سلا دوست جونا...
دوشنبه بازم خونه مادربزرگم بودم صبح که رومینا رفت دست صورتشو بشوره یه جرقه خورد تو ذهنم که گوشیشو بردارم میدونم کارم خیلی زشت بود اگه این کارو یکی با خودم که(که رومینا دقیقا همینکارو کرد) نمیتونم ببخشمش ولی متاسفانه وسوسه شدمو اینکارو انجام دادم رفتم تو وایبر تو پی.اما شبنم رو بخونم چون همه چیو به اون میگه وقت نداشتم همه پی.اماشو بخونم ولی چند تا شو خوندم رومینا واسش نوشته بود خیلی به شیرین زورم میگیره اونم نوشته بود حق داری رومینام باز نوشته بود خیلی دوست دارم ضایعش کنم یه دفعه رومینا اومد منم حول شدم گوشیشو زدم به شارژ در صورتی که قبل از اینکه گوشیو بردارم اصلا تو شارژ نبود رومینا اومد گفت تو گوشی منو زدی به شارژ؟؟نگفتم نه من چه دلیلی داره گوشی تورو بزنم به شارژ؟گفت آخه من صبح از شارژ کشیدمش ولی الان تو شارژ بود گفتم من نمیدونم من نزدمش به شارژ دیگه چیزی نتونست بگه تا ظهر اونجا بودیم داداشمم اومد همونجا ناهار خورد بعدم منتظر شدم که مامانم بیاد وقتی اومد نتونست غذا بخوره بخاطر اینکه بیمارستان پیش بابابزرگم بود و حالش بهم خورده بود دیگه نتونست غذا بخوره خواستیم برگردیم خونه که رو مینا اصلا اصرار نکرد ماهم برگشتیم خونه مامانم گفت کاش به رومینا گفته بودی که کاراش زشته گفتم نه اونم دقیقا میخواد همینکارو کنه و میخواد مثلا منو اذیت کنه با تفکرات بچگانش بعدمaزنگ زدو باهاش حرف زدم رسما کله شو خوردم بس که حرف زدم اونم راجع به همه چیز واسم توضیح میدادو راهنمایی میکرد بعدم قط کردم تا یکمم بخونه گفت ۴شنبه که امتحان یونی رو دادم میام منم که کلی خوشحال شدم شبم چون درس میخوند دیر پی.ام داد یکم حرف زدیمو چون خسته بود خوابید.
امروزم بیدار شدم دیدم همسایه عزیز لطف کرده کولرو دست کاری کرده و خراب شده الان تو این گرما ما دقیقا باید چیکار کنیم؟؟
رومینا زنگ زد گفت بیا اینجا، مونده بودم با این کارائی که کرده برم یا نه ؟؟به مامانم گفتم گفت تو فکر راحتیه خودت باش حالا که بیرون رفتن بهت خوش میگذره برو اصلا فکرا کارا اونام نکن بهaهم گفتم گفت اگه خوش میگذره برو منم پریدم تو حموم سریع یه دوش گرفتم موهامم خدا رو شکر موهامو کوتاه کردم عشق کردم سریع سشوارشون کشیدم و چندتا وسیله برداشتمو ناهار خونه خودمون نخورده بودم اونجام نخوردم چون اونا خورده بودم دیگه روم نشد چیزی بگم که ناهار نخوردم رفتم رومینا هم بزور مادربزرگمو راضی کردو من فکر میکردم میرن رستوران چون تو ظهر گرما دیگه کجا میشه رفت بعد به خودم گفتم آخه وسط ماه رمضون کی کلی دوستاشو جمع میکنه برن دسته جمعی رستوران؟؟(خنگم خودتونید) بهaهم گفتم میریم بیرون رفتیم بیرون ازونجا دوستاش اومدن دنبالمون رفتیم خونشون یه جا بیرون شهر بود سه تا قلیون گذاشته بود بو دود و قلیون شدید میومد من بدم نمیاد از بوش صدا آهنگم که تا آخر زیاد بود البته بگم من زیاد قلیون نکشیدم میوه واسمون آوردن و میوه خوردیم یه ریز جک میخوندن منم میگفتم قدیمی بود واقعا همشونو شنیده بودم اونام هی سر به سرم میذاشتن میگفتم انگور بدین میگفتن انگور قدیمیه هی هم کلیپ های خنده دار میذاشتن بعدم همگی رفتیم وسط شروع کردیم به رقصیدن بعدم مسخره بازی در آوردیم یکیشون گیتار زد بعدم به مسخره اسپانیایی میخوند بلد نبودا محض خنده اینکار میکرد وقتی میخواستیم بریم یکی از بچه ها اومده بود دمه درو ادا چنگ زدن در میاورد مثلا از رفتن ما ناراحت بود خیلی باحال بودن خیلی خوش گذشت واقعا روزه عالیی بود،بعدم دختر خالمو بردیم آرایشگاه و موهاشو کوتاه کردیم و اومدیم خونه مادربزرگم شبنمم اس داد به رومینا که من فردا میام هنوز دو روز نشده که رفته ها چقد خوشحاله این بشر:) .شب رفتیم خونه خاله به aگفتم رفتیم خونه دوستمون بیرون نرفتیم اونم گفت مهم اینه که گفتی میرم بیرون و به من نگفتی داری میری خونشون راستش دوسته گلم راست میگفتی چون هر جا رفتم به a گفتم واسه همین دیگه اگه نگم ناراحت میشه بلافاصله و جبهه میگیره شبم خوابیدیم ناهارم اونجا بودیم که بزور تونستم نصف بشقاب بخورم همینطور دارم آب میشم و وزن کم میکنم به خودم قول دادم این تابستون وزن اضافه کنم ولی دارم کم میکنم هر کاریو آدم دوست داشته باشه میتونه انجام بده پس تلاشمو میکنم و میتونم.
خوب خبر دیگه اینکه aالان رسیده اینجا امتحان دانشگاهشو که داد سریع حرکت کرد که اینجا بیاد عزیزم 'خیلی دلم واسش تنگ شده ، مهتا هم یه ریز اس میده از صبح گوشی از دستم پائین نیومده خاله و شوهر خالم بدجور نگاهم میکنن ولی خوب کم رو ندارم که:)
عصرم اومدیم خونه مادربزرگ مامانمم اونجا بود با خاله معظمه و دائی رفتن ملاقات بابابزرگم شبنمم رسید و تنهایی رفت بیرون رفتارشون بهتر شده بهتر شده و دیگه بچه بازی نمیکنن ولی من رفتارا قبلشونو یادم نرفته بود و هنوزم اعتقاد دارم که جواب کارشونو باید پس بدنaاس داد که من حرکت کردم و ۲ساعت بعدم که رسید گفت رسیدم من نمیدونم چطوری اینا رو بپیچونمو برم پیشش آخه دلم واسش تنگ شده وهم که اونجا بودم سخت بود واسم یه بهونه جور کنم به اینا بگمو بیام خونه دوست داشتم بپیچونمشون چقد دلم میخواست ببینمش شبم یکم حرفیدیمو بعد دیگه نزدیک سحر بود که شب بخیر گفتم اونم که روزه میگیره رفت سحری بخوره صبح بیدار شدم و حاضر شدیم که بریم بیرون بزور اجازه گرفتیم و رفتیم سر یه موضوع به صورت لفظی با رومینا بحث کردم یهو گفت تو غلط کردی با aدوست شدی دیدم به پرروئی زده منم گفتم به توچه؟؟باید از تو اجازه بگیرم؟؟
اونم هرچی از دهنش در اومد بهم گفت!!!
اینقد عصبی شدم که حالم بهم میخورد حالت تهوع شدید گرفتم سر دردم شدم دمه خونمون پیاده شدم وسیله هامم خونشون موند.
خدایا جز اینه که تو تمام عمرم بهش محبت کردم جز اینه که بخاطرش هزار تا حرف تحمل کردم؟؟ من نمیتونم اینقد خوب باشم که ببخشمش امروز ۱۹ماه رمضونه خدایا به حقه همین روز قتل ازش نگذر همه چیو از جوتش در بیار.
سلام دوستان....
عصری تو اتاق بودیم رومینا به شبنم گفت تو خیلی هیکلت خوبه شبنم قدش ۱۷۵و کمه کمش ۱۶کیلو اضافه وزن داره و خیلیم گندست و هیکلش اصلا خوب نیست شبنمم به رومینا گفت تو که هیکل خودت بهتره رومینا هم همونطور اضافه وزن داره با این تفاوت که قد رومینا کوتاه و شکمم داره اینکه به یکی اعتماد به نفس بدی خوبه ها اما اینکه میانو تعریف الکی میکنن از یه نفر ازینکار متنفرم من شخصا آدمیم که از بقیه تعریف میکنمو اعتماد به نفس میدم اما نه تعریف الکی صرفا به خاطر خود عزیزی دیشب دائی دومی اومد اینجا پسر کوچیکشو نگه داشتیم زنش رفت بازار دیدم رومینا و شبنم دارن تو حیاط باهم یواشکی حرف میزنن حالا خوبه اگه تو به اتاق حرف بزنن من اصلا نمیرم دیگه این کاراشون چیه نمیدونم بعد که دائی رفت خاله بزرگه اومد یکم بعدم فاطی اومد بعدم حاضر شدیم سه تایی و رفتیم یکم دور زدیم یادمه رومینا با یه پسره دوست بود که بشدت بد اخلاق بوده بهشم بی احترامی میکرد منم بارها بهش گفتم که ولش کن و بودن با این آدم به درد نمیخوره شبنمم بهش میگفت همین حرفا منو بعدش البته خلاصه رابطشون تموم بلاخره دیشب تو ماشین رومینا به فاطی میگفت شبنم خیلی به من کمک کرد اون باعث شد تصمیم درست رو بگیرم!!!حالا اون حرفا رو من اول بهش گفته بودما..
و بعدش رفتیم آبمیوه خوردیم اومدم که بشینم کنار رومینا گفت میشه تو اون ور بشینی شبنم بیاد اینجا؟ منم هیچی نگفتم بهش
دوستای گلم واقعا ببخشید من تو هر پستی که میزارم از رفتارای رومینا انتقاد میکنم شاید این حرفا خاله زنکی باشه اما من مینویسم تا هیچوقت یادم نره کاراشونو نمیخوامم یادم بره......بعد از آبمیوه خوردنم رفتیم شبنم رو رسوندیم خونه دائیش کلی از فاطی تشکر کرد گفتم که دختر باشخصیتیه خیلیم قدرشناسه اومدیم خونه ساعتای ۱۲بود که مهتا بهم اس داد مهتا دوست قدیمیمه گفت میخوام برم یزد واسه عمله بینیم دوست دارم تو هم باهام باشی میشه بیای همرام گفتم کی میری گفت ماه آینده گفتم احتمال زیاد همراهت میام بعدم گفت اصلا لحنه حرف زدنو شخصیتت عوض نشده ظاهرت چی تغئیر نکرده؟ ؟
گفتم نه عوض نشدم ساعتای دو بود که حرفامون تموم شدو شب بخیر گفتیم صبح که بیدار شدم بابابزرگو داشت آمبولانس میبرد مامانم رفت همراهش زنگ زد خالم بهش که بپرسه حالش چطوره گفت پاهاش حرکت نمیکنه شاید فلج بشه خیلی ترسیده بودم به aهم گفتم کلی باهام حرف زد گفت این چیزا ممکنه پیش بیاد و موقتیه فلج نمیشه استرس داشتم تا اینکه مامانم از بیمارستان اومد گفت پاشو حرکت داده خدارو شکر خیالم راحت شد به aهم گفتم برو بخون میگفت نه تو ناراحتی من نمیتونم بخونم دیگه به زور راضیش کردم که بره بخونه بهش گفتم چیزی نشده که هنوز معلوم نیست منم بد به دلم راه نمیدم.به مهتا هم اس دادم گفتم کاش اینجا بودی باهم میرفتیم بیرون گفت منم خیلی دوست داشتم بریم خیلی دوست دارم و اینا فکر کنم با اینکارا رومینا بهترین موقعیت بود که سرو کله یه دوست قدیمی پیدا شه خدا رو شکر. یکم دیگه حرف زدیم ظهرم مامانم بدون اینکه ناهار بخوره: باز دوباره رفت بیمارستان ولی نگران نبودیم دیگه چون خدارو شکر مشکل حل شده بود خاله ی مامانم اومدن خونه مادربزرگم زودم رفتن شبنمم اومد و باز پروسه ی بچه بازیه شبنم و رومینا شروع شد منم کاملا بی اهمیت بودم میدونین گاهی فکر میکنم باید جواب کاراشونو پس بدن ولی چجوریشو نمیدونم.و اگه ندن از خدا دلگیر میشم.
دوستای عزیزی که تو لینکامین میدونید که خونه مادربزرگمم سخته بیام سر بزنم بهتون و کامنت بزارم فردا میرم خونه و واسه همتون جبران میکنم ، یه چیزی خیلی دوست داشتم شب گوشی رومینا رو بردارم ولی مطمئن نبودم رمز گوشیشو درست دیدم یا نه؟؟البته میدونستمم قصد کاره زشتی داشتم ولی انجامش ندادم
شبم باز رفتم بیرونو فقط یه آب پرتغال خوردیم اومدیم خونه رومینا هی به مادربزرگم غر میزد که غذا چیه من مرغ دوست ندارم گوشت قرمزم دوست ندارم!!!!نون پنیرم نمیخورم تخم مرغم نمیخورم!!!!مادربزرگمم با خالم رفتن ساعت ۱۲شب ناگت واسش خریدن اومدن سر غذا هی پچ پچ میکردن مثه بچه ها منم واسه اینکه راحت شن رفتم تو اتاق تا حرفاشونو راحت بزنن بعدم یه ساندیچ واسه خودم درست کردمو اومدم تو اتاق خوردمش بیش از حد دلم گرفت اما الان اصلا ناراحت نیستم بلاخره دنیا داره مکافاته بدی که به بقیه میکنی واسه خودتم پیش میاد.شبم خوابیدیم ساعت۲بود فکر کنم صبحم ساعت۷/۵رفت منم میخواستم برم خونه اما مادربزرگم گفت کمکم کنید واسه جمع کردن خونه منم روم نشد بیام.
سلامی دوباره دوستان.
چهارشنبه هم رفتیم کلاس ایروبیک مربیش نبود یکی از دوستاش که بلد بود کار کرد، چون قبلا هم ایروبیک میرفتم واسم راحته ورزشاش کلی ژست گرفته بودم داشتم حرکاتو انجام میدادم یه حرکت داشت که میرفتی عقب بعد با سرعت میومدی جلو همچنان با ژست کار میکردم که سر این حرکت خواستم بخورم زمین چون کفش اسپورتم لیز میخورد بهله دوستان هرگز کلاس نذارید خخخخ حالا خوبه ضایع نشدما :) از کلاسم که طبق معمول رفتیم هایپ خریدیم البته من یه بستنیم گرفتم چون نمیخوام وزن کم کنم فقط میخوام هیکلم خوب شه جالبه رومینا هم همراه من هایپ میخره میخواستم بهش بگم خوب تو اضافه وزن داری نوشیدی پر از قند میگیری بعد از ایروبیک میخوری که لاغر نمیشی ولی گفتم ولش من اگه این حرفو بزنم بلافاصله بهش بر میخوره اومدیم خونه شب رومینا زنگ زد به شبنم(دختر دائیم) که باهم بریم کافی شاپ شبنم اومدم احوال پرسی کردیم البته بگما شبنم خیلی دختر خوبیه باباش پزشکه تک دختر پولداره اما یه بارم نشده واسه من یا هرکس دیگه کلاس بزاره از لحاظ شخصیتی خدائیش با رومینا قابل مقایسه نیست خیلی با شخصیته بعد احوال پرسی با رومینا رفت تو اتاق شروع کردن به حرف زدن منو صدا نکردن منم اصلا ناراحت نشدم بلاخره هرکس در یه حدی شعور داره غصه کم سعادتی اونام من بخورم ;-)
خیلی ریلکس نشستم تو پذیرائی رو مبلو با گوشیم به aپی ام میدادم بعدم رفتم خونه مانتو یه رنگ دیگه واسه خودم آوردم با یه شال و کفشه دیگه اون قبلیم گذاشتم خونه و اومدم خونه مادربزرگ بعدشم باز حاضر شدیم یکمم آرایشامون جیغ بود شبنم که رژش زرشکی بود!!!خوب که حاضر شدیم دائی دومیم اومد ما هم سریع در رفتیم تو اتاق کلی مسخره بازی در آوردیم رژامونو پاک کردیم بعدش رفتیم تو ماشینه آژانس زدیم (ضایعم خودتونین:) )، اون کافی شاپی خواستیم بریم بسته بود رفتیم همون دیشبی خوبم بود کلی چرتو پرت گفتیمو خندیدیم شبم شبنمو رسوندیم خونه اون یکی مادربزرگش خودمونم برگشتیم aگفت خیلی میری بیرون مواظب خودت باش گفتم چشم خودشم با دوستاش رفته بود بیرون شام بخوره امروزم دیر بیدار شدم مادربزرگم یه ریز غر زد نمیدونم چرا اینقد روی بیدار شدن حساسه خوب هروقت پاشیم صبحونه میخوریم دیگه چه فرق داره؟
صبحونه خوردیم رفتم حموم بعد منم رومینا رفت ساعت۱۲هم یادم رفت سریال عشق رو ببینم.زنگ زدم به آرایشگاه که جواب نداد میخواستم موهامو کوتاه کنم اصلا دوست نداشتم زیادی کوتاه بشن تا پائین شونم باید باشن حتما رومینا که میخواست تا پائین گوشش کوتاه کنه ولی من دوست ندارم
ناهار خوردیم بعدش شبنم زنگ زد به منو گفت بعد ناهار میام بعدم که اومد بازم جریانه تو اتاق رفتنو حرف زدنشون شروع شد و بازم چون صدام نکردن نرفتم پیششون و با گوشی کامنتای شما عزیزا رو جواب دادم صدا خنده هاشونم همچنان میومد از اتاقم اومدن بیرون یکم باهاشون سرسنگین بودم تا اینکه گفتم بهتر نه خودمو اذیت کنم نه فکر واسه خودم درست کنم اینه که یکم با هم حرف زدیم و زنگ زدیم به آرایشگاه که آرایشگرمون مسافرت بود واسه همینم کلی نظر دادیم که کجا بریم آخر سر تصمیم گرفتیمو رفتیم من موهام از اونی که میخواستم کوتاه تر شد(من پائین شونه میخواستم اما یکم بالا شونم شد) با این حال راضی بودم تنوع شد به aهم گفتم از اونی گفتی کوتاهتر شد گفت عیب نداره.
از اونجا هم اومدیم باز کافی شاپ ولی دیگه تنوع ایجاد کردیمو اونی دوشب قبل رفته بودیمو نرفتیم، رفتیم یه جا دیگه من بستنی شکلاتی رومینا و شبنمم توت فرنگیشو سفارش دادن.بستنیش خوشمزه بود قلیون آدامسم سفارش دادیمو کلا چسبید رومینا گفت اگه یه آشنا اومد بگیم این قلیون ماله نفرا قبل بوده سر میزه ماست گفتم اره بگیم ماله نفرا قبل بوده ولی در راه رضای خدا ما دارین میکشیمش:) ازونجا رفتیم نمایندگی گوشی موبایل اونجا دیگه رسما از خنده ترکیدیم یه جا گوشی داشت بزرگ بود بعد گفتم مگه اپل چرخ گوشت داره؟؟عکس استیو جابزم بود گفتم شبیه سیاوش قمیشی شده بعدم برگشتیم دمه کافی شاپ گفتیم دائی بیاد دنبالمونو رفتیم خونه قرار شد فردا بگیم فاطی بیاد دنبالمون بریم بیرون چرخ بزنیم.
شبم زنگ زدیم ولی جواب نداد شب آهنگ گذاشتیم کلی مسخره بازی درآوردیم بعدش خوابیدیم صبحم پا شدم بساط حرف درگوشی رومینا و شبنم به راه بود بازم اهمیت ندادم شبنمم زنگ زد با فاطی هماهنگ کرد واسه بیرون رفتن پا شدیم فیلم دیدیم به aهم پی.ام دادم گفت دیشب رفتی کافی شاپ بهم خبر ندادی گفتم خبر دادم که گفت بعدش گفتی البته اشکال نداره اصلا.
مشخص نیست عصر بتونیم با فاطی بریم یا نه ایشالا که میشه فعلا بای بای عزیزای من.
سلام دوستای گلم...
اول از همه یه ببخشید به همتون میگم واسه غیبت طولانیم چون خونه مادربزرگمم نت اینجا مشکل داره کلا. خوب تا اوونجا گفتم بهتون که اومدم خونه و به شدت از دست رومینا ناراحت بودم عصر که شدمامانم زنگ زد گفت حاضر شو بریم خونه مادربزرگت داییت اونجاست (دایی کوچیکیم) بریم پیشش منم با اینکه از دست رومینا ناراحت بودم ولی موقع حاضر شدن وسیله هامو برداشتم که اگه تعارف کرد که بمون مشکلی نداشته باشم وسیله هامو برداشتم رفتم دوش بگیرم تا خیس شدم آب قطع شد حالا خوبه تو سرم پرکف نبود اومدم بیرون سریع جلو موهامو سشوار کشیدمو مامانم اومدو رفتیم اول دایی اونجا بود اما بعدش ساناز(زنش) اومد گفت چه کلاسی میرین گفتم هیچی گفت خواهر شوهر خواهرم میره کلاس دوخت کیف و کفش خیلی باید باحال باشه اما من چون بایدبرم زبان و احتمالا موسیقی نمیتونم اونو برم ولی خوشم اومد باید باحال باشن تازه ایروبیکم باید برم ساناز یه چند تا کلیپ نشونمون دادو خندیدیم وقتیم رفتن رومینا همچنان به دلایلی که وجود نداره قهر بود منم حرفا دوستای گل رو گوش کردم و اصلا واکنش نشون ندادم فردا خودش خوب شد اصرار کرد که بمون منم موندم بعدم عصرم با خاله بزرگه رفتیم واسه دخترش خرید کردیم خوندمم یه بلوز کوتاه خریدن تا بالا ناف بود جلوشم دوتا بند بسته میشد خریدم تو مرکز خرید دختر خالم بهم گفت خاله جون میدونستی ما با خاله رومینا و مامانم دیشب رفتیم پیست اسکیت بعدم پیاده روی ؟؟ یعنی اگه به منم میگفتن بیا من میکشتمشون؟؟میبینن من تنهاما ولی بازم بهم نمیگن تو بیا حالا چراشو نمیدونم من نمیگم حتما باید به من بگن من مشکلم اینه که اگه من جایی برمو بهش نگم آشوب به پا میکنه پس منم حقمه که انتظار داشته باشم به من بگن از مرکز خریدم اومدیم خونه ی مادربزرگ aپی ام داد که چرا به من نگفتی که داری میری بیرون منم گفتم ببخشید یادم رفت رومینا گفت بمون که بریم ژامبون بخوریم منم چون خودش گفت موندم وگرنه اصلا نمیموندم گفت صبر کن خاله بزرگه بره (چون دخترش میوفته دنبالمون و اینجوری خوش نمیگذره) منتظر شدیم تا ساعت ۹نشستن بعدم گفتیم تا حاضر شیم میشه ساعت ۹/۵تا برسیم شده ۱۰ساعت۱۱هم باید برگردیم پس دیگه کلا بیخیال رفتن شدیم یه فیلم کمدی هم دیدیم و رفتیم واسه خواب aهم شب پسر عمش اومده بود پیشش رفته بودن قلیون بکشن بعدم باهم رفته بودن خابگاه پیشه دوستاش منم ضایع بود پیشه پسر عمش پی.ام بده دیگه همون موقع شب بخیر گفت.
سه شنبه هم که بیدار شدیمو یکمی صبحونه خوردم aپی.ام داد گفت دارم با پسر عمم میرم یه جا کار داره منم دیگه پی.ام ندادم ساعت ۳رومینا گفت حاضر شو ساعت ۶بریم باشگاه(ایروبیک ) منم رفتم خونه که لباس ورزشیامو بیارم اونجا به مامانم گفتم که رفتن بیرونو به من نگفتن گفت دلشون نخواسته!!!! گفتم اوکی پس وقتی منم یه جا میرم نگن چرا نمیری گفت خوب بگن!!!یکم بحثمون شدو اومدم خونه مادربزرگ دوش گرفتم و حاضر شدیم رفتیم رومینا هم یه ریز میگفت زود باش وقتی رسیدیم هنوز دره باشگاه بسته بود گفتم دیدی الکی دهنه منو سرویس کردی؟ کلاس خیلی خوب بود کلا کلاس ورزش واسه روحیه هم خوبه چون خیلی ووقت بود نرفته بودم سر دراز نشستای آخرش عضلات شکمم درد میگرفت ولی بازم خوب بود یکمم با خانومایی اونجا بودن بگو بخند کردیمو بعدش یه انرژی زا زدیم تو رگ و اومدیم خونه شب میخواستیم بریم بیرون قبلش به aخبر دادم ساعتای ۹بود که رفتیم ژیپس با ژامبون پنیر پیتزا سفارش دادیم که خیلیم چسبیدو خوشمزه بود نوشیدنیمونم که پپسی بود یکی از دوستامم به اسم سپیده با یه پسره اونجا دیدم تا ۱۱اونجا بودیم بعدم سه آقا اصرار داشت که برسونمتون (خودش تو کافی شاپ بود همراه ما اومد بیرون) ما هم باهاش رفتیم هنوز خودم موندم چطوری جرات کردیم سوار شیم ۱۱/۳۰ رسیدیم وقتی اومدیم مامانمو مادربزرگم به شدت ناراحت بودن چون وقتی ما رفته بودیم خاله بزرگه بهشون گفته بود چرا اینقد به دختراتون آزادی میدین!!!!مامانمم گفته بود دختره ۱۴ساله نیستن که کم عقل باشن باید تنها برن خاله هم گفته بود چرا نمیخوان شما برین همراشون؟؟مادربزرگمم گفته بود هزار بار به من اصرار کردن خودم نرفتم دوتا جوون دوست دارن با هم برن. اینم از خاله ی عزیز رومینا هم گفت اینقد مارو اذیت کنه جوابشو دختراش پس میدن!! البته من زیاد اهمیت ندادمو اصلا خودمو ناراحت نکردم واسم مهم نبود. به aهم پی.ام دادم گفتم اونجا دوستمو دیدم یکم تعریف کردم از هر چیزی واسش وقتی یکم بیخبر میشم ازش خیلی دلم واسش تنگ میشه خیلی... بعدش اون خوابید ولی من فکر کنم ساعت ۲بود که خوابیدم، صبحم با صدا رومینا بیدار شدم خیلی باحاله صبحا بیدار میشه منو بیدار میکنه بلافاصله چون حوصلش سر میره:) یه پی.امه صبح بخیرم از aاومده بود.
تصمیم گرفتم دیگه چیزی رو تو زندگیم سخت نگیرم قبلا بهم گفته بودن که خیلی سخت میگیری همه چیو ولی چون واقعا تو زندگیم اذیت شدم قبول نمیکردم که سخت میگیرم و بر این باور بودم که همه چیز همون قدر سخته که من میبینم اما وقتی دوستای مجازیمم بهم گفتن سعی کردم انتقاد پذیر باشم و باور کردم که گاهی زیادی سخت میگیرم و تصمیم گرفتم راحت تر با مشکلات زندگیم کنار بیام و از زندگیم لذت ببرم.