دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

مامانمم:)

   سلام عزیزای من عصرتون بخیر....

تا ظهر جمعه واستون نوشتم که از پیشaاومده بودم ناهارم خورشت لوبیا سبز داشتیم که خیلی بو مزه بود به مامانم چیزی نگفتم و یواش ریختمشون بیرون و پلو با ماست خوردم جالبه بدونین که من عاشق خورشت لوبیا سبزم و هرکیم درست کنه خوب میخورم ولی این واقعا بدمزه بود ایراد گیر نیستما داداشمم اکثر اوقات نمیتونه غذا بخوره بخاطر طعمش ، بعد ناهارم یه شربت آبلیمو زدم بر بدن تو تابستون مزه میده بعدم ولو شدم رو تخت و به مهتا اس دادم گفت که شیرازم خونه دختر خالم و راجع به اینکه میای شیراز واسه گردش باهاش حرف زدم،  دوستان یه نگرانی دارم اینکه شیراز باید برم خونه دائیم و با مهتا هم همش میخوایم بگردیم میترسم دائیم گیر بده که دوتا دختر تنها کجا میخواین برین؟؟نرید خطرناکه و ازینجور حرفا چون کلا آدمه گیریه خدا کنه چیزی نگه که بتونم خوش بگذرونم یکم دیگم راجبه این موضوعات با مهتا اس بازی کردیم دیگه جواب نداد منم یه نیم ساعتی خوابیدمو بیدار شدم تو کافه بازار دنبال این میگشتم که یه برنامه به درد بخور دانلود کنم که چشمم خورد به برنامه ی انتخاب رشته ی مجازی گفتم ایول و سریع زدم دانلود بشه ولی خوب سرعت پائین بود مامانمم گفت باز که اتاقت مثه طویلست(گفته بودم که بد دهنه) پاشو جمع و جورش کن منم حال نداشتم ولی گفتم باشه بعدم یهو هوس پاپاس کردم سیب زمینی گذاشتم آب پز بشه مامانمم از یخچال قارچ واسم آورد بهشون روغن زده بود(نمیدونم بر اساس چه منطقی بهشون روغن زده بود) و بوشون خوب نبود لکه قهوه ای هم داشتن ولی میگفت خراب نشدن یعنی امکان نداره قبول کنه یه ماده غذایی خراب شده فقط دوتا دونه قارچ کوچیک برداشتمو شستم به سیب زمینی هام عصاره سبزیجات زدم ولی خیلی کم و تا بپزن اومدم تو اتاق و یکم از لباسامو تا کردم بعدم رفتم حاضر کردم خوردنیمو و زدم بر بدن که دیدم مهتا زنگ زده جواب ندادم اس دادم که زنگ بزن زنگ زدو حرف زدیم گفت جمعه هفته دیگه مامانم اینا میرن اما من شیراز میمونم شوهر دختر خالمم میره تو هم اگه بیای خوبه گفتم آره جو زنونه میشه گفت نه پسر خالم هست ولی از صبح تا ۱۲شب خونه نمیاد گفتم انگار که اصلا خونه نیست دیگه گفت آره بعدم راجع به رومینا گفت که چوب خدا صدا نداره (منظورش این بود که من موقع تفریحات اونو نمیخواستم حالا سرم اومده) راستش در رابطه با مهتا اگه صادقانه بگم بی معرفتی کردم ولی هیچوقت نشده واسه گردشو تفریحم نخوامش اون بر عکس من اهل تفریح اونم از نوع مجردیش نیست بهرحال ناراحت نشدم از تیکش حتی یه ذره باید خوبیهای آدمارو دید هیچ آدمی بی عیب نیست همین مهتا بود که تا گفتم رومینا میخواد بره تفریح و منو با خودش نبرده سریع گفت بیا شیراز خونه دختر خالم کاری که هر کسی نمیکنه من همینجوری مهتا رو پذیرفتم خوب فک زدنمون که تموم شد آهنگ گوش دادم و به حول قوه ی الهی پی.تم دادن بهaشروع شد:)   خوابگاه بود بعدش رفت خونه خودش گفت میرم دوش بگیرم اومدم پی.ام میدم بعد از عملیات پی.ام بازی یکم دیگه از اتاق رو جمع کردم و چون حال نداشتم باقی شوبیخیال شدم رگ شیرازیم ندارم:)  رفتم تی وی دیدم شامم کو کوی کدو بود جاتون خالی خیلی بدمزه بود:) حلالتون نمیکنم اگه بخندین خوب بدمزن دیگه من غر نمیزنم:) بعد شامو تی وی هم رفتک لالا و طبق هر شب پی.ام دادن به aشروع  شد موضوع بحث ملاک پسرا واسه ازدواج بود که من خیلی زیرکانه بحث رو به اینجا کشیدم ببینم چیا میگه گفتم:

پسرا دنباله زیبایین گفت: نه اون واسه دوستیه گفتم واسه ازدواجم هست گفت: نه تازه همین احسان دوستم که اینقد در برابر دختر خوشگل ضعف از خودش نشون میده بازم اگه دختری بد اخلاق باشه اما در اوج زیبایی باشه رهاش میکنه،همزمان با مهتا هم در این باره اس بازی کردم بیشتر هم نظر با من بود و میگفت ظاهر خیلی موثره بعدم گفت من هیچوقت سنتی ازدواج نمیکنم (بر خلاف فکری که من داشتم) خوب دیگه بعد از  هوش رفتم بس که خوابم میومد صبحم ساعت ۹:۱۵بیدار شدم بهaصبح بخیر گفتم گفت حالم نیست بخوابم شاید بهتر شدم گفتم باشه خودمم از تخت دل نمیکندم:) همونجا دراز که کشیده بودم دوباره خوابم برد و ۱۱بیدار شدم نشستم پای تی وی دیدن بعدم مامان گفت که برو دنبال انتخاب رشتت گفتم الان ساعت۱۱تا حاضر شم میشه ۱۲و قتش تمومه بعدم گفتم همون روانشناسی بهتره یا معماری؟؟گفت معماری گفت زنگ بزن به دایئت راجع به روانشناسی بپرس زنگ زدم گفت تو جلسه ام، منم بیخیال شدم بعدم رفتم ناهار بخورم که نتونستم شاید کلا ۲،۳قاشق خوردم و بازم وزن کردم دیدم بازم لاغرشدم  از بس غذا کم خوردم اشتهام خیلیییییی کم شده مثلا آدمی که صبحونه نمیخوره ناهارشم ۲قاشقه قائدتأ باید گرسنش بشه ولی من اصلا همچین حسی نداشتم بعد ناهارم مامان گفت بیا کد رشته های مهندسی معماریو پیدا  کن چون تو نت گشتم دیدم رتبم به روانشناسی نمیخوره و اگه بخوام روانشناسی برم باید دانشگاه آزاد برم بعد اینکارام باز به مامانم گفتم رفتن(رومینا اینا) یه تعارف نکردن اونم گفت چقد تو پر توقعی!!!aهم گفت باید بهشون میگفتی منم میام پرسیدم حالت بهتره راستی؟؟گفت آره بهترم بعدش زنگ زدم به دائی رضا گفت رشته ها پیراپزشکی بهتر از مهندسیان روانشناسیم خوبه اییی خدا هر کس یه چیزی میگفت دیوونه شده بودمامانمم که طبق معمول شروع کرد به غر غر کردن که تو روانشناسی قبول نمیشی یه چیزه دیگه هم بزن اینقد غر زدو فحش داد تا سر درد گرفتم یه ریز اشک ریختم اونم میگفت واسه من ادا در نیار و همینطور به فحش دادنو غر زدن ادامه میداد داشتم دیوونه میشدم مسلما این روزای سخت رو هیچوقت از یاد نمیبرم یه آدم چقد بی عاطفه میتونه باشه واقعا؟؟با اینکهaبهم گفته بود بزار یه روز مونده به آخرین مهلتش انتخاب رشته کن که خوب تحقیق کرده باشی ولی واسه رهایی از غر غرای مامان پوشیدم و بعدش گفتم بزار دو روز دیگه فکر کنماا گفت حالا برو بپرس آخرین مهلتش کی هست منم رفتم گفت تا پنج شنبه وقت دارین برگشتم تو راهم کیک آب میوه و خلال سیب زمینی با یه بستنی کوچیک خریدم    سلام عزیزای من عصرتون بخیر....

تا ظهر جمعه واستون نوشتم که از پیشaاومده بودم ناهارم خورشت لوبیا سبز داشتیم که خیلی بو مزه بود به مامانم چیزی نگفتم و یواش ریختمشون بیرون و پلو با ماست خوردم جالبه بدونین که من عاشق خورشت لوبیا سبزم و هرکیم درست کنه خوب میخورم ولی این واقعا بدمزه بود ایراد گیر نیستما داداشمم اکثر اوقات نمیتونه غذا بخوره بخاطر طعمش ، بعد ناهارم یه شربت آبلیمو زدم بر بدن تو تابستون مزه میده بعدم ولو شدم رو تخت و به مهتا اس دادم گفت که شیرازم خونه دختر خالم و راجع به اینکه میای شیراز واسه گردش باهاش حرف زدم،  دوستان یه نگرانی دارم اینکه شیراز باید برم خونه دائیم و با مهتا هم همش میخوایم بگردیم میترسم دائیم گیر بده که دوتا دختر تنها کجا میخواین برین؟؟نرید خطرناکه و ازینجور حرفا چون کلا آدمه گیریه خدا کنه چیزی نگه که بتونم خوش بگذرونم یکم دیگم راجبه این موضوعات با مهتا اس بازی کردیم دیگه جواب نداد منم یه نیم ساعتی خوابیدمو بیدار شدم تو کافه بازار دنبال این میگشتم که یه برنامه به درد بخور دانلود کنم که چشمم خورد به برنامه ی انتخاب رشته ی مجازی گفتم ایول و سریع زدم دانلود بشه ولی خوب سرعت پائین بود مامانمم گفت باز که اتاقت مثه طویلست(گفته بودم که بد دهنه) پاشو جمع و جورش کن منم حال نداشتم ولی گفتم باشه بعدم یهو هوس پاپاس کردم سیب زمینی گذاشتم آب پز بشه مامانمم از یخچال قارچ واسم آورد بهشون روغن زده بود(نمیدونم بر اساس چه منطقی بهشون روغن زده بود) و بوشون خوب نبود لکه قهوه ای هم داشتن ولی میگفت خراب نشدن یعنی امکان نداره قبول کنه یه ماده غذایی خراب شده فقط دوتا دونه قارچ کوچیک برداشتمو شستم به سیب زمینی هام عصاره سبزیجات زدم ولی خیلی کم و تا بپزن اومدم تو اتاق و یکم از لباسامو تا کردم بعدم رفتم حاضر کردم خوردنیمو و زدم بر بدن که دیدم مهتا زنگ زده جواب ندادم اس دادم که زنگ بزن زنگ زدو حرف زدیم گفت جمعه هفته دیگه مامانم اینا میرن اما من شیراز میمونم شوهر دختر خالمم میره تو هم اگه بیای خوبه گفتم آره جو زنونه میشه گفت نه پسر خالم هست ولی از صبح تا ۱۲شب خونه نمیاد گفتم انگار که اصلا خونه نیست دیگه گفت آره بعدم راجع به رومینا گفت که چوب خدا صدا نداره (منظورش این بود که من موقع تفریحات اونو نمیخواستم حالا سرم اومده) راستش در رابطه با مهتا اگه صادقانه بگم بی معرفتی کردم ولی هیچوقت نشده واسه گردشو تفریحم نخوامش اون بر عکس من اهل تفریح اونم از نوع مجردیش نیست بهرحال ناراحت نشدم از تیکش حتی یه ذره باید خوبیهای آدمارو دید هیچ آدمی بی عیب نیست همین مهتا بود که تا گفتم رومینا میخواد بره تفریح و منو با خودش نبرده سریع گفت بیا شیراز خونه دختر خالم کاری که هر کسی نمیکنه من همینجوری مهتا رو پذیرفتم خوب فک زدنمون که تموم شد آهنگ گوش دادم و به حول قوه ی الهی پی.تم دادن بهaشروع شد:)   خوابگاه بود بعدش رفت خونه خودش گفت میرم دوش بگیرم اومدم پی.ام میدم بعد از عملیات پی.ام بازی یکم دیگه از اتاق رو جمع کردم و چون حال نداشتم باقی شوبیخیال شدم رگ شیرازیم ندارم:)  رفتم تی وی دیدم شامم کو کوی کدو بود جاتون خالی خیلی بدمزه بود:) حلالتون نمیکنم اگه بخندین خوب بدمزن دیگه من غر نمیزنم:) بعد شامو تی وی هم رفتک لالا و طبق هر شب پی.ام دادن به aشروع  شد موضوع بحث ملاک پسرا واسه ازدواج بود که من خیلی زیرکانه بحث رو به اینجا کشیدم ببینم چیا میگه گفتم:

پسرا دنباله زیبایین گفت: نه اون واسه دوستیه گفتم واسه ازدواجم هست گفت: نه تازه همین احسان دوستم که اینقد در برابر دختر خوشگل ضعف از خودش نشون میده بازم اگه دختری بد اخلاق باشه اما در اوج زیبایی باشه رهاش میکنه،همزمان با مهتا هم در این باره اس بازی کردم بیشتر هم نظر با من بود و میگفت ظاهر خیلی موثره بعدم گفت من هیچوقت سنتی ازدواج نمیکنم (بر خلاف فکری که من داشتم) خوب دیگه بعد از  هوش رفتم بس که خوابم میومد صبحم ساعت ۹:۱۵بیدار شدم بهaصبح بخیر گفتم گفت حالم نیست بخوابم شاید بهتر شدم گفتم باشه خودمم از تخت دل نمیکندم:) همونجا دراز که کشیده بودم دوباره خوابم برد و ۱۱بیدار شدم نشستم پای تی وی دیدن بعدم مامان گفت که برو دنبال انتخاب رشتت گفتم الان ساعت۱۱تا حاضر شم میشه ۱۲و قتش تمومه بعدم گفتم همون روانشناسی بهتره یا معماری؟؟گفت معماری گفت زنگ بزن به دایئت راجع به روانشناسی بپرس زنگ زدم گفت تو جلسه ام، منم بیخیال شدم بعدم رفتم ناهار بخورم که نتونستم شاید کلا ۲،۳قاشق خوردم و بازم وزن کردم دیدم بازم لاغرشدم  از بس غذا کم خوردم اشتهام خیلیییییی کم شده مثلا آدمی که صبحونه نمیخوره ناهارشم ۲قاشقه قائدتأ باید گرسنش بشه ولی من اصلا همچین حسی نداشتم بعد ناهارم مامان گفت بیا کد رشته های مهندسی معماریو پیدا  کن چون تو نت گشتم دیدم رتبم به روانشناسی نمیخوره و اگه بخوام روانشناسی برم باید دانشگاه آزاد برم بعد اینکارام باز به مامانم گفتم رفتن(رومینا اینا) یه تعارف نکردن اونم گفت چقد تو پر توقعی!!!aهم گفت باید بهشون میگفتی منم میام پرسیدم حالت بهتره راستی؟؟گفت آره بهترم بعدش زنگ زدم به دائی رضا گفت رشته ها پیراپزشکی بهتر از مهندسیان روانشناسیم خوبه اییی خدا هر کس یه چیزی میگفت دیوونه شده بودمامانمم که طبق معمول شروع کرد به غر غر کردن که تو روانشناسی قبول نمیشی یه چیزه دیگه هم بزن اینقد غر زدو فحش داد تا سر درد گرفتم یه ریز اشک ریختم اونم میگفت واسه من ادا در نیار و همینطور به فحش دادنو غر زدن ادامه میداد داشتم دیوونه میشدم مسلما این روزای سخت رو هیچوقت از یاد نمیبرم یه آدم چقد بی عاطفه میتونه باشه واقعا؟؟با اینکهaبهم گفته بود بزار یه روز مونده به آخرین مهلتش انتخاب رشته کن که خوب تحقیق کرده باشی ولی واسه رهایی از غر غرای مامان پوشیدم و بعدش گفتم بزار دو روز دیگه فکر کنماا گفت حالا برو بپرس آخرین مهلتش کی هست منم رفتم گفت تا پنج شنبه وقت دارین برگشتم تو راهم کیک آب میوه و خلال سیب زمینی با یه بستنی کوچیک خریدم اومدم خونه عین قحطی زده ها بهشون حمله کردم شروع کردم به خوردن aهم اس داد شماره یه دختره رو فرستاد گفت از دوستای باباست روانشناسی خونده زنگ بزن بهش راجع به روانشناسی بپرس ازش زنگ زدم کلی عذر خواهی کرد خانومه و گفت الان سرم خیلی شلوغه فردا تماس بگیرید منم بهa خبر دادمو گفتم که کار داشته بعد بهش گفتم بنظرت ابروهامو رنگ کنم که گفت نمیتونم تصور کنم که چه شکلی میشی گفتم باشه بعدأ راجع بهش حرف میزنیم دیگه یکم دیگه اس دادیم شب مادربزرگم زنگ زد گفت بیاین اینجا چون مادربزرگم اینا میخوان برن مسافرت و بابابزرگمم مریضه نمیتونه بره زنگ زدن که مامانم بره نگهش دارم مامانم گفت تو هم بیا منم حاضر شدم زنگ زدیم آژانس و رفتیم با رومینا بشدت سرسنگین بودم دوست داشتم یه تیکه ای بپرونم ولی متاسفانه چیزی نگفتم همون تو روی رومینام زنگ زدم به مهتا حرف زدیم کلی حرف زدیم خاله معظمه گفت بابا گوشیاتون میسوزه چقد فک میزنین:) مهتا گفت شنبه بیا شیراز واسه همین حس کردم شاید دختر خالش معذبه که من برم خونشون (چون گفت جمعه بعدش کردش شنبه)بعد خداحافظی اس دادم ازش پرسیدم دختر خالت اگه معذبه بگو ما این حرفا رو باهم نداریم گفت نههههههه نیست به مامانمم گفت برو برگرد شبم رضا بهم پی ام نمیدونم واقعا رضا بیشتر دوسم داره یاaخیلی حرفا عمیقی میزد که البته منم جوب ندادم و دلمم پیشaبوده و هست شب بخیر بهaگفتم و خوابیدم.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.