دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

ثبت نام دانشگاه...

سلام دوستای گلم؟؟خوبید همگی؟؟از تابستونتون لذت میبرید؟؟منم خوبم:)

سه شنبه ساعت ۸بود که مامان بیدارم کرد گفت:پاشو باید بریم دنبال کارای ثبت نامت منم داشتم حاضر میشدم مامانم هی میگفت:زود باش زود باش هول هولکی آماده شدم زنگیدیم آژانس وسط راه گفت:مدرکاتو آوردی؟؟گفتم:نه. به آژانس گفتیم برگرده رفتم تو خونه آوردمشو سریع اومدم بماند که مامانم دهنمو سرویس کرد بس که گفت: حواس پرتی بی مسئولیتی.

رسیدیم به ایستگاه ماشینا همه راننده ها از دم سیگار میکشیدن و کلا فضا پر دود شده بود و خوشایند نبود خلاصه رانندمون مشخص شد صبر کردیم که مسافراش تکمیل بشن تا بریم.

 یه ذره معطل شدیم ولی نه اونقدر که بی حوصله شیم دو تا مسافر که هم مسیر با ما بودن اومدن خواهر برادر بودن دختره چادری بود مامان تو ماشین باهاش حرف میزد بیش از حد خجالتی بودا واسه همین به شدت آروم حرف میزد جوری که مامانم با اینکه کنارش بود نمیدونست چی میگه و هر چیزیو دوبار میگفت،


بلاخره رسیدیم مامانم گفت: این دختر میگفت: میخواد علوم فقهی بخونه به قیافشم میخورد،گفتم:علوم فقهی به چه درد میخوره گفت:اون دوست داره تو دوست نداری نرو (اصلنم ضایع نشدم)

  ساعت۱۲بود خیلی استرس داشتم که به کارام نرسم از اون ماشین پیاده شدیم سوار تاکسی شدیم تو تاکسی مامان گفت:ساعت چنده اومدم از روی گوشیم ساعتو نگاه کنم دیدم هی وایه من گوشیه عزیزم نیست و تو ماشین قبل جاش گذاشتم نمیدونم چرا اینقدر حواس پرت شده بودم شاید بخاطر استرس سریع به راننده تاکسی گفتیم بر گرده اما وقتی رسیدیم ماشینه رفته بود ولی یه ماشین دیگه بود که رانندش قبل از حرکت داشت با راننده ماشین ما حرف میزد پس گفتم شاید بشناستش رفتم بهش گفتم که با چه ماشینی اومدیم اونم فهمید راننده کیه و زنگ زد به رانندمون اونم گفت:بگو خودشون بیان گوشیو بگیرن،  آقاهه خودش مارو رسوند پیش اون رانندهه تازه کرایه هم نگرفت چه  آدمه خوبی بود.

گوشیو گرفتم و رفتیم سمت دانشگاه تو مسیر همش نگاهم به اطراف بود تا ببینم شهرش چطوریه نتیجه گیری اینکه:به اون داغونی که فکر میکردم نبود رسیدم دانشگاه اونجام همش آدماش رو نگاه میکردم ببینم چجورین که خداروشکر اونام از چیزی که فکر میکردم بهتر بودن محیط دانشگام خوب بود میخواستم واستون عکس بگیرم ولی گوشیم شارژ نداشت و نشد عکس بگیرم

رفتیم فیش ثبت نام رو گرفتیم سه جا باید میرفتیم یه جا برای تایید مدرک پیش دانشگاهیم یه جا واسه وارد کردن مشخصات یه جام واسه تشکیل پرونده که رفتیم و هی ازین اتاق به اون اتاق میرفتیمو خسته شدیم ولی برخوردشون جز یه مورد خیلی خوب بود از یکیشونم پرسیدم خوابگاه داره که گفت:آره و مامانم خیالش راحت شد که دنبال خونه دیگه نباید بره، اینکارا که تموم شد گفت برید واسه تایید نهایی پیش خانوم فلانی که اتاقش تو دانشکده کناری بود رفتیم دیدیم کسی نیست از یه آقاهه پرسیدیم گفت: همین چند دقیقه پیش رفتن بهههههله و این چنین شد که ما مجبور بودیم فردام بیایم باز دنبال کارای دانشگاه.

تاکسی گرفتیم به راننده تاکسی گفتیم اینجا رو بلد نیستیم ببرتمون یه رستوران خوب اونم دمه یه رستوران سنتی پیادمون کرد رفتیم داخل واقعا جای قشنگی بود نشستیم من که منو رو نخونده گفتم:کباب کوبیده میخوام خیلی وقت بود هوس کرده بودم مامان اول میخواست دیزی بخوره ولی بعد پشیمون شدو اونم کوبیده سفارش داد با دوتا نوشابه واسه منو خودش تا غذا رو بیارن طول کشید مامانمم به رئیس رستوران گفت:اونم عذر خواهی کردو چند دقیقه بعدش واسمون آوردن رئیس رستوران یه خانومه تپل و چادری بود نمیخوام بگم چادر خوبه یا بد ولی واسه کسی که هی باید بره ازین سر رستوران به اون سر رستوران پوشش مناسبی نیست خیلی دست و گیر بود،

غذا که اوردن تا دیدم معلوم بود برنجش ایرانیه خیلی هم خوشمزه بود و بشقاباشونم سنتی بودن حمله ور شدم مامان تا آخر خوردشون منم فقط دو تا قاشق باقی گذاشتم تو ظرف،  خیلی خوشمزه بودن خوردنمون که تموم شد رفتم بقیه پول رو از صندوق بگیرم دیدم یکی اومد کشک بادمجون گرفت اینقد خوشگل تزئین شده بودن که نگو.

بقیه پول رو گرفتم شماره آژانسم از صندوقدار پرسیدیم زنگ زدیم اومد دنبالمون و رهسپار خونه شدیم بر عکس راننده ای که مارو آورد و خیلی فس فس میرفت(منظورم همون آروم رفتنه)این راننده ای که برمون گردوند از بس تند میرفت حس میکردی داری رو هوا میری بلاخره رسیدیم

 مامان گفت: بریم خونه مادربزرگت؟دوست نداشتم برم چون آدم وقتی خستست دوست داره خونه خودش استراحت کنه ولی چون مامان دوست داشت گفتم بریم،رفتیم میوه خوردیمو چای منم عین یه دختر فضول رفتم تو اتاق رومینا و اسم صابونی که دکتر پوست بهش داده رو یادداشت کردم (نمیدونم بهتون گفتم یا نه،رومینا و شبنم رفتن بندر خونه دائی محسن ولی حتی به من نگفتن دیگه وقتی یه روز اونجا بودن رومینا بهم گفت) بعد از انجام عملیات فضولی از اتاق اومدم بیرون مادربزرگ به مامانم گفت تو باید رومینا رو ثبت نام کنی من که نمیتونم کسه دیگه ای هم که نیست،مامانم گفت باشه بعدم مامان گفت بریم منم پوشیدمو اومدیم خونه.

گفتم:مامان بیا بریم من چند تا لوازم آرایشی نیاز دارم پنکک و ضد آفتاب و ادکلن میخواستم گفت: باشه سریع زنگیدیم آژانس و رفتیم ضد آفتاب و رژ لب و همون صابو خریدم چند جا هم رفتم کیف و کفش دیدم واسه یونی،  نمیدونم من خیلی وقته خرید نکردم از قیمتا خبر ندارم یا مغازه دارا میبینن نزدیک باز شدن مدرسه و دانشگاست میوفتن رو دوره گرون فروشی البته بازم میگم من خیلی وقته خرید نرفتم شاید کلا اینجوره مثلا کیف کوله پشتی از ۹۹داشت تا۱۱۰تومن کفشم تقریبا تو قیمتای۸۸بود.یه مانتوام دیدم که خیلی خوشگل بود ۲۵۰تومن بود.چیزی نخریدم نه بخاطر اینکه گرون بودن(چون بلاخره باید میخریدم) الان نخریدم چون چند روز دیگه که داریم میریم واسه ثبت نام رومینا همونجا یه بازاریم میریم.فوقش خوشم نمیادو همین جا میخرم دیگه، سلام دوستای گلم؟؟خوبید همگی؟؟از تابستونتون لذت میبرید؟؟منم خوبم:)

سه شنبه ساعت ۸بود که مامان بیدارم کرد گفت:پاشو باید بریم دنبال کارای ثبت نامت منم داشتم حاضر میشدم مامانم هی میگفت:زود باش زود باش هول هولکی آماده شدم زنگیدیم آژانس وسط راه گفت:مدرکاتو آوردی؟؟گفتم:نه. به آژانس گفتیم برگرده رفتم تو خونه آوردمشو سریع اومدم بماند که مامانم دهنمو سرویس کرد بس که گفت: حواس پرتی بی مسئولیتی.

رسیدیم به ایستگاه ماشینا همه راننده ها از دم سیگار میکشیدن و کلا فضا پر دود شده بود و خوشایند نبود خلاصه رانندمون مشخص شد صبر کردیم که مسافراش تکمیل بشن تا بریم.

 یه ذره معطل شدیم ولی نه اونقدر که بی حوصله شیم دو تا مسافر که هم مسیر با ما بودن اومدن خواهر برادر بودن دختره چادری بود مامان تو ماشین باهاش حرف میزد بیش از حد خجالتی بودا واسه همین به شدت آروم حرف میزد جوری که مامانم با اینکه کنارش بود نمیدونست چی میگه و هر چیزیو دوبار میگفت،


بلاخره رسیدیم مامانم گفت: این دختر میگفت: میخواد علوم فقهی بخونه به قیافشم میخورد،گفتم:علوم فقهی به چه درد میخوره گفت:اون دوست داره تو دوست نداری نرو (اصلنم ضایع نشدم)

  ساعت۱۲بود خیلی استرس داشتم که به کارام نرسم از اون ماشین پیاده شدیم سوار تاکسی شدیم تو تاکسی مامان گفت:ساعت چنده اومدم از روی گوشیم ساعتو نگاه کنم دیدم هی وایه من گوشیه عزیزم نیست و تو ماشین قبل جاش گذاشتم نمیدونم چرا اینقدر حواس پرت شده بودم شاید بخاطر استرس سریع به راننده تاکسی گفتیم بر گرده اما وقتی رسیدیم ماشینه رفته بود ولی یه ماشین دیگه بود که رانندش قبل از حرکت داشت با راننده ماشین ما حرف میزد پس گفتم شاید بشناستش رفتم بهش گفتم که با چه ماشینی اومدیم اونم فهمید راننده کیه و زنگ زد به رانندمون اونم گفت:بگو خودشون بیان گوشیو بگیرن،  آقاهه خودش مارو رسوند پیش اون رانندهه تازه کرایه هم نگرفت چه  آدمه خوبی بود.

گوشیو گرفتم و رفتیم سمت دانشگاه تو مسیر همش نگاهم به اطراف بود تا ببینم شهرش چطوریه نتیجه گیری اینکه:به اون داغونی که فکر میکردم نبود رسیدم دانشگاه اونجام همش آدماش رو نگاه میکردم ببینم چجورین که خداروشکر اونام از چیزی که فکر میکردم بهتر بودن محیط دانشگام خوب بود میخواستم واستون عکس بگیرم ولی گوشیم شارژ نداشت و نشد عکس بگیرم

رفتیم فیش ثبت نام رو گرفتیم سه جا باید میرفتیم یه جا برای تایید مدرک پیش دانشگاهیم یه جا واسه وارد کردن مشخصات یه جام واسه تشکیل پرونده که رفتیم و هی ازین اتاق به اون اتاق میرفتیمو خسته شدیم ولی برخوردشون جز یه مورد خیلی خوب بود از یکیشونم پرسیدم خوابگاه داره که گفت:آره و مامانم خیالش راحت شد که دنبال خونه دیگه نباید بره، اینکارا که تموم شد گفت برید واسه تایید نهایی پیش خانوم فلانی که اتاقش تو دانشکده کناری بود رفتیم دیدیم کسی نیست از یه آقاهه پرسیدیم گفت: همین چند دقیقه پیش رفتن بهههههله و این چنین شد که ما مجبور بودیم فردام بیایم باز دنبال کارای دانشگاه.

تاکسی گرفتیم به راننده تاکسی گفتیم اینجا رو بلد نیستیم ببرتمون یه رستوران خوب اونم دمه یه رستوران سنتی پیادمون کرد رفتیم داخل واقعا جای قشنگی بود نشستیم من که منو رو نخونده گفتم:کباب کوبیده میخوام خیلی وقت بود هوس کرده بودم مامان اول میخواست دیزی بخوره ولی بعد پشیمون شدو اونم کوبیده سفارش داد با دوتا نوشابه واسه منو خودش تا غذا رو بیارن طول کشید مامانمم به رئیس رستوران گفت:اونم عذر خواهی کردو چند دقیقه بعدش واسمون آوردن رئیس رستوران یه خانومه تپل و چادری بود نمیخوام بگم چادر خوبه یا بد ولی واسه کسی که هی باید بره ازین سر رستوران به اون سر رستوران پوشش مناسبی نیست خیلی دست و گیر بود،

غذا که اوردن تا دیدم معلوم بود برنجش ایرانیه خیلی هم خوشمزه بود و بشقاباشونم سنتی بودن حمله ور شدم مامان تا آخر خوردشون منم فقط دو تا قاشق باقی گذاشتم تو ظرف،  خیلی خوشمزه بودن خوردنمون که تموم شد رفتم بقیه پول رو از صندوق بگیرم دیدم یکی اومد کشک بادمجون گرفت اینقد خوشگل تزئین شده بودن که نگو.

بقیه پول رو گرفتم شماره آژانسم از صندوقدار پرسیدیم زنگ زدیم اومد دنبالمون و رهسپار خونه شدیم بر عکس راننده ای که مارو آورد و خیلی فس فس میرفت(منظورم همون آروم رفتنه)این راننده ای که برمون گردوند از بس تند میرفت حس میکردی داری رو هوا میری بلاخره رسیدیم

 مامان گفت: بریم خونه مادربزرگت؟دوست نداشتم برم چون آدم وقتی خستست دوست داره خونه خودش استراحت کنه ولی چون مامان دوست داشت گفتم بریم،رفتیم میوه خوردیمو چای منم عین یه دختر فضول رفتم تو اتاق رومینا و اسم صابونی که دکتر پوست بهش داده رو یادداشت کردم (نمیدونم بهتون گفتم یا نه،رومینا و شبنم رفتن بندر خونه دائی محسن ولی حتی به من نگفتن دیگه وقتی یه روز اونجا بودن رومینا بهم گفت) بعد از انجام عملیات فضولی از اتاق اومدم بیرون مادربزرگ به مامانم گفت تو باید رومینا رو ثبت نام کنی من که نمیتونم کسه دیگه ای هم که نیست،مامانم گفت باشه بعدم مامان گفت بریم منم پوشیدمو اومدیم خونه.

گفتم:مامان بیا بریم من چند تا لوازم آرایشی نیاز دارم پنکک و ضد آفتاب و ادکلن میخواستم گفت: باشه سریع زنگیدیم آژانس و رفتیم ضد آفتاب و رژ لب و همون صابو خریدم چند جا هم رفتم کیف و کفش دیدم واسه یونی،  نمیدونم من خیلی وقته خرید نکردم از قیمتا خبر ندارم یا مغازه دارا میبینن نزدیک باز شدن مدرسه و دانشگاست میوفتن رو دوره گرون فروشی البته بازم میگم من خیلی وقته خرید نرفتم شاید کلا اینجوره مثلا کیف کوله پشتی از ۹۹داشت تا۱۱۰تومن کفشم تقریبا تو قیمتای۸۸بود.یه مانتوام دیدم که خیلی خوشگل بود ۲۵۰تومن بود.چیزی نخریدم نه بخاطر اینکه گرون بودن(چون بلاخره باید میخریدم) الان نخریدم چون چند روز دیگه که داریم میریم واسه ثبت نام رومینا همونجا یه بازاریم میریم.فوقش خوشم نمیادو همین جا میخرم دیگه، 

شامم حاضری خوردیم(قارچ تخم مرغ)بعدم یکم وب خونی کردم و خوابیدم.

**بنظرتون با رومینا خواستم برم واسه ثبت نامش بگم که رفتین و معرفت نداشتین که به من بگین؟یا به روی خودم نیارم و عادی رفتار کنم؟؟

***دوستان خواهش میکنم واسم دعا کنید که رفتم خوابگاه هم اتاقیام خوب باشن و دوستای خوبی پیدا کنم و آدمای مزخرفی نباشن دوست خیلیییییی مهمه دعا کنید دوستای خوبی داشته باشم یادتون نره.

تک تکتونو خیلی دوست دارم

نظرات 6 + ارسال نظر
خودم یکشنبه 30 شهریور 1393 ساعت 16:15 http://someone-like-me.blogsky.com

شهر کوچیک خیلی هم بهتره چون امن تره. مهم اینه که مواظب خودت باشی و سخت نگیری و با آدمای خوب معاشرت کنی

معرفی وبلاگای خش جمعه 28 شهریور 1393 ساعت 21:45 http://veblagekhash.blogfa.com

اخ چه کیفی میده ازخاطرات دانشجوییت واسمون میگیمزه اش بیشتره

مرسی ایشالا خاطراتم خوب باشن

نسرین چهارشنبه 26 شهریور 1393 ساعت 19:34

سلام گلم! آخه آدم عاقل بی مدارک میره واسه ثبت نام؟؟ این نشون میده عاقل نیستی عاشقی
وای من بی گوشی باشم در جا سکته میکنم اینقد که بهش وابسته ام!
واسه دانشگاه هم ترم اول سخت میشه با دانشجوها جور شد ولی ترمای بعد بهتره و یشتر خوش میگذره چه شهر کوچیک چه بزرگ! من ترم اول خیلی سختم بود اصلا با بچه ها کنار نمی اومد تازه خوابگاه نبودما تو کلاس و محیط دانشگاه مشکل داشتم باهاشون ولی از ترم بعد عالی شد خیلی بهم خوش گذشت
به روی رومینا اصلا نیار! بزار فک کن واسه تو مهم نبوده و اهمیت نداشته! اگه بگی از اینکه ناراحتت کردن بال درمیاره

تصمیم گرفتم چیزی به رومینا نگم.

خودم چهارشنبه 26 شهریور 1393 ساعت 12:29 http://someone-like-me.blogsky.com

وای عزیزم خیلی برات خوشحالم میدونم الان یکم استرس داری اما اگر بدونی چه دوران به یاد موندنی میشه استرس ازت دور میشه!
راستش من تو شهر خودم دانشجو بودم اما انقدر با دوستام خوش میگذشت که دوسال آخر رفتم خوابگاه و بهترین خاطرات زندگیم و از اونجا دارم.
حواست باشه حساسیت زیاد نداشته باشی با آدمهای سختگیرم هم اتاق نشی . مطمئنا اولش خوابگاه خیلی سخته چون تو هم خواهر نداشتی و شاید اولین باره با کسی هم اتاق میشی. کلا چون رفتن به خوابگاه دوری از خونست یکم سخته اما آدم بزرگ و قوی میشه.
راستی خیلی دقت کن که زود از روابط و دوستیات(منظورم a)هست به کسی نگی بزار به مرور متوجه بشن چون در هرصورن میفهمن.
فقط خوش بگذرون. هم اتاقیت اگر هم رشته ایت باشه خیلی بهتره تا همشهریت چون هم رشته ای آدم به ادم کمک میکنه اما همشهری بیشتر راجع به رفت و آمدت حواسش هستخلاصه که هرچی ادمای اطرافن غریبه تر باشن راحتتری. انتظارم نداشته باش همه چی گل و بلبل باشه اولش سخته و باید واسه سختی اماده شی.
توصیه خواهرانه اخرم اینه که خیلی درس بخون بخصوص سال اول چون ناخوداگاه شروع سخته و اگر قدم اول و محکم برداری تا اخرش آسونه وگرنه همش باید لنگ لنگون بری
برات دعا میکنم بهترین ها در انتظارت باشه

استرس من بیشتر بخاطر اینه که اون شهر کوچیکه، بنظرت توی شهر کوچیکم میشه همون قدر خوش گذروند؟؟؟؟وای دعا کنید دوستام خوب باشن تا بهم خوش بگذره.
سعی میکنم اصلا چیزی از رابطم با امیر حسین نفهمن.
سعی میکنم درسمو بخونم

فمی چهارشنبه 26 شهریور 1393 ساعت 07:41

شیرین جون سلام
به نظر منکه اصلا به روی خودت نیار اینجوری بهتره

پس همینکارو میکنم

behzad چهارشنبه 26 شهریور 1393 ساعت 02:05 http://jeepers-creepers.blogsky.com

متن رو دوبار تکراری نوشتی خودت بخونش..خوب خاطره مینویسیا...پولدارم که هستی برا یه متر جا به جا شدن زنگ میزنین آژانسو برا یکم گرسنگی رستورانو...دانشگاه من تمومید..برخلاف شما اصلا خوش نگذشت..فقط میخواستم تموم شه خلاص شم..بگذریم..به وبلاگ منم بیا نظر بذار..خواستیم تبادل لینک کنیم..موفق باشی

کدوم متن رو دوبار نوشتم؟؟
پولدلر نیستم اتفاقا.
شما از کجا فهمیدی من واسه یه متر جا به جا شدن آژانس گرفتم من که مسافت رو ننوشتم.
بنظرتون توی شهر غریب دمه ظهر وقتی گرسنه ای آیا چاره ای جز رستوران رفتن هست؟؟
من تازه امروز ثبت نام کردم هنوز وارد دانشگاه که نشدم ببینم خوش میگذره یا نه فقط از هرکی وبمو میخونه خواهش کردم واسه اینکه دوستای خوبی پیدا کنم دعا کنه.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.