دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

تردید...

صبح بیدار شدم مامانم در اتاقو باز کرد یاد وقتی افتادم که نمیذاشت بخوابم واسه همین کلی کیف کردم  خوابیدم یادم نیست ساعت چند بود اما دیر بیدار شدم دست و صورتمو شستم و رفتم رو وزنه چون معدم خالی بود وزن واقعیمو نشون میداد دیدم یک کیلو وزن کم کردم اینقد عصبی شدم که نگو أه اصلا انگار تو گلوم یه چیزی بستن چیزی نمیتونم بخورم کل صبحونم شد سه تا شکلات!!!ناهارم نصف بشقاب میخورم و همونطوز که گفتم دست پخت مامانم بده:(

بعد پاهامو مومک کردم و کلی خسته شدم aهم پی.ام دادم گفت ساعت ۵اگه بشه همو ببینیم هرجا تو بگی منم دیدم نظر خودش رو باغه موافقت کردم قرار شد تا ۵بخونه بعدش بیاد که بریم بعد پی.ام دادن ابگرم کن رو روشن کردم و رفتم دوش گرفتم اومدم موهامو سشوار نکشیدم منتظرشدم که خودشون خشک بشن (سشوار به مو اسیب میزنه ) چون موهامم کاملا صاف و لخته بعد حموم زیاد ژولیده نمیشه و مجبور به استفاده از سشوارم نیستم بعضی وقتا فقط جلوشون رو سشوار میکشم رفتم که حاضر شم دیدم شلوار جینام هیچ کدوم خوب نیستن کفشامم رنگ ابی نداشتم باید فکر خرید باشم .

یه شلوار جین قبلا خریده بودم که اصلا نپوشیده بودمش دادم مامان کوتاهش کنه و همونو پوشیدم و چون کفش ابی نداشتم شال مشکی پوشیدم که به هررنگی بیاد  کفش قرمزامو پوشیدم   موهامم فقط جلوشون رو سشوار کشیدم بعد کج زدمشونو پشتشم که جمع کردمو کلیپس زدم ارایش کردمو یه رژه قرمز جیغ زدم. رفتم تو خیابون روبه رویی (چون کوچمون بشدت شلوغه) قبل ازینکه برسم aاونجا بود سلام کردمو دست دادیم بعدم گفت دیروز میخواستی قهر کنی باهاما!!!

گفتم چرا قهر کنم گفت نمیدونم ناراحت بودی گفتم اشتباه میکنی.

بعد یاد حرف رومینا افتادم که گفت رضا (یکی از هزاران دوستای پسرش) گفته من اینقد از پسره دکتر بدم میاد(منظورش aبود ) منم عکس رضا تو گوشیم بود نشونaدادمو گفتم میشناسیش؟ گفت چهرش اشناست ولی نمیشناسمش کیه؟؟ منم بهش گفتم اونم گفت نمیدونم شایدم منو دیده یادم نیست البته بنظر من رومینا دروغ میگه که رضا اینجور حرفی زده.

 بعدم رسید به باغو درو که باز کرد دید یکی تو باغه قشنگ زرد شدا از ترس!!

بعد رفت دید باغبون باغشونه ماشینو اورد داخل گفت واقعا نمیدونم میشه به اینا اعتماد کرد یا به خانوادم میگن(باباش که میدونه منظورش مامانش بود) گفتم اگرم بگه طوری نیست چون اینکه منو نمیشناسه تو لو میری خوبه:-) 

دیگه رفتیم داخلو نشستیم مامانم زنگ زدو گفت کجایین؟منم گفتم باaبیرونیم دیگه یکم حرف زدمو قط کردم aگفت چه لاک خوشرنگی گفتم اگه بخوای میتونم بدمش به تو:) گفتم میخوام موهامو کوتاه کنم زیادی بلند شدن گفت نه دلت میاد مو به این قشنگی؟؟ تازه موی کوتاه به دختر نمیاد (خودمم موی کوتاه دوست ندارم) گفت تا پائین شونت کوتاهشون کن گفتم باشه هرچی تو بگی کلی عکس نشونش دادمو خندیدیم عکس شینا رو نشونش دادم بنظر من خوشگله اماaگفت خیلی مصنوعیه خوشم نمیاد(شینا مژه کاشته ابروهاش تتو کرده چشاش لنزه، بینیش عملیه و همینطور گونه هاش) گفتم ولی بنظر من دوستم خوشگله بعد دیدم شارژ گوشیم داره تموم میشه و چون با مامان حرف زده بودم گفتم گوشی خاموشم بشه زیاد مهم نیست نگران نمیشه لابد خدا شکر مدت پیش هم بودنمون از دیروز بیشتر بود فقط یه چی گفت که خیلی ناراحت شدم داشت میگفت فکر کنم مامان بابام قبلا باهام دوست بودن و بحث ازدواج بود که بعدش گفت خانواده ما کلا با ازدواج با فلانیا(فامیلیمونو گفت) مخالفن گفتم چرا حالا؟؟گفت مخالفن دیگه گفتم سر مسائل مذهبی؟گفت اره خانوادشون مذهبیه باباش اینا نه ها عمو و عمه و پدربزرگ و مادربزرگش حالا نه فکر کنین خانواده من خیلی اروپایی و روشن فکرنا نه اصلا اینجوری نیستن ولی نسبت به اونا ازاد ترن منم بعد حرفش بلافاصله گفتم خانوادت از خداشونم باشه با خانواده ما وصلت کنن (خیلی حرفش بد بود واقعا بهم برخورد)بعدم که بر میگشتیم اصلا حرف نمیزدم اونم هی سوال میپرسید که مجبور بشم جواب بدم. 

همون جایی سوار شده بودم پیاده شدم اومدم خونه دیدم مامانم شروع کرد به غر زدن که منو کشتی قلبم درد گرفته داشتم میمردم گفتم شارژ گوشیم تموم شده بود خوب اونم گفت با گوشیaزنگ میزدی گفتم مادر من ما که باهم حرف زده بودیم ولی همچنان منو به فحش پیچیدو هرچی خوش گذشته بوذ از جونم دراورد.

امروزم aپی.ام داده بود تو واتس اپ که چون بنده با عرض پوزش تا ۱۱خواب بودم پی.ام رو ندیده بودم بعدم اس دادم بهش که رسیدی بگو.بعدم کلا دوتا بیسکوئیت خوردم  با چای و دیگه چیزی نخوردم.شروع کردم به خوندن وب دوستان یکمم تو اینستاگرام چرخیدم . رومینا هم دیگه اصلا نگفت بیا خونمون خیلی ناراحت شدم آخه دیگه من باید چیکار کنم که ناراحت نشه؟؟؟واسه ناراحت نشدنش سه شبانه روز اونجا موندم دو ساعت تمومم مشغول اپیلاسیونش بودم بدون اینکه ذره ای اخم کنم یا منت بزارم اخه دیگه من باید چیکار کنم؟؟که ناراحت نشه تا از خونشون میام ناراحت میشه خوب منم نمیتونم که یه سر اونجا باشم.:-( 

راستش این حرفaکه گفت خانواده ما با ازدواج با خانواده شما مخالفن بدجوری رو مخمه اشفتم کرده و نمیدونم به مامانم بگم یا نه؟؟

چون میترسم اگه بگم بلافاصله بگه پس دیگه این رابطه رو تموم کن. شاید اگه این حرفو بزنه واقعا درست باشه شاید با اینکه aواقعا خوبه اما چون قصدش فقط دوستیه رابطه باهاش بی فایده باشه. شایدم در صورت ادامه دادن بهم وابسته بشه و من بشم انتخاب ازدواجش.

آیا باید باهاش بمونم تا شاید وابسته بشه و من باشم انتخابش؟

یا باید تمومش کنم چون حدس میزنم قصدش جدی نیست؟

نمیدونم چیکار کنم عزیزایی که روزه میگیرین واسم دعا کنید همش دودلم پر از تردیدم خدایا کمکم کن


نظرات 8 + ارسال نظر
گندم شنبه 14 تیر 1393 ساعت 17:30 http://gandomzaar.blogsky.com

ببین عزیزم، من خودم تو شرایط مشابهتم، پس شاید بتونم کمی مفید باشم.
اولا این که، این شمایین که خوشبخت میشین، بد بخت میشین، خوشحال میشین، یا آسیب میبینین! پس نذارین هیچکس براتون تصمیم بگیره، یا رو تصمیماتون اثر بذاره!

دوما، بهترین راه برای خلاص شدن از تردید، حرف زدن با خود a هستش. بگو که حرفای اونروزش چه حسی بهت داده، چه نگرانی هایی داری، این که واقعا دوسش داری و میخوای باهاش بمونی، ولی میخوای نظر خودشم بدونی!

سوما! اصلا زرنگ بازی و خاله زنک بازی در نیار! صداق باش! قایم نکن حساتو! و بهش بگو باهاش صادقی! مطمئن باش اگه به خاطرِ صداقتت اتفاق بدی هم بیفته، با دروغ و دورویی اتفاقاتِ بدتری میتونست بیفته!!!

چهرما، خالت رو حست نسبت به a اثر میذاره، نذار اینطوری باشه...

بهش میخوام بگم که از حرف اون روزش چه حسی بهم دست داده اما میترسم فکر کنه خیلی دنبالشم و پسرا اگه این فکرو کنن ازت دور میشن شایدم شب بهش گفتم عزیزم.

میدونم خالم از قصد این حرفا رو میزنه اما آدمیزاده دیگه یکم تاثیر میزاره

مانا شنبه 14 تیر 1393 ساعت 15:05 http://mana30.persianblog.ir

بنظرم الان بیشتر بهت وابسته شده،یه مدت ازش دور باش تا ببینی واقعا دوستت داره یا نه؟

چی بهش بگم بنظرت؟؟
همینجوری بگم یکم از هم دور باشیم؟؟

گندم شنبه 14 تیر 1393 ساعت 14:09 http://gandomzaar.blogsky.com

سلام عزیزم، شرمنده چند وقی بود سر نمسزدم.
راستش من به دلایلی نمیخوام هیچکس رو لینک کنم، حتی اگه دقت کرده بودی، وبلاگمم فقط تو رو لینک کرده بودم... امیدوارم ناراحت نشی... من سر میزنم بهت...

میم. شنبه 14 تیر 1393 ساعت 11:15 http://i-am-mim.blogsky.com/

خیلی خوبه که مامانو در جریان دوستیت گذاشتی... عالیه و جای تحسین داره... شیرین خانومی از مامان راهنمایی بخواه به هر حال چند تا پیرهن بیشتر پاره کردن و تجربه اشون بیشتره... خیلی خوب میتونن کمکت بکنن...

حتما.
این حرفهaرو هم بهش گفتم حالا میام تعریف میکنم

اعظم46 شنبه 14 تیر 1393 ساعت 11:00

یا باید تمومش کنم چون حدس میزنم قصدش جدی نیست؟



خوب یه مدت اس نده اگه خیلی پیگیرت شد ودلتنگت شد معومه دوست داره؟

میدونم پیگیر میشه چون قبلا یه بار گفتم یه مدت دور باشیم تا فکر کنیم گفت منم میخوام اما دلم طاقت نمیاره

فمی شنبه 14 تیر 1393 ساعت 08:31

آی آی آی شیرین جونم
گلی خانومی چقدر حرص الکی واسه خودت درست می کنی تو؟ یکم بی خیال باش توروخدا ... پیرمیشیا از ما گفتن بود
نمی دونم در مورد حرفی کهa زده چی بگم...

اما خالت حسابی داره اذیت میکنه ها ... بالاخره یکی باید بهش نشون بده رفتارش نادرسته دیگه

ولی اون قلول نمیکنه رفتارش غلطه فقط قهر میکنه.
بنظرت بهش زنگ بزنم؟؟

مانا جمعه 13 تیر 1393 ساعت 17:52

خوشحالم که یک روز خوب رو با aگذروندی.

ولی پر از تردیدم

خدیا اگر بخواهم از حال و روز خویش بگویم ، باید در انتظار باران اشکهایت باشم ، تا بدانی عشقی که آفریده ای و احساساتش به چه روزی افتاده ، مثل این است که برگ سبزی از شاخه اش بر روی زمین افتاده و همه بر روی آن پا میگذارند و یک برگ خشکیده همچنان بر روی شاخه اش مانده . . .!

خدایا در این چند صباح باقی مانده از این زندگی بی محبت و پوچ ، هوای عاشقان را داشته باش . . .

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.