دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

عذاب وجدانم کم شد

سلام عخشای من....

دوشنبه صبح بیدار شدم ساعتای ۹بود فکر کنم پدرومادر شوهر خالمم هنوز اونجا بودن یه صبحونه مختصری خوردم ولو شدم رو مبل و بهaپی.ام میدادم گفت آوردنمون تو مرکز بهداشت واسه آموزش تا ظهر به پی.ام دادن گذشت ظهرم ناهار مرغ خوردیم دور هم با سالادو مخلفات بعد از ناهارم مامان ظرفا رو شست داداشم زنگ زد بهش گفت چرا در خونه رو قفل کردین نگو منه خنگ درو روش قفل کردم!!!!!!!!یعنی فهمیدم مامانم هر چی بگه حق داره کارم شاهکار بود دیگه سریع پوشیدم زنگ زدم آژانس رفتم خونه رو روش باز کردم گفت میخواستین چکار کنی که درو رو من بستی؟منم زورم گرفت گفتم حرف مفت نزن حواسم نبوده درو روت بستم بعدم گفت خوب حالا برو منم میخواستم برم ولی اینجوری گفت حرصم گرفت گفتم نمیرم خونمه به تو چه دیگه لفظی دعوامون شد منو هل داد بیرون گوشیشو پرت کردم و اومدم خونه به مامانمم گفتم تازه درد شونم شروع شده بود شدیدم بود بعد مامانم اومده میگه چرا گوشیشو پرت کردی حالا من پول از کجا بیارم واسش گوشی بخرم؟؟گفتم واقعا که من دارم درد میکشم فکر گوشی موبایلی؟اولا نشکست دوما خودم پولشو میدم اگه شکست:( عصرم دوتا کاسه کوچیک سوپ خوردم اون روز خدا رو شکر کلا خوب خوردم بعد از پرخوریم زنگ زدم به اون خانومه کهa شمارشو داده بود راجع به رشتش سوال کردم خلاصه ی حرفاش این بود که از رشتش راضی بود قط که کردم باز با مامان حرف زدم راجع به انتخاب رشته اونم گفت همون معماریو برو بیخیال شو سخت نگیر شبم خاله بزرگه با جفت دختراشو شوهرش اومد دختر کوچیکش که ۳سالشه یکی از لباسایی که باباش از ترکیه واسش آورده بود پوشیده بود و کلا خوردنی شده بود بچه با شوهر خالم راجع به انتخاب رشتم حرف نزدم دیگه خودش گفت اگه پرستاریی چیزی میاری برو از معماری بهتره فکر کنم خالم اینا یه چی بهش گفتن(یادتونه گفتم با خالم خونه مادربزرگم بودیم شوهرش نبود من زنگ زدم به شوهرش و ازش پرسیدم راجع به معماری اونم گفت که خوبه و خلاقیت میخوادو کلا نظرش مثبت بود ) واسه همین میگم خاله هام لابد یه چیزی بهش گفتن که نظرش عوض شده بهرحال من حرفای اولیشو معیار قرار میدم نه اینا رو دخترخالمم شب اونجا گذاشتنو رفتن با مامانم باز راجع ب رفتن رومینا اینا حرف زدم (نمیدونم چی شد که بحث به اینجا کشیده شد ) باز هی طرفداری کرد این بار طرفداریش خنده دار بود دیگه میگفت جاشون تو ماشین تنگه اونا دونفر صندلی عقب میشینن اگه منم برم میشن سه نفر اونوقت جاشون تنگ میشه سه نفر صندلی عقب؟؟اونم ۲۰۶صندوقدار ؟؟بعدم گوشیو برداشتم که به مهتا زنگ بزنم مامانم گفت که بهش نگی رومینا تعارفت نکرده گفتم شما که گفتین کاره درستی کردن و من آدمه پرتوقعیم پس چرا نگم؟؟در ضمن وقتی مادرت حرفتو نفهمه و خواهرشو به بچش ترجیح بده آدمم میره به یه غریبه حرفاشو میگه دیگه بعدم زنگیدم با مهتا فک زدیم ولی نه در این باره آها یه چی یادم رفت بگم بابابزرگم سوتی داد که اینا دکتر پوستم رفتن شاید واسه همین به من چیزی نگفتن چون شاید خدائی ناکرده زبونم لال میرفتم دکتر پوست و واسم خوب بود عصبیم بودم اون شب گفتم ایشالا بدترین سفر عمرشون باشه(چه بدجنس) بعد ازین اعصاب خوردگیا دیدم رضا پی.ام داده و خودمو راحت کردم بهش گفتم یکی دیگه رو دوست دارم و از عذاب وجدانم کم شد بعد پی.ام دادنم آهنگ گوش کردمو خوابیدم صبحم با صدای زنگ مامانم  از خواب بیدار شدم مامانم رفته بود خونه خودمون زنگ زد گفت من اومدم خونه اگه بابابزرگت چیزی نیاز داشت بهش بده چند دقیقه بعدش بابابزرگم صدام کرد گفت میوه واسم بیار منم میوه پوست کندم گذاشتم تو ظرف واسش بردم ساعت 1هم رفتم از خونمون مانتو آوردم و برگشتم خونه مادربزرگم باز ناهارم غذا مورد علاقم سالاد الویه بود، aهم پی.ام داد که من دارم حرکت میکنم که بیام گفتم به سلامتی بعدش زنگ زدم از آرایشگاه وقت گرفتمو پریدم تو حموم و دوش گرفتم اومدم بیرون هول هولکی سشوار کشیدمو و رفتم آرایشگاه چقد معطلم کرد از بس نشسته بودم دیگه کمر درد شده بودم نوبتم که شد یه خانومه گفت نوبت منه منم گفتم من وقتی اومدم شما اینجا نبودین بعدم من زنگ زدم وقت گرفتم گفت منم وقت گرفتم اون موقع هم اومده بودین بچم از آرایشگاه رفته بود بیرون رفتم که اونو بیارم گفتم باشه، من که این همه نشسته بودم این چند دقیقه هم واسم مهم نبود ولی باهاش بحث کردم چون بدم میاد از کسایی احساس زرنگی میکنن بعدم کار خودمو انجام داد و ابروهام خوب شد هرچند گفتم کوتاهشون نکنو کوتاهشون کرد ولی خوب شدن یه عروسم اونجا بود با قد حدود۷۶وزنشم بی اغراق ۹۰کیلویی بود اصلا به خودم امیدوار شدم؛)  ازونجام اومدم خونه یه بشقاب پلو گوشت خوردم aگفت که رسیدم ولی خوب من که نگفتم بیا ببینمت اونم نگفت آخه گفت میخوام برم دنباله کار ماشین(باباش میخواد سانتافه بخره خریدشو گذاشته به عهده یa) تا شبم درگیر بود منم زنگ نزدمو پی.ام ندادم که راحت باشه شب خاله بزرگه زنگید مامانم جواب داد بهش گفت شیرین میاد بریم پیست اسکیت پیاده روی کنیم؟مامانمم گفت این از خداشه که یکی بگه بیا بریم بیرون خخخ چند دقیقه بعدش آماده شدم منتظر نشستم تا بیان رضا همون موقع اس داد گفتم من دارم میرم فلان جا نمیتونم اس بدم خاله اومد دنبالم رفتیم هوا عالی بود واااای که چقد خالم وسواس داره رو بچه هاش به دختر بزرگیش که ۱۰سالشه میگفت ندو خسته میشی تازه دختر کوچیکش که۳سالشه گذاشته بودش تو کالسکه!!!البته کنار باباشون راه میرفتن و ما راحت به پر حرفیمون رسیدیم: ) از رومینا اینا گله کردم اونم گفت دنیا ارزش نداره آدم یکیو ناراحت کنه حالا که اینکارو کردن ولشون کن اهمیت نده دیگه یکم ازین در ازون در حرف زدیم دیدیم یه پسره ازین سگ کوچولو پشمالوها داره خیلی واق واق میکرد دختر خالم یه ذره ام نترسید تازه گیر داده بود که واسه من سگ بخرین موقع برگشتن باز سگه رو دیدیم یه مرد پسر بچه کوچیک داشت این سگه صدا داد بچه از ترس زرد شده بود گریه میکردو میلرزید باباشم اومد با پسره دعوا کرد داد و بیداد راه انداخت که چرا سگ آوردی اینجا رفت اون طرف تر که زنگ بزنه به پلیس یه خانومه اومد به پسره گفت زنگ زده به پلیس سگتو ببر کلا بعدم برگشتیم که من اصلا احساس خستگی نداشتم ولی خالم میگفت واای چقد خسته شدم بریم رفتیم خونه، خالم به بابابزرگم گفت شنیدم رومینا اینا رفتن دکتر پوست گفت نمیدونم خبر ندارم بعدم خالم زنگ زد به مادربزرگم تو بازار بودن مامانم ازون روز میگفت واسه دکتر رفتن شوهر خالت رفتن نه گردش وقتی خالم اینجوری گفت اونم گفت که صبحی زنگ زدم خونه بودن الان حتما تازه رفتن بگردن (بنظرم مامانم دروغ میگه تا من چیزی نگم) خالم اینا که رفتن دیدم رضا اس داده :دیدمت چقد خوشگل شده بودی راستی سگه رو دیدی؟نگو من که بهش گفته بودم دارم میرم فلان جا و کار دارم این همون موقع رفته اونجا منو دیده من ولی ندیدمش!!!!!!!!!!!بهaهم پی.ام دادم گفت مادربزرگت اینا که اومدن بگو ناراحتی ازین کارشون گفتم نه نگم بهتره اونم گفت اصلا من چرا نظر میدم؟؟دیدم ناراحت شده ازش عذر خواهی کردم اونم هی میگفت ناراحت نباش دانشجو شدی خودم همه جا میبرمت جرات داره نبره؟خخخ ساعت ۲هم خوابیدیم،،

دوستان امروز میرم واسه انتخاب رشته واسم دعا کنید

نظرات 3 + ارسال نظر
ملیح پنج‌شنبه 23 مرداد 1393 ساعت 15:28

سلام. دوست عزیزم من امروز وبلاگ شما رو پیدا کردم و با شما آشنا شدم امروز طوری شد که تمام وبلاگتو خوندم فقط میخواستم ببینم یکی که 10 سال از من کوچکتره چه شخصیتی داره واقعاً به درجه پختگی و مسئولیت پذیری رسیده؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
من مهندسم و همسرمم مشاور حقوقیه تقریباً 8 ماهه که نامزد کردیم و از در کنار هم بودن راضی هستیم.
راسشو بخای بخاطر موقعیت کاری تو دوتا شهر مختلف هستیم.
در خصوص شما باید بگم انشالا که موفق میشی و میری دانشگاه اصلاً به دلت بد راه نده. خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری"
قصد نصیحت ندارم شاید ریشه این همه بد اخلاقی های مادرت در اینه که پدر شما از شما دوره م باید تنها ی زندگی رو اداره کنه بجای جبهه گرفتن در کنار مادرت باش و ازش دلجویی کن.
در خصوص آقا امیر حسین سعی کن قبل از اینکه زن و شوهر باشین و به این فکر باشی سعی کنی دوست باشی باهاش ک از نبودنت احساس پوچی کنه.در خصوص اون خانمی که بهت گفته بد اخلاقی کن به هیچ وجه این کارو نکن گاهی ی روی خوش بد ترین آدما رو رام کرده و بدترین دلهای سنگی رو نرم کرده پس همیشه دوسش داشته باش و بهش احترام بذار دوست داشتنو نیاز نیست با پیرهن مارک فلان و یا گوشی فلان نشون بدی همون که اسباب و شرایط آرامشو براش فراهم کنی خیلیه.
در خصوص خالت یه توصیه بهت میکنم خاله تو قرار نیست آینده تو رو بسازه و مطوئن باش نمیسازه پس بهتره از خالت دوری کنی و در زمینه در سو تحصیل بهترین باشی اگه اینجوری باشی و بهترین باشی مطمئن باش گذر زمان مادر امیر حسین رو هم با تو سازگار میکنه.
من و همسرم 30 سالگی نامزد کردیم مطوئن باش برای ازدواج دیر نیست برای بهترین بودن دیره.
در خصوص کسایی که به هر نحوی بهت زنگ میزنن مثل رضا و ... سعی کن با کم محلی و بی محلی از خودت دورشون کنی و بیشتر توجهت رو به امیرحسین و درست معطوف کنی.
در خصوص غذا درست کردن مامانت هم سعی کن خودت غا درست کنی و مامانت ببینه و انوقت غذایی که به سلیقه خودته میخوری و زود به قول خودت چاق میشی.
از اینکه خیلی حرف زدم ببخشید من زیاد نمیتونم اینجا بیام چون 2 جا مشغولم و خیلی وقتم پره امروز هم وقتم زیاد اومد و وبلاگ شما رو خوندم .
اگه با من کاری داشتی حتمن برام میل بزن خوشحال میشم کمکت کنم.
فعلاً باید برم
انشالا موفق باشی و خدانگهدار

سلام عزیزم.
من دوست دارم دوستش باشم رفتارمم باهاش خوبه چون مسلما هیچ پسری یه دختر بد اخلاق رو انتخاب نمیکنه که زنش بشه.
من دوستشم ولی تو ناخداگاهه خودم دوست دارم اون همسرم شه وقتی کسیو دوست داری کاملا مشخصه که اینو میخوای.
دارم رومینا رو از زندگیم حذف میکنم
مرسی از حرفا و راهنمائیات عزیزم به عنوان یه خانوم که از من پخته تر و به طبع پر تجربه تره به حرفات نیاز دارم

فمی چهارشنبه 22 مرداد 1393 ساعت 08:44

سلام خانوم گل
چطورین شما؟
ایشااله که نتیجه انتخاب رشته ات عالی میشه ...

مرسی عزیزم تو هم موفق باشیفمی آخر سنتو نگفتیا

خودم سه‌شنبه 21 مرداد 1393 ساعت 16:29

انشاله به سلامتی هرچی به صلاحته و به نفعته انتخاب کنی
ضمنا جهت اطلاع عرض کنم 206 صندوقدار دو نفر عقب به زور جا میشن سه نفر که بیچاره میشن!
ما پارسال عید با دوستمون رفتیم سفر من و خانمش که نصف قد و هیکله منه عقب بودیم من از زانو درد مردم بسکه جا تنگ بود تازه قرار بود خواهرمم بیاد که موقع حرکت دیدیم هیچ جوری جا نمیشیم دیگه بچه رو گول زدیم نیاد(البته بچه همسن خودته ها) فکر کنم مامانبزرگت و رومینا هم مثل پارسال ما تو رو پیچوندن
اشکالی نداره دخترم دنیا زود میگذره سخت نگیر

مطمئنم به خاطر جا نبوده

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.