دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

من با ابروی رنگ کرده...

سلام دوستای خوبم تابستون که دیگه تموم شد امیدوارم پائیز خوبی داشته باشین.

یکشنبه ساعت۸بیدار شدم تو همون تخت مشغول وب خونی شدم بعدم میخواستم خودمو وزن کنم همش دعا میکردم

که اضافه کرده باشم رفتم روی وزنه دیدم بهله نیم کیلو دیگه هم اضافه کردم با اون نیم کیلو قبلی میشه یک کیلو

 

یعنی در عرض یک ماه(البته فکر کنم کمتر از یک ماه شد)یک کیلو اضافه کردم نمیدونم یک کیلو در ماه خوبه یا

نه؟؟ولی خوب باز این نشون میده که اگه بخوام میتونم .پ.ر....هم شدم که باعث میشه وزنت بیشتر بشه خدا کنه وزن خودم اضافه شده باشه و ماله اون نباشه. 

خوب وعده ای بنام صبحانه که تو خونه ی ما وجود نداره یه استکان چای واسه خودم ریختم با بیسکوئیت ساقه طلایی خوردم،

بعدم نشستم پای تی وی اتاق خبر دیدم و بعد از اونم برنامه سمت نو رو دیدم بهaهم اس دادم گفت:الان از خواب

 بیدار شدم تو واتس آپ بهت پی.ام دادم چرا ج ندادی؟گفتم:نتم قطع شده دیگه یکم اس دادیم بهم در همون حین جهان پناهم اس داد گفت که:فلشتون پیش منه گفتم:عصر میام کلاس گفت: باشه.

ناهارم پلوگوشت خوردیم که خوشمزه بود.

بعدشaپی.ام داد گفت:من واقعا دوست خوبی نیستم وقتی با بقیه خودمو مقایسه میکنم به این نتیجه میرسم،

گفتم:چرا؟؟گفت: مثلا یکی از دلایلش اینه که نمیتونم زیاد ببینمت منم نمیخواستم این موضوع رو کش بدم گفتم: مقصر تو نیستی این مربوط به شرایطته.دیگه اون خوابید.

 منم اس دادم به جهان پناه و پرسیدم چه ساعتی بیام؟اونم گفت:۴/۵بیا. سریع چیزایی که جلسه قبل گفته بود رو کار کردم بعدم حاضر شدم و رفتم کلاس.

نیم ساعتی از کلاس گذشته بود که دوتا از دوستای جهان پناه اومدن اونجا پیشش یکیش داشت واسه اون یکی

دوستش که اسمش خاطرست تعریف میکرد که داداشم با دوست دخترش قهر کردن حالا اون جوابشو نمیده بعد

 همون موقع داداشش زنگ زد خاطره گوشیو برداشت گفت:آخی شنیدم دعوا کردین اشکال نداره با خودم بیا بیرون البته شوخی میکردو بعدشم خندید جهان پنام خندش گرفت،

بعد دوباره داداشه دختره زنگید دختره گوشیو جواب داد خاطره ازون ور هی میگفت(البته این دفعه کاملا

جدی):بهش بگو منتشو نکش و کاملا هم مشخص بود از حسادت داره میترکه،بعد مامانم زنگ زد گفت:اگه میشه کلاس فردات رو بنداز طرف صبح منم به جهان پناه گفتم اونم قبول کرد.

خلاصه کلاس تموم شد و اومدم خونه اتاقم واقعا بهم ریخته بود همه ی لباسام و یه عالمه کاغذ+بقیه وسایلام کلا

 وسط بودن ولی واقعا خسته تر از اونی بودم که بخوام اتاق جمع و جور کنم واسه همین استراحت کردم بعدم چای

خوردم بعدم فیلم فاطما گل رو دیدم خبری از aنشد اس دادم بهش:کجایی ناپیدا؟؟گفت:اومدم واسه کارگرا باغ یه

 چیزی بخرم ،شبم قرار بود بره باغ که نرفت بهم پی.ام که میداد بحث دانشگاه شد گفت:باز اگه میتونی بزن یه جای

 دیگه،گفتم:یعنی اونجا اینقدر وحشتناکه؟گفت:نه ولی خوب امکانات زیادی هم نداره بعدم که از حرفام فهمید ناراحتم

هی میگفت:اینجا میریم و اونجا میریم،راستش دیگه این حرفش فائده نداشت چه کاریه آدم تو دل یکیو خالی کنه هی

بهش یاد آوری کنه که اونجا امکانات نداره؟خیلی از دستش عصبی شدم چون با حرفش دوباره بهم یادآوری کرد که

دارم میرم جای کوچیکی من دیگه باهاش کنار اومده بودم ولی یادم آورد باز.بعدم گفت:هر وقت کلاس داری بگو بیام دنبالت،گفتم: فردا دارم طرف صبح ها گفت: باشه

خلاصه با اعصاب داغون شب بخیر گفتمو خوابیدیم،

دوشنبه ساعت۵بیدار شدم حال پا شدن نداشتم ولی خوابم نمیرفتم رفتم دست و صورتمو شستم دیدم بهله بنده

پ.ر.....شدم کمرمم به این خاطر درد داشت به مامان گفتم: ژلوفن داریم؟؟گفت:نه ژلوفن داریم و هیچ مسکن دیگه

ای تا ساعت۸/۵صبر کن بعد میرم از داروخونه نزدیکی واست میگیرم میخوای یه دمنوش گیاهی واست درست کنم

گفتم:نه من دردم شدید تر از این اونه که با این چیزا خوب بشه گفت:حالا من درست میکنم.

درست کرد یه استکان خوردم با بر خلاف تصورم خیلی موثر بود و دردم کم شد تازه سریع تر از قرصم اثر کرد.

بعدم یه ذره نیمرو خوردم یادم اومد کهaگفته میام دنبالت نیاز به حموم رفتن داشتم ولی با اون وضع پ.ر.ی...اصلا

نمیتونستم برم ابروهامم پر شده بود چنگیزخانی شده بودم واسه خودم بهش اس دادم گفت:دارم با بابام میرم باغ منم

گفتم دارم میرم کلاس گفت:به سلامت (اگه میگفتم میرسونمت من نمیرفتم)ولی چون به روی خودش نیاورد حرصم

گرفت گفتم:دیشب که گفتی خودم میبرمت،گفت:نمیتونم بابام باغ کار داره مجبورم برم همراش گفتم: میدونم نمیتونی

بیای ولی چون به روی خودت نیاوردی، بهت حرفتو یادآوری کردم دیگه کلی بهش غر زدم.

حاضر شدم برم کلاس فقط ضدآتاب زدم اصلا حال آرایش کردن نداشتم با رنگ و روی زرد رفتم از خونه بیرون

تو راه همش حرص میخوردم از دستaیعنی دلم میخواست پیشم بود که یه دعوای حسابی باهاش کنم و دلم خنک شه.

بلاخره رسیدم کلاس جهان پناه ولی هنوز نیومده بود منم باز بهaاس دادمو یکم دیگه غر زدم سرش.

بلاخره جهان پناه اومد یه عذرخواهی کرد بخاطر تاخیرش و گفت: تو ترافیک گیر کردم بلاخره کلاس شروع شد

 

تا۱۱:۴۰داشت یاد میداد بعد بهش گفتم :میشه بقیه اش باشه واسه جلسه قبل چون من کمرم درد میکنه گفت:باشه

مشکلی نیست داشتم بند و بساطمو جمع میکردم که aزنگ زد گفت:من نزدیک کلاستم بیا میرسونمت گفتم نه

نمیخواد (واسه اینکه اولش گفت نمیتونم بیام گفتم نیا یکمشم ماله سر و وضع داغونم بود)گفت:بزار بیام نمیخوای

برسونمت گفتم:نه باشه یه وقت دیگه مشخص بود خیلیییی ناراحت شده.

حرکت کردم سمت خونه خواستم از داروخونه قرص بگیرم که دیدم پولامو جا گذاشتم اینه که بیخیال شدم و رفتم خونه.

با اینکه کار aدرست نبود ولی منم از کارم پشیمون شدم چون بخاطره ناراحت شدن من از باغ که خارج از شهره

اومده بود سمت کلاسم ولی من نرفتم همراش با این وجود به هیچ عنوانم نمیخواستم ازش عذرخواهی کنم چون

شروع کننده اون بود،

اس دادم بهش گفتم: عصر میای؟جواب نداد زنگ زدم بهش گفتم:چرا جواب نمیدی؟گفت:چون پشت فرمونم(با حالت

دلخوری)گفتم:باشه رفتی خونه جواب بده. خودمم دیگه از خستگی و کمر درد بیهوش شدم دو ساعتی خوابیدم و

بعدش بیدار شدم همون موقعaپی.ام داد گفت:ازون موقع دنبال کارای بابام بودم گفتم: خسته نباشی،گفت:سلامت باشی.

بعد گفت: اومدم دنبالت چرا نیومدی؟گفتم: یه چیزی نیاز بود بریزم رو فلشم طول میکشید معطل میشدی گفت:عجبا

گفتم: یعنی چی؟؟گفت:خوب معطلی چیزه مهمی نیست دیگه بحث رو کش ندادیم،

یکم همینجوری حرف زدیم.

 بعد زنگ زدم آرایشگاه وقت گرفتم گفت: یه ربع دیگه بیاین ولی ازونجایی که بنده حسابی ریلکس تشریف دارم

رفتم حموم و زود اومدم با همون موی خیس آرایش کردم و همون مانتو آبی خوشگلمو پوشیدمو زنگیدم آژانس به

فکرم رسید بعد از آرایشگاه با aبرم بیرون اس دادم بهش گفت: باشه میام آدرس رو هم ازم گرفت قرار شد اگه

نتونست پیداش کنه برم خونه و ازونجا بیاد دنبالم.

با اینکه آرایشگاه رو بلد بودم ولی چون راننده از یه مسیر دیگه اومد مسیرش رو گم کردم خودشم با اینکه آدرس

میدادم پیداش نمیکرد خلاصه پیدا شدو راننده کلی غر زد که این چرا تو خیابون تابلو نزده فقط تو کوچه زده(انگار

 حالا تقصر منه)پیاده شدم رفتم داخل  آرایشگاه.

 خیلی  شلوغ بود موقعیت مناسبی واسه مردم شناسی بود(سرمه اینو یادم داده همه که میدونین خخخ) رفتم از منشیه

وقت گرفتم که بهش میخوره ۲۴سالش باشه الان چندین ساله میام این آرایشگاه حتی یه بارم یادم نمیاد این منشیه

آرایش کرده باشه حتی یه رژ ملایم هم نمیزنه!!چند نفری داشتن پولشون رو حساب میکردن موهاشون خیلی زشت

 و بد درست شده بود بیش از حد حجم داشتن موهاشونو لباساشونم خیلی قدیمی و بد بود. یه خانومم اونجا بود با

لباس دکلته ی سفید جلوشم با چیزایی براق کار شده بود موهاشو هم لخت کرده بود لباسش خوشگل بود بهش میومد

خودشم تقریبا سبزه بود خوشگلم نبود ولی از لباسش خوشم اومد (اگه واسم بخرید خوشحال میشم).

یه دختره هم که اونجا کار میکرد داشت واسه یه خانومه دیگه تعریف میکرد که بابام واسم جشن نامزدی گرفته بعد

 خانواده نامزدم بدون اطلاع ما زنگ زدن به عاقد اومده عقدمون کرده واسه اینکه دیگه اونا لازم نباشه مراسم عقد

بگیرن.موها این دختره یه بلونده خیلی خوشگل بود که ریشه های قهوه ای روشن داشتن خوشم اومد.

بعد از مردم شناسی رفتم پیش ناهید(آرایشگرم)گفت:هنوز من نیم ساعت دیگه کار دارم دوباره اومدم نشستم بهaاس

دادم: ناهید خر است،گفت: چرا گفتم: چون خیلی معطل میکنه همیشه هم بدون استثنا آرایشگاش به شدت شلوغه

گفت:حالا عیب نداره منتظر بدون فقط تا نشستی رو صندلی خبر بده که حرکت کنم تا کارت تموم شد منم برسم

گفتم:باشه.

ناهید خانوم بلاخره تشریف آوردن بهaگفتم که حرکت کنه.

ناهید گفت: که چرا دست بردی تو ابروت شکستگی ابروتو کامل از بین بردی هلالی شده(کلا آرایشگارا عادت

دارن بگن آرایشگره قبلیت بد بوده یا خودت خراب کردی مو یا ابروتو ولی ناهید واقعا راست میگفت من واقعا

خودم ابرومو خراب کرده بودم).

از ابرو هلالی متنفرم گفتم این در میاد؟؟گفت:آره بابا پر میشه من اگه جا ناهید بودم میگفتم: تو سه روز نیای اندازه چنگیز میشه ابروهات بعد انتظار داری در نیاد دیگه؟؟

کاره ناهید که تموم شد به شاگردش گفت که رنگ ابرو منو آماده کنه دو سه دقیقه شد دیدم خبری نشد به ناهید گفتم:

ببخشید رنگ ابرو من چی شد؟؟همینو که گفتم یه دادی سر شاگردش زد گفت:مگه من به نگفتم رنگ ابروی این

خانوم رو بزن؟؟اونم مثه برق از جا پرید اومد رنگ ابرومو زد اینقد میسوخت که حد نداره گفتم چقد میسوزه

گفت:چون الان ابروهاتو بر داشتی و یه جاهاشو تیغ زدن واسه این میسوزه.

کلی هم استرس داشتم که ابروم خوب میشه یا نه؟؟چون اولین بارم بود که رنگ میکنم.

همون موقع aهم اس داد گفت:من سر کوچه ام ها.گفتم:ببخشید باید منتظر بمونی بیچاره خیلی معطل شد یک ساعت

شایدم بیشتر.

به ناهید گفتم: ابروهام کارش تموم نشد؟؟گفت:نه ابروهات خیلی مشکی ان خیلی ام پرن واسه همین طول میکشه تا

رنگ بشن بلاخره رنگ شدن اول تو آینه نگاه کردم حس کردم زیادی روشن شدن ولی بعدش تو یه آینه دیگه نگاه

کردم متوجه شدم اون آینه چون زیر نوره روشن تر نشون داده،

اومدم از آرایشگاه اومدم بیرون aسر کوچه منتظرم بود سوار شدم سلا کردم و گفتم:من دیر کردم فحشم

دادی؟؟خندید گفت:نه به عمت فحش دادم گفتم پس اشکال نداره .

یه سری از دوستاش و اتفاقات دانشگاه تعریف کرد کلی خندیدیم بعد گفتم:من چه تغییری کردم؟؟گفت:ابروهاتو

 برداشتی گفت:کوفت اینو که خودم بهت گفتم یه چیزه دیگه هی نگاه میکرد ولی نفهمید گفتم:واقعا که من ابروهامو

رنگ کردما خندید گفت: ببخشید من دقتم کمه داشت رانندگی میکرد یهو کله ی منو چرخوند سمت خودش بوسم کرد

گفت:دیونه ای واقعا خندیدبعدشم گفت:آسفالت خیابونمون رو میخوان عوض کنن اگه دیر برم خونه ممکنه دیگه

نتونم ماشین رو بزنم داخل گفتم باشه پس زوتر برو ولی خودش یکم دیگه حرف زدو گشتیم بعدش رفت.

رسیدم خونه مامانم گفتم: خیلی قهوه ایش تیرست ولی خوب کردی گفتی اینجوری رنگش کنن چون ابرو به اون

زاغی رو اگه میخواستی یه دفعه خیلی روشن کنی خوب نمیشد.

خودم ولی حس میکردم خیلی تغییر کردم خوشگلتر شدم(چیه خو آدم باید اعتماد به نفس داشته باشه)

چند ساعتی که گذشت بهaپی.ام دادم گفتم:خونه ای؟؟گفت: الان آره ولی قبلش رفتم قلیون کشیدم،اینو که گفت یعنی

کارد میزدی خونم در نمیومد داشتم از حرص میترکیدم، گفتم:تو که گفتی در خونتون رو میکنن واسه اسفالت

ماشینو نمیتونی بزنی داخل؟گفت:اره رفتم دیدم خبری نیست اومدم بیرون .

خواستم اهمیت ندم بهش ولی دیگه طاقت نمیارم یه جنگ جهانی راه انداختم سر این قضیه اونم هی توجیه میکرد

این موضوع رو تازه هی هم میگفت:چرا اینقدر حساس شدی؟ بعدم گفت:خاک بر سر من که اینقدر اعصابتو میریزم بهم.

بعد از اتمام جنگ صلح کردیمو خوابیدیم.

نظرات 2 + ارسال نظر
شیلا شنبه 5 مهر 1393 ساعت 15:08 http:// sh552.blogfa.com

عزیزم یعنی هنوز متوجه نشدی که اون آقا پسر دلبستگی خاصی بهت نداره ؟ از رفتاراشون معلومه
عزیز من خیلی وقته خاموش میخونمت اما دیگه این دفعه سادگی و خامی تو منو مجبور کرد برات بنویسم
ببین من 37 سالمه و دبیر هم هستم منظورم اینه که با دختر ایی در رنج سنی شما خیلی در ارتباطم ( من فقط به سوم وپیش درس میدم ) مردارو هم تا حد زیادی شناخت دارم رفتار این آقا شبیه کسایی نیست که عاشق باشن یا لااقل دلبستگی داشته باشه ...بیشتر به نظر میاد برای تفریح داره این کارا رو میکنه البته تصمیم با خودته من از رو نوشته هات نظر دادم شاید هم اشتباه میکنم ...اما تو هم ساده نباش لطفا...

نسرین پنج‌شنبه 3 مهر 1393 ساعت 09:49

واقعا a بعضی رفتاراش رو اعصابه! چرا اینقد سرده و یخه؟؟
ابروهاتم مبارکههههههههههههههه
من توی دو هفته 4 کیلو اضافه کردم یعنی هفته ای دو کیلو!! تو چرا اینقد کم میخوری دختر؟؟؟ هر چی خوردنی بخورش

عزیزم وضعیت من با تو خیلی فرق داره مامان من دستپختش افتضاحه علاوه بر اون فشار عصبی روی من خیلی زیاده و گاهی اصلا حوصله غذا خوردنم ندارم.
بنظرتaمنو دوست داره؟؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.