دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

سلام به دوست جونای گلم امیدوارم این آخرین ماه تابستونتونم کلی خوش بگذرونید و بعدا که به این روزا نگاه میکنید حسرت هیچیو نخوردید من چون کلاس رفتم حس خوبی دارم که کار مفیدی رو انجام دادم و بیهوده نگذشت تابستونم،

جمعه ساعت۱۰بود فکر کنم که بیدار شدم بهaاس دادم حالشو پرسیدم( هم بخاطر وضعیت بده دستاش هم بخاطر اینکه سرما خورده بود)گفت:خوبم حالم خیلی بهتر شده یکم دیگه اس دادو ظهرم رفت باز سر باغ جدیدشون منم چند تا شیرینی خرمایی خوردم و مشغول جمع و جور کردن شدم اون یه عالمه لباسی که تا کرده بودمو گذاشتم تو کمدو کشو هام لوازم آرایشیمو مرتب چیدم میز تحریرمو میز کامپیوتر رو مرتب کردم بعدم رفتم ناهار کباب بود و دیگه خودتون میدونین از بد مزگی نتونستم بخورم راستش بخاطر اون ۴۰۰-۵۰۰گرمی که اضافه کردم روحیه گرفتم ولی فکر نکنم اضافه کردن وزنم شدنی باشه چون واسه اضافه کردن باید اضافه هم بخوری ولی من اندازه آدمه عادی هم غذا نمیخورم به معنای واقعی غذاها مامان قابل خوردن نیست،بعد خوردن چند قاشقم باز رفتم سراغ جمع و جور کردن یه ذره دیگه مرتب کردم ولی کامل مرتب نشد،نشستم پشت لپ تاپ به کارام رسیدم نمای یه خونه رو باید اتوکدی میکشیدم یعنی اینقد این خونه پله و پنجره داشت که حد نداره به سختی یکمشو کشیدم دیدم هم دیگه خسته شدم هم گردنم درد گرفته بقیه شو گذاشتم واسه شب کیان زنگ زد به گوشیم گفت: آبجی بیا بریم سوپر مارکت منم رفتم پائین ساختمان همراش رفتم بستنی و آبمیوه و کرانچی خریدیم اومدیم خونه بستنیمو خوردم یه لیوان چای هم زدم بر بدن و دوباره نشستم پشت لپ تاپ که ادامه کارامو انجام بدم سعی کردم تمومش کنم ولی دیگه گردنم درد گرفته بود و گفتم خودمو اذیت نکنم لپ تاپ رو خاموش کردم و دراز کشیدم بهaپی.ام دادم گفت: تو باغم شب باید اینجا بمونم چون نگهبان نداره پسر عمه هامم هستن گفتم حالت خوبه؟گفت:  نه حالت تهوع دارم بالا آوردم از بس پر خوری کردم، کلی قربون صدش رفتم و گفتم برو استراحت کن شب بخیر گفتو خوابید،منم تا ساعت ۳خواب  نمیرفتم ۳خوابیدم.

شنبه ساعت۱۰از خواب بیدار شدم دیدمaپی.ام داده گفت:سینا(داداشش ۱۴سالشه) گیر داده که تو با یکی دوستی خخخ بگو کیه گفتم :بگو از بچه ها یونیه تو نمیشناسیش از کجا فهمیده؟گفت:خوب معلومه من همش سرم تو گوشیمه تازه مامانمم میفهمه از بس دیگر داده خودش خسته شده گفتم:خوب کمتر پی.ام میدیم گفت:نه بابا مهم نیست، 

رفتم حموم اومدم یه حوله دور سرم بود نشستم پشت لپ تاپ بقیه کارامو کردم یه تیکه کوچیک ازش مونده بود که جهان پناه اس داد: ساعت۴/۵بیا موسسه عین فرفره میچرخیدم تو اتاق و حاضر شدم رفتم کلاس ۱۵دقیقه تاخیر داشتم که یه تذکر لطیف بهم داد و شروع کرد به آموزش دادن وسط کلاس یه پسره هم اومد همزمان به دوتامون یاد میداد aهم حین کلاس اس داد:گفتم: کلاسم گفت:ببخشید یادم نبود کلاس داری گفتم: خواهش میکنم دیگه تکرار نشه:دی بعد گفتم:یه پسره هم همراه من داره یاد میگیره گفت:پس با پسره باهام کلاس دارین حالا من به درک جواب رضا رو چی میخوای بدی؟ یکم سر به سرش گذاشتم (خدائی یه لحظه ناراحت شدم یکم بی غیرته، نیست؟)

جهان پناه یه سری فبل و تمرین واسم ریخته بود رو فلش اما لپ تاپ اصلا فلش رو نخوند گفت: حالا رفتی خونه ام امتحان کن ولی امکان داره الان نخونه فلشو ولی بعدا بخونه واسه خودم پیش اومد،کلاسام ساعتای ۷تموم شدو اومدم سمت خونه مامانم اینا نبودن ولی داداش بزرگم خونه بود رفتم تو اتاقو لباسامو عوض کردم تو نت ول چرخیدمو وب گردی کردم و عکس خوشمل گرفتم مامانم اینا اومدن منم لپ تاپ و جمع کردم رفته بود واسه کیان لوازم تحریر خریده بود بچه با یه ذوقی نشون من میدادشون منم هی میگفتم خوبه چقدر قشنگن، داداش بزرگم رفت بیرون منم نشستم فیلم فاطما گل رو دیدم، aهم اس داد که: دارم با وحید میرم بیرون، گفتم باشه به سلامت ولی ناراحت شدم اون موقع که دانشگاه بودو کلاس داشت هفته ای یه بار همو میدیدیم ولی حالا که اینجاست انتظار داشتم بیشتر بخواد ببینمتم باباش تازه باغ خریده بود و کار داشت قبول ولی وقتی کارش تموم شد میتونست جای وحید با من بیاد بیرون بنظر من اگه آدم کسی رو دوست داشته باشه حتما اینکارو میکنه،خلاصه چیزی چیزی نگفتم به رومینا اس دادم:زن فالگیره بهت زنگ زد؟(همون که واسه من فال قهوه گرفت)گفت نه زنگ زدم گفته سه شنبه میگیرم واستون رومینا پرسید: کی میری....شهری که دانشگامه گغتم معلوم نیست هنوز بعدم رفتم والیبال دیدم که باختیم ساعت۱:۱۰بهaاس دادم که گفت الان تازه وحید رو رسوندم مامانمم زنگ میزنه هی میگه کجایی گفتم:پس یرو پیش مامانت گفت:چرا ناراحتی؟گفتم: هیچی  الکی اونم معذرت خواهی کرد منم کشش ندادم دیگه تا ساعت ۴/۵خوابم  نمیبرد چه بد بود هرکار میکرد نمیتونستم بخوابم. آها راستی بادم رفت بگم تو سایت نگاه کردم دیدم تا۳۰شهریور وقت دارم واسه ثبت نام.

روزتون بخیر

نظرات 4 + ارسال نظر
فمی سه‌شنبه 25 شهریور 1393 ساعت 09:31

سلوم عزیزم
نه الان که دیگه تپل نیستم الانه نرمال شدم
حدوداً 55 کیلوام
اما وقتی فارق التحصیل شدم فکر می کنم شده بودم 67 کیلو واینا...وووی چقدر چاق بودم
خخخخع
شیرین جون دوست داشتی آی دی لاین یا اینستاگرامت رو بده ادت کنم

باشه عزیزم واست ایمیل میکنم

آوا دوشنبه 24 شهریور 1393 ساعت 14:33

سلام خانومی.
خوبی؟
خوندمت..
گلم توی سایت دانشگاهم که رفتم نوشته بود فقط اینترنتیه اما من موندم اگه اینترنتی باشه مدارک رو چه جوری میشه تحویل داد؟نمیدونم والا..اگه اطلاعاتی داشتی به منم بگی ممنونت میشم.

من که حضوریم میرم باشه عزیزم حتما

نسرین دوشنبه 24 شهریور 1393 ساعت 10:39

سلام عزیزم
آره شیرین فمی درست میگه من سس مایونز با کاهو شبا میخورم چاق می کنه
بعدشم شیرین فک نمی کنی زیاد لی به لای aمیزاری؟؟

حتما میخورم .
نمیدونم عزیزم اونی که از بیرون میبینه مثه تو بهتر میتونه قضاوت کنه بنظرت اینجوری؟؟
زیادی انعطاف دارم ؟؟؟؟

فمی دوشنبه 24 شهریور 1393 ساعت 09:04

سلام گل گل خانومی
چطورین شما؟
وای حتما چقده ذوق داری واسه رفتن به دانشگاه
تازه اونم آزاد
منم اگه می تونستم به زمان قبل برگردم حتما می رفتم دانشگاه آزاد
راستی کره و سس مایونز واسه چاق شدن خیلی خوبه یعنی فوری چاقولی می کنه آدمو اما خب به هرحال مصرف زیاد هر چیزی مضر هم هست
شیرین جون من دانشجوبودم خیلی لاغر بودم بعد با دوستام تو خوابگاه دو دفعه صبحانه و دو دفعه شام می خوردیم از بیکاری و تن پروری ... انقدر خوردیم تا موقع فارق التحصیلی همه اضافه وزن پیدا کرده بودیم یعنی هر چیز چرت و پرتی پیدا می کردیم یه غذایی باهاش اختراع می کردیم و سپس حمله....
خخخخخ عجب

اره دارم سعی میکنم همش سالاد با سس بخورم من خودم از دختر لاغر خوشم میاد ولی من دیگه زیادی لاغرم فقط میخوام حدود5کیلو زیاد کنم

یعتی الان خیلی توپولی؟؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.