سلا عزیزای من...
خوب از قبل کنکورم تعریف میکنم ولی ممکنه یکم بهم ریخته بنویسم ببخشید.
قبل کنکور رومینا(خالم که هم سنمه) اومد هر وقت زنگ میزد میگفت اگه میشه اینجا نیا چون میخوام بخونم حالا من میگفتم نمیام دوباره دفعه بعد میگفت نیایا میخوام بخونم یه بارم زنگ زد گفت میشه کفش و تی شرت بنفش منو بیاری؟ گفتم باشه بعد گفت پس اخر شب بیارش چون الان میخوام بخونم یعنی دیگه داشتم از حرص میمردم میخواستم بگم زبون نفهم که نیستم کشته مرده اونجا اومدنم نیستم یه بار گفتی فهمیدم دیگه اما بزور خودمو کنترل کردم تا چیزی نگم و نگفتم، بعد رفتیم خونه مادربزرگ رومینا که دراز کشیده بود به مامانه من گفت واسم گاوزبون درست میکنی؟؟مامانم رفت درست کنه چقد این مادر من سادست خواهری که همسن دخترشه بهش میگه فلان چیزو درست کن اونم بی هیچ حرفی میره درست میکنه، گاوزبون که خوردیم رومینا گرفت خوابید من خواب نمیرفتم و به شدت استرس داشتم اقایa از بابای روانپزشکش پرسیده بود کدوم قرص واسه استرس خوبه که تمرکز رو هم بهم نریزه اونم گفتو aهم به من گفت،
نصف شب پا میشدم دوباره میخوابیدم خیلی اذیت نشدم اما خوابم کم بود صبحونه مربا خوردیمو خاله بزرگه اومد دنبالمون سرسفره بودیم یه ریز میگفت زود باشین زود باشین دیگه مامانم گفت میشه بزاری صبحونه بخورن؟؟ :)
رفتیم اونجا خیلی زود رفته بودیم دیگه حوصلم داشت سر میرفت و بدتر از اون هنوز دفترچه نداده بودن من خوابم میومد دیگه خودتون حساب کنید حین ازمون چقد کسل بودم عمومی هام عربیم اونطور که میخواستم نشد اما در کل خوب بود واسه همین روحیم خوب شد اما اختصاصیا افتضاح بودن من کلی کنکورهای قبلو تست زده بودم اما هیچ کدوم اینقدر سخت نبودن در طی ازمونم یه سر درد وحشتناکی داشتم که قابل تحمل نبود :-(
بعد که پاسخنامه مو دادم اومدم بیرون بیش از حد ناراحت بودم اما سعی کردم خودمو اروم کنم و به خودم بگم اگه سخت بوده واسه همه سخته این یه رقابت بوده اما دیدم خیلیا میگن کنکور اسونی بود دیگه از شدت ناراحتی داشتم میمردم کلی تو اون هوای گرم منتظر موندم تا رومینا هم ازمون رو بده و بیان بیرون اما مگه میومد؟کلی معطل شدم جالبه میگه هیچی بلد نبودم حالا تا اون ساعت چرا نشسته اله علم تا بیان دنبالمون داشتیم حرف میزدیم که چکار کنیم هیچی نمیشیم؟تصمیم گرفتیم بریم دانشگاه ازاد اما خوب من که هزینشو نداشتم پس تصمیم گرفتیم بریم یه شهر دیگه و اونجا کار کنیم حالا منشی شدن باشه یا هر چیزه دیگه ای مجبور به اینکار میشم دیگه :(
بعد از حرف زدن خاله دومیم اومد دنبالمون گفت چطور بود گفتیم بد بود بلافاصله گفت خاک تو سرتون احترام سنشو نگه داشتمو چیزی نگفتم اخه ادم چقد میتونه بی ملاحضه باشه؟
رفتیم خونه مادربزرگ حال مامانم دیدن داشت وقتی گفتم بد شدم، چقد دلم واسش سوخت چقد از خودم بدم اومد که نتونستم باعث افتخارش بشم چقد از خودم بدم اومد که امیدشو از بین بردم ، امید مادری که جز من امیدی نداره رو نا امید کردم:-(
اگه پول داشت خیلی راحت تر بود ولی الان باید داداشمم بفرسته ازاد ایا میتونه؟ ؟نه امکانش کمه:-(
مامانم با اینکه خودش ناراحت بود به من هی میگفت گریه نکن.
سر سفره ناهار شوهر خالم گفت فکر کردیم یه چیزی میشین به همه گفتم یه چیزی میشین ولی ابرومو بردین:-(
به aهم گفتم بد شدم اونم خیلی ناراحت شد اما هیچی نگفت قربونش برم الهی.
رومینا گفت بمون گفتم نه میرم گفت نه میخوایم بریم بیرون بعد که مامانم رفت گفت نمیریم چون دختر خالم که کوچیکه میاد همرامون کلی حرصم گرفت بشدت دیکتاتوره و دختر دائیم که کنارش بود چون دوسش داشت هر چی این میگفت قبول میکرد مثلا خالم بهش میگفت اب بیار اونم سریع میگفت باشه و میرفت این باعث شده که رفتار دیکتاتوریه خالم بدتر شه قبلشم ایطوری بوداا اما الان بدتر شده خلاصه اون شب رو خوابیدم صبح بعد صبحونه گفتم من برم خونه لباسامو عوض کنم اتاقمو جمع کنم مسواکمو نیاوردم اما میگفت نرو دیگه مجبور بودم برم جالبیش اینجاست که با اینکه دیشبو الکی اونجا مونده بودم اما بازم وقتی میخواستم برم ناراحت شدو روشو اون ور میکرد اومدم خونه دوست نداشتم ناراحت شه اما پر توقعه خودمم دوست دارم برم باهاش بیرون اما مثلا اینجوری باشه که برم خونه بگه فلان ساعت حاضر شو بریم بگردیم نه اینکه شبانه روز رو اونجا باشم، داشتم میگفتم رفتم خونه طفلک مامان کلی کتابا رو جمع کرد منم یه ذره جمع کردم اما اتاق به حدی بهم ریخته بود که جمع نشد یه بهم ریخته میگم یه بهم ریخته میشنوید، تازه روی تخت دراز کشیده بودم که زنگ زد گفت نوبت ارایشگاه گرفتم بیا بریم اووووف دمه ظهر بود منم خسته:-( اما حاضر شدمو رفتم من که کاری نداشتم ابروهام مرتب بود خواستم موهامو کوتاه کنم که نذاشت!!!! گفت صبر کن بعدا که شبنم(دختر دائیم) اومد سه تایی باهم میریم. من بیکار نشستم تا کارش تموم بشه. بعدم اومدیم خونه . شبم رفتیم کافی شاپ
یه چی اینجا بگم تو عروسی داییم رومینا یه سره با شبنم میرقصیدنو حرف میزدن منم تنها بودم.
شب که رفتیم کافی شاپ خاله بزرگم بود به رومینا گفت یه لحظه بیا پیشم بشین بعدش برو سرجات رفت پیشش اون طرفه میز نشست و تا اخرش پا نشد دقیقا مثه وقتی که تو عروسی دایی چسبیده بود به شبنم اون شبم از پیش خاله بزرگه جم نخورد و اصلا نگفت شاید من تنها باشم، همش در و دیوار کافی شاپ رو نگاه میکردم اومدیم خونه و خوابیدیم صبحش فاطی(دختر خاله مامان) اومدو رومینا رفت شلوارشو داد به خیاط و با فاطی اومدیم خونه اما اونجام رومینا چسبیده بود به فاطی و همش واسه هم عکس و کلیپ میزاشتن و محل نمیدادن خیلی دلم میخواست به رومینا بگم اینقد اصرار میکنی که اینجا بمونم وقتی تنهایی خوبی تا چشمت به یکی میوفته منو تنها میزاری که چی بشه؟؟
فاطی که رفت مادربزرگم گفت رومینا برین با هم اتاقتو جمع کنین(با من منظورش بود ) اینقد بدم میاد یعنی چی که برین باهم اتاقو جمع کنین؟خاله معظمه(خاله دومی) هر وقت بیاد میگه برین حالا که دوتا تون هستین اتاقتو جمع کن خوب من
روی من شرط ببند
تمام "دل" ها را رد کرده ام
چشم بسته این قمار را می برم
دوست داشتن تو..
دلیل که نه...!!!
دل می خواهد...
چطوری شیرین جوون؟
نبودی نگرانت شده بودم.
گلم اصن نگران کنکورت نباش تا وقتی که نتایج رو اعلام نکنن هیچ چیز مشخص نیست... پس الکی فکرتو درگیر اینکه از نظر تو سخت بوده و واسه بقیه آسون نکن
والا منم که از سر جلسه اومدم از بس سخت بود بغض تو گلوم بود تازه همه می گفتن خعلی آسون بود...بعد که نتایج اعلام شد من رتبه ام عالی شده بود و همونایی که میگفتن آسون بود بزور قبول شدند...آره دیگه
میگم ترکیدم از این جمله خاله جان :خاک تو سرتون
یعنیا خیلی باحال بود... تو اون لحظه واقعا من بودم سر به بیابون میذاشتم...
واسم دعا کن
اون موقع وقت این حرف بود وقتی اینقد بغض داشتم؟؟