سلا دوستای گلم روزتون بخیر...
از جمعه ظهر شروع کنم که ناهار خوردم بعدش رفتم که بخوابم اما مگه فکر و خیال میذاشت؟؟
احساس ناپاکی میکردم خیلی زیاد اینقد فکر کردم که اشکم در اومد سر درد شدم به خودم گفتم نباید اینقدر خودتو اذیت کنی پا شدم که مشغول کاری شم تا سرم گرم بشه و فکر و خیال نکنم واسه همین شروع کردم به جمع کردن اتاق البته کامل جمع نشد بعدم اهنگ گوش کردمو ازین فکرا خودمو دور کردم aهم داشت میخوند واسه همین بهش پی.ام ندادم حالمم بهتر شده بود نسبت به ظهر دیگه مزاحم نشدم تا اقای دکتر به درسشون برسن شامم نخوردم شب به رومینا پی.ام دادم ولی نگفت بیا اینجا مطمئنا اون تو خونه بند نمیشه و رفته کلی گشته اما خوب به من نگفت که تو هم بیا گویا فقط واسه وقتی تو خونه حوصلش سر میره یا وقتی میخواد کسی کاری واسش انجام بده یاد من میوفته یک کدوم از اطرافیاش حاضر نیستن کارایی که من در حقش کردمو واسش انجام بدن ولی یه ذره به چشمش نمیاد و اصلا نگفت بیا اونجاaدیروز گفت بیخیال شو و خودت به رومینا زنگ بزن اما نزدم خلاصه به اون پی.ام دادم بعدم دیگه aاز درس خسته شده بود بهم پی.دادیم بهش گفتم نسبت به خودم حس بدی دارم (نمیدونم چرا این حرفو بهش زدم شاید میخواستم از نظر اون خوب بنظر بیام شایدم میخواستم یکی بهم بگه کار بدی نکردی و اینجوری خودمو گول بزنم واقعا نمیدونم چرا گفتم شایدم چون میخواستم رو دلم نمونه) اون گفت تو مگه منو دوست نداری؟؟ گفتم دارم گفت پس مثه بقیه دخترا نیستی تو فقط با یکی هستی اونم کسی که دوسش داری این خیلی مهمه بعدم گفت البته تقصیر منه گفتم نیست اونم گفت خودم میدونم چه گندی زدم منم باهاش حرف زدم تا خودشو مقصر ندونه اما حقیقتش تو ذهنم اونم بی تقصیر نیست. در همون حین تو تانگو یکی پی.ام داد یه شکلک کشیده بود از عکس پروفایلش معلوم بود پسره اما چون عکسه خیلی خوشگل بود و شبیه بازیگرای ترک بود فکر کردم عکس خودش نیست اما وقتی رفتم تو صفحش با لباسا مختلف عکس داشت فهمیدم خودشه دیدم یه شکلک دیگه فرستاد بعدم نوشت سلام منم جواب سلامشو دادم گفت اسمم اشکانه فهمیدم همشهریم نیست اما گفت اینجا دانشجوام و آدرسه خونشونم داد منم که نمیخواستم چیزی ازaمخفی بمونه بهش گفتم همین چند تا دونه پی.امم(البته نگفتم جوابشو دادم گفتم اون پی.ام داده فقط) بعد عکسشو خواست منم فرستادم گفت چه خوشگله برم باهاش دوست شم منم چیزی نگفتم شمام فکرای انحرافی نکنیدا من فقط جوابشو از سر فضولی دادم نه به قصد دیگه ای شنبه هم ساعت ۱۱پاشدم از بس واسه درس بیدار موندم عقده ی خواب گرفتم از تخت پا شدم مامانم زنگ زد گفت رفتم طلاهامو از بانک بگیرم بیچاره بی پولی خیلی بهش فشار اورده حتی دیروز ۵۰تومن از من گرفت این داداشای پولدارش یکم فکر خواهرشون نیستن خدا شاهده مامانم یکم پول که اضافه میاورد میداد به عمم که اون موقعها وضعشون خوب نبود تازه عمم خواهر شوهرشه اما نمیتونست وضع بدشونو ببینه وضع مالیمونم معمولی بود اما داداشای عزیزش با اینکه اینقد پولدارن الان فکرش نیستن البته کمک میکننا اما نه همیشه مثلا الان خیلی کمک لازمه:-(
بعدم ساعت۱۲اومدم فیلم عشقو دیدم حیف داداشمم اومد ببینه هی صحنه ی عاشقونه نشون میده آدم خجالت میکشه بعدشم اون رفت باشگاه منم طبق عادت رفتم وبگردی اهنگ گوش کردم هرچی منتظر شدم رومینا زنگ نزد به خودم گفتم من بهش زنگ بزنم یعنی؟؟
ساعتای دو بود فک کنم کهaپی.ام داد گفتم هنوز ناهار نخوردم اونم گفت چرا اینقد دیر غذا میخوری؟ ؟گفتم چون تا ۱۱خواب بودم بعدم بیسکوئیت خوردم جا ندارم واسه ناهار گفت یعنی معده ی مورچه بیشتر از تو جا داره!!! گفتم بهله معده بعضیام اندازه فیل جا داره مدیونین اگه فکر کنین منظورم با خوده تپلش بودا:-)
ساعت سه بود که نصف بشقاب عدس پلو خوردم(شایدم کمتر) با اینکه کم بود همونم از گلوم پائین نمیرفت چندتا قاشق میخوردم با یه لیوان آب تا برن پائین!!! بعدم در حال وب خونی بودم دست گرفتم به گوشیم دیدم بیچاره ۴۰درجه تب داره داغ کرده بودا به داداشم پی.ام دادم که اومدی بستنی خانواده بگیر که گفت پول همرام نیست منم اومدم تو اتاق تصمیم گرفتم موهامو فر کنم ببینم چجوری میشم البته قبلن بارها تو مهمونیا و عروسیا اینکارو کردم اماآرایشگاه رفتمو خودم اینکارو نکردم فر ریز کردم خوب شد دیدم توانایی دارم ;-) بهله دیگه کاری که دوست داشتمو کردم اصلا چه معنی میده من تو این سن جوونی ترگل ورگل غصه بخورم؟؟:)
بعدم شروع کردم به جمع کردن اتاقم که دیگه تموم بشه کارش ولی باز تموم نشد ولی مشغول بودم و گوشی بیچارمم یکم استراحت کرد.
هنوز مردد بودم سر قضیه رومینا میخواستم ساعت ۹یهو پاشم برم خونه مادربزرگم تا اگه بی من رفته بیرون خجالت بکشه از یه ورم میگفتم شاید بهتر باشه برم حمومو حاضر شم بعدم قرار بزاریمو هماهنگ کنیم که بریم یه جایی حالا نمیدونستم چیکار کنم چونaکلاس داره و اینجا نیست میگم با همون برم بیرون بهتره بازم مطمئن نبودم که چیکار کنم.
تا اینکه مامانم گفت حاضر شو واسه شب بریم خونه مادربزرگت اینا گفتم خواهرت میره میگرده یه زنگ به من نمیزنه که توهم بیا بریم ولی وقتی حوصلش سر میره و کار داره یادش به من میوفته مامان دید راست میگم گفت حالا بیخیال شو تو کوتاه بیا، بیا بریم بعدم حرفا aرو بهش گفتم اونم گفت خیلی حرف بدی زده باید بهش میگفتی از نظر تحصیلات که ما تحصیل کرده بیشتر داریم از نظر اجتماعیم بهتریم دیگه این حرف یعنی چی؟؟
منم گفتم منظورش مسائل مذهبی بوده گفت به هر حال نباید این حرفو میزده گفتم مامان میخوای بحثشو بکشم وسطو حرفامو بزنم گفت نه اینجوری اولا فکر میکنه زیادی واست مهمه دوما خیلی بده که باهاش بجنگی کار درستی نیست بیخیالش شو دیگه نمیدونم چیکار کنم بگم؟؟
بیخیالش شم؟؟بازم به کمکاتون نیاز دارم.
رفتم دوش گرفتم که به حرف مامانم گوش کنم و برم خونه مادربزرگم که مامانم اومد تو اتاق و پشیمون شده بود انگار گفت به aبگو که ناراحت شدی اما الان نه وقتی دیدیش بهش بگو،
رفتیم خونه مادربزرگم رومینا یه ذرم منو تحویل نگرفت یه لبخندم تحویلم نداد دیگه نشستیم فیلم نگاه کردیم تموم که شد دیدم ناپدید شد با گوشی در دست فهمیدم میخواد یواشکی با گوشی حرف بزنه منم یهو رفتم سمت پذرایی تا منو دید شروع کرد به آروم حرف زدن منم اصلا نپرسیدم کیه دیگه هر دومون میدونیم هیچ چیز مثل قبل نیست و تا جایی امکان داره همه چیو قایم میکنیم دوست داشتم مثل قبل بشیم ولی نمیدونم چطور میتونم اینکارو کنم. صبح که حاضر شدم بیام خونه یه تعارف نکرد که بمون اومدم خونه داشتم از حرص میمردم وقتی کاری داره هی پیگیره آدم میشه که بمون اونوقت دیشب با خاله بزرگم رفته بیرون(البته اینو خودش نگفت ولی امکان نداره اون بیادو بیرون نرن ) مامانمم هی دفاع الکی میکرد ازش یعنی اگه خانوادش آدم بکشنم بنظرش کار بدی نکردن نمیخواستم اینقد غر بزنم اما باید مینوشتم که یادم نره رومینا چیکار باهام کرد
در مورد aهم:
من از aدوست دارم زیاد شنیدم و اینکه گفته خیلی احساساتیم ولی یه پسر واسه دختری که دوسش داره کارا بزرگ تری میکنه درسته؟؟شایدم من زیاد ازش توقع دارم.
صبح بیدار شدم مامانم در اتاقو باز کرد یاد وقتی افتادم که نمیذاشت بخوابم واسه همین کلی کیف کردم خوابیدم یادم نیست ساعت چند بود اما دیر بیدار شدم دست و صورتمو شستم و رفتم رو وزنه چون معدم خالی بود وزن واقعیمو نشون میداد دیدم یک کیلو وزن کم کردم اینقد عصبی شدم که نگو أه اصلا انگار تو گلوم یه چیزی بستن چیزی نمیتونم بخورم کل صبحونم شد سه تا شکلات!!!ناهارم نصف بشقاب میخورم و همونطوز که گفتم دست پخت مامانم بده:(
بعد پاهامو مومک کردم و کلی خسته شدم aهم پی.ام دادم گفت ساعت ۵اگه بشه همو ببینیم هرجا تو بگی منم دیدم نظر خودش رو باغه موافقت کردم قرار شد تا ۵بخونه بعدش بیاد که بریم بعد پی.ام دادن ابگرم کن رو روشن کردم و رفتم دوش گرفتم اومدم موهامو سشوار نکشیدم منتظرشدم که خودشون خشک بشن (سشوار به مو اسیب میزنه ) چون موهامم کاملا صاف و لخته بعد حموم زیاد ژولیده نمیشه و مجبور به استفاده از سشوارم نیستم بعضی وقتا فقط جلوشون رو سشوار میکشم رفتم که حاضر شم دیدم شلوار جینام هیچ کدوم خوب نیستن کفشامم رنگ ابی نداشتم باید فکر خرید باشم .
یه شلوار جین قبلا خریده بودم که اصلا نپوشیده بودمش دادم مامان کوتاهش کنه و همونو پوشیدم و چون کفش ابی نداشتم شال مشکی پوشیدم که به هررنگی بیاد کفش قرمزامو پوشیدم موهامم فقط جلوشون رو سشوار کشیدم بعد کج زدمشونو پشتشم که جمع کردمو کلیپس زدم ارایش کردمو یه رژه قرمز جیغ زدم. رفتم تو خیابون روبه رویی (چون کوچمون بشدت شلوغه) قبل ازینکه برسم aاونجا بود سلام کردمو دست دادیم بعدم گفت دیروز میخواستی قهر کنی باهاما!!!
گفتم چرا قهر کنم گفت نمیدونم ناراحت بودی گفتم اشتباه میکنی.
بعد یاد حرف رومینا افتادم که گفت رضا (یکی از هزاران دوستای پسرش) گفته من اینقد از پسره دکتر بدم میاد(منظورش aبود ) منم عکس رضا تو گوشیم بود نشونaدادمو گفتم میشناسیش؟ گفت چهرش اشناست ولی نمیشناسمش کیه؟؟ منم بهش گفتم اونم گفت نمیدونم شایدم منو دیده یادم نیست البته بنظر من رومینا دروغ میگه که رضا اینجور حرفی زده.
بعدم رسید به باغو درو که باز کرد دید یکی تو باغه قشنگ زرد شدا از ترس!!
بعد رفت دید باغبون باغشونه ماشینو اورد داخل گفت واقعا نمیدونم میشه به اینا اعتماد کرد یا به خانوادم میگن(باباش که میدونه منظورش مامانش بود) گفتم اگرم بگه طوری نیست چون اینکه منو نمیشناسه تو لو میری خوبه:-)
دیگه رفتیم داخلو نشستیم مامانم زنگ زدو گفت کجایین؟منم گفتم باaبیرونیم دیگه یکم حرف زدمو قط کردم aگفت چه لاک خوشرنگی گفتم اگه بخوای میتونم بدمش به تو:) گفتم میخوام موهامو کوتاه کنم زیادی بلند شدن گفت نه دلت میاد مو به این قشنگی؟؟ تازه موی کوتاه به دختر نمیاد (خودمم موی کوتاه دوست ندارم) گفت تا پائین شونت کوتاهشون کن گفتم باشه هرچی تو بگی کلی عکس نشونش دادمو خندیدیم عکس شینا رو نشونش دادم بنظر من خوشگله اماaگفت خیلی مصنوعیه خوشم نمیاد(شینا مژه کاشته ابروهاش تتو کرده چشاش لنزه، بینیش عملیه و همینطور گونه هاش) گفتم ولی بنظر من دوستم خوشگله بعد دیدم شارژ گوشیم داره تموم میشه و چون با مامان حرف زده بودم گفتم گوشی خاموشم بشه زیاد مهم نیست نگران نمیشه لابد خدا شکر مدت پیش هم بودنمون از دیروز بیشتر بود فقط یه چی گفت که خیلی ناراحت شدم داشت میگفت فکر کنم مامان بابام قبلا باهام دوست بودن و بحث ازدواج بود که بعدش گفت خانواده ما کلا با ازدواج با فلانیا(فامیلیمونو گفت) مخالفن گفتم چرا حالا؟؟گفت مخالفن دیگه گفتم سر مسائل مذهبی؟گفت اره خانوادشون مذهبیه باباش اینا نه ها عمو و عمه و پدربزرگ و مادربزرگش حالا نه فکر کنین خانواده من خیلی اروپایی و روشن فکرنا نه اصلا اینجوری نیستن ولی نسبت به اونا ازاد ترن منم بعد حرفش بلافاصله گفتم خانوادت از خداشونم باشه با خانواده ما وصلت کنن (خیلی حرفش بد بود واقعا بهم برخورد)بعدم که بر میگشتیم اصلا حرف نمیزدم اونم هی سوال میپرسید که مجبور بشم جواب بدم.
همون جایی سوار شده بودم پیاده شدم اومدم خونه دیدم مامانم شروع کرد به غر زدن که منو کشتی قلبم درد گرفته داشتم میمردم گفتم شارژ گوشیم تموم شده بود خوب اونم گفت با گوشیaزنگ میزدی گفتم مادر من ما که باهم حرف زده بودیم ولی همچنان منو به فحش پیچیدو هرچی خوش گذشته بوذ از جونم دراورد.
امروزم aپی.ام داده بود تو واتس اپ که چون بنده با عرض پوزش تا ۱۱خواب بودم پی.ام رو ندیده بودم بعدم اس دادم بهش که رسیدی بگو.بعدم کلا دوتا بیسکوئیت خوردم با چای و دیگه چیزی نخوردم.شروع کردم به خوندن وب دوستان یکمم تو اینستاگرام چرخیدم . رومینا هم دیگه اصلا نگفت بیا خونمون خیلی ناراحت شدم آخه دیگه من باید چیکار کنم که ناراحت نشه؟؟؟واسه ناراحت نشدنش سه شبانه روز اونجا موندم دو ساعت تمومم مشغول اپیلاسیونش بودم بدون اینکه ذره ای اخم کنم یا منت بزارم اخه دیگه من باید چیکار کنم؟؟که ناراحت نشه تا از خونشون میام ناراحت میشه خوب منم نمیتونم که یه سر اونجا باشم.:-(
راستش این حرفaکه گفت خانواده ما با ازدواج با خانواده شما مخالفن بدجوری رو مخمه اشفتم کرده و نمیدونم به مامانم بگم یا نه؟؟
چون میترسم اگه بگم بلافاصله بگه پس دیگه این رابطه رو تموم کن. شاید اگه این حرفو بزنه واقعا درست باشه شاید با اینکه aواقعا خوبه اما چون قصدش فقط دوستیه رابطه باهاش بی فایده باشه. شایدم در صورت ادامه دادن بهم وابسته بشه و من بشم انتخاب ازدواجش.
آیا باید باهاش بمونم تا شاید وابسته بشه و من باشم انتخابش؟
یا باید تمومش کنم چون حدس میزنم قصدش جدی نیست؟
نمیدونم چیکار کنم عزیزایی که روزه میگیرین واسم دعا کنید همش دودلم پر از تردیدم خدایا کمکم کن
سلام دوست جونا روزای گرمه خوبی داشته باشین.
سه شنبه دوباره با مامان و خاله بزرگه با جفت دختراش و رومینا رفتیم همون کافی شاپ قبلی(که جریان گارسونش رو گفتم) منو رو مینا پاپاس، مامانمو دختر خالم (۱۰سالشه ) پپرونی خاله بزرگه و دختر کوچیکش (۳سالشه)هات چیپس سفارش دادن البته من و رو مینا پاپاس رو که خوردیم در خوردن پپرونیو هات چیپس به بقیه کمک دادیم(در این حد از خود گذشته ام من) با این حال سیر نشدم از هر کدوم یه ذره خوردم بوخودا.
گارسونه دفعه قبل هر ۵دقیقه یه بار عذر خواهی میکرد این دفعه هر ۵دقیقه یه بار میومد میگفت چیزی نیاز ندارید؟؟
ما هم هی تشکر میکردیم جالبه میخواستیم بریم این داشت گیتار میزد یه دفعه گیتارو ول کرد اومد دمه در گفت بازم تشریف بیارین!!!!!!
اومدیم بالا خاله تا ته ضبطشو زیاد کرد اهنگ شکیرام بود گفت عقده ها کنکورتونو خالی کنید حالا که گند زدین جاش کیف کنید:-)
شبم خاله گفت امشب بیاین خونه ما بخوابین همه رفتیم اونجا بیچاره مادربزرگم تنها.
رفتیم اونجا یعنی دختر خاله کوچیکیم که ۳سالشه رسما دهنمو سرویس کرد میرفت رو مبل بعد ازونجا میپرید رو کمرم!!!!
جیغ میکشید گریه میکرد تا ساعت۲/۵هم نخوابید.
رفتیم خاله یه البوم داشت عکس بچگیه aتوش بود(aاز اقوام شوهرشه) منم بصورت کامل مرموز از رو اون عکسه با گوشی عکس گرفتم فرستادم واسهaبعد گفت این کیه؟؟خخخخ خنگ خودشو نشناخت مسخرش کردم بعد گفت اینو از کجا اوردی؟؟!!!!!!! گفتم تو البومه شخصیم بوده:-)
صبح بیدار شدیم نون پنیر خربزه خوردیمو اومدیم خونه مادربزرگم میخواستم برم خونه رومینا گفت بیا منو اپیلاسیون کن اوووف خدا چقد من بدبختم خوب برو ارایشگاه یا سالن اپیلاسیون، من بدبخت باید بدن تورو اپیلاسیون کنم؟؟الان چند روزه منو اینجا گیر انداختی نمیزاری برم خونه تازه aرو هم میخواستم ببینم :-(
حالا ظهر گفت میخوام بخوابم خوب ادم چقد میتونه بی ملاحضه باشه تو میخوای استراحت کنی بعدم من کاراتو کنم ؟؟ خوب من میخوام برم خونه عجبا باورتون نمیشه دقیقا حس میکردم تو زندان گیر افتادم.
ظهر داشت باهام حرف میزد بهش گفتم به هیشکی تو زندگی نباید خوبی کرد مگر اینکه خوبی ببینی،
یه توضیح بدم که چرا این حرف رو زدم:
منو خالم همسنیم همیشه میشینه میگه اینو بیار اونو بیار اینجا بریم اونجا نریم اینو بخوریم اونو نخوریم حتی یه بارم نگفتم من اینکارو دوست ندارم همیشه چون اون میخواست قبول میکردم از بچگی تا همین الان که ۲۰سالمه وقتی باaدوست شدم فهمیدم رومینا از قبل بهش زنگ میزده و این از من پنهون بوده و حالا که حس میکنم رمز گوشیمو فهمیده و دونسته با aهستم حدس میزنه که اون بهم گفته واسه همین میگه که ادم گاهی مجبوره یه چیزایی رو پنهون کنه.
گفتم هر کس به کسی بدی کنه خدا دوبرابرشو از تو چشاش در میاره و این به ادم ارامش میده اینکه خدا از کنار بدی دیگران به راحتی نمیگذره.
رومینا رو اپیلاسیون کردم کل مدت کارم داشت پشت سرaحرف اینقد حرف زد که دیگه اخرش داشتم واقعا تحت تاثیر قرار میگرفتمو باورم میشد که aپسره بدیه!!!!
قرار بود ساعت ۵باaبرم بیرون ولی مگه رومینا ول میکرد؟؟ساعت ۶/۵رسیدم خونه بیچارهaساعت ۸افطاری دعوت بود تند تند حاضر شدم موهامم شلخته بود(چه زشت) بعد که سوار ماشینش شدم گفت عموم یه بار تو باغمون دیدتا(یه بار تو باغشون بودیم عموش اومد سریع سوار ماشین شدیم سرمم پائین بود تا نشناستم ) امروز گفت فهمیده تویی به حدی عصبی شدم که نمیدونستم خوب برخورد کنم؟؟دعوا کنم باهاش؟؟هیچکدوم ازینکارا رو نکردم و فقط ساکت شدم دیگه فهمید ناراحت هی قسمو ایه خورد که عموم به کسی نمیگه جوونه این چیزا واسش عادیه و ازین حرفا بعد سعی میکرد بحث رو عوض کنه که از فکرش در بیام منم خودمو ناراحت نشون ندادم دیگه، قرار کوتاهی بود ولی بازم خوب بود نمیدونم چرا یه احساس بغضی داشتم وقتی پیشش بودم احساس گناه داشتم نمیدونم چرا؟
بزور خودمو نگه داشتم تا اشکم نریزه و خدا رو شکر نریختم اما فهمید ناراحتم هی میگفت ببخشید من ناراحتت کردم حتما، دیدم گناه داره بعد این همه وقت اومده و تو یه مدت کوتاهم باید همو ببینیم بعد هی من ناراحت باشم واسه همین شروع کردم به بگو بخند و تعریف کردن اونم پرسید کلاس ورزش نمیری چرا؟؟ گفتم میرم چند روز دیگه بعدم راه افتادیم که از باغشون برگردیم دست منو گرفته بود فرمونم گرفته بود!!!
گفتم حالا میخوای لاو بترکونی تصادف نکنی باهم بریم دیار باقی :-)
بعدم رسوندتم خداحافظ کردیم پیاده شدم دیدم هی واااااایه من یه پسره که دوست رومینا بوده (بنظر من هنوزم هست) دیدتمون یعنی اگه یک هزارمه درصد احتمال نفهمیدن رومینا بود اونم از بین رفت الان این پسره زرتی میزاره کف دست رومینا :-(
این اونجا چیکار میکرد؟؟شانسو میبینین؟؟
اومدم خونه و بهaپی.ام دادمو جریان رو گفتم اونم گفت خوب بگه رو مینا که خودش فهمیده راستم میگفت به مامانم گفتم کلی دعوام کرد گفت تو فقط یه راز تو زندگیت داری اونم نتونستی مخفی کنی؟؟
اون موقع هی میگفتم من بی تقصیرم چیکار کنم خوب ولی پیش خودم که میدونستم حق با مامانمه نتونستم یه چیزو مخفی کنم :-(
شام خوردمو دراز کشیدم رو تخت فکرم مشغول بودوقتی خودم نوشته هامو میخونم حس میکنم که چقد بد جنسم درسته خاله ای که از بچگی فکر میکردم مثه خواهرمه همه زندگیشو از من پنهون میکرده درسته که پشت سرم دروغ میگفته که الان رو شد درسته که خاله ها همیشه عاشق خواهر زادشونن اما من انگار حقم نیست......همه اینا درست اما این بدی ها به من چه؟
من باید خوبیه خودمو حفظ میکردمو اما نکردم اگه ازم بپرسن بنظرت ادمه خوبی هستی باید بگم نه:(
حس بدی به خودم دارم کاش بهتر بودم
من فعلا که از روزه گرفتن معذورم بعدشم معلوم نیست بتونم بگیرم:-(
دعا کنید شما واسم. مرسی دوستای گلم .بابای
سلا عزیزای من...
خوب از قبل کنکورم تعریف میکنم ولی ممکنه یکم بهم ریخته بنویسم ببخشید.
قبل کنکور رومینا(خالم که هم سنمه) اومد هر وقت زنگ میزد میگفت اگه میشه اینجا نیا چون میخوام بخونم حالا من میگفتم نمیام دوباره دفعه بعد میگفت نیایا میخوام بخونم یه بارم زنگ زد گفت میشه کفش و تی شرت بنفش منو بیاری؟ گفتم باشه بعد گفت پس اخر شب بیارش چون الان میخوام بخونم یعنی دیگه داشتم از حرص میمردم میخواستم بگم زبون نفهم که نیستم کشته مرده اونجا اومدنم نیستم یه بار گفتی فهمیدم دیگه اما بزور خودمو کنترل کردم تا چیزی نگم و نگفتم، بعد رفتیم خونه مادربزرگ رومینا که دراز کشیده بود به مامانه من گفت واسم گاوزبون درست میکنی؟؟مامانم رفت درست کنه چقد این مادر من سادست خواهری که همسن دخترشه بهش میگه فلان چیزو درست کن اونم بی هیچ حرفی میره درست میکنه، گاوزبون که خوردیم رومینا گرفت خوابید من خواب نمیرفتم و به شدت استرس داشتم اقایa از بابای روانپزشکش پرسیده بود کدوم قرص واسه استرس خوبه که تمرکز رو هم بهم نریزه اونم گفتو aهم به من گفت،
نصف شب پا میشدم دوباره میخوابیدم خیلی اذیت نشدم اما خوابم کم بود صبحونه مربا خوردیمو خاله بزرگه اومد دنبالمون سرسفره بودیم یه ریز میگفت زود باشین زود باشین دیگه مامانم گفت میشه بزاری صبحونه بخورن؟؟ :)
رفتیم اونجا خیلی زود رفته بودیم دیگه حوصلم داشت سر میرفت و بدتر از اون هنوز دفترچه نداده بودن من خوابم میومد دیگه خودتون حساب کنید حین ازمون چقد کسل بودم عمومی هام عربیم اونطور که میخواستم نشد اما در کل خوب بود واسه همین روحیم خوب شد اما اختصاصیا افتضاح بودن من کلی کنکورهای قبلو تست زده بودم اما هیچ کدوم اینقدر سخت نبودن در طی ازمونم یه سر درد وحشتناکی داشتم که قابل تحمل نبود :-(
بعد که پاسخنامه مو دادم اومدم بیرون بیش از حد ناراحت بودم اما سعی کردم خودمو اروم کنم و به خودم بگم اگه سخت بوده واسه همه سخته این یه رقابت بوده اما دیدم خیلیا میگن کنکور اسونی بود دیگه از شدت ناراحتی داشتم میمردم کلی تو اون هوای گرم منتظر موندم تا رومینا هم ازمون رو بده و بیان بیرون اما مگه میومد؟کلی معطل شدم جالبه میگه هیچی بلد نبودم حالا تا اون ساعت چرا نشسته اله علم تا بیان دنبالمون داشتیم حرف میزدیم که چکار کنیم هیچی نمیشیم؟تصمیم گرفتیم بریم دانشگاه ازاد اما خوب من که هزینشو نداشتم پس تصمیم گرفتیم بریم یه شهر دیگه و اونجا کار کنیم حالا منشی شدن باشه یا هر چیزه دیگه ای مجبور به اینکار میشم دیگه :(
بعد از حرف زدن خاله دومیم اومد دنبالمون گفت چطور بود گفتیم بد بود بلافاصله گفت خاک تو سرتون احترام سنشو نگه داشتمو چیزی نگفتم اخه ادم چقد میتونه بی ملاحضه باشه؟
رفتیم خونه مادربزرگ حال مامانم دیدن داشت وقتی گفتم بد شدم، چقد دلم واسش سوخت چقد از خودم بدم اومد که نتونستم باعث افتخارش بشم چقد از خودم بدم اومد که امیدشو از بین بردم ، امید مادری که جز من امیدی نداره رو نا امید کردم:-(
اگه پول داشت خیلی راحت تر بود ولی الان باید داداشمم بفرسته ازاد ایا میتونه؟ ؟نه امکانش کمه:-(
مامانم با اینکه خودش ناراحت بود به من هی میگفت گریه نکن.
سر سفره ناهار شوهر خالم گفت فکر کردیم یه چیزی میشین به همه گفتم یه چیزی میشین ولی ابرومو بردین:-(
به aهم گفتم بد شدم اونم خیلی ناراحت شد اما هیچی نگفت قربونش برم الهی.
رومینا گفت بمون گفتم نه میرم گفت نه میخوایم بریم بیرون بعد که مامانم رفت گفت نمیریم چون دختر خالم که کوچیکه میاد همرامون کلی حرصم گرفت بشدت دیکتاتوره و دختر دائیم که کنارش بود چون دوسش داشت هر چی این میگفت قبول میکرد مثلا خالم بهش میگفت اب بیار اونم سریع میگفت باشه و میرفت این باعث شده که رفتار دیکتاتوریه خالم بدتر شه قبلشم ایطوری بوداا اما الان بدتر شده خلاصه اون شب رو خوابیدم صبح بعد صبحونه گفتم من برم خونه لباسامو عوض کنم اتاقمو جمع کنم مسواکمو نیاوردم اما میگفت نرو دیگه مجبور بودم برم جالبیش اینجاست که با اینکه دیشبو الکی اونجا مونده بودم اما بازم وقتی میخواستم برم ناراحت شدو روشو اون ور میکرد اومدم خونه دوست نداشتم ناراحت شه اما پر توقعه خودمم دوست دارم برم باهاش بیرون اما مثلا اینجوری باشه که برم خونه بگه فلان ساعت حاضر شو بریم بگردیم نه اینکه شبانه روز رو اونجا باشم، داشتم میگفتم رفتم خونه طفلک مامان کلی کتابا رو جمع کرد منم یه ذره جمع کردم اما اتاق به حدی بهم ریخته بود که جمع نشد یه بهم ریخته میگم یه بهم ریخته میشنوید، تازه روی تخت دراز کشیده بودم که زنگ زد گفت نوبت ارایشگاه گرفتم بیا بریم اووووف دمه ظهر بود منم خسته:-( اما حاضر شدمو رفتم من که کاری نداشتم ابروهام مرتب بود خواستم موهامو کوتاه کنم که نذاشت!!!! گفت صبر کن بعدا که شبنم(دختر دائیم) اومد سه تایی باهم میریم. من بیکار نشستم تا کارش تموم بشه. بعدم اومدیم خونه . شبم رفتیم کافی شاپ
یه چی اینجا بگم تو عروسی داییم رومینا یه سره با شبنم میرقصیدنو حرف میزدن منم تنها بودم.
شب که رفتیم کافی شاپ خاله بزرگم بود به رومینا گفت یه لحظه بیا پیشم بشین بعدش برو سرجات رفت پیشش اون طرفه میز نشست و تا اخرش پا نشد دقیقا مثه وقتی که تو عروسی دایی چسبیده بود به شبنم اون شبم از پیش خاله بزرگه جم نخورد و اصلا نگفت شاید من تنها باشم، همش در و دیوار کافی شاپ رو نگاه میکردم اومدیم خونه و خوابیدیم صبحش فاطی(دختر خاله مامان) اومدو رومینا رفت شلوارشو داد به خیاط و با فاطی اومدیم خونه اما اونجام رومینا چسبیده بود به فاطی و همش واسه هم عکس و کلیپ میزاشتن و محل نمیدادن خیلی دلم میخواست به رومینا بگم اینقد اصرار میکنی که اینجا بمونم وقتی تنهایی خوبی تا چشمت به یکی میوفته منو تنها میزاری که چی بشه؟؟
فاطی که رفت مادربزرگم گفت رومینا برین با هم اتاقتو جمع کنین(با من منظورش بود ) اینقد بدم میاد یعنی چی که برین باهم اتاقو جمع کنین؟خاله معظمه(خاله دومی) هر وقت بیاد میگه برین حالا که دوتا تون هستین اتاقتو جمع کن خوب من
سلام دوستان که عزیز منید...
یکشنبه صبح بیدار شدم صبحونم شد کیک و اب پرتغال ، بهaهم فقط ۵یا۶تا پی.ام دادم یکشنبه روزی بود که باید کارت ورود به جلسم میومد ولی صبح خبری نبود و افتاد واسه عصر از صبح داداش بزرگم گیر داده بود که بیا بریم بیرون میخوام به یکی نشونت بدم هر چی گفتم کیه؟ نمیگفت هر چی اصرار کرد قبول نکردم گفتم نمیام چون وقت ندارم گفت کی میای گفتم بعد از۶تیر،بعد رفتم سر درسم.
ناهارم مامان درست نکرده بود و تن ماهی خاویار خوردم.
به aهم جز چند تا پی.ام که وقته صبح بودن دیگه پی.ام ندادم عصرم مامان شیمی یادم داد بعدش رفتم تو سایت ببینم رشته هایی که میتونم قبول شم چیا هستن فکر کنم(۱۰۰% نیست) اتاق عمل و پرستاری و هوشبری و مامایی رو بیارم بازم امید به خدا.
عصر خالم اومد خونمون یکمی میوه خوردو بعدش رفت زیاد ننشست داداشمم کارتهای ورود به جلسه ی منو خاله کوچیکم(که دقیقا همسن خودمه و باهم ازمون داریم) گرفت منم باز یکم خوندم که خاله کوچیکه زنگ زد خیلی غیر مستقیم بهم گفت که نیا خونمون تا روز کنکور خوب بخونم اتفاقا منم خیلی دوست داشتم که بهش بگم به من زنگ نزنه که بیام اونجا اما روم نشد که بگم اون مثله اینکه روحیش بهتره ، حرف زدنمون که تموم شد باز رفتم سر درس خوندن واسه استراحتمم فیلم دیدم شامم همون تن ماهی خاویار بود شام که تموم شد زیستایی که خوندمو کنکور ۸۶رو زدم درصدم بد بود بعدش ۸۷زدم یکم بهتر شد ولی بازم بد بود بعد ۸۸زدم وقتی دیدم باز اون درصدی که باب میلمه نمیشه خیلی نا امید شدم حس کردم تلاشام بی فایدست به خودم گفتم چرا نشد اخه چرا؟؟ولی باز به خودم اومدم گفتم باید تلاش کنی تا اگرم باب میلت نبود نتیجه بگی خدا رو شکر که کم کاری نکردم ،
یه چیزه دیگه دیروز از بس کامنت فحش یه نفر رو پاک کردم خسته شدم اخه من مگه اینجا چی میگم که فحش میدین؟؟اگه کاری میکنم که درست نیست بیاین بگین فلان کارت غلطه تازه از خدامم هست راهنماییم کنید ولی فحش چرا؟؟اونم اینقدر زننده؟؟عجب ادمایی پیدا میشن خوب حرفتو بزن فحش دادنت چیه؟
همونطور که گفتم aبجز صبح پی.ام نداد تا ساعت ۱۲شب ساعت ۱۲ هم گفت سلام منم گفتم سلام دارم درس میخونم دیگه پی.ام نداد ده دقیقه بعدش اون مبحثم که تموم شد پی.ام دادم گفت دارم میخونم،
اره درس داره وسط امتحاناشه اما اینکه ۱۲ساعت یادی ازم نکنه عجیبه کلی فکر منفی میاد تو سرم کلی بدبینی اگه یه وقت سرش جایه دیگه گرم باشه چی؟؟ شایدم میخواد من راحت تر بخونم ایشالا که یا بخاطر درس خودش باشه اینکارش یا بخاطر درس من، بدبین شدم یکم اما تمام سعی خودمو میکنم اینجوری نباشه بد بینی صفت بدیه پس باید از خودم دورش کنم،
تازه بعدشم کلی غر زد که تو نمیتونی یه حالی از من بپرسی؟؟؟گفتم خودت باید حال منو میپرسیدی گفت همیشه من دارم این کارو میکنم دیدم راست میگه واقعا بعد چند دقیقه هم شب بخیر گفتو خوابید وای دیشب خواب دیدم وبم لو رفته داداشم پیداش کرده وقتی بیدار شده بودم نمیدونستم هنوز خواب دیدم یا نه تا اینکه بعدش به خودم اومدم خیلی بده یه خواب بد ببینی دقیقا اندازه واقعیتش رنج میکشی.
صبح مامان میخواست منو بیدار کنه یادش رفته بود جایه ۸/۵ ساعت۹بیدارم کرد به یه شدتی منو بیدار کرد که بی اغراق فکر کردم خونه اتیش گرفته نیومد تو اتاقم بیدارم کنه از تو حال داد میکشید که پاشووووو.
بعد بدون صبحونه رفتم سر درسم به خودم قول دادم تا درصدم بالا نرفته ول کنش نشم و بخونم.
ناهارم قیمه خوردم ظهرم نخوابیدم و مثه یه دختر خوب درسمو خوندم در حین درس کارت ورود به جلسمم چک کردم باز تا مطمئن بشم مشخصاتم درسته. دوباره شروع کردم به خوندن یه سال دیگه رو تست زدم با درصدی که خواستم فقط ۳ درصد فاصله داشت واسه همین کلی روحیه گرفتم سریع رفتم یه مجموعه دیگه رو تست بزنم دوباره درصدم بد شد کلی عصبی شدم کاملا کلافه بودم حرص میخوردماااااااا کتابمو انداختم رو تخت گفتم بیخیالش اصلا اه چند دقیقه نشستم یه چای خوردم کاملا اروم نشده بودم اما بهتر بودم، تصمیم گرفتم بشینم از اول بخونم (مباحث پر سوال رو البته) بعدم برم شیمی بخونم که ضریبش از ریا ضی و فیزیک بیشتره به خودم گفتم کاش مشکل زیستم حل میشد یه نفس راحت میکشیدمو میرفتم سر وقت بقیه درسا به شدتم خسته شده بودم دوست داشتم برم بیرون اما وقتم گرفته میشد میدونم وقتی خسته از درسی بازده درس خوندنت میاد پایین اما چاره نداشتم :-(
با این اوصاف خوشحال بودم که به عصبانیتم غلبه کردم و شروع کردم به خوندن تا ساعت ۹که فیلم عشق شروع میشد بعضی مباحث مهم رو خوندم و خیالم یکم راحت تر شد.
یکم بهaپی.ام دادم بهش گفتم خیلی نگرانم گفت نگران نباش هر چی شد دیگه مهم نیست تو تلاش خودتو کردی گفتم اطرافیام بعدا هزار تا غر میزنن گفت از یه گوش بگیر از یه گوش بده بیرون هر چی به یه قضیه بی اهمیت تر باشی بقیه هم حس کنن واست مهم نیست زود تر بیخیال میشن
بعد از اذان ناراحت بودم خیلی وقته نماز نخوندم من ادم مذهبی نیستم اما به تاثیر نماز تو زندگیم خیلیییی اعتقاد دارم نمیدونم چرا از خدا فاصله گرفتم حس بدی دارم ازین قضیه خدایا منو ببخش خواهش میکنم بخاطر این قضیه مجازاتم نکن بهم بازم فرصت بده خواهش میکنم، میدونم بد قولی اونم بخدا مجازات سختی باید داشته باشه اما خداجون منو ببخش.
شبم یکم باز خوندم کرم و صابونا پوستمو زدمو خوابیدم.
روز سه شنبه سوم:
چقد زمان دیر میگذره این یه هفته اخر واسم خیلی دیر گذشت صبح که بیدار شدم تصمیم گرفتم بی وقفه بخونم و حتی هر وسیله ای که دورم هست که باعث حواس پرتیم میشه از خودم دور کنم رفتم کیک و اب پرتغال خوردم شروع کردم به خوندن.
اونقد که میخواستم سریع و عمیق نبود ولی بدم نبود یعنی در کل راضی بودم;-) :-D .
نزدیکای ظهر پریدم سمت اشپزخونه که دیدم مامان داره ماکارونی درست میکنه:-(
گفتم إإإإإ غذا ماکارونیه؟؟یعنی از لحن حرف زدنم معلوم بود دوست ندارم مامان گفت اره چرا؟؟دوست نداری؟؟گفتم چرا دوست دارم قبلشم سفارش پفک دادم عین بچه ها اما قبل از