دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

سلام دوست جونیا....

اول از همه یه توضیح بدم که من میرم خونه aاینا و همچنین باغشونم میرم اما این به این معنی نیست که رابطه ی ناسالم داریم اگرم همچین فکری کردین ماله ذهنه منحرف خودتونه: دی☺☺☺ خارج از شوخی وقتی ادم تکلیفش معلوم نیست و نمیدونه اخر رابطه چیه مسلما دست به کاری نمیزنه که بعدش احساس ناپاکی کنه و یا عذاب وجدان بگیره، واسه همینم تو نوشته هام گفتم a منو مجبور به کاری نمیکنه منظورم از کاری همون رابطه ناسالمه مورد بعدم که خواستم بگم اگه میخواین بدونین من ۲۰سالمه .

 

خوب از اینجا شروع کنم که a رفت ملاقات مادربزرگش و خدارو شکر حالش خوب بود☺

وقتیم که اومد تو وایبر بهش پی.ام دادم گفتم چطور بود مادربزرگت؟؟گفت خوب بود یه نازیم میاورد انگار دختر ۱۴سالست ☺☺بابابزرگمم همچین نازشو میخرید تو این سن هیشکی نبود بگیرتشون  گفتم این ناز اوردنا  تو ذات  زناست و هیچ ربطی هم به سن نداره بعدم از بابا بزرگت یاد بگیر☺ گفت یعنی من ناز خریدن بلد نیستم؟؟یا نازتو نمیخرم؟؟گفتم چرا ولی کلا گفتم که الگو خودت قرارش بدی،    بهرحال خیلی خوشحال شدم که مریضیش حاد نیست و باعث ناراحتیه a نمیشه بهشم گفتم ازین بابت خوشحالم گفت تو چقد مهربونی♥،  ولی گفت که از دستت ناراحت شدم که وقتی منو دیدی گوشیمو گرفتی و گشتی این یعنی به من اعتماد نداری گفتم از سر فضولی گرفتمش نه بی اعتمادی و کلی بهش توضیح دادم تا ناراحت نشه،


دیشب ساعت یک اونم با اتوبوس!!!!!!! رفت که فردا به دانشگاهش برسه گفتم حالا چرا این موقع؟؟گفت هوس کردم شب برم.

صبحم خودم بیدار شدم استثنا معمولا مامانم از خواب بیدارم میکنه.نشستم به زیست خوندن کلا یه عادتی دارم وقتی یه درسو میخونمو یادش میگیرم کلی اعتماد به نفس میگیرمو بقیه درسا رو هم میخوام همون روز تموم کنم!!!!!!! بهم انرژی میده .

تا ظهر خوندم و واسه ناهارم دیدم مامان مرغ درست کرده منم رفتم واسه خودم سیب زمینی سرخ کردمو کلی خودمو تحویل گرفتم،  چون دیشب کم خوابیده بودمو ناهارم زیاد خورده بودم خواستم بخوابم ولی مقاومت کردمو نخوابیدم نشستم که بخونم یه پی.امم دادم به aگفت کلاسم تموم شد با اجازت من بخوابم گفتم باشه بیچاره خسته بود بلاخره دیر وقت رسیده بود صبحم رفته بود کلاس  وقتی بیدار شد پی.ام داد بهمو گفت که پلکم میپره میدونی علتش چیه؟؟گفتم من وقتی عصبی میشم اینجوری میشم گفت نه عصبی نیستم و  گفت میخوام بخونم بعدن پی.ام میدم بچه مثبته دیگه چه میشه کرد☺☺☺

منم تو این فاصله یه اهنگ زومبا گوش دادم یعنی اهنگی که باهاش زومبا میرقصن نمیدونم رقص زومبا رو دیدین یا نه اما خیلی باحالو پر انرژیه اهنگاشم همینطور یه هایپم زدم بر بدن و منتظر شدم تا سریال عشق شروع شه و نگاش کردم بیشتر به خاطر لباساشونو هیکلاشون میبینم فیلمو نه با توجه به اینکه چقد فیلم خوبیه☺☺☺حین فیلمم دوتا شیر کاکائو زدم بر بدن چیه خو باربیم

اینم بگم دختر تو فیلم رفت استخر چقد هوس کردم برم استخر عاشق شنا کردنم و وقتیم میرم استخر اصلا تو کم عمق نمیرم و کلا تو قسمت عمیقم حالا از هفته دوم تیر دیگه پدر کل کلاس ورزشا رو در میارم��☺☺☺

فیلم که تموم شد دیدم a اس داده و من ندیدم گفتم خوندی؟؟ گفت نه خیلی وقته منتظرم  تو جواب اس بدی چون انرژی داری انرژی بگیرمو بعد برم بخونم کلی ازین حرفش ذوق مرگ شدم حرفای مثبت زدم بهش و رفت سر درسش.

درسش که تموم شد کلی پی.ام دادیم کلی ازین کلیپ های خنده دار تو واتس اپ واسه هم فرستادیمو خندیدیم واسه دوستامم فرستادمو کلی خندیدیم شب شادو پر انرژی ای بود♥♥


رفتم از برنامه  bazarیه چی دانلود کردم که نسخه ها pdfرو میخونه اما بازم نتونستم کتاب معجزه ی ذهن رو دانلود کنم اگه کسی دانلود کرده لینکشو به منم بده شنیدم عالیه یعنی خودمو خفه کردم تا بتونم اینو رو گوشیم داشته باشم اما نشد

دیروز وقتی از خونه a اینا اومدم بیرون گفتم به بابات بگو که چون همراه عمت بوده من سریع از پله ها رفتم بالا و نیومدم به قول خودش مثه ادمای متمدن سلام کنم اونم گفت که من اومدم باغمون پیشه مامانم اینا و بابامم مطبه اینجا نیست منم گفتم هروقت اومد حتما بهش بگو گفت باشه دیشب تو واتس اپ پی.ام داد که به بابام گفتم گفته شیرین چرا تا منو دیده در رفته انگار جن دیده ☺☺��

هم خندم گرفت هم ناراحت شدم چون بازم حس کردم الان میگه چقد این دختر وحشیه کلی سر a بیچاره غر زدم که ها تو معلومه خوب توضیح ندادی که بابات اینجوری گفته باید میگفتی شیرین دیده عمه همراته واسه این نیومده مودبانه سلام کنه و دست بده بابات فکر کرده من اون لحظه نمیدونستم کسی همراهشه و با این حال نیومدم پیشش گفت توضیح دادم بهش اونم فهمیده فقط واسه اینکه مسخرمون کنه و بخنده اینجوری میگه ای دکی نامرد���� دیگه منم زر زرمو تموم کردم امیرحسینم گفت بابام گفته اگه مامانت جای من اون لحظه اومده بود الان تو و شیرین تو دیار باقی بودین خخخخ��  خیلی بد میشد دیگه کی میتونست مرگ منو فراموش کنه خخخخ

کلا مامانش از خودراضی و دیکتاتوره اینو جدی میگم با شناختی که ازشون دارم میدونم باباش حتی تو کوچکترین مساله زندگیش اختیار نداره و همه چی باب میل خانوم هست.

بعدم چون خیلی زرزر کرده بودم بهش گفتم وقتی میبینمت بیشتر دلم واست تنگ میشه♥

البته اینو جدی گفتم نه محض خود عزیزی و جبران زرزرام ولی معمولا احساساتمو بروز نمیدم.

یه چیزه دیگم که در مورد اون روز یادم رفت بگم اینه که دختر عمشم اومد دمه خونشون اما نیومد داخل گفتم این گوشی منو بگیر به کل تکو طایفت زنگ بزن که بیان اینجا  :(��


بعد این پی.ام دادنا اومدم پیشه مامی کلا دیروز مامانم افتاده بود رو دنده بداخلاقی۹۰%اوقات رو همین دنده هستن�� میگفت اینکه تورو نمیگیره ببین مزه دهنش چیه اگه قصد خاصی نداره تمومش کنین گفتم اها یعنی الان خودمو کوچیک کنم زنگ بزنم بهش بگم عزیزم منو میگیری یا نه؟؟؟اوکی.

گفت نهههههههههههه اینجوری نگو به طریق دیگه ای گفتم الان میشه بگید به چه ��طریقی؟؟دید خودشم نمیدونه بیخیال شد همونطور که گفته بودم قبلنم اینجور چیزیو گفته بود اما به طور کاملا دلسوزانه و خوبی و نگفت اگه قصد خاصی نداره تمومش کن گفت دل بهش نبند که اگه ببندیو بره بعدش سختته اصلا فلج میشی،


بعدم دیگه حس درس نبود رفتم چندتا وبو خوندم که چون تو این بلاگفای داغون بودن کامنت نشد بزارم اگه گوشیه من خرابه چرا واسه وبایی که تو بلاگ اسکای و پرشین بلاگو ......هستن کامنت میزاره؟؟فک کنم مشکل داره بلاگفا کلا چون یکی از همین وبا نوشته بود اگه کامنتا رو دیر تایید کنم کلا میرن دیگه بلاگفا میخورتشون هههههه�� بعدم واسه اون وبایی که تو بلاگفا نبودن خوندم و هر کدوم خوشم اومد گفتم لینکم کنن بعضیاشون یه جوری کلاس میذاشتن که اون لحظه حس میکردم دارم با رئیس گوگل یا یاهو حرف میزنم خخخخخ                                                                        

جوابهای بعضی از این عزیزان:

_برای لینک شدن باید یه پروسه طی شه و قبل از اون امکان پذیر نیست.

_من وبای خاص رو فقط لینک میکنم

_حالا فکرامو کنم

خخخخخخ خو لامصب یه وب داری استیو جابز که نیستی بهله یه همچین هموطنان نازی داریم ما...

بعد از این وب خونیا که موجبات شادیمو فراهم اوردن یکمی درس خوندم و بعدم به شینا پی.ام دادم و عکس یه پسره که قبلا باهاش دوست بوده رو واسم فرستاد البته ای دی اینستاگرامشو داشم و قبلا عکساشو اونجا میدیدم از کاراش گفت که اینو ول کرده و حتی کلی فحشم بهش داده و کلی تحقیرش کرده خدایی سرتر از پسرست از همه لحاظ وقتی اینا رو گفت  با امیرحسین مقایسش کردم دیدم واقعا چقد متفاوتن تا حالا یه توهینم ازش نشنیدم نشده به حرفم اهمیت نده نشده به کاری که نمیخوام مجبورم کنه کلی قربون صدش رفتم تو دلم البته♥شبم یکم پی دادم به امیرحسینو شینا یکمی هم خوندم بعدش لالا




صبحم مامانم بیدارم کرد گفت پا شو ازمون داری مدیونین اگه فکر کنین یادم رفته بود گفتم مگه امروز جمعست گفت مگه نمیدونستی گفتم چراااااااااااا میدونستم که(دروغگوام خودتونین ) یه پی.ام دادم به امیرحسین که بدونه رفتم ازمونو باز نگران نشه رفتم ازمون دادم و جام یکم بد بود چون از کولر دور بود و هوا خنک نبود ولی همچین طاقت فرسام نبود مراقبه همچین ژیگول بود دوست داشتی ازمونو ول کنی اینو نگاه کنی لاک طلایی اکلیلی زده بود رژ لبم قرمزززززز جیغ با این حال کلیم مهربون و بی فیسو افاده بود خوشم اومد ازش گفت کارت ورود به جلست کو؟؟؟گفتم تو کیفمه الان در میارمش گفت نه عزیز دلم اذیت میشی منم چشامو کردم مثه خواهر میکی موس گفتم مرسی اونم اصلا گیر نداد دیگه.

اومدم خونه باز کرمم گرفتو پیاده اومدم تو این گرما ناهارمو خوردم یه ساعتی گذشت که امیر حسین پی.ام داد: تو نباید به من بگی که از ازمون اومدی گفتم ببخشید گفت از دستت ناراحتم گفتم میدونم معذرت میخوام اونم گفت باشه گفت نرفتم ملاقات مادربزرگم اخه مادربزرگش مریضه خدا کنه چیزیش نشه چون خیلی دوسش داره  زن مهربونیه اما من بیشتر از اون زن نگران امیرحسینم میدونم اگه چیزیش شه خیلی ناراحت میشه. گفت فردا صبح میرم منم زنگیدم به خالم همسن خودمه یکمی فک زدیم و هم درد دل کرد هم خندیدیم یکمی هم غیبت کردیم با عرض پوزش��بعدم دیگه قط شد ولی من دیگه زنگ نزدم از خسیسی نبود صحبتمون خیلی طولانی شد منم دیگه واقعا خسته شدم البته ناراحت شد اما عصر تو وایبر پی ام میدمو حرف میزنیم که از دلش در بیاد، الانم میرم یکم این جزوه بدبختو بخونم اخی

پی نوشت: مامانم اومده تو اتاق میگه خواب بودی؟؟حالا من موهام مرتب نشستم این چه سوالیه؟؟ادمی که خواب بوده اینجوریه؟؟هروقت میاد تو اتاقم بلافاصله همینو میگه حالا مثلا دل میسوزونه اما میاد اعصاب ادمو بهم میریزه که ادم اگه قصد خوندنم داره نتونه بخونه سر اعصاب خوردی....

بابای��

سلام دوستای گلم..

خوب از دیروز بگم که ساعت ۷بیدار شدم رفتم یه ازمون از کنکورای سالهای قبل رو بدم که ببینم چند مرده حلاجم اولا که شب قبلش ساعت ساعت یه خوابیده بودم داشتم از خواب میمردم بزور بیدار شدم بعد خواستم تو واتس اپ یه پی بدم به a و صبح بخیر بگم و اینم بگم که میرم ازمون بدم اما گفتم الان خوابه و بیدارش نکنم اونم هر وقت جواب نمیدم فکر میکنه دارم میخونم دیگه از پی ام دادن منصرف شدم تا دستو صورتمو شستم و مسواک زدم اومدم صبحونه بخورم دیدم مامانه عزیزم یادش رفته دیشب نون بگیره بنده باید با معده ی خالی میرفتم ازمون میدادم یه ضد افتاب زدم فقط و پیش به سوی ازمون یه جا نشستم و شروع کردم ازمون دادن صندلی هاش به قدری بد بود که دیگه کمر واسم نموند پاهامم به شدت درد گرفته بود فکر کردم من اینجوریم اما کناریم همچین کش و قوس میداد خودشو قسمت خنده دارش اینجاست که سر ازمون با هم حرف میزدن و یکی دو ساعتم وقت اضافه اوردن همه و دیگه اخراش بیکار بودن حالا یه دختر بود لامصب ول کن نبود فکر کنم سه دور از اول تا اخر همه سوالا رو حل کرد دوستاش میگفتن عسل ول کن لامصب بسه هوووووی عسل بیچاره بلد نیستی چرا جون میدی☺☺

صبح بیدار شدم که کنکور ۸۶رو بزنم و بعدم برم با تخمین رتبه بزنم و ببینم چی میشه رتبم شروع کردم به زدن ادبیاتو بیشتر از اونی که فکر میکردم زدم و دین و زندگی هم همین طور کلی روحیه گرفتم بعد سر عربیو زبان تخریب روحیه شدم کلا هیچوقت نمیبخشمشون خخخخ ☺☺ این از عمومیام بعد رفتم سر اختصاصیا و همه رو بلا استثنا از اونی که فک میکردم کمتر زدم و اینچنین شد که لب و لوچم اویزون شد کلی ناراحت شدم کلیم خسته شدم و اومدم از اتاق بیرونو کوزی گونی رو دیدم اصلا حس نمیکنم که خیلی فیلم با محتوا و خوبیه هاا اصلا اما چون واسه رفع خستگی علاوه بر وب گردی فیلم دیدنم  دوست دارم و از فیلم دیگه ای هم خوشم نمیاد اینه که اینو میبینم یه کمشم بخاطر اینه که چون یکم حالت احساسی داره و منم و منم خیلی احساساتیم حسه خوبی پیدا میکنم، تو طول روزم یکم خوندم تا شب، شب مامانم گفت که داداش کوچیکم میخواد پیشه بابام بمونه)ما تو یه شهر دیگه بودیم اما بعد مامانم انتقالی گرفت به اینجا ولی چون به بابام انتقالی ندادن همونجا موند( این قضیه کلی منو بهم ریخت و اینکه داداش بزرگمم هیچ وقت پسر عاقلی نبوده و الانم با یه ادمای ناجوری میگرده تمام این قضایا یه طرف استرس درسمم بود و باعث شد بازم بشینم تو اتاقو همینجور اشک بریزم یه دفعه مامانم اومد تو اتاقم میگه ناراحت نباش چون سر درد میشیو نمیتونی بخونی)یعنی من اصلا مهم نیستم اما چون این قضیه باعث میشه من نتونم بخونم پس نباید گریه کنم( دیگه سر این حرفش کلی بحث کردیم،
امروز که بیدار شدم و خودمو تو اینه دیدم نمیدونستم بخندم به اون قیافه یا ناراحت بشم چشمای درشتم شده بود قده عدس کپی کره ای ها شده بودم صورت قرمز تازه هنوزم پف چشام بطور کامل نخوابیده وقتی گریه میکنم بیش از حد حس بدی دارم ازین کار بدم میاد:)
امروز قصد دارم نصف سوالات اختصاصی رو بخونم با نصف عمومی هر چی تنوعه درسایی که میخونی بیشتر باشه ادم دیرتر خسته میشه، یکمی خسته شدم کاش مامان میرفت خونه مادربزرگ تا چند دقیقه با خیال راحت تلوزیون ببینمو بعدم دیگه بخونم،

امروز یه وب خوندم که به مناسبت تولدش خاطرات ۸سالشو نوشته بود!!! خیلی خوشم اومد با اینکه غمگین بود، نمیدونم تاثیر اون بود یا نه اما بعده خوندن اون تصمیم گرفتم یه متن واسه a بنویسم و توش از کل محبتایی که بهم کرده بنویسم از کل زمانایی که باعث شده شاد باشم و از کل زمانایی که باعث شده احساس خوبی بهم دست بده بنظرم حس خوبیه که یه متنو بخونی که توش از کل خوبیایی که کردی تشکر شده باشه دوس دارم این متنو واسه تولدش واسش بفرستم اما تا تولدش هنوز خیلی مونده متولد ماه ابانه خیلی دوس دارم روز تولدش باشه اما شاید طاقت نیارم]کاش بیارم  :-)   [

یه چی دیگم هست که کلی با خودم کلنجار رفتم که بنویسم یا نه اما خوب اینجا وب منه و باید توشـراحت باشم نه؟؟

داشتم به شینا پی.ام میدادم که گفت قرص چاقی میخوره گفتم منم میخوام بخورم اما چون نافرم چاق میکنه میترسم ریسک کنم شینا هم هیکل منه تقریبا البته سه  کیلو چاق تراز من ۴۴کیلوام اون۴۷کیلو و گفت که س.ی.ن.ه هاشم کوچیکه و قصد داره عمل پروتز کنه من مشکلم در این رابطه ازون خیلی حاد تره و این از سن بلوغ تا الان همیشه باعث کاهش اعتماد بنفسم میشده حرفای شینا روم تاثیر گذاشتو دیگه به خودم گفتم حتما عمل میکنم به مامان گفتم گفت بخوای پولشو بهت میدم منم دیگه گفتم قطعیه اما شب که خوابیده بودم به این فکر میکردم که چقد درد داره چقد وحشتناک بعد باز به مامانم گفتم در این مورد اونم مثه اینکه فکر کرده بودو نظرش عوض شده بود گفت تو اصلا چطور میتونی به همچین چیزی حتی فکر کنی  چقد عوارض داره؟؟میدونی چقد سخته چقد ریسک داره  و اینم یاد اوری کرد که داییم گفته)پزشکه( بیشتر بیمارام که سرطان س.ی.ن.ه  دارن کسایی هستن که عمل پروتز کردن گفت اگه تو اینجور شی و مجبور شی کلا برشون داری چی؟؟تمام حرفاش و ترس خودم باعث شد بترسمو باز دو دل بشم به این سن رسیدم هنوز از امپول میترسم☺ از سرم وحشت دارم چه برسه به عمل جراحی نمیدونم چیو انتخاب کنم اینکه بیخیالش شم با اینکه همیشه مشغله فکریم بوده و باعث کم شدن اعتماد به نفسم میشه کنارش بزارم یا اینکه عمل کنم با اینکه از عملش وحشت دارم و پر از ریسکه و چیزه دیگه ای هم که هست اینه که من به عنوان یه دختر مجرد نمیدونم این موضوع تا چه حد میتونه زندگیه اینده ی من که زندگیه متاهلی هست رو تحت شعاع قرار بده و تو روابط زناشویی چقد موثره؟؟؟؟؟؟
)اگه نظرتونو راحت نمیتونین بگین به صورت خصوصی کامنت بزارین♥(

صبح بیدار شدم که کنکور ۸۶رو بزنم و بعدم برم با تخمین رتبه بزنم و ببینم چی میشه رتبم شروع کردم به زدن ادبیاتو بیشتر از اونی که فکر میکردم زدم و دین و زندگی هم همین طور کلی روحیه گرفتم بعد سر عربیو زبان تخریب روحیه شدم کلا هیچوقت نمیبخشمشون خخخخ ☺☺ این از عمومیام بعد رفتم سر اختصاصیا و همه رو بلا استثنا از اونی که فک میکردم کمتر زدم و اینچنین شد که لب و لوچم اویزون شد کلی ناراحت شدم کلیم خسته شدم و اومدم از اتاق بیرونو کوزی گونی رو دیدم اصلا حس نمیکنم که خیلی فیلم با محتوا و خوبیه هاا اصلا اما چون واسه رفع خستگی علاوه بر وب گردی فیلم دیدنم  دوست دارم و از فیلم دیگه ای هم خوشم نمیاد اینه که اینو میبینم یه کمشم بخاطر اینه که چون یکم حالت احساسی داره و منم و منم خیلی احساساتیم حسه خوبی پیدا میکنم، تو طول روزم یکم خوندم تا شب، شب مامانم گفت که داداش کوچیکم میخواد پیشه بابام بمونه)ما تو یه شهر دیگه بودیم اما بعد مامانم انتقالی گرفت به اینجا ولی چون به بابام انتقالی ندادن همونجا موند( این قضیه کلی منو بهم ریخت و اینکه داداش بزرگمم هیچ وقت پسر عاقلی نبوده و الانم با یه ادمای ناجوری میگرده تمام این قضایا یه طرف استرس درسمم بود و باعث شد بازم بشینم تو اتاقو همینجور اشک بریزم یه دفعه مامانم اومد تو اتاقم میگه ناراحت نباش چون سر درد میشیو نمیتونی بخونی)یعنی من اصلا مهم نیستم اما چون این قضیه باعث میشه من نتونم بخونم پس نباید گریه کنم( دیگه سر این حرفش کلی بحث کردیم،

امروز که بیدار شدم و خودمو تو اینه دیدم نمیدونستم بخندم به اون قیافه یا ناراحت بشم چشمای درشتم شده بود قده عدس کپی کره ای ها شده بودم صورت قرمز تازه هنوزم پف چشام بطور کامل نخوابیده وقتی گریه میکنم بیش از حد حس بدی دارم ازین کار بدم میاد:)

امروز قصد دارم نصف سوالات اختصاصی رو بخونم با نصف عمومی هر چی تنوعه درسایی که میخونی بیشتر باشه ادم دیرتر خسته میشه، یکمی خسته شدم کاش مامان میرفت خونه مادربزرگ تا چند دقیقه با خیال راحت تلوزیون ببینمو بعدم دیگه بخونم،


امروز یه وب خوندم که به مناسبت تولدش خاطرات ۸سالشو نوشته بود!!! خیلی خوشم اومد با اینکه غمگین بود، نمیدونم تاثیر اون بود یا نه اما بعده خوندن اون تصمیم گرفتم یه متن واسه a بنویسم و توش از کل محبتایی که بهم کرده بنویسم از کل زمانایی که باعث شده شاد باشم و از کل زمانایی که باعث شده احساس خوبی بهم دست بده بنظرم حس خوبیه که یه متنو بخونی که توش از کل خوبیایی که کردی تشکر شده باشه دوس دارم این متنو واسه تولدش واسش بفرستم اما تا تولدش هنوز خیلی مونده متولد ماه ابانه خیلی دوس دارم روز تولدش باشه اما شاید طاقت نیارم]کاش بیارم  :-)   [


یه چی دیگم هست که کلی با خودم کلنجار رفتم که بنویسم یا نه اما خوب اینجا وب منه و باید توشـراحت باشم نه؟؟


داشتم به شینا پی.ام میدادم که گفت قرص چاقی میخوره گفتم منم میخوام بخورم اما چون نافرم چاق میکنه میترسم ریسک کنم شینا هم هیکل منه تقریبا البته سه  کیلو چاق تراز من ۴۴کیلوام اون۴۷کیلو و گفت که س.ی.ن.ه هاشم کوچیکه و قصد داره عمل پروتز کنه من مشکلم در این رابطه ازون خیلی حاد تره و این از سن بلوغ تا الان همیشه باعث کاهش اعتماد بنفسم میشده حرفای شینا روم تاثیر گذاشتو دیگه به خودم گفتم حتما عمل میکنم به مامان گفتم گفت بخوای پولشو بهت میدم منم دیگه گفتم قطعیه اما شب که خوابیده بودم به این فکر میکردم که چقد درد داره چقد وحشتناک بعد باز به مامانم گفتم در این مورد اونم مثه اینکه فکر کرده بودو نظرش عوض شده بود گفت تو اصلا چطور میتونی به همچین چیزی حتی فکر کنی  چقد عوارض داره؟؟میدونی چقد سخته چقد ریسک داره  و اینم یاد اوری کرد که داییم گفته)پزشکه( بیشتر بیمارام که سرطان س.ی.ن.ه  دارن کسایی هستن که عمل پروتز کردن گفت اگه تو اینجور شی و مجبور شی کلا برشون داری چی؟؟تمام حرفاش و ترس خودم باعث شد بترسمو باز دو دل بشم به این سن رسیدم هنوز از امپول میترسم☺ از سرم وحشت دارم چه برسه به عمل جراحی نمیدونم چیو انتخاب کنم اینکه بیخیالش شم با اینکه همیشه مشغله فکریم بوده و باعث کم شدن اعتماد به نفسم میشه کنارش بزارم یا اینکه عمل کنم با اینکه از عملش وحشت دارم و پر از ریسکه و چیزه دیگه ای هم که هست اینه که من به عنوان یه دختر مجرد نمیدونم این موضوع تا چه حد میتونه زندگیه اینده ی من که زندگیه متاهلی هست رو تحت شعاع قرار بده و تو روابط زناشویی چقد موثره؟؟؟؟؟؟

)اگه نظرتونو راحت نمیتونین بگین به صورت خصوصی کامنت بزارین♥(