دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

این اتفاقات بد...

سلام به همگی تو این مدت اتفاقای مختلف و زیادی افتاد که حالا واستون تعریف میکنم؛

اول اینکه یادتونه گفتم رومینا با یه پسره دوست بوده و اون زنگ زده به من و یه چیزای راجبش گفته؟؟اسمش سهیله این اقا سهیل متوجه میشه که رومینا تو مدت دوستیشون بهش خیانت میکرده و با پسرا دیگه ایم دوست بوده (که درستم فهمیده) و قصد داره آبرو رومینا رو ببره چند تا پیام به من داد که رومینا رو دادگاهی میکنم و ازش شکایت میکنم و ازین حرفا منم چون موضوع بهم ربط نداشت و از طرفی رومینام واسم مهم نبود اهمیت ندادم نکته دیگه اینکه رومیناقبلا به a زنگ میزده ولی اون جوابشو نمیداد یکی از علتای بدیش با منم همینه سهیل شمارهaرو ازم خواست و منم یه اشتباه خیلییییییییییی بزرگ کردم و شمارشو دادم اگه این کارو احمقانه رو نکرده بودم قضایای بعدیش پیش نمیومد به aگفتم اگه سهیل خواست ببینتت نرو اونم گفت باشه شبنمم اس داد که سهیل تهدید میکنه منم گفتم خبر دارم بهaهم گفتم نره اونم تشکر کرد رومینام اس داد:با اینکه خیلی قضایا بینمون حل نشده ولی بازم مرسی علت اینکه میترسیدن aبره پیش سهیل اینه که رومینا به سهیل گفته که این دکتره یعنیa به من زنگ میزده در صورتی که خودش زنگ میزد  شبه این جریانان رفتیم خونه مادربزرگم و با اینکه با رومینا قهر بودم در کمال ناباوری صدام کرد و بدون اینکه به رو خودش بیاره که ما قهریم گفت: میخوام برم ریمل بخرم تو هم میای؟؟منم اس دادم به aبهش گفتم اینجوری گفته برم؟؟اونم گفت برو باهاش رفتم بیرون اونم از تهدیدایی که سهیل بهش کرده بود بهم گفت منم گفتم که به منم گفته که تورو بیچاره میکنه رفتیم و لوازم آرایشی مورد نظر بسته بود خواستیم برگردیم تو راه پلیسو دیدیم همون موقع رومینا به فاطی گفت بزن کنار: گفت باشه بعد پیاده شدو به پلیسه گفت یه پسره منو تهدید میکنه میتونم ازش شکایت کنم بدون اینکه پای خانوادم بیاد وسط؟؟پلیسم گفت ممکنه دادگاه خانوادتو بخواد اگرم نخواد احظاریه داداگاه رو که میفرستن دمه خونتون دیگه رومینام دید این راهش نیست رفتیم خونه و شبم با خاله بزرگه و رومیناو خاله معظمه و مامانمو مادربزرگ و بابابزرگ جمیعا رفتیم پارک که اونجا شام بخوریم باورتون میشه اون روز من در طی ۲۴ساعت  فقط یه ساندویچ کالباس خوردم اونجا دختر خالم رفت بازی کنه خالم گفت مواظبش باشم منم غرق فکر بودم یهو دیدم نیست همون موقع خالم از راه رسید و گفت کو بچم گفتم نیست گشتم از یه قسمت دیگه ی پارک پیداش کردم کل مدت گم بودنش شاید ۳دقیقه شد ولی قلبه منو خالم اومد تو دهنمون راستش کلی خجالت کشیدم بلاخره اون بچشو دست من سپرده بود بعضی از همسنام ازدواج کردن ولی منه بی مسئولیت مواظب یه بچه نتونستم باشم ولی در کل خوب وقتی پیش خانوادمم حس خوبی دارم بعد شام که کالباسو کوکو بود با کلمو خیار شورو دوغ و نوشابه خواستیم بیایم خونه که خاله بزرگه گفت بیا بریم خونه ی ما(چون شوهرش خارج از کشوره) رفتیم با رومینا اونجا خوابیدیم صبحم ساعت ۱۰پاشدیمو صبحونه خوردیم بعد رومینا نشست کنارمو گفتaرفته پیشه این پسره سهیل تو بهش چیزا بدی راجبم گفتی؟؟  گفتم نرفته منم چیزه بدی نگفتم این چه سوالیه؟؟بعد پیام سهیل رو نشون داد که نوشته بود الان از پیش aمیام منم بهaپیام دادم فهمیدم کهaرفته پیشش و اصلا به حرف من گوش نداده که این دومین اشتباه بزرگ بود اصلا این قضیه گندکاریه رومینا و سهیله به ما چه؟؟به رومینا گفتم من بهش گفتم نره الان فهمیدم رفته شبنمم در اون حین اس دادو همه چیو باز انداخته بود تقصیر من منم دیدم دیگه با شخصیت بودنو خانومی کردن فائده نداره صدامو بردم بالا و اونچه از دهنم در اومد به رومینا گفتم تا بفهمه کم حرفیم از خانومیمه نه از خریتم اونم دید اتیشیم گفت چرا کولی بازی میکنی یه سوال پرسیدما گفتم اولا بیخود همچین سوالی پرسیدی دوما میخوای سوال بپرس چرا زرتی به همه خبر میدی؟هرکه دوبار باهات حرف بزنه از من متنفر میشه اونم یه مشت توضیح الکی داد که من یه سوال پرسیدمو من نگفتمو ازین حرفا مسخره بعد aزنگ زد به من داااااد میزدا منم نمیفهمیدم چی شده که ایجوری میکنه هر چی قسمش دادم که بگو چی شده حرف نزد فهمیدم سهیل یه کاری کرده داشتم میمردم نه بخاطر اینکه آبروم شاید بره چون میترسیدم aرو از دست بدم تو ماشین خالم که بودم زنگ زد گفت همین الان با رومینا میاین سوار ماشین میشین سهیلم همراهمه منم به رومینا گفتم اونم گفت سهیل منو تهدید به سکس کرده من جرئت نمیکنم سوار ماشینش بشم بعدم زنگ زد به ارشیا همینجا تو پرانتز بگم ارشیا کیه  (دوست رومینا که چهار سال باهم بودن ولی اونم فهمید رومینا بهش خیانت میکنه و ولش کرد ولی همیشه پشتش بود همیشه از یه چیزی نجاتش میده )ارشیا بهش گفت نرو بیرون من نمیزارم در بزنه دره خونتون چون همسایشونه گفتم aهست بیا نترس اونم گفت نمیام ولی من که aهمراهم بود ترسی نداشتمو رفتم دیدم ارشیا اینا دارن باهاشون حرف میزنن سهیل که بی شعور بود هارتو پورت میکرد ولیaداشت مؤدبانه حرف میزد که ارشیا بهش گفته بزنم تو دهنت؟aهم دید شعور نداره دیگه ادامه ندادو به دوست ارشیا گفت ببینید من فقط اومد ازین خانوم(رومینا) بپرسم چرا پشت سر من حرف میزنه میگه زنگ میزدم من دکترم بابامم دکتره آبرو و شخصیت دارم دعوا که ندارم ولی اشتباه کرد چون اونا فکر کردنaدوست سهیله رومینا با زنگ زدنش به ارشیا سهیل رو عصبی تر کرد بعد aسهیلو پیاده کرد و بلاخره باهم تنها شدیمو گفتم حالا میشه به من بگی تو چت شده بود؟ گفت لا مصب چطوری تونستی به من دروغ بگی هیشکیو اندازه تو دوست نداشتم تا حالا گفتم واضح بگو چی شده دیگه کشتی منو گفت عکسات تو گوشی سهیل بوده اونم با تاپ و تیشرت گفته رفتی با رومینا خونشون تازه اون موقع فهمیدم چرا آتیشی شده بودو داد میکشید گفتم بخدا دروغ میگه تو که خبر داری با رومینا بوده اون واسش فرستاده  حتما بعدم زنگ زدم به رومینا اونم گفت ببخشید بخدا خواستم عکس خودمو بفرستم توهم توش بودی خوب منه احمقم یه لحظه دلم واسش سوخت aگوشیو از دستم کشیدو گفت تو چجور آدمی هستی با آبرو دختر خواهرت بازی میکنی یه ادم هر چقدم کثیف باشه هوای دختر خواهرشو داره کاش اون حرفا رو نمیزد بهش بعدم قط کرد تو ماشین یهو اشکام ریخت پائین گفت گریه نکن دیگه گفتم اخه چرا من باید جواب کارا یکی دیگه(رومینا) رو پس بدم؟توهم که به حرفه یه غریبه گوش دادی اونم هی اشکامو پاک میکرد عذر خواهی میکرد بعدم وایساد سرمو گرفته بود تو بغلش میگفت اروم باش منم دیگه اروم شدم وسط این همه جنجال یه اتفاق باحالم افتاد اون موقع aداشت بامن دعوا میکرد وسط دعوا گفت شالتو بپوش نمیبینی شالت افتاده وسط دعوا حواسش به شال من بود، خوب بلاخره رسوندم خونه منم دیگه کاملا اروم بودم بهم اس داد:

داشتم دیوونه میشدم وقتی به این فکر میکردم که قرار دیگه تورو نداشته باشم. گفتم منم نگران ناراحتیه تو بودم تا شب اروم بودمو این قضایام به من ربط نداشت،تا اینکه سهیل زنگ زد گفت به رومینا بگو گوشیشو جواب بده منم زنگ زدم خونشون گفت که باطری گوشیم سوخته گفتم جواب سهیل رو بده گفت نمیدم بعد سهیل اس داد که:

اگه رومینا جوابمو نده و گوشیشو خاموش نگه داره من به داداشت میگم اون به لطف رومینا هم خونمون رو بلده هم اینکه داداشمو کامل میشناسه ای خدا داشتم دیونه میشدم اخه اون جوابتو نمیده به من چه ربطی داره؟جونم داشت بالا میومد به خاطر قضیه ای که من هیچ ربطی بهش نداشتم داشت آبروم میرفت با یکی از دوستام حرف زدم گفت جرئت نمیکنه به داداشت چیزی بگه یکی دیگه از دوستامم گفت شایدم بگه دودل بودم شب ارشیا پیام داد گفت گوشیتو خاموش کن تا بهت نتونه زنگ بزنه گفتم باشه بعد گفت هر چیم بشه تو باید پشت خالت باشی من این پسره سهیل و دادگاهی میکنم (چون پیش aبودم و اونم همراه سهیل بود فکر میکرد من سهیل رو تحریک میکنم که آبروشو ببره البته اون تقصیری نداره رومینا اینا رو تو سرش کرده )  خلاصه انگار غیر مستقیم تهدید میکرد به درک مهم نبود واسم فرداش یه لحظه گوشیمو روشن کردم دیدم سهیل اس داد به قران میام دمه خونتون دنباله داداشت ساعت ۱۱داداشم از خونه رفت بیرون هیچوقت اون موقع بیرون نمیرفت استرس وحشتناکی داشتم ۱۲تا ایةالکرسی خوندم از ته دل از خدا خواستم چیزی نشه  بعد دیدم طاقت ندارم زنگ زدم به داداشم که ببینم اوضاع چطوره الکی گفتم اگه پول همراته نوشیدنی انرژی زا واسم بگیر اونم گفت نه پول همراهم ندارم  صداش عادی بود فهمیدم پیش اون پسره نیست استرس و ترسی که امروز داشتم غیرقابل وصف بود  واقعا میگم  داداشم میرفت بیرون تا میومد میمردمو زنده میشدم از صبحم گوشیم خاموشه که اون پسره زنگ نزنه رفتم سیم کارت گرفتم اما لعنتی گفت که باید بری پست بانک فعالش کنی پست بانکم که میدونین صبحها بازه تا ساعت ۲ظهر فردا کارشو تموم میکنم کاش دیگه راحت شم رومینا گند میزنه من باید تاوان بدم.

**دوستان عزیز لطفا منوببخشید قشنگ حس میکنم که چقد نامفهوم گفتم ولی بیشتر بخاطره اینه که تو تعریفام اسم کسایی رو اوردم که تا حالا نمیاوردم و واسه همینم نمیشناختینشون و شاید نوشته هامو نفهمید

خانواده...

سلام دوستان ایشالا که عید خوبیو پشت سر گذاشتینو اگرم رفتین مسافرت کلی خوش گذروندین،

دیروز از aکلا هیچ خبری نبود چون مسافرته و جلو خانوادشم که ضایعست بخواد پی.ام بده واسه همین خبری ازش نبود چند وقت پیش من بی تالک نصب کردم رو گوشیم یکم از نصبش بیشتر نگذشته بود که یه دختره پی.ام داد و گفت میخوای بیای تو گروه ما؟؟منم که هنوز اون بیچاره نگفته قبول کردمو رفتم اسم دخترم آرزو بود وبا نامزدش بودو دوست نامزدش و یه دختره به اسم رها البته نامزدیه این دختره رسمی نیست گویا اینا با هم دوست بودن و بعدم پسره با خانواده این صحبت کرده و یه جورائی بطور غیر رسمی نامزد محسوب میشن دیگه و رهاهم ۲۱سالش ب

بودو ازدواج کرده بود اونم بعد ۶ماه دوستی خلاصه اینکه تا قبل از دیروز خبره خاصی تو گروهشون نبود جز اینکه ارزو و نامزدش هی قربون صدقه هم میرفتن:) دیروز دعواشون شد من چشمشون نکردم بوخودا:)  با خودم میگفتم کاش منم مثل اینا بودم هر دوشون بعد یه مدت دوستی ازدواج کردن کاش واسه منم پیش بیاد فکر کنم این الان بزرگترین خواستمه البته من به حرف دوستای گل مجازیم گوش کردمو نمیشینم فکر کنم به تهش و خودمو اذیت کنم نه اصلا اینجوری نیست اما بلاخره وقتی ازین مواردا میبینم به خواستم فکر میکنم دیشب به رها پی.ام میدادم تو گروه نه ها بصورت خصوصی و ازش پرسیدم مدت دوستیشونو گفت ما ۶ماه دوست بودیم بعد اومد خواستگاریم منم مسلما ازش راهنمائی خواستم اونم گفت:کنترلش کن(که خوب اینکارو از قبلنم میکردم) بعد گفت خودتو بالا بگیر (که من نمیدونم چطوری باید خودمو بالا بگیرم) و در آخر گفت یکمم اذیتش کن! !!!یعنی اگه یه پسریو اذیت کنی سوار سرش شی اون دلش میخواد تا اخر عمر باهات باشه؟؟یا مثلا فکر میکنه با دختری که اخلاق نداره خوشبخت میشه؟؟درسته که اون موفق بوده تو رابطش و به ازدواج ختم شده ولی این اخرین حرفش بنظرم بی منطق بود حالا نمیدونم،   این از این مورد دیگه اینکه رضا (که جریانشو قبلا بهتون گفتم تو کلاسمون بود وقتی واسه گرفتن گواهی نامه رفته بودم کلاس؛ ) چند تا پی ام داد بهم منم از شما چه پنهون جوابشو خیلی معمولی دادم چند تا عکس طنزم واسش فرستادم راستش با اینکه جواب دادم ولی حس خیلی بدی داشتم بخاطر aعذاب وجدان داشتم با خودم فکر کردم اگه یه زمان اون همچین کاری کنه  نمیبخشمش واسه همین احتمالا فردا بهش پی.ام میدم میگم اگه میشه دیگه به من نه زنگ بزنید و نه پی.ام بدید و با توجه به شخصیتش مطمئنم دیگه اینکارو نمیکنه و منم احساس بهتری پیدا میکنم چون واقعا از ته دل aرو دوست دارم شب که بیدار بودم خوابمم نمیومد نشستم ناخنامو طراحی کردم که خوشگلم شدن نمیدونم تا ساعت چند بیدار بودم دقیقا فکر کنم ۳خوابیدم صبحمم ۹/۵بیدار شدم ولی تا ۱۱از تختم بیرون نیومدم پری....د شده بودم وحالم خیلی بد بود همیشه کمر دردایه وحشتناکی میگیرم این موقعها ولی با یه ژلوفن خوب میشدم امروز یه مسکن دیگه خوردم که فایده نداشت واسه همین دوتا خوردم تا حالم خوب شد البته تا ظهر حالت تهوع داشتم که اونم زود خوب شد کلا من وقتی حالم بده زود خوب میشم بهههله یه همچین دختره قوی هستم من: )  :) aهم بلاخره پیام داده و گفتم کجایی خوش میگذره؟؟گفت سرما خوردم زنبورم نیشم زده منم اندکی عشقولانه شدم قربون صدقش رفتم یه چند تا پیام که داد گفت دیگه نمیتونم پیام بدم که البته حقم داره و خداخافظی کردیم نونم نداشتیم که صبحونه بخورم اینم از رژیم غذائیم واقعا تو این خونه چطوری امید داشته باشم که بشه برنامه غذائی اجرا کرد،بگذریم بنده ی بیکار دوباره تو اون گروه بی تالک رفتم یکم نامزد ارزو راهنمائیم کرد و گفت وقتی پسری باهات رابطه جنسی نداره ولی باهاته یعنی بخاطر خودته که باهاته البته واسه ۱۰۰%مطمئن شدنت امتحانش کن اول تصمیم گرفتم به شینا بگم تا بگه یکی از دوستاش  aرو امتحان کنه ولی خوب از طرفیم یکم بنظرم بچگانه میاد اینکارا بازم دودلم، تقریبا تو اکثر مواقع زندگیم واسه تصمیمام دودلم حالا باز باید فکر کنم کار عاقلانه ای انجام بدم ناهار یه غذای من در اوردی مامان درست کرده بود که بد نبود .الان مامانم میدونین چی بهم گفت؟؟عروسی دائیم تو خرداد بود یعنی وقتی که بچه مدرسه ایا امتحان دارن و داداش بزرگم امتحاناشو نداد چون عروسی بود خوب بعد الان با مامانم لج کرده میگه من امتحانامو نمیدم اگه نده دانشگاهم نمیتونه بره ای خدا این چه تقدیریه که واسه  من رقم زدی؟؟ حالا اینم باید بشه مایه آبرو ریزیه من؟؟من دلم نمیخواد زندگیه خودمو بکنم؟؟کاری به کسی نداشته باشم؟باید بشینم غصه یکی دیگرو بخورم تازه کاریم از دستم بر نمیاد، هیچوقت زندگیه ایده آل نخواستم یه زندگیه معمولی خواستم اونم ازم دریغ میکنی؟؟دعوا در تمامه عمرم تو خونمون بود خداروشکر کردم بعضی وقتی میخوردیم به مشکل مالی ولی بازم شکر کردم اینه حقم حالا؟؟بسه دیگه بسه تا کی باید حرص و جوش بخورم واسه مامانم بابام و برادرام؟مثه هر کسی حق دارم از خانوادم هزار تا انتظار داشته باشم ولی هیچ انتظاری ندارم هیچی هیچی فقط زندگیشونو بکنن شرایط خوبم نداشته باشن فقط یه شرایط معمولی این خواسته زیادیه خدایا کاش صدامو میشنیدی تو بگو این خواسته زیادیه؟؟اینکه انتظار دارم تا اخر عمر نه لطف کنن بهم نه حمایتم کنن هیچکار نکنن فقط مایه آبروریزی نشن این خیلی خواسته زیادیه؟؟ـ

...............................................................................


تا اینجا رو دیروز تایپ کرده بودم الان حالم خیلی بهتره یکم قرآن خوندم اروم شدم هنوز نگران داداشم هستم  اما ناراحت نیستم دیگه حالم خوبه خوشحالم هستم بابت اینکهaداره میاد ناراحتی ندارم دیگه شمام روز خوبی داشته باشین.

شهربازی....

 سلامی دوباره دوستان اول از همه بابت پست بی سرو ته قبل عذ خواهی میکنم اینجا همه چیو مفصل واستون تعریف میکنم،.

دیروز همش به aغر میزدم اون بیچارم هی میگفت چی شده منم میگفتم هیچی شایدم از حرفه روز قبلش ناراحت بودم اینجوری خودمو خالی میکردم خلاصه آخرش گفتم وقتی دیدمت بهت میگم ولی بعدش پشیمون شدم و دوست نداشتم بفهمه اگه از ظاهرم انتقاد کنه اینقد سریع موضع میگیرم البته تا حدی میدونه ولی تصمیم گرفتم این موضوع رو پیش نکشم و تنش درست نکنم عصر که شد پی.ام داد گفت که ساعت ۶یا ۷ میام دنبالت گفتم بلاخره ۶یا ۷ گفت ۶و۷گفت لوس نشو بگو دیگه گفت بهت خبر میدم منم باز پریدم تو حموم و یه دوش گرفتم لاکامم پاک کردمو یه لاک رنگ شالم زدم اونم زنگ زد گفت بهتر نیست ساعت ۸بریم؟؟تاریک تره و بهتره گفتم باشه مامانمم رفت خونه مادربزرگم داداشمم رفت بیرون و منم تو خونه تنها بودم همون موقع حاضر شدم که تا گفت بیا برمو معطل نشه یه آرایش متفاوت کردم رژ نارنجی زدم و تقریبا حاضر بودم که همون موقع داداشم اومد خونه منم زنگ زدم به مامانم گفتم دارم میرم بیرون ولی به داداشم گفتم میرم خونه مادربزرگ مامانمم گفت باشه برو رفتم سوار ماشین شدم دست دادیمو سلامو احوال پرسی کردیم واسه اولین بار تی شرت پوشیده بود همیشه پیراهن آستین سه ربع میپوشید چون حس میکرد شکم داره این دفعه واسه اولین بار تی شرت پوشیده بود یکم بعدش گفت راستی چرا ناراحت بودی؟گفتی وقتی دیدیم  بهم میگی منم که تصمیم گرفته بودم هیچی نگم در اون مورد گفتم تو خونه موندم زیاد دلم گرفته بود یکمی عصبی شده بودم سرت غر زدم ببخشید گفت نه من که ناراحت نشدم ولی این دلیلت نبودااا چون اگه این بود همون موقع پی.ام میدادی میگفتی دیگه گفتم نه دلیلش همین بود دلیل دیگه ای نداشت نکنه حرفمو باور نمیکنی؟گفت چرا حرفتو باور میکنم ولی فکر کنم نکردبعدم گفت چرا با الهام (دوستم) نرفتی بیرون؟ گفتم حالا قرار شد یه روز مشخص کنه که بریم  آهنگا سامی بیگیو گذاشت و گفت بیا اینم اختصاصی برای تو که دوست داری گفتم مرسی  گفتم میری ارمنستان منم دوست دارم بیام بعد گفت تو اصلا پاسپورت داری؟؟گفتم ندارم ولی میگیرم مگه چیه؟؟گفت باشه بگیر گفتم من برم بگیرم و نبریم خودت میدونیا اونم خندید، خودم میدونم که مسلما نمیشه من همراشون برم و این بیشتر یه شوخیه ولی میخواستم ببینم که چی میگه، یه چیزیم تعریف کرد یه بار که رفتم خونشون نشسته بودم رو مبل دقیقا کنارش بعد خواستم یه چیزی بهش بگم رومو برگردوندم به طرفش و صورتم خورد به بازوش نگو همون موقع رژ لبم شده بوده به پیراهنش که سفیدم بوده اینم متوجه نشده و مامانش اینا اومدن خونه بعدش تو آینه دست شوئی میبینه که چی شده گفت نمیدونم فهمیدنو چیزی نگفتن یا نه؟؟؟گفتم اگه میفهمیدن خوب بود گفت اییی بد جنس بعدم منو رسوند خونه مادر بزرگم باز پرسید دلت دیگه نگرفته؟؟گفتم نه دیگه با تو بیام بیرون بهم خوش میگذره دیگه دلم نمیگیره بعد گفتم ممنون خوش گذشت و خداحافظی کردیم مادربزرگم اینا مهمون داشتن دائی و خاله ی مامانم بودن ولی خداروشکر رومینا خونه نبود رفته بود بیرون با فاطی(دختر خالش)بیرون خدا میدونه الان چی پشت سرم گفته هرکس دوبار با رومینا حرف بزنه از من متنفر میشه!!!!ولی واسم مهم نیست اینکه تفکرات فاطی راجبم خوب باشه چه تاثیری تو زندگیم داره؟؟پس تفکرات اونو کارای کثیف رومینا واسم مهم نیست وقتی اومد خونه دیدم نمیتونم قیافه رومینا رو تحمل کنم گفتم مامان میشه بریم؟؟اونم چون میفهمید بخاطره چیه قبول کردو شب اومدیم پی.ام دادم به aگفت اگه همرامون بیای ارمنستان مامانم میکشتم: ( گفتم اوکی بیخیال  صبح خیلی دیر بیدار شدم فکر کنم ۱۱بود  واسه اینکه بتونم برنامه غذائیمو اجرا کنم چون سنگینه باید زود بیدار شم که نشدمو و نصفه اجرا شد متاسفانه و عصبیم کرد میدونین که رو این قضیه حساسم aهم صبح رفت دنباله کارا پاسپورتش واااای جدی جدی داره میره دلم واسش تنگ میش خیلی:'( به دوست عزیزه مجازیم مهسا پی.ام دادم که شمارشو تو کامنتا واسم گذاشته بود مرسی مهسای عزیز همینجا ازت تشکر میکنم و امیدوارم که دیگه خاموش نباشی

ظهر aپی.ام داد گفت میخوایم بریم مسافرت شهریور میخوان برن خارج از کشور(ارمنستان) الانم میرن مسافرت خیلی گردششون کمه میترسم افسرده بشن:)  :)    :)   گفت که دوست ندارم برم همراشون میخوام اینجا بمونم با تو برم بیرون گفتم خوب بگو نمیام گفت  وقتی جائی میرنو من میگم  نمیام مامانم خیلی ناراحت میشه(خداوند یه چند تا ازین پسرای مامان دوست مامان پرست نصیب همتون کنه مدیونین اگه فکر کنین به مامانش حسادت میکنما خخخ)  گفت دارم تلاش میکنم از زیر مسافرت رفتن در برم... هاااا یه چی دیگم تعریف کنم دوستم رفته مشهد  بعد تو گروه واتس اپ که با دوستامیم اینو گفت یکی ازش پرسید چطوره اونجا؟؟گفت خیلی خوبه وای فای داره سرعت نت بالاست یعنی کاملا مشخصه خیلی تحت تاثیر فضای معنوی قرار گرفته خخخخ جای اینکه بگه واستون دعا میکنم میگه سرعت نت بالاست خلاصه که به این دوست معنویم کلی خندیدیم،

بعد پی.ام دادن به aگفت که میخواد بره آرایشگاه و بعدم خرید کفش قرار شد بعدأ پی.ام بدیم.

منم بسی وبگردی کردم گاهی واقعا تو روزمرگی ها و زندگی کسی که میخونمش غرق میشم خیلی چیزا ازشون یاد میگیرم تحت تأثیر قرار میگیرم همچنان که پی خوندن وبها بودم مامان هی صدام میکرد که برو خرید منم پوشیدمو رفتم میخواستم واسه خودمم پنیر خامه ای و ماستو بستنی بخرم خرید که کردم اومدم خونه داداش کوچیکمم اومد شب داداشمو بردیم شهربازی سوار قایقم شدیم با مامان یه  در مورد این قاق سواری بگیم سه سال پیش عید رفته بودیم مسافرت غرب کشور تو باغ کوهستانه کرمونشاه سوار قایق شدیم بعد داداش بزرگم بند قایق یکیو گرفته بود هرجا میرفتیم اونام میومدن چون خوب بنده قایقشون دست داداشم بود خودشونم نمیفهمیدن اینم هی میگفت ببخشید میشه هر جا میریم شما نیاین اینجوری راحت نیستیم اونام میگفتن باشه بعد دوباره  قایقشون میومد همراه ما دوباره داداشم میگفت إ باز که اومدین وقتی میخواستیم پیاده شیم تازه فهمیدن کلیم خندیدن بعد از شهر بازی هم رفتیم رستوران که حیاطش پر از درخت بودو خلاصه جایه دنجی بود کوبیده خوردیم که بسیار هم خوشمزه بود جای همگی خالی شبم که طبق معمول به aپی.ام دادم نتونست از زیر مسافرت رفتن در بره و امروز حرکت کردن که برن: (تازه اخر هفته هم بر میگرده دانشگاه چون کلاساش باز شروع میشه ولی چون امتحاناش تموم شده احتمالا اخر هفته ها مباد عید همتونم مبارک عزیزای من.....


سلام دوستان.....

دیروز مامانم رفت خونه مادربزرگم چون بابابزرگمو مرخص کرده بودن من ولی نرفتم و دیروز دوباره aرو دیدم با هم رفتیم بیرون قبلش بهش گفته بودم که دلم گرفته اونجا هر چند دقیقه یه بار میگفت دلت باز شد؟؟؟گفتم اره مرسی آهنگا سامی بیگی رو هم گذاشته بود گفت اینم چون تو دوست داری میزارم واقعا یه دقیقم که پیشش باشم دلم باز میشه.

.

.



میامو مفصل واستون مینویسم اینا رو گفتم که یه خبر از خودم داده باشم

دیدار....

سلوم به دوستای گلم...
دیروز یه پسره که یکی از هزاران دوست رومینا بود به من اس داد نوشته بود میتونید صحبت کنید میخوام راجبه یه موضوعی باهات حرف بزنم گفتم آره زنگ زدو خیلی چیزا بهم گفت قبلا به من زنگ زده بود خیلی چیزا بهم گفته بود که منو رنجونده بود گفت که رومینا ازش خواسته اون حرفها رو بزنه و اینم رو حساب دوستی مجبور شده قبول کنه از خیلی چیزا خبر داشت گفت من دارم از این شهر میرم نمیخوام خاطره ی بدی ازم تو ذهن کسی باشه خواهش میکنم حلالم کن منم گفتم من میبخشمت گله ای ندارم وقتی قط کرد داشتم منفجر میشدم یه آدم تا چه حد میتونه کثیف باشه که یه آدم غریبه رو وادار کنه خواهر زدشو آزار بده سر این بحثا من شبنم و حتی این پسره همگی عذاب وجدان گرفتیم ولی رومینا همچنان حق به جانبه و ککشم نمیگزه جالب اینه که خدام اصلا کاری بهش نداره و خوش و خرم داره زندگی میکنه هر چند دلگیرم ولی بازم خداروشکر، یه چیزم راجبه برنامه غذائیم بگم اونم اینکه یه روز انجامش دادم خیلیم سخت بود ولی دو روز انجامش ندادم که هیچ تازه طبق معمول همیشه نه صبحونه خوردم نه شام و اینجوری بود که وزنم به حالت قبل برگشت و آخرشم افتاد واسه شنبه که امروز باشه یکم بی ارادگی کردم میدونم ولی حتما جبرانش میکنم  از امروزم که شروع کردم چیزه دیگه اینکه دیروزaقرار بود بیاد منم ساعتای۴ پریدم تو حموم ساعت ۵هم  اومدم موهامو سشوار کشیدم  بعدم یه لاک بادمجونی پررنگ که به مشکی نزدیک بودو زدم منتظر بودم تا خودش بگه بیا پیشم اما چون کلا کم طاقتم خودم زودتر گفتم پس کی ببینمت اونم گفت خبر بهت میدم بهههله منه خنگولم گوشیمو سایلنت کرده بودمو یادم نبود تازه منتظر زنگشم بودم  یه دفعه گوشیمو برداشتم دیدم دوتا میس کال دارم تازه فهمیدم که چقد حواسم جمعه aهم مشخص بود عصبیه ولی خوب هیچوقت با من بد حرف نمیزنه گفت چرا جواب ندادی؟؟گفتم نشنیدم گفت بابام سوئیچ ماشینو برده ببخشید ولی باید خودت با آژانس بیای اگه میشه زود بیا،  گفت زود بیا ولی بنده بسیار ریلکس تازه مشغول آرایش شدم بعدم با آرامش زنگیدم به آژانس تو این فاصله دوبار زنگ زد بلاخره رفتم خونشون گفتم الان مامانت میاد خونه جفتمونو میفرسته دیار باقی اونم گفت به بابام گفتم قبل از اومدن بهم خبر بده داشتیم حرف میزدیم گفت رابطمونو خیلی دوست دارم تاحالا، هیچوقت تا حالا باهم قهر نکردیم گفتم چشاتون که شور نیست آقای دکتر؟؟خندید گفت نمیدونم من گفتم میدونم چشات شوره یه بار به من گفتی گوشوارت قشنگه امروز پشتیش گم شد و دیگه نمیتونم ازش استفاده کنم: )  :)
بهم گفت دقت کردی تو همه جای هیکلت صافه و مثل همه چیزه خاصی نداره یعنی اینقد ناراحت شدم که حد نداره اگه فکر میکنی یه نفر هیکلش خوب نیست چرا باهاشی؟؟؟هیچی بهش نگفتم ولی احتمالا طاقت نیارمو یه چیزی بهش میگم خیلی اعتماد به نفس منو میاره پائین و میدونه من از حرف زدنه یکی راجبه ظاهرم حتی اگه شوخی باشه بدم میاد، حتما یه چیزی بهش میگم جدا از این حرفش دیگه بقیه دیدارمون خوب بود و خوش گذشت بهم گفت خیلی دوست داشتم تو اولین دختری بودی که باهاشم اما اولی نبودی ولی آخریشی .یکمم سر به سر هم گذاشتیمو خندیدیم بعدم باز معذرت خواهی کرد که سوئیچ ماشینو نداره و باید با آژانس برم بعدش زنگ زد به آژانس و کرایشو حساب کرد منم اومدم خونه کلا دیدار خوبی بود،شبم که اومدم با یکی از دوستام قرار گذاشتیم که بریم بیرون گفت کی بریم گفتم هر وقت تو بگی گفت باشه پس یه روز رو مشخص میکنم که بریم