیم اینجا رو بلد نیستیم ببرتمون یه رستوران خوب اونم دمه یه رستوران سنتی پیادمون کرد رفتیم داخل واقعا جای قشنگی بود نشستیم من که منو رو نخونده گفتم:کباب کوبیده میخوام خیلی وقت بود هوس کرده بودم مامان اول میخواست دیزی بخوره ولی بعد پشیمون شدو اونم کوبیده سفارش داد با دوتا نوشابه واسه منو خودش تا غذا رو بیارن طول کشید مامانمم به رئیس رستوران گفت:اونم عذر خواهی کردو چند دقیقه بعدش واسمون آوردن رئیس رستوران یه خانومه تپل و چادری بود نمیخوام بگم چادر خوبه یا بد ولی واسه کسی که هی باید بره ازین سر رستوران به اون سر رستوران پوشش مناسبی نیست خیلی دست و گیر بود،
غذا که اوردن تا دیدم معلوم بود برنجش ایرانیه خیلی هم خوشمزه بود و بشقاباشونم سنتی بودن حمله ور شدم مامان تا آخر خوردشون منم فقط دو تا قاشق باقی گذاشتم تو ظرف، خیلی خوشمزه بودن خوردنمون که تموم شد رفتم بقیه پول رو از صندوق بگیرم دیدم یکی اومد کشک بادمجون گرفت اینقد خوشگل تزئین شده بودن که نگو.
بقیه پول رو گرفتم شماره آژانسم از صندوقدار پرسیدیم زنگ زدیم اومد دنبالمون و رهسپار خونه شدیم بر عکس راننده ای که مارو آورد و خیلی فس فس میرفت(منظورم همون آروم رفتنه)این راننده ای که برمون گردوند از بس تند میرفت حس میکردی داری رو هوا میری بلاخره رسیدیم
مامان گفت: بریم خونه مادربزرگت؟دوست نداشتم برم چون آدم وقتی خستست دوست داره خونه خودش استراحت کنه ولی چون مامان دوست داشت گفتم بریم،رفتیم میوه خوردیمو چای منم عین یه دختر فضول رفتم تو اتاق رومینا و اسم صابونی که دکتر پوست بهش داده رو یادداشت کردم (نمیدونم بهتون گفتم یا نه،رومینا و شبنم رفتن بندر خونه دائی محسن ولی حتی به من نگفتن دیگه وقتی یه روز اونجا بودن رومینا بهم گفت) بعد از انجام عملیات فضولی از اتاق اومدم بیرون مادربزرگ به مامانم گفت تو باید رومینا رو ثبت نام کنی من که نمیتونم کسه دیگه ای هم که نیست،مامانم گفت باشه بعدم مامان گفت بریم منم پوشیدمو اومدیم خونه.
گفتم:مامان بیا بریم من چند تا لوازم آرایشی نیاز دارم پنکک و ضد آفتاب و ادکلن میخواستم گفت: باشه سریع زنگیدیم آژانس و رفتیم ضد آفتاب و رژ لب و همون صابو خریدم چند جا هم رفتم کیف و کفش دیدم واسه یونی، نمیدونم من خیلی وقته خرید نکردم از قیمتا خبر ندارم یا مغازه دارا میبینن نزدیک باز شدن مدرسه و دانشگاست میوفتن رو دوره گرون فروشی البته بازم میگم من خیلی وقته خرید نرفتم شاید کلا اینجوره مثلا کیف کوله پشتی از ۹۹داشت تا۱۱۰تومن کفشم تقریبا تو قیمتای۸۸بود.یه مانتوام دیدم که خیلی خوشگل بود ۲۵۰تومن بود.چیزی نخریدم نه بخاطر اینکه گرون بودن(چون بلاخره باید میخریدم) الان نخریدم چون چند روز دیگه که داریم میریم واسه ثبت نام رومینا همونجا یه بازاریم میریم.فوقش خوشم نمیادو همین جا میخرم دیگه،
شامم حاضری خوردیم(قارچ تخم مرغ)بعدم یکم وب خونی کردم و خوابیدم.
**بنظرتون با رومینا خواستم برم واسه ثبت نامش بگم که رفتین و معرفت نداشتین که به من بگین؟یا به روی خودم نیارم و عادی رفتار کنم؟؟
***دوستان خواهش میکنم واسم دعا کنید که رفتم خوابگاه هم اتاقیام خوب باشن و دوستای خوبی پیدا کنم و آدمای مزخرفی نباشن دوست خیلیییییی مهمه دعا کنید دوستای خوبی داشته باشم یادتون نره.
تک تکتونو خیلی دوست دارم
سلام به دوست جونای گلم امیدوارم این آخرین ماه تابستونتونم کلی خوش بگذرونید و بعدا که به این روزا نگاه میکنید حسرت هیچیو نخوردید من چون کلاس رفتم حس خوبی دارم که کار مفیدی رو انجام دادم و بیهوده نگذشت تابستونم،
جمعه ساعت۱۰بود فکر کنم که بیدار شدم بهaاس دادم حالشو پرسیدم( هم بخاطر وضعیت بده دستاش هم بخاطر اینکه سرما خورده بود)گفت:خوبم حالم خیلی بهتر شده یکم دیگه اس دادو ظهرم رفت باز سر باغ جدیدشون منم چند تا شیرینی خرمایی خوردم و مشغول جمع و جور کردن شدم اون یه عالمه لباسی که تا کرده بودمو گذاشتم تو کمدو کشو هام لوازم آرایشیمو مرتب چیدم میز تحریرمو میز کامپیوتر رو مرتب کردم بعدم رفتم ناهار کباب بود و دیگه خودتون میدونین از بد مزگی نتونستم بخورم راستش بخاطر اون ۴۰۰-۵۰۰گرمی که اضافه کردم روحیه گرفتم ولی فکر نکنم اضافه کردن وزنم شدنی باشه چون واسه اضافه کردن باید اضافه هم بخوری ولی من اندازه آدمه عادی هم غذا نمیخورم به معنای واقعی غذاها مامان قابل خوردن نیست،بعد خوردن چند قاشقم باز رفتم سراغ جمع و جور کردن یه ذره دیگه مرتب کردم ولی کامل مرتب نشد،نشستم پشت لپ تاپ به کارام رسیدم نمای یه خونه رو باید اتوکدی میکشیدم یعنی اینقد این خونه پله و پنجره داشت که حد نداره به سختی یکمشو کشیدم دیدم هم دیگه خسته شدم هم گردنم درد گرفته بقیه شو گذاشتم واسه شب کیان زنگ زد به گوشیم گفت: آبجی بیا بریم سوپر مارکت منم رفتم پائین ساختمان همراش رفتم بستنی و آبمیوه و کرانچی خریدیم اومدیم خونه بستنیمو خوردم یه لیوان چای هم زدم بر بدن و دوباره نشستم پشت لپ تاپ که ادامه کارامو انجام بدم سعی کردم تمومش کنم ولی دیگه گردنم درد گرفته بود و گفتم خودمو اذیت نکنم لپ تاپ رو خاموش کردم و دراز کشیدم بهaپی.ام دادم گفت: تو باغم شب باید اینجا بمونم چون نگهبان نداره پسر عمه هامم هستن گفتم حالت خوبه؟گفت: نه حالت تهوع دارم بالا آوردم از بس پر خوری کردم، کلی قربون صدش رفتم و گفتم برو استراحت کن شب بخیر گفتو خوابید،منم تا ساعت ۳خواب نمیرفتم ۳خوابیدم.
شنبه ساعت۱۰از خواب بیدار شدم دیدمaپی.ام داده گفت:سینا(داداشش ۱۴سالشه) گیر داده که تو با یکی دوستی خخخ بگو کیه گفتم :بگو از بچه ها یونیه تو نمیشناسیش از کجا فهمیده؟گفت:خوب معلومه من همش سرم تو گوشیمه تازه مامانمم میفهمه از بس دیگر داده خودش خسته شده گفتم:خوب کمتر پی.ام میدیم گفت:نه بابا مهم نیست،
رفتم حموم اومدم یه حوله دور سرم بود نشستم پشت لپ تاپ بقیه کارامو کردم یه تیکه کوچیک ازش مونده بود که جهان پناه اس داد: ساعت۴/۵بیا موسسه عین فرفره میچرخیدم تو اتاق و حاضر شدم رفتم کلاس ۱۵دقیقه تاخیر داشتم که یه تذکر لطیف بهم داد و شروع کرد به آموزش دادن وسط کلاس یه پسره هم اومد همزمان به دوتامون یاد میداد aهم حین کلاس اس داد:گفتم: کلاسم گفت:ببخشید یادم نبود کلاس داری گفتم: خواهش میکنم دیگه تکرار نشه:دی بعد گفتم:یه پسره هم همراه من داره یاد میگیره گفت:پس با پسره باهام کلاس دارین حالا من به درک جواب رضا رو چی میخوای بدی؟ یکم سر به سرش گذاشتم (خدائی یه لحظه ناراحت شدم یکم بی غیرته، نیست؟)
جهان پناه یه سری فبل و تمرین واسم ریخته بود رو فلش اما لپ تاپ اصلا فلش رو نخوند گفت: حالا رفتی خونه ام امتحان کن ولی امکان داره الان نخونه فلشو ولی بعدا بخونه واسه خودم پیش اومد،کلاسام ساعتای ۷تموم شدو اومدم سمت خونه مامانم اینا نبودن ولی داداش بزرگم خونه بود رفتم تو اتاقو لباسامو عوض کردم تو نت ول چرخیدمو وب گردی کردم و عکس خوشمل گرفتم مامانم اینا اومدن منم لپ تاپ و جمع کردم رفته بود واسه کیان لوازم تحریر خریده بود بچه با یه ذوقی نشون من میدادشون منم هی میگفتم خوبه چقدر قشنگن، داداش بزرگم رفت بیرون منم نشستم فیلم فاطما گل رو دیدم، aهم اس داد که: دارم با وحید میرم بیرون، گفتم باشه به سلامت ولی ناراحت شدم اون موقع که دانشگاه بودو کلاس داشت هفته ای یه بار همو میدیدیم ولی حالا که اینجاست انتظار داشتم بیشتر بخواد ببینمتم باباش تازه باغ خریده بود و کار داشت قبول ولی وقتی کارش تموم شد میتونست جای وحید با من بیاد بیرون بنظر من اگه آدم کسی رو دوست داشته باشه حتما اینکارو میکنه،خلاصه چیزی چیزی نگفتم به رومینا اس دادم:زن فالگیره بهت زنگ زد؟(همون که واسه من فال قهوه گرفت)گفت نه زنگ زدم گفته سه شنبه میگیرم واستون رومینا پرسید: کی میری....شهری که دانشگامه گغتم معلوم نیست هنوز بعدم رفتم والیبال دیدم که باختیم ساعت۱:۱۰بهaاس دادم که گفت الان تازه وحید رو رسوندم مامانمم زنگ میزنه هی میگه کجایی گفتم:پس یرو پیش مامانت گفت:چرا ناراحتی؟گفتم: هیچی الکی اونم معذرت خواهی کرد منم کشش ندادم دیگه تا ساعت ۴/۵خوابم نمیبرد چه بد بود هرکار میکرد نمیتونستم بخوابم. آها راستی بادم رفت بگم تو سایت نگاه کردم دیدم تا۳۰شهریور وقت دارم واسه ثبت نام.
روزتون بخیر
سلام دوستای گلم...
یکشنبه ساعت 8 بیدار شدم ولی چون شب قبلش ساعت4/5خوابیده بودم دوباره خوابم برد 11بیدار شدم aاس داده بود و صبح بخیر گفته بود یکم راجع به ثبت نام دانشگاهم حرفیدیم بعدم لپ تاپمو برداشتم رفت تو سایت دیدم باید واسه ثبت نام دانشگام هم اینترنتی ثبت نام کنی هم این که بری دانشگاه واسه ثبت نام به مامانم گفتم گفت:همراهa برو کاراتو انجام بده گفتم:باباش تازه باغ خریده اون حتی شبام خونه نمیره تو باغ میخوابه نمیشه به اون بگم.
aواقعا کار داره ولی اگه نداشت هم دوست نداشتم به اون بگم چکاریه آدم کاراشو بندازه رو دوش بقیه؟؟
شروع کردم به ثبت نام کردن یه دفعه اخطار داد نوشته بود :شما قبلا ثبت نام کردید و هی ارور میداد گفتم واای بیچاره شدم دیگه نمیتونم برم دانشگاه کلی گریه کردم داشتم دیوونه میشدم به aهم گفتم همش میگفت درست میشه اسم تو توی لیست هست اصلا امکان نداره نتونی بری دانشگاه خودم میبرمت حضوری بری ببینی مشکل چیه منم مرغم یه پا داشت هی میگفتم نمیشه تا بلاخره یه کارت اعتباری دیگه خریدمو مشکل حل شد خداروشکر ولی استرس زیادی روم بود یه سکته ناقص زدمبعد که خیالم راحت شد رفتم ناهار خوردم که مرغ بود خیلی هم خوشمزه شده بود سر غذا مامان گفت:به رومینا بگو میخوام بیام یزد ببین چی میگه گفتم:نمیخواد چرا باید عکس العمل اونو ببینم معلومه دوست نداره گفت :چرا این جوری شدی قبلا خیلی دختر خوش قلبی بودی(منم نفهمیدم چه ربطی داشت) دیگه کلی بحث کردیم از همون بحث های تکراری همیشه دفاع غیر منطقی از خونوادش فقط اینو بگم که بهش گفتم :هیچ ادمی خواهرش رو به دخترش ترجیح نمیده سر این جریانات حسابی سر درد شدم 6تا قرص استامینوفن خوردم اصلا حال خودمو نمیفهمیدم .
بهaگفتم حالم خوب نیست(البته نگفتم چه خریتی کردم) اونم زنگ زد یکم باهام حرفید منم حالم بهتر شده بود
رفتم سر وقت نت . راستی یادم رفت تو پست قبل میخواستم پز بدم یکم
کلاس جهان پناه ازین به بعد واسه اتوکد سه بعدی میرم چون دو بعدی رو کامل یاد گرفتم aبهم گفت من مطمئنم تو در آینده خیلی موفق میشی چون از همین الان شروع کردی به یادگیری و از بقیه جلویی
شبم اومدم یکم از روز نوشتمو تایپ کردمو وب خونی کردم به aاس دادم گفت:تو رابطمون از چه چیزایی خوشت میاد از چه چیزایی بدت میاد؟؟خیلی دوست داشتم این بحث رو ادامه بدم و خیلی چیزا بهش بگم موقعیت خوبی بود ولی به شدت خوابم میومد گفت:بخواب بعدا باهام حرف میزنیم شب بخیر گفتیم و خوابیدیم.
صبح در کمال ناباوریساعت7بیدار شدم مامانم رفت دنبال مدارک دیپلمم که کارام اوکی بشه فردا برم دانشگاه واسه ثبت نام داداشامم خونه نبودن و تنها بودم موقعهایی که تنهام تو خونرو خیلی دوست دارم.اونا که رفتن به aاس دادم :وای چقد میخوابی
ساعت9/5جواب داد گفت ببخشید پیامتو ندیدم گفت:چرا اینقد زود بیدار شدی گفتم من همیشه زود بیدار میشم سحرخیز باش تا کامروا شوی گفت:اره جون عمت
یکم حرف زدیم ساعت10/5زنگ زدن رفتم درو باز کنم قالیچه نزدیک در زیر پام سر خورد خوردم زمین نشیمنگاهم داغون شد
درو باز کردم مامان بود کارا مدرکمو انجام داده بود یکم خیالم راحت شد پا شدم واسه خودم اب هویج گرفتم یه استکان کوچولو خوردم(چون کم بود) خواستم هویجا رو بزارم دیدم مامان بادمجون پوست کنده گذاشته تو یخچال که هر وقت خواست راحت استفاده کنه گفتم:مامان اینجوری تازگیشو از دست میده مزش تغییر میکنه گفت نه فرقی نداره منم بیخیال توضیح دادن شدم باز بهaپی.ام دادام گفت:سرما خوردگیم بدتر شده از چشام اشک میاد منم یه سری توصیه کردم بهش و اصلا به روی خودم نیاوردم که اون پزشکه نه من
بعدم رفتم حموم و اومدم موهامو سشوار کشیدم مانتومم اتو کردم این مانتوم سفید سرمه ایه و پارچش خیلی کلفته سه بار اتوش کردم تا صاف شد بعد یه کوچولو آرایش کردمو سر موقع رسیدم کلاس منشیه نبود در زدم رفتم تو دفتر جهان پناه نگاه به مانیتور کامپیوترش کردم داره مدل لباس مجلسی نگاه میکنه منشیشم همون موقع رسید گفت:مرضیه چی نگاه میکنی؟نکنه خیاطم هستی و ما نمیدونستیم خندید گفت :نه ولی خیاطم خیلی توپه عکس هر لباسی رو نشونش بدی عینا همونو واست میدوزه منم گفتم:میشه شمارشو به منم بدید؟ادرسش رو بهم داد راستش من لباس اصلا نمیدم خیاط بدوزه اعتقاد دارم لباسای خریدنی خیلی شیک ترن ولی واسه اینکه یه بار امتحان کنم ادرسشو گرفتم.بعدم که شروع کرد به یاد دادن و ساعتای6/5بود اون شاگردش اومد و خسته نباشید گفتم و خداحافظی کردم اودم خونه.
لباسامو عوض کردم یه شیرینی خرمایی خوردم و نشستم پای نت کلی عکس نگاه کردم چرا هالیوودی ها اکثرا لاغرن و اروپایی پسند ولی مردا ایرانی دختر تو پر دوست دارن؟چرا شما پول نمیدین من برم اروپاکلی عکس لباسهای شب نگاه کردم دلم خواست ازشون
aزنگ زد گفت :کی میری واسه ثبت نام؟
گفتم: فردا احتمالا میرم گفت:دانشگاهش خارج از شهره ها دیگه یکم حرف زدیم بعد رفتم پیش مامان گفتم کهaچی گفته.گفتم :من از انتخابم پشیمونم از شهر های کوچیک متنفرم میترسم کل دوران دانشجوییم که میتونه بهترین دوران زندگیم باشه زهرم بشه مامانم یکم دلداریم داد.
داداشمم اومد خونه مامانم بهش گفت:به معلمتون کلی اصرار کردم تا راضی شده دوباره امتحان بدی(دو تا از امتحاناشو نداده و اگه اونارو نده نمیتونه بره دانشگاه )گفت نمیدم امتحانامو یا بهمن میرم یا سال دیگه مامانم گفت:تو اگه الان نری دانشگاه باید بری سربازی گفت :خوب میرم سربازی نمیرم دانشگاه انگار یه چیزی زدن تو سرم سرم داشت میترکید خدایا حالا من چیکار کنم؟هیچکسم زورش به این نمیرسه.حالا حرص دانشگاه خودمو بخورم یا دانشگاه نرفتن اونو؟؟فقط خدا میتونه کمکم کنه و شما بادعاهاتون .
رفتم تواتاق aباز زنگ زد.
گفت:الان میتونی بیای بیرون یکم من من کردم
گفتم:احتمالا میتونم بعد گفت :گفت مشکلی نیست واست؟گفتم:نه دیگه یکاریش میکنم میام .
گفت:ساعت چنده الان؟؟گفتم:8:20
گفت :نه دیره تا حاضر شی و بریم طول میکشه اینقد زورم گرفت که حد نداره.
خداحافظی که کردیم اس داد منم حرفامو زدمو خومو خالی کردم گفتم:چطوری دوستات که بهت زنگ میزنن کار نداری میری پیششون نوبت من که میرسه کارات یادت میاد؟اونم هی دلایلو توجیهات مسخره میاورد منم کوتاه نیومدم جوابشو دادم دیگه خودشم فهمید نمیتونه بپیچونه گفت:حق داری حق با توئه دیدمت از دلت در میارم گفتم لازم نکرده از دل من در بیاری حقیقت اینه که تو دلت پیش من نیست .گفت:هر چی دلت میخواد بگو ولی خواهشا این حرف رو نزن .منم همینو تکرار کردم بعدم گفت:من فقط باعث آزارتم گفتم:من این حرفو نزددددددددددددم گفت:باشه غلط کردم چرا عصبی هستی حالا؟؟خلاصه اینقد دعوا کردم که خودم خسته شدم آخرش گفت :شیرین من دوست دارم البته تو که باور نمیکنی کی شده بهت دروغ بگم که بار دومم باشه؟با این حال سعیمو میکنم که دوباره باورت بشه دوست دارم بعدم خوابش میومد منم حوصله نداشتم کشش بدم گفتم بخواب شب بخیر
خودمم رفتم 90نگاه کردم تا ساعت 3دوست داشتم زود تر بخوابم ولی خوب خوابم نمیبرد