دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

سلام دوستای گلم....

اومدم بگم که حالم خوبه اگه اپ نمیکنم بخاطر درساست،

یه توضیحم بدم اونم اینه که کلا نوشتن خاطرات و چیزای روزانه رو دوست دارم و تمام وبلاگایی که میخونم جز وب مژگان عزیز همینجورین یعنی روزمره نویسی و همشونو واقعا دوست دارم،

میخواستم تو یه دفتر خاطرات بنویسم همه چیو اما گفتم چرا تو یه وبلاگ ننویسمو کلی دوست وبلاگی داشته باشم واسه همین با خوشحالی وبلاگ نویسی رو شروع کردم و سعی کردم مثه وبایی که دوسشون دارم نورا،سوگل،اوا،صمیم،فرشته و......بنویسم اما اینکار ناراحتم کرد چون میبینم نه نظری هست مثه اونا نه دوست وبلاگی و نه کسی که نوشتن یا ننوشتن من واسش مهم باشه درسته که من گوشیم خیلی وقتا بازی در میاره و واسه وبایی که تو بلاگفا هستن اکثرن گاهی کامنت نمیفرسته و واسه همین لینک زیادی ندارم اما بازم وقتی میبینم اماره وب میره بالا و کامنتی نیست اینه که ناراحتم میشم نمیتونم واقعا بگم که پشیمونم ازینکار)ساخت وب( اما میدونم خیلی ناراحتم....


خواستم از تابستونی که قراره بیاد و واسش برنامه دارم بنویسم کلی برنامه شاد ریخته بودم که این روزام جبران شه اما ادمه دادن به نوشتن تو این وب به کامنتا بستگی داره  به اهمیتی که واسه بقیه دارم...

خوب دیگه غرامو زدم...

بازم میگم خیلی جالبه من امکان نداره وبی بخونمو کامنتی واسش نزارم)هرچند گاهی ثبت نمیشه( اما شما....

سلام دوستای گلم...

خوب از دیشب شروع کنم که بعد از اپ کردن کلی اشک ریختم یعنی همون موقع هم که تایپ میکردم هی چشمامو پاک میکردم مامانم اومد تو اتاق واسم شام اورد خوب من صورتم ضایع بود که کلی اشک ریختم گفت چته و اینا منم بهش گفتم، گفتم که این چه پدریه من دارم؟؟ چرا اخه؟ ؟ بعدم از کنکورم گفتم که چقد حالمو بد میکنه منو پر از استرس میکنه پر از ترس اونم گفت الان تو قسمت مهمه زندگیتی اما همه چیه زندگی هم درس نیست، درس و دانشگاه مهمه اما جزئی از زندگیه نه همش دیگه واسه اینکه ناراحت نشه اشکامو پاک کردمو یکم حرف زدیم،یه اخلاق بدی که دارم اینه که وقتی یه مشکل پیش میاد واسم دیگه کل مشکلات زندگی میاد جلو چشام، شاید بچگانه باشه اما دیشب برای اولین بار احساس کردم که چقد نیاز به یه خواهر دارم هیچوقت تو زندگیم از اینکه خواهر نداشتم ناراحت نبودم حتی وقتی بچه بودمو همه میگفتن دوس داشتی خواهر داشتی؟؟بلافاصله میگفتم نه نمیدونم چرا اما هیچوقت نخواستم حتی تو دنیای بچگی هام تا الان که به این سن رسیدم احساس کردم کاش خواهر داشتم....:)


به a بعد اپ پی.ام میدادم که وسطش خوابم برو خودم خیلی بدم میاد کسی وسط پی.ام دادن خواب بره ولی دیگه دست خودم نبود اونم بدش میاد اما عذر خواهی کردمو اونم گفت اصلا اشکال نداره♥♥


امروز صبحم مامان بیدارم میکرد میدید من پا بشو نیستم بیخیال شد ۸/۵ بود دیگه پاشدم یکم هنوز ناراحت بودم یه اهنگ شاد گوش کردمو به حال که اومدم استارت درس و زدم زیست یه فصل سختو خوندم اینقد سخت بود که تا یه صفحش تموم میشد مخت سوت میکشید دیدم اینجوریه سی دی اموزشی گذاشتمو خدا رو شکر یه چیزایی حالیم شد کلی خوندم و راضی بودم دیدم ضعف دارم گفتم مامان واسم نیمرو درست کرد)من معمولا صبحانه نمیخورم( نصف نیمرو رو خوردم و اومد باز شروع کردم به خوندن ناهارم ماکارونی بود که کلا زیاد دوست ندارم تازه اونم چی؟؟اینقد تند بود که نگو..:)  اونم نصفه خوردم باز اومدم پی درسم تا عصری خوندم بعدم یه سوپ اماده درست کردمو خوردم بازم رفتم سر درس اما دیدم دیگه نمیکشم پاشدم اتاق و جمع کردم اما حال جارو کردنشو نداشتم بعدم رفتم کوزی دیدمو باز اومدم شروع کردم به خوندن دیگه خسته شدم ولی...:)


رفتم وب یکی از دوستانو خوندم اما گوشیم بازم بازی در اوردو کامنتم ثبت نشد یکم حرص خوردم، بعد شما راحت میتونین کامنت بزارین اما نمیزارین و انگیزه وب نویسیه ادمو کم میکنین من که ازتون نمیگذرم خخخخخخخ)ولی جدی گفتما(

مامانم رفته بود با بابام جایی من تو خونه تنها بودم شب ترسیدم رفتم خونه مادربزگم اینا مادربزرگم همش واسم میوه و هر چی میاورد چقد دوسش دارم کلی بهم رسید اونجا کلی درس خوندم و کلی خیالم راحت تر شد کلی اعتماد به نفس گرفتمو کلا خوب بود خدا رو شکر☺


چقد سخته تو خونه ی خودت ارامش نداشته باشی یه بار ارزو به دلم موند یکی واسه بقیه ارزش قائل شه و حرف نزنه دعوا نکنه خدایا اینجا خونه ی منه من که اینجا ارامش ندارم کجا باید داشته باشم خدایا کمکم کن دارم من کاری از دستم ساخته نیست چقد سعی کردم خودمو فدا کردم تا بقیه ارامش داشته باشن و راحت باشن اما فائده نداشت منم نشستم یه گوشه و غصه خوردم خرد شدم خدایا اینا ناشکری نیست درد و دله خسته ام نه کسی به حرف من گوش میده نه کسی هست که من واسش مهم باشم پس خدایا خودت یه کاری کن خودت خلاصم کن از خانوادم خسته ام منم ارامش میخوام از خیلی از خانواده ها بهترن اما از خیلیا هم بدتر.


چقد خونه مادربزرگم  خوندم چقد از این قضیه خوش حال بودم اما باز اومدم خونه باز دعوا باز بی حوصلی و در نتیجه بازم خوب نخوندن حتما بتید همه چی خراب میشد؟؟ اه....

سلاااااااام دوستای گلم.....

خوب ازمونم که طبق پیش بینیم بد بود اختصاصی گند زدم اما عمومیم بد نبود فهمیدم که اگه بخونم میتونم بزنم اونقدام سخت نبود کرمم گرفتو بد ازمون به سرم زد پیاده برم خونه تازه وسط راه دیدم چه غلطی کردم  اما اصلا پشیمون نبودم از کی بود که پیاده نرفته بودم جایی، وقتی رسیدم دمه خونه دیگه نا نداشتم از پله ها بیام بالا رسیدم تو اتاق دیگه رسما جنازه بودم حتی مانتو و مقنعم رو پرت کردم رو مبل رفتم هندونه خوردم عاشق هندونم میچسبه اونم وقتی اینقد تشنه و خسته ای خاستم ولو شم رو تخت جلو باد کولر که مامان اومد گفت پاشو واسه ناهار بریم خونه مادربزرگت منم سه سوته حاضر شدم رفتیم مادربزگم هم مرغ درست کرده بود هم قورمه سبزی دستش درد نکنه تا خرخره خوردم بعدم یکم تی وی دیدم برنامه ی قهوه تلخو دیدم در مورد بازیگرای ترکه تو استامبول هستن و مصاحبه میکنن باهاشون gem tv  میذاره. 


خونه مادربزرگم wifi ندارن و من با نت ایرانسل میام که اونم انجا داغونه کلا خونه خودمون خوبه اما اینجا به دفعه نت وصل میشه یه دفعه قط میشه. 


من ظهرا خوابم میاد اما خواب نمیرم  :)   ولی خوابم میگیره کلا تایم خوابمو دوست ندارم شبا دو میخوابم صبح 8 بیدار میشم، دوست دارم 12 بخوبم 7 پاشم با خواب ظهرم که کلا مشکل دارم اگه بخوابم باید2ساعت تو تخت باشم تا 45 دقیقه خواب برم اصلا نمیدونم کی رو مبل از خستگی خوابم برد


بیدار شدمو میوه خوردم و قهوه بعد دیدم نتیجه ازمونو اس ام اس کردن واسم استرس گرفتمو مفاتیح رو برداشتم دعا توسل خوندمو بعد اس رو باز کردم که نتیجه خوب نبود امروزم ساعت 8 بیدار شدم یه درس از عمومیام خوندم الانم که اتاق بهم ریختست برم جمش کنم و بعدم زیست بخونم امروز خیلی انرژی دارم امیدوارم اینقد بخونم که راضی بشم بعدش .

بابای


 مامان جونم میدونم خوبیمو میخوای اما تو بگو من چطوری به کسی دل بسته نشم مگه دست خود ادمه؟؟ نه دست خودم نیست مامان کاش قدرت اینو داشتم که الان زنگ میزدم به a و میگفتم ما بهم نمیخوریم و تمومش میکردم اما قدرت این کار رو ندارم کاش داشتم میدونم یه روز زنگ میزنو خودش این حرفا رو بهم میگه نمیخوام خرد شم اون روز اما نمیتونمم ازت جدا شم a تو الان خوبی خیلی خوب اما تا کی؟؟؟ مامان خوشحالم که a رو ازت پنهون نکردم به حرفت باور دارم به اینکه میگی نباید دل ببندم بهش اما نمیشه چقد دلم میخواست پیشت گریه کنم اما نمیخوام ناراحت بشی اشک میریزم اشکامو پاک میکنمو تایپ میکنم چقد تو جمع شادم چقد شوخ و وقتی امیرحسین اومد تو زندگیم چقد اروم.....

اما حالا چی؟؟ ترس ازین که کی میره ارامشو ازم میگیره کاش مامانت یه ادم دیگه بود کاش یه زن دیگه بود با شخصیت دیگه نه اینجوری پر از غرور پر از خودبینی ذاتت اصلا به مامانت نرفته،


گاهی چقد به ادمای بی احساس حسادت میکنم چقد راحتن چقد اروم بدون اینکه چیزی یا کسی واسشون مهم باشه فقط خودشونو میبینن بیشتر از ادمای بی احساس به ادمایی حسادت میکنم که پر از احساسن اما قوین خدایا هیچوقت ناشکری نمیکنم چه کار خوبی تو دنیا یا واسه تو کردم که حالا طلبکارم باشم این حق منه تا من باشم لقمه اندازه دهنم بر دارم


خدایا کمکم کن اره الان هیچ اتفاقی نیوفتاده با همم خوبیم اما من از اخرش میترسم خدا جون تو که بهم این همه احساس دادی قدرتم بده سرم داره میترکه فردا ازمونمو بد میدم بیشتر دلم واسه مامانم میسوزه وقتی از ازمون بیامو بازم بگم خوب نبود هم غرغر میکنه هم ناراحت میشه هرچی بگه حق داره حق داره


خدایا واسه ازمون فردا کمکم کن فقط یه ماه دیگه مونده کمکم کن خواهش میکنم از شر این درس خلاص بشم این تنها چیزیه که باعث میشه به موضوع امیرحسین بیشتر ازین فک نکنم باعث میشه یه بار از رو دوشم برداشته بشه باری که اندازه ی یه کوه رو کمرم سنگینی میکنه و کمرمو خم کرده بزار از این درس کوفتی دیگه خلاص بشم راحت بشم رااااااااااااااحت


خواننده های عزیز شما که یه کامنتم نمیزارین اما دعا که میتونین کنید