دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

ثبت نام۲+باغ دائی+یزد...

سلامی دو باره به دوستای خوبه خودم.

چهارشنبه ساعت۸بیدار شدم خیلی خوابم میمود میدونین چرا؟؟مثه دیوونه ها تو اینستاگرام عکس روح و جن دیده بودم هی یادم میوفتادو میترسیدم مثل دختر بچه ها پتو و بالشتمو برداشتم اوموم بیخ مامانم خوابیدم ،نمیدونم ساعت چند بود ولی دیرقت خوابیدم.

خلاصه ساعت ۸بیدار شدم مامان گفت:زود حاضر شو اگه خوابت گرفت توی ماشین میخوابی سریع حاضر شدم زنگیدم آژانس و رفتیم ایستگاه ماشینا خداروشکر دوتا مسافر داشت و تا ما اومدیم حرکت کرد،

کسایی همراهمون بودن: یه خانوم خوشگل بود با دختر ۶سالش از صورت خانومه معلوم بود نه کرم زده نه پنکک همینجوری سفیدو صاف بود پوستش دختر کوچولوشم مثل خودش بود یه پسره هم صندلی جلو نشسته بود هندزفری زد تو گوشش آهنگ گوش کنه راننده حرف زد باهاش درش آورد دوباره هندزفریو زد تو گوشش باز راننده حرف زد باهاش درش آورد اخرش دیگه بیخیال شد کلا بیچاره

بلاخره رسیدیم تاکسی گرفتیم رفتیم دانشگاه مدارک رو بردیم پیش اون خانومه که دیروز رفته بود معدلمو پرسید که کم بود گفت:اینجا باید حسابی درس بخونیا.

انتخاب واحدم کرد واسم رفتیم قسمتی که پول و باید میدادی همونجا یه آقاهه هم کارامونو کرد خودش دانشجو بودا انتخاب واحدامم وارد سایت کرد اونجا تو سایت فهمیدم اون خانومه که گفت:اینجا باید خوب درس بخونی استادمونه،

پسره که کارامونو انجام داد لطف کرد واقعا چون دوستاشم میومدن پیشش کار داشت ولی خوب کارامونم انجام داد،

بعد از انتخاب واحدم رفتیم که خوابگاه بگیریم فرمش رو پرکردم اتاق تک نفره داشت دونفره سه نفره و چهارنفره، و مسلما هرچی جمعیت کمتر بود هزینشم بیشتر بود تک نفره که نمیخواستم هم بخاطر هزینه اش هم به خاطر اینکه تنهام اتاق چهار نفرشو گرفتم،رفتیم یکی از اتاقاش و آشپزخونشو دیدیم ترو تمیز لود همه چیش تنها ایرادش این بود که میز مطالعه نداشت،ازونجام تاکسی گرفتیم رفتیم مرکز خریدش ولی چون ساعت۱۲شده بود سریع برگشتیم ایستگاه و سوار ماشین شدیم و رفتیم بازم مستقیم رفتیم خونه مادربزرگ از صبحش بهaاس نداده بودم خودش اس داد حالش اصلا خوب نبود سرم وصل کرده بود بهشم که زنگ زدم صداش خیلی بد جور بود مشخص بود حالش خیلی بده .

از خونه مادربزرگم اومدیم خونه خودمون کلی خسته بودم سریع خوابیدم.

روز پنج شنبه هم دعوت بودیم باغ دائی سریع رفتم حموم و موهامو سشوار کشیدم حاضر شدمو رفتیم خونه مادربزرگ ازونجام با خاله معظمه رفتیم باغ دائی وقتی رسیدیم همه اونجا بودن به همه تک تک سلام کردیم بعد رفتم تو اتاق لباسهامو عوض کردم و اومدم بیرون رفتم تو آشپزخونه کمک کردم پفک و نوشابه و ش.ر.ا.ب و زیتون و یه سری خوراکی دیگه رو بردیم واسه پذیرائی.

 یکم بعدشم با شبنم پیله کردیم به دائی محسن که بیا بریم تو استخر گفت: شماها برید خوب گفتیم: نه تنهایی حال نمیده همه رو راه بنداز باهام بریم کیف میده فکر کنم۴۰دقیقه ای طول کشید تا یکی یکی بلندشون کرد که بریم،

رفتیم باغ باندهارو هم اوردیم که اهنگ بزاریم، آهنگ گذاشتیم رفتیم یکی یکی تو آب کلی مسخره بازی در آوردیمو بازی کردم من موندم دائی رضا با این وزن(۹۰کیلو) چجوری پشتک میزنه؟

بعد از بازی هم چنجه خوردیم و بعدم ناهار،

بعدم کلی رقصیدیم و شب ساعتای ۸بودکه برگشتیم عروسی دعوت بودیم با اینکه کلی تفریح کرده بودیمو خسته شده بودیم ولی چشم سفیدانه(چه واژه ای) حاضر شدیم دائی رضا اومد دنبالمون و جمیعا رفتیم عروسی کلی هم اونجا رقصیدیم بعدم اومدیم خونه و بیهوش شدیم.

جمعه ساعت ۸مامانم بیدارم کرد گفت:مادربزرگت زنگ زده گفته شما برید همراه رومینا که ثبت نام کنه، منم رفتم حموم اومدم بیرون موهامو سشوار کشیدم باز مادربزرگ به مامان زنگ زد وقتی قط کرد گفتم:چی گفت؟گفت میگه:نمیخواد بیاین عباس(شوهر خاله معظمه) میبرتمون، پنج دقیقه نشد که باز زنگ زدو گفت:نه شما ببرینش.خلاصه هی تصمیمشون عوض میشد.

ماهم حاضر شدیم رفتیم خونه مادربزرگ منو مامانم با رومینا و مادربزرگ و شوهر خاله رفتیم بسوی یزد شب بود که رسیدیم خوب شهرش مثل تصوراتم بود تقریبا،

رفتیم دانشگاه رو پیدا کردیم که صبح واسه پیدا کردنش معطل نشیم نگهبان دانشگاه گفت:شب میتونین تو خوابگاه بمونین ماهم رفتیم خانومه که مسئولش بود گفت:برید تو نماز خونه بخوابین رفتیم دیدیم کلی آدم اونجاست مسلما خیلی سخت بود اونجا خوابیدن، واسه همین تو حیاط دانشگاه چادرمسافرتی زدیم (فکر کنم در طول تاریخ کسی همچین شاهکاری نکرده باشه) رفتیم تو مسجدش دستشویی البته دستشویی برادران(چیه خو دستشویی خواهران دور بود) کلی سر این قضیه با رومینا چرت وپرت گفتیم و خندیدیم بعد اومدیمو سریع خوابیدیم

 صبح ۷/۵پا شدیم بندو بساطمون رو جمع کردیم رفتیم سراغ ثبت نام.

 مسلما دهنمون سرویس شد بس که این ورو اون ور رفتیم و معطل شدیم خوابگاهم گرفت( یه اتاق۸نفره)از دانشگاه زدیم بیرون و رفتیم واسه ناهار منو مامان هات داگ قارچ و پنیر،رومینا هات داگ پنیری و شوهرخالمو مادربزرگمم فیله سوخاری خوردن.

حرکت کردیم اومدیم ساعتای۶رسیدیم خونه ی مادربزرگ یه استراحتی کردیمو چای خوردیم aهم اس داد که میای بریم بیرون؟؟گفتم: ساعت۸میام(چون باید میرفتم حموم و طول میکشید) گفت:باشه سریع پریدم تو حموم اومدم بیرون و موهامو سشوار کشیدم به مامانم گفتم:میخوام برم بیرون میشه بریم خونه من لباسامو عوض کنم؟گفت:باشه رفتیم خونه یه کم آرایش کردم و لباسامو عوض کردم aهم هی اس میداد که:من منتظرما ولی خوب من به روی خودم نمیاوردمو با آرامش آماده شدمو رفتم جای همیشگی وایساده بود نگاه فرمون میکرد تو فکر بود اصلا متوجه اومدنم نشد زدم به شیشه تا به خودش اومدو درو باز کردم دست دادمو سلام کردم گفتم:چرا تو فکری؟؟گفت:داشتم فکر میکردم که کجا بریم بهتره دور بزنیم گفتم:باشه،

گفتم :خوبه تونستی وحیدو ول کنی بیای با من بیرون(بلاخره باید از یه جایی دعوا رو شروع کرد)

گفت:چقد بی انصافی من کی شده نخوام ببینمت؟

گفتم:یه بار توضیح دادم دوباره بگم؟؟اونروز که رفتی پیش وحید چی؟ گفت:میخوای من با کل دوستام قطع رابطه کنم؟؟تو چطوری خودتو با وحید مقایسه میکنی؟اون جای خودش تو جای خودت، این درسته که سر یه بار ندیدن به من میگی واست مهم نیستم؟اگه مهم نبودی همه چیو واست توضیح نمیدادم اینقدر سعی نمیکردم قانعت کنم،بعضی وقتا آدم کار داره گرفتاری داره واقعا در توانش نیست که همه وقتشو واسه یکی صرف کنه ولی این دلیل بر این نیست که اونو دوست نداره یا واسش ارزش قائل نیست،یکم درک کن خوب،

گفتم:من هیچوقت نگفتم با دوستات بیرون نرو اتفاقا اگه بدونم با دوستت بهت خوش میگذره خوشحال میشم فقط میگم هر چیزی جای خودش،بعدم من کم تورو درک کردم؟

گفت:نه آدم با درکی هستی ولی وقتی میخوای از کسی گله کنی همه چیشو در نظر بگیر تو نشد یه بار به من بگی بیا ببینمت من همیشه خودم بهت گفتم بدون اینکه گله ای ازت بکنم،این چیزا رو هم ببین تو به من گفتی یکی دیگه رو دوست داری تحمل این حرفاتم واسه من خیلی سخته،

من دیگه سکوت کردمو چیزی نگفتم بعد دستمو گرفت گفت:من حق رو به تو میدم ازتم معذرت خواهی میکنم میگی فائده ای نداره،من نمیخوام از دستم ناراحت باشی باور کن دیدن ربط به دوست داشتن نداره ربط به شرایط داره مهم اینه که تو قلب کسی باشی که هستی،

بعدم واسه اینکه جو رو تغئیر بده بحث رو عوض کرد یکم در مورد اینکه برم اونجا (یونی)کجا میبرتم حرف زد،بعدم رسوندم خونه شبم اس داد که: از دستم ناراحتی؟؟گفتم:نه باز معذرت خواهی کرد شبم بی شب بخیر خوابم برد

نظرات 3 + ارسال نظر
نسرین سه‌شنبه 1 مهر 1393 ساعت 10:57

پاییزت پر از رگبار آرزوهای قشنگ

اولین لحظه های پاییزت از نم نم باران خوشرنگ

و من آرزومند آرزوهایت . . .

مرسی عزیزم پاییزه تو هم رمانتیک

خودم دوشنبه 31 شهریور 1393 ساعت 15:04 http://someone-like-me.blogsky.com

از دست تو دختر با این حرفها تو ذهنش یه قول از خودت میسازی و فقط باعث میشی اگر با دوستاش رفت بهت دروغ بگه.
آقایون اصلا دوست ندارن بهشون خط بدی .
عزیزم تو خوشت میاد بهت گیر بده بگه چرا جای اینکه بری خونه مادربزرگت نیومدی پیش من؟؟؟
به نظرم سعی کن یکم کمتر سخت بگیری

ولی خوب از دستش ناراحت بودم.
حالا خدا کنه باعث نشه ازین به بعد بهم دروغ بگه

فمی دوشنبه 31 شهریور 1393 ساعت 09:51

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.