دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

شهربازی....

 سلامی دوباره دوستان اول از همه بابت پست بی سرو ته قبل عذ خواهی میکنم اینجا همه چیو مفصل واستون تعریف میکنم،.

دیروز همش به aغر میزدم اون بیچارم هی میگفت چی شده منم میگفتم هیچی شایدم از حرفه روز قبلش ناراحت بودم اینجوری خودمو خالی میکردم خلاصه آخرش گفتم وقتی دیدمت بهت میگم ولی بعدش پشیمون شدم و دوست نداشتم بفهمه اگه از ظاهرم انتقاد کنه اینقد سریع موضع میگیرم البته تا حدی میدونه ولی تصمیم گرفتم این موضوع رو پیش نکشم و تنش درست نکنم عصر که شد پی.ام داد گفت که ساعت ۶یا ۷ میام دنبالت گفتم بلاخره ۶یا ۷ گفت ۶و۷گفت لوس نشو بگو دیگه گفت بهت خبر میدم منم باز پریدم تو حموم و یه دوش گرفتم لاکامم پاک کردمو یه لاک رنگ شالم زدم اونم زنگ زد گفت بهتر نیست ساعت ۸بریم؟؟تاریک تره و بهتره گفتم باشه مامانمم رفت خونه مادربزرگم داداشمم رفت بیرون و منم تو خونه تنها بودم همون موقع حاضر شدم که تا گفت بیا برمو معطل نشه یه آرایش متفاوت کردم رژ نارنجی زدم و تقریبا حاضر بودم که همون موقع داداشم اومد خونه منم زنگ زدم به مامانم گفتم دارم میرم بیرون ولی به داداشم گفتم میرم خونه مادربزرگ مامانمم گفت باشه برو رفتم سوار ماشین شدم دست دادیمو سلامو احوال پرسی کردیم واسه اولین بار تی شرت پوشیده بود همیشه پیراهن آستین سه ربع میپوشید چون حس میکرد شکم داره این دفعه واسه اولین بار تی شرت پوشیده بود یکم بعدش گفت راستی چرا ناراحت بودی؟گفتی وقتی دیدیم  بهم میگی منم که تصمیم گرفته بودم هیچی نگم در اون مورد گفتم تو خونه موندم زیاد دلم گرفته بود یکمی عصبی شده بودم سرت غر زدم ببخشید گفت نه من که ناراحت نشدم ولی این دلیلت نبودااا چون اگه این بود همون موقع پی.ام میدادی میگفتی دیگه گفتم نه دلیلش همین بود دلیل دیگه ای نداشت نکنه حرفمو باور نمیکنی؟گفت چرا حرفتو باور میکنم ولی فکر کنم نکردبعدم گفت چرا با الهام (دوستم) نرفتی بیرون؟ گفتم حالا قرار شد یه روز مشخص کنه که بریم  آهنگا سامی بیگیو گذاشت و گفت بیا اینم اختصاصی برای تو که دوست داری گفتم مرسی  گفتم میری ارمنستان منم دوست دارم بیام بعد گفت تو اصلا پاسپورت داری؟؟گفتم ندارم ولی میگیرم مگه چیه؟؟گفت باشه بگیر گفتم من برم بگیرم و نبریم خودت میدونیا اونم خندید، خودم میدونم که مسلما نمیشه من همراشون برم و این بیشتر یه شوخیه ولی میخواستم ببینم که چی میگه، یه چیزیم تعریف کرد یه بار که رفتم خونشون نشسته بودم رو مبل دقیقا کنارش بعد خواستم یه چیزی بهش بگم رومو برگردوندم به طرفش و صورتم خورد به بازوش نگو همون موقع رژ لبم شده بوده به پیراهنش که سفیدم بوده اینم متوجه نشده و مامانش اینا اومدن خونه بعدش تو آینه دست شوئی میبینه که چی شده گفت نمیدونم فهمیدنو چیزی نگفتن یا نه؟؟؟گفتم اگه میفهمیدن خوب بود گفت اییی بد جنس بعدم منو رسوند خونه مادر بزرگم باز پرسید دلت دیگه نگرفته؟؟گفتم نه دیگه با تو بیام بیرون بهم خوش میگذره دیگه دلم نمیگیره بعد گفتم ممنون خوش گذشت و خداحافظی کردیم مادربزرگم اینا مهمون داشتن دائی و خاله ی مامانم بودن ولی خداروشکر رومینا خونه نبود رفته بود بیرون با فاطی(دختر خالش)بیرون خدا میدونه الان چی پشت سرم گفته هرکس دوبار با رومینا حرف بزنه از من متنفر میشه!!!!ولی واسم مهم نیست اینکه تفکرات فاطی راجبم خوب باشه چه تاثیری تو زندگیم داره؟؟پس تفکرات اونو کارای کثیف رومینا واسم مهم نیست وقتی اومد خونه دیدم نمیتونم قیافه رومینا رو تحمل کنم گفتم مامان میشه بریم؟؟اونم چون میفهمید بخاطره چیه قبول کردو شب اومدیم پی.ام دادم به aگفت اگه همرامون بیای ارمنستان مامانم میکشتم: ( گفتم اوکی بیخیال  صبح خیلی دیر بیدار شدم فکر کنم ۱۱بود  واسه اینکه بتونم برنامه غذائیمو اجرا کنم چون سنگینه باید زود بیدار شم که نشدمو و نصفه اجرا شد متاسفانه و عصبیم کرد میدونین که رو این قضیه حساسم aهم صبح رفت دنباله کارا پاسپورتش واااای جدی جدی داره میره دلم واسش تنگ میش خیلی:'( به دوست عزیزه مجازیم مهسا پی.ام دادم که شمارشو تو کامنتا واسم گذاشته بود مرسی مهسای عزیز همینجا ازت تشکر میکنم و امیدوارم که دیگه خاموش نباشی

ظهر aپی.ام داد گفت میخوایم بریم مسافرت شهریور میخوان برن خارج از کشور(ارمنستان) الانم میرن مسافرت خیلی گردششون کمه میترسم افسرده بشن:)  :)    :)   گفت که دوست ندارم برم همراشون میخوام اینجا بمونم با تو برم بیرون گفتم خوب بگو نمیام گفت  وقتی جائی میرنو من میگم  نمیام مامانم خیلی ناراحت میشه(خداوند یه چند تا ازین پسرای مامان دوست مامان پرست نصیب همتون کنه مدیونین اگه فکر کنین به مامانش حسادت میکنما خخخ)  گفت دارم تلاش میکنم از زیر مسافرت رفتن در برم... هاااا یه چی دیگم تعریف کنم دوستم رفته مشهد  بعد تو گروه واتس اپ که با دوستامیم اینو گفت یکی ازش پرسید چطوره اونجا؟؟گفت خیلی خوبه وای فای داره سرعت نت بالاست یعنی کاملا مشخصه خیلی تحت تاثیر فضای معنوی قرار گرفته خخخخ جای اینکه بگه واستون دعا میکنم میگه سرعت نت بالاست خلاصه که به این دوست معنویم کلی خندیدیم،

بعد پی.ام دادن به aگفت که میخواد بره آرایشگاه و بعدم خرید کفش قرار شد بعدأ پی.ام بدیم.

منم بسی وبگردی کردم گاهی واقعا تو روزمرگی ها و زندگی کسی که میخونمش غرق میشم خیلی چیزا ازشون یاد میگیرم تحت تأثیر قرار میگیرم همچنان که پی خوندن وبها بودم مامان هی صدام میکرد که برو خرید منم پوشیدمو رفتم میخواستم واسه خودمم پنیر خامه ای و ماستو بستنی بخرم خرید که کردم اومدم خونه داداش کوچیکمم اومد شب داداشمو بردیم شهربازی سوار قایقم شدیم با مامان یه  در مورد این قاق سواری بگیم سه سال پیش عید رفته بودیم مسافرت غرب کشور تو باغ کوهستانه کرمونشاه سوار قایق شدیم بعد داداش بزرگم بند قایق یکیو گرفته بود هرجا میرفتیم اونام میومدن چون خوب بنده قایقشون دست داداشم بود خودشونم نمیفهمیدن اینم هی میگفت ببخشید میشه هر جا میریم شما نیاین اینجوری راحت نیستیم اونام میگفتن باشه بعد دوباره  قایقشون میومد همراه ما دوباره داداشم میگفت إ باز که اومدین وقتی میخواستیم پیاده شیم تازه فهمیدن کلیم خندیدن بعد از شهر بازی هم رفتیم رستوران که حیاطش پر از درخت بودو خلاصه جایه دنجی بود کوبیده خوردیم که بسیار هم خوشمزه بود جای همگی خالی شبم که طبق معمول به aپی.ام دادم نتونست از زیر مسافرت رفتن در بره و امروز حرکت کردن که برن: (تازه اخر هفته هم بر میگرده دانشگاه چون کلاساش باز شروع میشه ولی چون امتحاناش تموم شده احتمالا اخر هفته ها مباد عید همتونم مبارک عزیزای من.....


سلام دوستان.....

دیروز مامانم رفت خونه مادربزرگم چون بابابزرگمو مرخص کرده بودن من ولی نرفتم و دیروز دوباره aرو دیدم با هم رفتیم بیرون قبلش بهش گفته بودم که دلم گرفته اونجا هر چند دقیقه یه بار میگفت دلت باز شد؟؟؟گفتم اره مرسی آهنگا سامی بیگی رو هم گذاشته بود گفت اینم چون تو دوست داری میزارم واقعا یه دقیقم که پیشش باشم دلم باز میشه.

.

.



میامو مفصل واستون مینویسم اینا رو گفتم که یه خبر از خودم داده باشم

دیدار....

سلوم به دوستای گلم...
دیروز یه پسره که یکی از هزاران دوست رومینا بود به من اس داد نوشته بود میتونید صحبت کنید میخوام راجبه یه موضوعی باهات حرف بزنم گفتم آره زنگ زدو خیلی چیزا بهم گفت قبلا به من زنگ زده بود خیلی چیزا بهم گفته بود که منو رنجونده بود گفت که رومینا ازش خواسته اون حرفها رو بزنه و اینم رو حساب دوستی مجبور شده قبول کنه از خیلی چیزا خبر داشت گفت من دارم از این شهر میرم نمیخوام خاطره ی بدی ازم تو ذهن کسی باشه خواهش میکنم حلالم کن منم گفتم من میبخشمت گله ای ندارم وقتی قط کرد داشتم منفجر میشدم یه آدم تا چه حد میتونه کثیف باشه که یه آدم غریبه رو وادار کنه خواهر زدشو آزار بده سر این بحثا من شبنم و حتی این پسره همگی عذاب وجدان گرفتیم ولی رومینا همچنان حق به جانبه و ککشم نمیگزه جالب اینه که خدام اصلا کاری بهش نداره و خوش و خرم داره زندگی میکنه هر چند دلگیرم ولی بازم خداروشکر، یه چیزم راجبه برنامه غذائیم بگم اونم اینکه یه روز انجامش دادم خیلیم سخت بود ولی دو روز انجامش ندادم که هیچ تازه طبق معمول همیشه نه صبحونه خوردم نه شام و اینجوری بود که وزنم به حالت قبل برگشت و آخرشم افتاد واسه شنبه که امروز باشه یکم بی ارادگی کردم میدونم ولی حتما جبرانش میکنم  از امروزم که شروع کردم چیزه دیگه اینکه دیروزaقرار بود بیاد منم ساعتای۴ پریدم تو حموم ساعت ۵هم  اومدم موهامو سشوار کشیدم  بعدم یه لاک بادمجونی پررنگ که به مشکی نزدیک بودو زدم منتظر بودم تا خودش بگه بیا پیشم اما چون کلا کم طاقتم خودم زودتر گفتم پس کی ببینمت اونم گفت خبر بهت میدم بهههله منه خنگولم گوشیمو سایلنت کرده بودمو یادم نبود تازه منتظر زنگشم بودم  یه دفعه گوشیمو برداشتم دیدم دوتا میس کال دارم تازه فهمیدم که چقد حواسم جمعه aهم مشخص بود عصبیه ولی خوب هیچوقت با من بد حرف نمیزنه گفت چرا جواب ندادی؟؟گفتم نشنیدم گفت بابام سوئیچ ماشینو برده ببخشید ولی باید خودت با آژانس بیای اگه میشه زود بیا،  گفت زود بیا ولی بنده بسیار ریلکس تازه مشغول آرایش شدم بعدم با آرامش زنگیدم به آژانس تو این فاصله دوبار زنگ زد بلاخره رفتم خونشون گفتم الان مامانت میاد خونه جفتمونو میفرسته دیار باقی اونم گفت به بابام گفتم قبل از اومدن بهم خبر بده داشتیم حرف میزدیم گفت رابطمونو خیلی دوست دارم تاحالا، هیچوقت تا حالا باهم قهر نکردیم گفتم چشاتون که شور نیست آقای دکتر؟؟خندید گفت نمیدونم من گفتم میدونم چشات شوره یه بار به من گفتی گوشوارت قشنگه امروز پشتیش گم شد و دیگه نمیتونم ازش استفاده کنم: )  :)
بهم گفت دقت کردی تو همه جای هیکلت صافه و مثل همه چیزه خاصی نداره یعنی اینقد ناراحت شدم که حد نداره اگه فکر میکنی یه نفر هیکلش خوب نیست چرا باهاشی؟؟؟هیچی بهش نگفتم ولی احتمالا طاقت نیارمو یه چیزی بهش میگم خیلی اعتماد به نفس منو میاره پائین و میدونه من از حرف زدنه یکی راجبه ظاهرم حتی اگه شوخی باشه بدم میاد، حتما یه چیزی بهش میگم جدا از این حرفش دیگه بقیه دیدارمون خوب بود و خوش گذشت بهم گفت خیلی دوست داشتم تو اولین دختری بودی که باهاشم اما اولی نبودی ولی آخریشی .یکمم سر به سر هم گذاشتیمو خندیدیم بعدم باز معذرت خواهی کرد که سوئیچ ماشینو نداره و باید با آژانس برم بعدش زنگ زد به آژانس و کرایشو حساب کرد منم اومدم خونه کلا دیدار خوبی بود،شبم که اومدم با یکی از دوستام قرار گذاشتیم که بریم بیرون گفت کی بریم گفتم هر وقت تو بگی گفت باشه پس یه روز رو مشخص میکنم که بریم   

عمویa.....

سلامی دوباره عزیزای من...

یه چیو یادم رفت بهتون بگم اون روز که خونه مادربزرگ بودیم دوست مامانم بهش زنگ زد از دبیرستان تا دانشگاه با هم بودن دکترای شیمی داره و دانشگاه تدریس میکنه به مامانم گفت که یکی از شاگردام تو دانشگاه هست که ما با خانوادشون رفت و آمد داریم و خانواده خوبین میخواد بیاد خواستگاری دخترت!!!!بعد بین حرفهاش هم از مامان پرسید دخترت خوشگله؟؟مامانمم فوری گفت نه  لطف داره واقعا:)، این صحبتاش رو خوب رومینا هم شنید عکس العملشم این بود که یه نگاه عاقل اندر سفیه انداختو بعدم روشو کرد اون طرف حالا چراشو من نمیدونم .

خوب دیروز تو فکر خرید واسه اجرای برنامه غذائیم بودم قرار شد برم از سوپر مارکت سر کوچه هر چی نیازه بخرم و هر چیم که موند مامانم بعدا بخره این سوپر مارکت ما هر وقت خیلی زیاد هر چی ازش میخریم بعد که میام خونه حساب میکنیم میبینیم چند تومنی کرده تو پاچمون واسه همین من دیروز هر چی برمیداشتم قیمتشو میزدم تو ماشین حساب گوشیم تا ببینم باز این کارو میکنه یا نه داداشمم تو مغازه بود داشتم یه شیر بر میداشتم و دستم خوردو از برنامه ماشین حساب خارج شد داداشمم گفت إ حواست کجاست ماشین حسابت رفت حالا اینو کاملا بلند گفت و مغازه داره شنید از خجالت مردم فقط یه چشم غره رو داداشم رفتم تا دیگه حرف نزنه ولی چه فایده آبروم رفت دیگه خونه که رسیدیم جوئیدمش سر این کارش گفت عقلم نرسیده استفادت از ماشین حساب واسه چیه؟هر چند دقیقه یه بارم میگفت عیب نداره حالا ،وسایلی که لازم بود رو گذاشتم یخچال و ازون جاییکه ما ایرونیا همه کارامون رو میخوایم از شنبه شروع کنیم و شروعم نمیکنیم تصمیم گرفتم از فردا شروع کنم به اجرای برنامه غذائی عصر مامانم رفت بیمارستان بالا سر بابابزرگم و شبم اونجا موند پیشش aهم که خبری ازش نبود چون تا آخر این هفته امتحان داره بعدش راحت میشیم.(اون بیچاره درس میخونه اونوقت من راحت میشم) به مهتا اس دادم قضیه برنامه غذائیم رو بهش گفتم اونم گفت تپل شدن واسه تو قشنگ تره ولی واسه من نیست ، مهتا هم مثه من باریک اندامه با این تفاوت که اون قدش ۱۶۵هست و نسبتا دختر قد بلندی محسوب میشه واسه اون قد لاغری بیشتر میاد تا تپل بودن مثه مدلا میشه کلی راجع به این موضوعات حرف زدیم بعدم احوال رومینا رو پرسید منم گفتم خوبه مهتا از رومینا هیچوقت خوشش نمیومد رومینا هم همینطور و ازونجا که مهتا دختره خیلی رکی هست اینو بهم گفت(که خوشش نمیاد) با تمام چیزایی که در رابطه با منو رومینا پیش اومده پیش یکی دیگه خرابش نمیکنم هرگز اس دادن مهتا که تموم شد شبنم اس داد و دوباره سعی میکرد منو مقصر کنه منم که میدونستم رومینا مغزشو شسته یه اس دادم فقط و بعدشم یه اس دیگه دادم و نوشتم که: عزیزم من از دست تو اصلا ناراحت نیستم مقصر این جریانم مشخصه پس بهتره بحث نکنیم بای و اینجوری دیگه رومینا نمیتونست چیزی یادش بده که بیاد به من بگه،  شبم خوابیدم که از گرما باز داشت حالم بد میشد تعمیرکار کولرم اومد اما بعدش فهمیدیم همسایه ی گرام بدون اینکه به ما بگه رفته موتور کولر رو برداشته و داده به یه تعمیرکار دیگه آخه ادم اینقد بی ملاحضه؟؟

صبحم که بیدار شدم همونطور که گفتم قصد اجرای برناممو داشتم بیدار که شدم پریدم آشپزخونه و کتر گذاشتم واسه چایی درست کردن اون مقدار نون که گفته بایدو جدا کردمو رفتم صبحونمو زدم بر بدن.

مامان قرار بود صبح بیاد ولی نیومد بیچاره تو بیمارستان کلی اذیت میشه و از طرفی چون بد دله ولی از بیمارستان میادنمیتونه غذا بخوره، زنگ زد گفت من نمیام واسه ناهار برین خونه مادربزرگت باز.

رفتیم اونجا ناهار خوردیم عصر که شد مادربزرگم گفت یکیتون پاشین چائی درست کنین منم رفتم که درست کنم مادربزرگم به رومینا گفت اینقد نشستی که اون رفت درست کنه رومینام گفت به من چه مگه من باید درست کنم!!!!شبم رفتیم کافی شاپ که خاله بزرگه هم اتفاقی اومد اونجا همو دیدیم و خیلی با ناراحتی نگاه میکرد چون بهش خبر نداده بودیم ولی خاله معظمه گفت من بهش خبر داده بودم گفت که نمیاد حالا کی درست میگه الاه اعلم. بهaگفتم که میریم گفت با کی چرا این موقع شب؟ ؟گفتم با خاله هام بعدش گفت میگم چرا این موقع شب؟ولی تو ج ندادی منم گفت ببخشید میخواستم وقتی رفتم خونه بهت بگم رسیدیم خونه و دوباره ازش عذر خواهی کردم و اونم کوتاه اومد، 

عموی aاز رابطه ی ما خبر داره  مامانم تو بیمارستان عموشو دیده بود (اونی خبر داره نه یکی دیگشونو) در مورد دختر عمم از مامانم پرسیده بود که از شوهرش جدا شد عموش به مامانم گفته بود چون الان مادرا خیلی دختراشونو ازاد میزارن اونام تا یه 'چی میشه میگن طلاق میخوام نکنه این که گفته مادرا دختراشونو ازاد میزارن منظورش من بودم؟  البته خیلی خودمو اذیت نمیکنم نه اینکه این موضوع مهم نباشه هاااا ولی خوب من یه حدس زدم فقط و تا مطمئن نشدم نمیشه که اول خودمو اذیت کنم ازaپرسیدم اون عموت میدونه که گفت نه  و ناراحتم شد چون رومینا خیلی پشت سرa حرف میزند و میگفت زبون سفت نیستa فکر کرد که تحت تاثیر حرفا اون قرار گرفتم و احساس کردم ناراحت شد ولی به رو خودم نیوردم;-) 

چون اومدم خونه مادربزرگم برنامه اجرا نشد :(

مهم نیست فردا در راه است شب همتون بخیر بابای

برنامه غذایی...

سلام و وقتتون بخیر....

خوب دیروز که روزه بودم بنظرم خیلی کار سختی میومد و همش فکر میکردم الانه که حالم بد شه چون گرسنگی خیلی رو بدنم تاثیر میزاره فکر کنم بخاطر وزن کمم باشه ولی خدا رو شکر اصلا حالم بد نشد و به اون سختی هم فکر میکردم نبود و مشکلی نداشتم واسه نماز ظهر و عصر که وایساده بودم یکم اذیت شدم و بین دوتا نماز یکم نشستم تا بتونم دوباره پاشم و سر پا بایستم نمازمو که خوندم بازم دراز کشیده بود aپی.ام داد بحث ماشین شد گفت که بابام میخواد ماشین رو بفروشه و وراکروز بخره بعدم گفت که تو شهریور احتمالا واسه تفریح خانواده میخوان برن ارمنستان گفت کاش کلاسم اون موقع نباشه و بتونم منم برم و مسلما من دوست ندارم که بره و ازم دور شه حتی واسه مدت کوتاه حالا هنوز معلوم نیست که بتونه بره یا نه تو همین حین پی.ام دادن به اون شبنم بهم اس داد خیلی تعجب کردم بعد اون بحثا اس داده بازش کردم دیدم نوشته: من این حرفت که گفتی هر کس تقاص کاراشو پس میده همش تو گوشم میپیچه و داره اذیتم میکنه و عذرخواهی کرد منم گفتم: تو توی چشم من یه بچه ای هنوز و اصلا از دستت ناراحت نیستم چون دلت پاکه و فقط گاهی تحت تاثیر حرفهای یکی دیگه قرار میگیری (منظورم رومینا بود)  اونم گفت واقعا مرسی اینا رو به aگفتم اونم گفت خدائی از ته دل بخشیدیش؟؟گفتم: آره بخشیدم گفت: تو واقعا مهربونی منم گفتم: اگه مهربون بودم رومینا رو هم میبخشیدم اما نتونستم گفت بخشیدن اون از مهربونی نیست اگه ببخشیش احمقانست 

تا عصری به استراحت گذشت و حالمم خوب بود مامان زنگید گفت بیا خونه مادربزرگت چون واسه افطارت سالاد الویه درست کرده یه لحظه که پا شدم چشام سیاهی رفت سرمم گیج رفت تا ۵دقیقه همونجوری بودم رفتم اونجا زولبیا بامیه و یه خیار با سالاد الویه خوردم اگه بگم تو همین یه روز نیم کیلو کم کردم باور میکنید؟؟

دور هم والیبال دیدیمو ضد حال خوردیم که ایران باخت ولی یه رکورد جهانی زد واسه دومین دوره تو جام جهانی شرکت کردو جز ۴تیم برتر دنیا شد

شبم مهتا اس داد گفت من سوم دارم میرم یزد میای؟ ؟گفتم اره  به خانوادت گفتی؟؟گفت نه گفتم خوب تو قبل ازین که به اونا بگی به من میگی همراهت بیام یزد؟؟

گفت کولت که نمیخوان بگیرن اونا ایجوری نیستن و مشکلی ندارن ولی میگم بهشون.بهaهم پی.ام دادم ساعت یک شب داشت میرفت سمت شهری که دانشگاهشه نگران شدم آخه دیر وقت حرکت کرد

شبم خونه مادربزرگم موندنی شدیم صبحم بهaپی.ام دادم که خیالم راحت بشه حالش خوبه که خدا رو شکر خوبم بود خاله معظمه یه سری کار داشت دانشگاه که مامانمم همراهش رفت و منم اومدم خونه چقد سخته خونه تو این گرما بدون کولر:(  یه انبه خوردم و تصمیم گرفتم زیاد بخورم که وزن از دست رفتم برگرده البته تو نت که خوندم نوشته بود چاق شدن تو مدت کوتاه خیلی راحت تر از لاغر شدن تو همون مدته خدا رو شکر.تصمیم گرفتم خودم غذا درست کنم خواستم مرغ درست کنم که تو فریزر نگاه کردم دیدم نیست زنگ زدم مامان که اومد خونه سر راهش بگیره وقتی آورد خودش شستشون ولی من که یکم وسواس دارم دوباره بر داشتمو شستمشون، مرغهایی که مثه آبپزن دوست ندارم حسابی خوب سرخ شدن و خوشمزه شده بود بعدم هوس شربت ابلیمو کردم یه لیوان زدم بر بدن عصرم بازم مامان اصرار کرد که بریم خونه مادربزرگم گفتم بعد از کلاسم میرم که رفتم کلاس دیدم نوشته کلیه ی کلاسها تا بعد از عید فطر تعطیلن منم برگشتم خونه ولی شب باز مامان گفتو دیگه  رفتیم پیتزا درست کرده بودن دختر خالم  اومد گفت به به پیتزا یه دفعه شوهر خالم شروع کرد به دعوا کردن که چرا مثه ندیده ها ذوق کردی بیچاره بچه تو روی ما کلی خجالت کشید خوب میخوای بچتو دعوا کنی بزار واسه وقتی که کسی نیست نه تو جمعیت بعد از اینکه دعواهاشون تموم شد پیتزا خوردنو بعدم شبو اونجا موندیم و صبح اومدیم خونه مامانم رفت دنباله تعمیرکار کولر وقتیم اومد ناهار عدس پلو درست کرد که میل نداشتم و تازه ساعتای۳بود که ناهار خوردم تعمیرکار کولر گفته شب میام تا اون موقع تلف نشم خیلی کاریه ها.

آخر این هفته امتحانای aتموم میشه و میاد اینجا منم ازین بابت خیلی خوشحالم باهم میریم بیرون میریم میگردیم میریم باغشون و خوش میگذره کلا الان اما در حال خوندن واسه این دوتا امتحانه و خیلی پیداش نیست  ، یه چی باحالی دوست aاومده بود خونش و خواب بود خر و پف میکرد  اینم که خوابش سبکه نتونسته بود بخوابه بعد صدا خروپف هاشو ضبط کرده بود واسه من فرستاده بود;-) گفت حساب کن من یه زمانی با این هیولا هم خونه بودم;-).  به شبنمم اس دادم گفتم از من ناراحتی اونم گفت بخاطر خودم نه ولی بخاطر رومینا اره،  یعنی کاملا اینو شست و شو مغزی داده و البته خیلیای دیگه رو ، من فقط منتظرم ببینم واقعا چوب خدا صدا نداره یا نه؟

چیزه دیگه اینکه من قبلا پیش دکتر تغذیه رفته بودم و اونم بعد ازینکه قد و وزنمو گرفت واسم برنامه غذایی نوشت ولی دو روز اجراش کردمو بعد ولش کردم آخه هم خیلی سنگین بود هم اینکه توش پر از چیزایه گرم بود مثه تخم کدو و کنجد و ازینجور چیزا و منم طبعم گرمه ازین چیزا بخورم سریع جوش میزنم خوب حالا تصمیم گرفتم هر جور شده این برنامه رو اجرا کنم وعرق بید کاسنی هم بخورم که چون سردن گرمیه بقیه چیزا رو جبران میکنن بنظرتون با خوردن اونا گرمیه بقیه خوراکیا جبران میشه و جوش نمیزنم؟؟

البته تا عید فطر بدون ورزش برنامه غذایی رو اجرا نیکنم ولی بعدش ورزش هم میکنم چون در غیر این صورت خوش فرم نمیشه بدنم.