دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

من؟؟؟یه ادم بد:(

سلام دوست جونا روزای گرمه خوبی داشته باشین.

 سه شنبه دوباره با مامان و خاله بزرگه با جفت دختراش و رومینا رفتیم همون کافی شاپ قبلی(که جریان گارسونش رو گفتم) منو رو مینا پاپاس، مامانمو دختر خالم (۱۰سالشه ) پپرونی خاله بزرگه و دختر کوچیکش (۳سالشه)هات چیپس سفارش دادن البته من و رو مینا پاپاس رو که خوردیم در خوردن پپرونیو هات چیپس به بقیه کمک دادیم(در این حد از خود گذشته ام من) با این حال سیر نشدم از هر کدوم یه ذره خوردم بوخودا.

گارسونه دفعه قبل هر ۵دقیقه یه بار عذر خواهی میکرد این دفعه هر ۵دقیقه یه بار میومد میگفت چیزی نیاز ندارید؟؟

ما هم هی تشکر میکردیم جالبه میخواستیم بریم این داشت گیتار میزد یه دفعه گیتارو ول کرد اومد دمه در گفت بازم تشریف بیارین!!!!!!

اومدیم بالا خاله تا ته ضبطشو زیاد کرد اهنگ شکیرام بود گفت عقده ها کنکورتونو خالی کنید حالا که گند زدین جاش کیف کنید:-) 

شبم خاله گفت امشب بیاین خونه ما بخوابین همه رفتیم اونجا بیچاره مادربزرگم تنها.

رفتیم اونجا یعنی دختر خاله کوچیکیم که ۳سالشه رسما دهنمو سرویس کرد میرفت رو مبل بعد ازونجا میپرید رو کمرم!!!!

جیغ میکشید گریه میکرد تا ساعت۲/۵هم نخوابید.

رفتیم خاله یه البوم داشت عکس بچگیه aتوش بود(aاز اقوام شوهرشه) منم بصورت کامل مرموز از رو اون عکسه با گوشی عکس گرفتم فرستادم واسهaبعد گفت این کیه؟؟خخخخ خنگ خودشو نشناخت مسخرش کردم بعد گفت اینو از کجا اوردی؟؟!!!!!!! گفتم تو البومه شخصیم بوده:-) 

صبح بیدار شدیم نون پنیر خربزه خوردیمو اومدیم خونه مادربزرگم میخواستم برم خونه رومینا گفت بیا منو اپیلاسیون کن اوووف خدا چقد من بدبختم خوب برو ارایشگاه یا سالن اپیلاسیون، من بدبخت باید بدن تورو اپیلاسیون کنم؟؟الان چند روزه منو اینجا گیر انداختی نمیزاری برم خونه تازه aرو هم میخواستم ببینم :-(  

حالا ظهر  گفت میخوام بخوابم خوب ادم چقد میتونه بی ملاحضه باشه تو میخوای استراحت کنی بعدم من کاراتو کنم ؟؟ خوب من میخوام برم خونه عجبا باورتون نمیشه دقیقا حس میکردم تو زندان گیر افتادم.

ظهر داشت باهام حرف میزد بهش گفتم به هیشکی تو زندگی نباید خوبی کرد مگر اینکه خوبی ببینی،

یه توضیح بدم که چرا این حرف رو زدم:

منو خالم همسنیم همیشه میشینه میگه اینو بیار اونو بیار اینجا بریم اونجا نریم اینو بخوریم اونو نخوریم حتی یه بارم نگفتم من اینکارو دوست ندارم همیشه چون اون میخواست قبول میکردم از بچگی تا همین الان که ۲۰سالمه  وقتی باaدوست شدم فهمیدم رومینا از قبل بهش زنگ میزده و این از من پنهون بوده و حالا که حس میکنم رمز گوشیمو فهمیده و دونسته با aهستم حدس میزنه که اون بهم گفته واسه همین میگه که ادم گاهی مجبوره یه چیزایی رو پنهون کنه.

گفتم هر کس به کسی بدی کنه خدا دوبرابرشو از تو چشاش در میاره و این به ادم ارامش میده اینکه خدا از کنار بدی دیگران به راحتی نمیگذره.

رومینا رو اپیلاسیون کردم کل مدت کارم داشت پشت سرaحرف اینقد حرف زد که دیگه اخرش داشتم واقعا تحت تاثیر قرار میگرفتمو باورم میشد که aپسره بدیه!!!!

قرار بود ساعت ۵باaبرم بیرون ولی مگه رومینا ول میکرد؟؟ساعت ۶/۵رسیدم خونه بیچارهaساعت ۸افطاری دعوت بود تند تند حاضر شدم موهامم شلخته بود(چه زشت) بعد که سوار ماشینش شدم گفت عموم یه بار تو باغمون دیدتا(یه بار تو باغشون بودیم عموش اومد سریع سوار ماشین شدیم سرمم پائین بود تا نشناستم ) امروز گفت فهمیده تویی به حدی عصبی شدم که نمیدونستم خوب برخورد کنم؟؟دعوا کنم باهاش؟؟هیچکدوم ازینکارا رو نکردم و فقط ساکت شدم دیگه فهمید ناراحت هی قسمو ایه خورد که عموم به کسی نمیگه جوونه این چیزا واسش عادیه و ازین حرفا بعد سعی میکرد بحث رو عوض کنه که از فکرش در بیام منم خودمو ناراحت نشون ندادم دیگه،  قرار کوتاهی بود ولی بازم خوب بود نمیدونم چرا یه احساس بغضی داشتم وقتی پیشش بودم احساس گناه داشتم نمیدونم چرا؟

بزور خودمو نگه داشتم تا اشکم نریزه و خدا رو شکر نریختم اما فهمید ناراحتم هی میگفت ببخشید من ناراحتت کردم حتما،   دیدم گناه داره بعد این همه وقت اومده و تو یه مدت کوتاهم باید همو ببینیم بعد هی من ناراحت باشم واسه همین شروع کردم به بگو بخند و تعریف کردن اونم پرسید کلاس ورزش نمیری چرا؟؟ گفتم میرم چند روز دیگه بعدم راه افتادیم که از باغشون برگردیم دست منو گرفته بود فرمونم گرفته بود!!!

گفتم حالا میخوای لاو بترکونی تصادف نکنی باهم بریم دیار باقی :-)  

بعدم رسوندتم خداحافظ کردیم پیاده شدم دیدم هی واااااایه من یه پسره که دوست رومینا بوده (بنظر من هنوزم هست) دیدتمون یعنی اگه یک هزارمه درصد احتمال نفهمیدن رومینا بود اونم از بین رفت الان این پسره زرتی میزاره کف دست رومینا :-( 

این اونجا چیکار میکرد؟؟شانسو میبینین؟؟

اومدم خونه و بهaپی.ام دادمو جریان رو گفتم اونم گفت خوب بگه رو مینا که خودش فهمیده راستم میگفت به مامانم گفتم کلی دعوام کرد گفت تو فقط یه راز تو زندگیت داری اونم نتونستی مخفی کنی؟؟

اون موقع هی میگفتم من بی تقصیرم چیکار کنم خوب ولی پیش خودم که میدونستم حق با مامانمه نتونستم یه چیزو مخفی کنم :-( 

شام خوردمو دراز کشیدم رو تخت فکرم مشغول بودوقتی خودم نوشته هامو میخونم حس میکنم که چقد بد جنسم درسته خاله ای که از بچگی فکر میکردم مثه خواهرمه همه زندگیشو از من پنهون میکرده درسته که پشت سرم دروغ میگفته که الان رو شد درسته که خاله ها همیشه عاشق خواهر زادشونن اما من انگار حقم نیست......همه اینا درست اما این بدی ها به من چه؟

 من باید خوبیه خودمو حفظ میکردمو اما نکردم اگه ازم بپرسن بنظرت ادمه خوبی هستی باید بگم نه:(

حس بدی به خودم دارم کاش بهتر بودم 


من فعلا که از روزه گرفتن معذورم بعدشم معلوم نیست بتونم بگیرم:-( 

دعا کنید شما واسم. مرسی دوستای گلم .بابای


نظرات 2 + ارسال نظر
فمی شنبه 14 تیر 1393 ساعت 08:14

واه شیرین تو که کار بدی نکردی که میگی من بدم من بدم
والا خیلی صبوری به خدا دربرابر رفتارای خالت من که نمی تونم انقدر صبور باشم
هه هه من اگه جای تو بودم الان دیگه خاله جان وجود خارجی نداشتن
هه

راست میگی؟؟
چه بی اعصاب شدی

میم. جمعه 13 تیر 1393 ساعت 10:47 http://i-am-mim.blogsky.com/

زندگی همین بالا و پاییناس، شاد باشی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.