دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

خاله به این بد جنسیم داریم؟؟

سلا دوستای گلم روزتون بخیر...

از جمعه ظهر شروع کنم که ناهار خوردم بعدش رفتم که بخوابم اما مگه فکر و خیال میذاشت؟؟

احساس ناپاکی میکردم خیلی زیاد اینقد فکر کردم که اشکم در اومد سر درد شدم به خودم گفتم نباید اینقدر خودتو اذیت کنی پا شدم که مشغول کاری شم تا سرم گرم بشه و فکر و خیال نکنم واسه همین شروع کردم به جمع کردن اتاق البته کامل جمع نشد بعدم اهنگ گوش کردمو ازین فکرا خودمو دور کردم aهم داشت میخوند واسه همین بهش پی.ام ندادم حالمم بهتر شده بود نسبت به ظهر  دیگه مزاحم نشدم تا اقای دکتر به درسشون برسن شامم نخوردم شب به رومینا پی.ام دادم ولی نگفت بیا اینجا مطمئنا اون تو خونه بند نمیشه و رفته کلی گشته اما خوب به من نگفت که تو هم بیا گویا فقط واسه وقتی تو خونه حوصلش سر میره یا وقتی میخواد کسی کاری واسش انجام بده یاد من میوفته یک کدوم از اطرافیاش حاضر نیستن کارایی که من در حقش کردمو واسش انجام بدن ولی یه ذره به چشمش نمیاد و اصلا نگفت بیا اونجاaدیروز گفت بیخیال شو و خودت به رومینا زنگ بزن اما نزدم خلاصه به اون پی.ام دادم بعدم دیگه aاز درس خسته شده بود بهم پی.دادیم بهش گفتم نسبت به خودم حس بدی دارم (نمیدونم چرا این حرفو بهش زدم شاید میخواستم از نظر اون خوب بنظر بیام شایدم میخواستم یکی بهم بگه کار بدی نکردی و اینجوری خودمو گول بزنم واقعا نمیدونم چرا گفتم شایدم چون میخواستم رو دلم نمونه) اون گفت تو مگه منو دوست نداری؟؟ گفتم دارم گفت پس مثه بقیه دخترا نیستی تو فقط با یکی هستی اونم کسی که دوسش داری این خیلی مهمه بعدم گفت البته تقصیر منه گفتم نیست اونم گفت خودم میدونم چه گندی زدم منم باهاش حرف زدم تا خودشو مقصر ندونه اما حقیقتش تو ذهنم اونم بی تقصیر نیست. در همون حین تو تانگو یکی پی.ام داد یه شکلک کشیده بود از عکس پروفایلش معلوم بود پسره اما چون عکسه خیلی خوشگل بود و شبیه بازیگرای ترک بود فکر کردم عکس خودش نیست اما وقتی رفتم تو صفحش با لباسا مختلف عکس داشت فهمیدم خودشه دیدم یه شکلک دیگه فرستاد بعدم نوشت سلام منم جواب سلامشو دادم گفت اسمم اشکانه  فهمیدم همشهریم نیست اما گفت اینجا دانشجوام و آدرسه خونشونم داد منم که نمیخواستم چیزی ازaمخفی بمونه بهش گفتم همین چند تا دونه پی.امم(البته نگفتم جوابشو دادم گفتم اون پی.ام داده فقط) بعد عکسشو خواست منم فرستادم گفت چه خوشگله برم باهاش دوست شم منم چیزی نگفتم شمام فکرای انحرافی نکنیدا من فقط جوابشو از سر فضولی دادم نه به قصد دیگه ای شنبه هم ساعت ۱۱پاشدم از بس واسه درس بیدار موندم عقده ی خواب گرفتم از تخت پا شدم مامانم زنگ زد گفت رفتم طلاهامو از بانک بگیرم بیچاره بی پولی خیلی بهش فشار اورده حتی دیروز ۵۰تومن از من گرفت این داداشای پولدارش یکم فکر خواهرشون نیستن خدا شاهده مامانم یکم پول که اضافه میاورد میداد به عمم که اون موقعها وضعشون خوب نبود تازه عمم خواهر شوهرشه اما نمیتونست وضع بدشونو ببینه  وضع مالیمونم معمولی بود اما داداشای عزیزش با اینکه اینقد پولدارن الان فکرش نیستن البته کمک میکننا اما نه همیشه مثلا الان خیلی کمک لازمه:-( 

 بعدم ساعت۱۲اومدم فیلم عشقو دیدم حیف داداشمم اومد ببینه هی صحنه ی عاشقونه نشون میده آدم خجالت میکشه بعدشم اون رفت باشگاه منم طبق عادت رفتم وبگردی اهنگ گوش کردم هرچی منتظر شدم رومینا زنگ نزد به خودم گفتم من بهش زنگ بزنم یعنی؟؟

ساعتای دو بود فک کنم کهaپی.ام داد گفتم هنوز ناهار نخوردم اونم گفت چرا اینقد دیر غذا میخوری؟ ؟گفتم چون تا ۱۱خواب بودم بعدم بیسکوئیت خوردم جا ندارم واسه ناهار گفت یعنی معده ی مورچه بیشتر از تو جا داره!!! گفتم بهله معده بعضیام اندازه فیل جا داره مدیونین اگه فکر کنین منظورم با خوده تپلش بودا:-) 

ساعت سه بود که نصف بشقاب عدس پلو خوردم(شایدم کمتر) با اینکه کم بود همونم از گلوم پائین نمیرفت چندتا قاشق میخوردم با یه لیوان آب تا برن پائین!!!  بعدم در حال وب خونی بودم دست گرفتم به گوشیم دیدم بیچاره ۴۰درجه تب داره داغ کرده بودا به داداشم پی.ام دادم که اومدی بستنی خانواده بگیر که گفت پول همرام نیست منم اومدم تو اتاق تصمیم گرفتم موهامو فر کنم ببینم چجوری میشم البته قبلن بارها تو مهمونیا و عروسیا اینکارو کردم اماآرایشگاه رفتمو خودم اینکارو نکردم فر ریز کردم خوب شد دیدم توانایی دارم ;-)  بهله دیگه کاری که دوست داشتمو کردم اصلا چه معنی میده من تو این سن جوونی ترگل ورگل غصه بخورم؟؟:)

بعدم شروع کردم به جمع کردن اتاقم که دیگه تموم بشه کارش ولی باز تموم نشد ولی مشغول بودم و گوشی بیچارمم یکم استراحت کرد.

هنوز مردد بودم سر قضیه رومینا میخواستم ساعت ۹یهو پاشم برم خونه مادربزرگم تا اگه بی من رفته بیرون خجالت بکشه از یه ورم میگفتم شاید بهتر باشه برم حمومو حاضر شم بعدم قرار بزاریمو هماهنگ کنیم که بریم یه جایی حالا نمیدونستم چیکار کنم چونaکلاس داره و اینجا نیست میگم با همون برم بیرون بهتره بازم مطمئن نبودم که چیکار کنم.

تا اینکه مامانم گفت حاضر شو واسه شب بریم خونه مادربزرگت اینا گفتم خواهرت میره میگرده یه زنگ به من نمیزنه که توهم بیا بریم ولی وقتی حوصلش سر میره و کار داره یادش به من میوفته مامان دید راست میگم گفت حالا بیخیال شو تو کوتاه بیا، بیا بریم بعدم حرفا aرو بهش گفتم اونم گفت خیلی حرف بدی زده باید بهش میگفتی از نظر تحصیلات که ما تحصیل کرده بیشتر داریم از نظر اجتماعیم بهتریم دیگه این حرف یعنی چی؟؟

منم گفتم منظورش مسائل مذهبی بوده گفت به هر حال نباید این حرفو میزده گفتم مامان میخوای بحثشو بکشم وسطو حرفامو بزنم گفت نه اینجوری اولا فکر میکنه زیادی واست مهمه دوما خیلی بده که باهاش بجنگی کار درستی نیست بیخیالش شو دیگه نمیدونم چیکار کنم بگم؟؟

بیخیالش شم؟؟بازم به کمکاتون نیاز دارم.

رفتم دوش گرفتم که به حرف مامانم گوش کنم و برم خونه مادربزرگم که مامانم اومد تو اتاق و پشیمون شده بود انگار گفت به aبگو که ناراحت شدی اما الان نه وقتی دیدیش بهش بگو،

 رفتیم خونه مادربزرگم رومینا یه ذرم منو تحویل نگرفت یه لبخندم تحویلم نداد دیگه نشستیم فیلم نگاه کردیم تموم که شد دیدم ناپدید شد با گوشی در دست فهمیدم میخواد یواشکی با گوشی حرف بزنه منم یهو رفتم سمت پذرایی تا منو دید شروع کرد به آروم حرف زدن منم اصلا نپرسیدم کیه دیگه هر دومون میدونیم هیچ چیز مثل قبل نیست و تا جایی امکان داره همه چیو قایم میکنیم دوست داشتم مثل قبل بشیم ولی نمیدونم چطور میتونم اینکارو کنم. صبح که حاضر شدم بیام خونه یه تعارف نکرد که بمون اومدم خونه داشتم از حرص میمردم وقتی کاری داره هی پیگیره آدم میشه که بمون اونوقت دیشب با خاله بزرگم رفته بیرون(البته اینو خودش نگفت ولی امکان نداره اون بیادو بیرون نرن ) مامانمم هی دفاع الکی میکرد ازش یعنی اگه خانوادش آدم بکشنم بنظرش کار بدی نکردن نمیخواستم اینقد غر بزنم اما باید مینوشتم که یادم نره رومینا چیکار باهام کرد 

در مورد aهم:

من از aدوست دارم زیاد شنیدم و اینکه گفته خیلی  احساساتیم ولی یه پسر واسه دختری که دوسش داره کارا بزرگ تری میکنه درسته؟؟شایدم من زیاد ازش توقع دارم.

نظرات 4 + ارسال نظر
یکی چهارشنبه 18 تیر 1393 ساعت 14:56 http://emroozeman.blogsky.com/

این پستت رو خوندم و بنظرم اومد که بیشتر از 19 سال نداری یه جورایی پاکی این سن رو توی پستات حس کردم ... امیدوارم درست فکر کرده باشم .
در رابطه با خاله ت حیفه که خاله ادم اینطوری باشه اما خیلی خوبه که تو اینو میدونی که خاله ادم هم بش وفا نداره چه برسه به بقیه آدما ... نمی گم همه آدما ، همیشه کلمه همه برای همه صادق نیست . منظورم هم این نیست که خالت خیلییییییییییی نامرده نه اصلا ... تعداد زیادی از آدما هستن که به خودشون ، خواسته های خودشون ، احساسات خودشون خیلی توجه میکنن و تو شرایطی که بهت نیاز دارن شدیدا میان طرفت و باهات خوب رفتار میکنن و یه عالمه عزیزم قربونت برم نثارت میکنن اما وقتی تو بهش نیاز داری کلی بهونه داره برای اینکه نمیتونه با تو باشه .

در مورد a ،، فک کنم دوست پسرت باشه، کار خوبی کردی که بهش نگفتی که تو هم جواب پی ام های اون پسر خوشکله رو دادی کلا هیچوقت فک نکن که باید کل ماجراهای زندگی تو به کسی که فک میکنی آینده ای باهات داره بگی ... من که یه چیزایی تو زندگیم دیدم که بنظرم ادم نباید به خواهر و بردار خودشم اعتماد کنه


فک کنم که خیلی منفی حرف زدم
هدف این نیست که بگم همه بدن اصلا ، اما نمیشه که انتظاری برای خوب بودن دیگران داشت .


اخه من وبلاگم برام یه دفتر خاطراته و فک نمیکردم که برای کسی جالب باشه اما تا الان کلی پیغام داشتم خودمم فکرشو نمیکردم .

من دیگه خودمه بخاطر قضیه خالم ناراحت نمیکنم اصلا.

مسلما من بهaنمیگم که جواب دادم فقط اینو گفتم که ازش پنهان نکرده باشم ولی نمیشه که کل جریان رو گفت
نه عزیزم حرفات منفی نیست حقیقته

میم. سه‌شنبه 17 تیر 1393 ساعت 23:16 http://i-am-mim.blogsky.com/

سلام شیرین خانوم

سلام عزیز دلم

گندم یکشنبه 15 تیر 1393 ساعت 20:32 http://gandomzaar.blogsky.com

سلام گلم، تصمیمتو خوندم، خیلی خوبه که از بقیه نظر میخوای... اگه منم مثل تو بودم خیلی از خودم راضی تر میشدم

راستی، فکر کنم مامانت در این مورد بهترین تصمیماتو میگیره... خیلی خوبه که در جریانه
فقط خوش باش و نذار چیزی ناراحتت کنه... هیچکدومتونو

تمام تلاشمو میکنم خودمو ناراحت نکنم.

فمی یکشنبه 15 تیر 1393 ساعت 12:59

شیرین جوووونم سلام
چطولی دوستم؟
گلگلی جونم من جای شما بودم فعلا حرفی به A نمیزدم...می دونی چرا؟چون واقعا مطرح کردنش چیزی رو عوض نمی کنه ... بخاطر اینکه شماها خیلی همدیگه رو دوست دارین...
وقتی بهش گفتی می شینی هی باخودت کلنجار میری که ای کاش نگفته بودم...نکنه ناراحت شد...نکنه فلان فکر رو بکنه...بعدشم الکی الکی چرا لحظاتتون رو بامطرح کردن همچین چیزی خراب کنی
بهترین کار اینه که فعلا صبر کنی و توی یک فرصت مناسب بصورت غیر مستقیم بهش بفهمونی که هرکس یه طوریه دیگه...هیچکس حسن یا عیب مطلق نیست...هرخانواده ای یا هر انسانی کمی و کاستی های خودش رو داره که تازه اون هم کاملا سلیقه ای هست از دیدگاه هر انسانی

عزیزم در مورد خالت هم بیش از حد داری به خودت سخت می گیری... اگر همش شما بری طرفش هیچوقت سعی نمی کنه رفتارشو با بقیه اصلاح کنه...
اینو یادت باشه که لطف مکرر میشه حق مسلم

آره منم تصمیم گرفتم الان چیزی بهaنگم و بزارم این موضوع رو واسه یه وقت دیگه یه وقته مناسب.
راجع به خالم:
من خواهر ندارم و دوستامم دانشجوهستن تو امتحاناشونه دوست داشتم تابستونه خوبیو داشته باشم ولی تنها بیرون رفتنم نمیچسبه اما قول میدم خودمو اذیت نکنم فوقش با مامانم میرم.
راستی فمی چند سالته؟؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.