دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

عذاب وجدانم کم شد

سلام عخشای من....

دوشنبه صبح بیدار شدم ساعتای ۹بود فکر کنم پدرومادر شوهر خالمم هنوز اونجا بودن یه صبحونه مختصری خوردم ولو شدم رو مبل و بهaپی.ام میدادم گفت آوردنمون تو مرکز بهداشت واسه آموزش تا ظهر به پی.ام دادن گذشت ظهرم ناهار مرغ خوردیم دور هم با سالادو مخلفات بعد از ناهارم مامان ظرفا رو شست داداشم زنگ زد بهش گفت چرا در خونه رو قفل کردین نگو منه خنگ درو روش قفل کردم!!!!!!!!یعنی فهمیدم مامانم هر چی بگه حق داره کارم شاهکار بود دیگه سریع پوشیدم زنگ زدم آژانس رفتم خونه رو روش باز کردم گفت میخواستین چکار کنی که درو رو من بستی؟منم زورم گرفت گفتم حرف مفت نزن حواسم نبوده درو روت بستم بعدم گفت خوب حالا برو منم میخواستم برم ولی اینجوری گفت حرصم گرفت گفتم نمیرم خونمه به تو چه دیگه لفظی دعوامون شد منو هل داد بیرون گوشیشو پرت کردم و اومدم خونه به مامانمم گفتم تازه درد شونم شروع شده بود شدیدم بود بعد مامانم اومده میگه چرا گوشیشو پرت کردی حالا من پول از کجا بیارم واسش گوشی بخرم؟؟گفتم واقعا که من دارم درد میکشم فکر گوشی موبایلی؟اولا نشکست دوما خودم پولشو میدم اگه شکست:( عصرم دوتا کاسه کوچیک سوپ خوردم اون روز خدا رو شکر کلا خوب خوردم بعد از پرخوریم زنگ زدم به اون خانومه کهa شمارشو داده بود راجع به رشتش سوال کردم خلاصه ی حرفاش این بود که از رشتش راضی بود قط که کردم باز با مامان حرف زدم راجع به انتخاب رشته اونم گفت همون معماریو برو بیخیال شو سخت نگیر شبم خاله بزرگه با جفت دختراشو شوهرش اومد دختر کوچیکش که ۳سالشه یکی از لباسایی که باباش از ترکیه واسش آورده بود پوشیده بود و کلا خوردنی شده بود بچه با شوهر خالم راجع به انتخاب رشتم حرف نزدم دیگه خودش گفت اگه پرستاریی چیزی میاری برو از معماری بهتره فکر کنم خالم اینا یه چی بهش گفتن(یادتونه گفتم با خالم خونه مادربزرگم بودیم شوهرش نبود من زنگ زدم به شوهرش و ازش پرسیدم راجع به معماری اونم گفت که خوبه و خلاقیت میخوادو کلا نظرش مثبت بود ) واسه همین میگم خاله هام لابد یه چیزی بهش گفتن که نظرش عوض شده بهرحال من حرفای اولیشو معیار قرار میدم نه اینا رو دخترخالمم شب اونجا گذاشتنو رفتن با مامانم باز راجع ب رفتن رومینا اینا حرف زدم (نمیدونم چی شد که بحث به اینجا کشیده شد ) باز هی طرفداری کرد این بار طرفداریش خنده دار بود دیگه میگفت جاشون تو ماشین تنگه اونا دونفر صندلی عقب میشینن اگه منم برم میشن سه نفر اونوقت جاشون تنگ میشه سه نفر صندلی عقب؟؟اونم ۲۰۶صندوقدار ؟؟بعدم گوشیو برداشتم که به مهتا زنگ بزنم مامانم گفت که بهش نگی رومینا تعارفت نکرده گفتم شما که گفتین کاره درستی کردن و من آدمه پرتوقعیم پس چرا نگم؟؟در ضمن وقتی مادرت حرفتو نفهمه و خواهرشو به بچش ترجیح بده آدمم میره به یه غریبه حرفاشو میگه دیگه بعدم زنگیدم با مهتا فک زدیم ولی نه در این باره آها یه چی یادم رفت بگم بابابزرگم سوتی داد که اینا دکتر پوستم رفتن شاید واسه همین به من چیزی نگفتن چون شاید خدائی ناکرده زبونم لال میرفتم دکتر پوست و واسم خوب بود عصبیم بودم اون شب گفتم ایشالا بدترین سفر عمرشون باشه(چه بدجنس) بعد ازین اعصاب خوردگیا دیدم رضا پی.ام داده و خودمو راحت کردم بهش گفتم یکی دیگه رو دوست دارم و از عذاب وجدانم کم شد بعد پی.ام دادنم آهنگ گوش کردمو خوابیدم صبحم با صدای زنگ مامانم  از خواب بیدار شدم مامانم رفته بود خونه خودمون زنگ زد گفت من اومدم خونه اگه بابابزرگت چیزی نیاز داشت بهش بده چند دقیقه بعدش بابابزرگم صدام کرد گفت میوه واسم بیار منم میوه پوست کندم گذاشتم تو ظرف واسش بردم ساعت 1هم رفتم از خونمون مانتو آوردم و برگشتم خونه مادربزرگم باز ناهارم غذا مورد علاقم سالاد الویه بود، aهم پی.ام داد که من دارم حرکت میکنم که بیام گفتم به سلامتی بعدش زنگ زدم از آرایشگاه وقت گرفتمو پریدم تو حموم و دوش گرفتم اومدم بیرون هول هولکی سشوار کشیدمو و رفتم آرایشگاه چقد معطلم کرد از بس نشسته بودم دیگه کمر درد شده بودم نوبتم که شد یه خانومه گفت نوبت منه منم گفتم من وقتی اومدم شما اینجا نبودین بعدم من زنگ زدم وقت گرفتم گفت منم وقت گرفتم اون موقع هم اومده بودین بچم از آرایشگاه رفته بود بیرون رفتم که اونو بیارم گفتم باشه، من که این همه نشسته بودم این چند دقیقه هم واسم مهم نبود ولی باهاش بحث کردم چون بدم میاد از کسایی احساس زرنگی میکنن بعدم کار خودمو انجام داد و ابروهام خوب شد هرچند گفتم کوتاهشون نکنو کوتاهشون کرد ولی خوب شدن یه عروسم اونجا بود با قد حدود۷۶وزنشم بی اغراق ۹۰کیلویی بود اصلا به خودم امیدوار شدم؛)  ازونجام اومدم خونه یه بشقاب پلو گوشت خوردم aگفت که رسیدم ولی خوب من که نگفتم بیا ببینمت اونم نگفت آخه گفت میخوام برم دنباله کار ماشین(باباش میخواد سانتافه بخره خریدشو گذاشته به عهده یa) تا شبم درگیر بود منم زنگ نزدمو پی.ام ندادم که راحت باشه شب خاله بزرگه زنگید مامانم جواب داد بهش گفت شیرین میاد بریم پیست اسکیت پیاده روی کنیم؟مامانمم گفت این از خداشه که یکی بگه بیا بریم بیرون خخخ چند دقیقه بعدش آماده شدم منتظر نشستم تا بیان رضا همون موقع اس داد گفتم من دارم میرم فلان جا نمیتونم اس بدم خاله اومد دنبالم رفتیم هوا عالی بود واااای که چقد خالم وسواس داره رو بچه هاش به دختر بزرگیش که ۱۰سالشه میگفت ندو خسته میشی تازه دختر کوچیکش که۳سالشه گذاشته بودش تو کالسکه!!!البته کنار باباشون راه میرفتن و ما راحت به پر حرفیمون رسیدیم: ) از رومینا اینا گله کردم اونم گفت دنیا ارزش نداره آدم یکیو ناراحت کنه حالا که اینکارو کردن ولشون کن اهمیت نده دیگه یکم ازین در ازون در حرف زدیم دیدیم یه پسره ازین سگ کوچولو پشمالوها داره خیلی واق واق میکرد دختر خالم یه ذره ام نترسید تازه گیر داده بود که واسه من سگ بخرین موقع برگشتن باز سگه رو دیدیم یه مرد پسر بچه کوچیک داشت این سگه صدا داد بچه از ترس زرد شده بود گریه میکردو میلرزید باباشم اومد با پسره دعوا کرد داد و بیداد راه انداخت که چرا سگ آوردی اینجا رفت اون طرف تر که زنگ بزنه به پلیس یه خانومه اومد به پسره گفت زنگ زده به پلیس سگتو ببر کلا بعدم برگشتیم که من اصلا احساس خستگی نداشتم ولی خالم میگفت واای چقد خسته شدم بریم رفتیم خونه، خالم به بابابزرگم گفت شنیدم رومینا اینا رفتن دکتر پوست گفت نمیدونم خبر ندارم بعدم خالم زنگ زد به مادربزرگم تو بازار بودن مامانم ازون روز میگفت واسه دکتر رفتن شوهر خالت رفتن نه گردش وقتی خالم اینجوری گفت اونم گفت که صبحی زنگ زدم خونه بودن الان حتما تازه رفتن بگردن (بنظرم مامانم دروغ میگه تا من چیزی نگم) خالم اینا که رفتن دیدم رضا اس داده :دیدمت چقد خوشگل شده بودی راستی سگه رو دیدی؟نگو من که بهش گفته بودم دارم میرم فلان جا و کار دارم این همون موقع رفته اونجا منو دیده من ولی ندیدمش!!!!!!!!!!!بهaهم پی.ام دادم گفت مادربزرگت اینا که اومدن بگو ناراحتی ازین کارشون گفتم نه نگم بهتره اونم گفت اصلا من چرا نظر میدم؟؟دیدم ناراحت شده ازش عذر خواهی کردم اونم هی میگفت ناراحت نباش دانشجو شدی خودم همه جا میبرمت جرات داره نبره؟خخخ ساعت ۲هم خوابیدیم،،

دوستان امروز میرم واسه انتخاب رشته واسم دعا کنید

مامانمم:)

   سلام عزیزای من عصرتون بخیر....

تا ظهر جمعه واستون نوشتم که از پیشaاومده بودم ناهارم خورشت لوبیا سبز داشتیم که خیلی بو مزه بود به مامانم چیزی نگفتم و یواش ریختمشون بیرون و پلو با ماست خوردم جالبه بدونین که من عاشق خورشت لوبیا سبزم و هرکیم درست کنه خوب میخورم ولی این واقعا بدمزه بود ایراد گیر نیستما داداشمم اکثر اوقات نمیتونه غذا بخوره بخاطر طعمش ، بعد ناهارم یه شربت آبلیمو زدم بر بدن تو تابستون مزه میده بعدم ولو شدم رو تخت و به مهتا اس دادم گفت که شیرازم خونه دختر خالم و راجع به اینکه میای شیراز واسه گردش باهاش حرف زدم،  دوستان یه نگرانی دارم اینکه شیراز باید برم خونه دائیم و با مهتا هم همش میخوایم بگردیم میترسم دائیم گیر بده که دوتا دختر تنها کجا میخواین برین؟؟نرید خطرناکه و ازینجور حرفا چون کلا آدمه گیریه خدا کنه چیزی نگه که بتونم خوش بگذرونم یکم دیگم راجبه این موضوعات با مهتا اس بازی کردیم دیگه جواب نداد منم یه نیم ساعتی خوابیدمو بیدار شدم تو کافه بازار دنبال این میگشتم که یه برنامه به درد بخور دانلود کنم که چشمم خورد به برنامه ی انتخاب رشته ی مجازی گفتم ایول و سریع زدم دانلود بشه ولی خوب سرعت پائین بود مامانمم گفت باز که اتاقت مثه طویلست(گفته بودم که بد دهنه) پاشو جمع و جورش کن منم حال نداشتم ولی گفتم باشه بعدم یهو هوس پاپاس کردم سیب زمینی گذاشتم آب پز بشه مامانمم از یخچال قارچ واسم آورد بهشون روغن زده بود(نمیدونم بر اساس چه منطقی بهشون روغن زده بود) و بوشون خوب نبود لکه قهوه ای هم داشتن ولی میگفت خراب نشدن یعنی امکان نداره قبول کنه یه ماده غذایی خراب شده فقط دوتا دونه قارچ کوچیک برداشتمو شستم به سیب زمینی هام عصاره سبزیجات زدم ولی خیلی کم و تا بپزن اومدم تو اتاق و یکم از لباسامو تا کردم بعدم رفتم حاضر کردم خوردنیمو و زدم بر بدن که دیدم مهتا زنگ زده جواب ندادم اس دادم که زنگ بزن زنگ زدو حرف زدیم گفت جمعه هفته دیگه مامانم اینا میرن اما من شیراز میمونم شوهر دختر خالمم میره تو هم اگه بیای خوبه گفتم آره جو زنونه میشه گفت نه پسر خالم هست ولی از صبح تا ۱۲شب خونه نمیاد گفتم انگار که اصلا خونه نیست دیگه گفت آره بعدم راجع به رومینا گفت که چوب خدا صدا نداره (منظورش این بود که من موقع تفریحات اونو نمیخواستم حالا سرم اومده) راستش در رابطه با مهتا اگه صادقانه بگم بی معرفتی کردم ولی هیچوقت نشده واسه گردشو تفریحم نخوامش اون بر عکس من اهل تفریح اونم از نوع مجردیش نیست بهرحال ناراحت نشدم از تیکش حتی یه ذره باید خوبیهای آدمارو دید هیچ آدمی بی عیب نیست همین مهتا بود که تا گفتم رومینا میخواد بره تفریح و منو با خودش نبرده سریع گفت بیا شیراز خونه دختر خالم کاری که هر کسی نمیکنه من همینجوری مهتا رو پذیرفتم خوب فک زدنمون که تموم شد آهنگ گوش دادم و به حول قوه ی الهی پی.تم دادن بهaشروع شد:)   خوابگاه بود بعدش رفت خونه خودش گفت میرم دوش بگیرم اومدم پی.ام میدم بعد از عملیات پی.ام بازی یکم دیگه از اتاق رو جمع کردم و چون حال نداشتم باقی شوبیخیال شدم رگ شیرازیم ندارم:)  رفتم تی وی دیدم شامم کو کوی کدو بود جاتون خالی خیلی بدمزه بود:) حلالتون نمیکنم اگه بخندین خوب بدمزن دیگه من غر نمیزنم:) بعد شامو تی وی هم رفتک لالا و طبق هر شب پی.ام دادن به aشروع  شد موضوع بحث ملاک پسرا واسه ازدواج بود که من خیلی زیرکانه بحث رو به اینجا کشیدم ببینم چیا میگه گفتم:

پسرا دنباله زیبایین گفت: نه اون واسه دوستیه گفتم واسه ازدواجم هست گفت: نه تازه همین احسان دوستم که اینقد در برابر دختر خوشگل ضعف از خودش نشون میده بازم اگه دختری بد اخلاق باشه اما در اوج زیبایی باشه رهاش میکنه،همزمان با مهتا هم در این باره اس بازی کردم بیشتر هم نظر با من بود و میگفت ظاهر خیلی موثره بعدم گفت من هیچوقت سنتی ازدواج نمیکنم (بر خلاف فکری که من داشتم) خوب دیگه بعد از  هوش رفتم بس که خوابم میومد صبحم ساعت ۹:۱۵بیدار شدم بهaصبح بخیر گفتم گفت حالم نیست بخوابم شاید بهتر شدم گفتم باشه خودمم از تخت دل نمیکندم:) همونجا دراز که کشیده بودم دوباره خوابم برد و ۱۱بیدار شدم نشستم پای تی وی دیدن بعدم مامان گفت که برو دنبال انتخاب رشتت گفتم الان ساعت۱۱تا حاضر شم میشه ۱۲و قتش تمومه بعدم گفتم همون روانشناسی بهتره یا معماری؟؟گفت معماری گفت زنگ بزن به دایئت راجع به روانشناسی بپرس زنگ زدم گفت تو جلسه ام، منم بیخیال شدم بعدم رفتم ناهار بخورم که نتونستم شاید کلا ۲،۳قاشق خوردم و بازم وزن کردم دیدم بازم لاغرشدم  از بس غذا کم خوردم اشتهام خیلیییییی کم شده مثلا آدمی که صبحونه نمیخوره ناهارشم ۲قاشقه قائدتأ باید گرسنش بشه ولی من اصلا همچین حسی نداشتم بعد ناهارم مامان گفت بیا کد رشته های مهندسی معماریو پیدا  کن چون تو نت گشتم دیدم رتبم به روانشناسی نمیخوره و اگه بخوام روانشناسی برم باید دانشگاه آزاد برم بعد اینکارام باز به مامانم گفتم رفتن(رومینا اینا) یه تعارف نکردن اونم گفت چقد تو پر توقعی!!!aهم گفت باید بهشون میگفتی منم میام پرسیدم حالت بهتره راستی؟؟گفت آره بهترم بعدش زنگ زدم به دائی رضا گفت رشته ها پیراپزشکی بهتر از مهندسیان روانشناسیم خوبه اییی خدا هر کس یه چیزی میگفت دیوونه شده بودمامانمم که طبق معمول شروع کرد به غر غر کردن که تو روانشناسی قبول نمیشی یه چیزه دیگه هم بزن اینقد غر زدو فحش داد تا سر درد گرفتم یه ریز اشک ریختم اونم میگفت واسه من ادا در نیار و همینطور به فحش دادنو غر زدن ادامه میداد داشتم دیوونه میشدم مسلما این روزای سخت رو هیچوقت از یاد نمیبرم یه آدم چقد بی عاطفه میتونه باشه واقعا؟؟با اینکهaبهم گفته بود بزار یه روز مونده به آخرین مهلتش انتخاب رشته کن که خوب تحقیق کرده باشی ولی واسه رهایی از غر غرای مامان پوشیدم و بعدش گفتم بزار دو روز دیگه فکر کنماا گفت حالا برو بپرس آخرین مهلتش کی هست منم رفتم گفت تا پنج شنبه وقت دارین برگشتم تو راهم کیک آب میوه و خلال سیب زمینی با یه بستنی کوچیک خریدم    سلام عزیزای من عصرتون بخیر....

تا ظهر جمعه واستون نوشتم که از پیشaاومده بودم ناهارم خورشت لوبیا سبز داشتیم که خیلی بو مزه بود به مامانم چیزی نگفتم و یواش ریختمشون بیرون و پلو با ماست خوردم جالبه بدونین که من عاشق خورشت لوبیا سبزم و هرکیم درست کنه خوب میخورم ولی این واقعا بدمزه بود ایراد گیر نیستما داداشمم اکثر اوقات نمیتونه غذا بخوره بخاطر طعمش ، بعد ناهارم یه شربت آبلیمو زدم بر بدن تو تابستون مزه میده بعدم ولو شدم رو تخت و به مهتا اس دادم گفت که شیرازم خونه دختر خالم و راجع به اینکه میای شیراز واسه گردش باهاش حرف زدم،  دوستان یه نگرانی دارم اینکه شیراز باید برم خونه دائیم و با مهتا هم همش میخوایم بگردیم میترسم دائیم گیر بده که دوتا دختر تنها کجا میخواین برین؟؟نرید خطرناکه و ازینجور حرفا چون کلا آدمه گیریه خدا کنه چیزی نگه که بتونم خوش بگذرونم یکم دیگم راجبه این موضوعات با مهتا اس بازی کردیم دیگه جواب نداد منم یه نیم ساعتی خوابیدمو بیدار شدم تو کافه بازار دنبال این میگشتم که یه برنامه به درد بخور دانلود کنم که چشمم خورد به برنامه ی انتخاب رشته ی مجازی گفتم ایول و سریع زدم دانلود بشه ولی خوب سرعت پائین بود مامانمم گفت باز که اتاقت مثه طویلست(گفته بودم که بد دهنه) پاشو جمع و جورش کن منم حال نداشتم ولی گفتم باشه بعدم یهو هوس پاپاس کردم سیب زمینی گذاشتم آب پز بشه مامانمم از یخچال قارچ واسم آورد بهشون روغن زده بود(نمیدونم بر اساس چه منطقی بهشون روغن زده بود) و بوشون خوب نبود لکه قهوه ای هم داشتن ولی میگفت خراب نشدن یعنی امکان نداره قبول کنه یه ماده غذایی خراب شده فقط دوتا دونه قارچ کوچیک برداشتمو شستم به سیب زمینی هام عصاره سبزیجات زدم ولی خیلی کم و تا بپزن اومدم تو اتاق و یکم از لباسامو تا کردم بعدم رفتم حاضر کردم خوردنیمو و زدم بر بدن که دیدم مهتا زنگ زده جواب ندادم اس دادم که زنگ بزن زنگ زدو حرف زدیم گفت جمعه هفته دیگه مامانم اینا میرن اما من شیراز میمونم شوهر دختر خالمم میره تو هم اگه بیای خوبه گفتم آره جو زنونه میشه گفت نه پسر خالم هست ولی از صبح تا ۱۲شب خونه نمیاد گفتم انگار که اصلا خونه نیست دیگه گفت آره بعدم راجع به رومینا گفت که چوب خدا صدا نداره (منظورش این بود که من موقع تفریحات اونو نمیخواستم حالا سرم اومده) راستش در رابطه با مهتا اگه صادقانه بگم بی معرفتی کردم ولی هیچوقت نشده واسه گردشو تفریحم نخوامش اون بر عکس من اهل تفریح اونم از نوع مجردیش نیست بهرحال ناراحت نشدم از تیکش حتی یه ذره باید خوبیهای آدمارو دید هیچ آدمی بی عیب نیست همین مهتا بود که تا گفتم رومینا میخواد بره تفریح و منو با خودش نبرده سریع گفت بیا شیراز خونه دختر خالم کاری که هر کسی نمیکنه من همینجوری مهتا رو پذیرفتم خوب فک زدنمون که تموم شد آهنگ گوش دادم و به حول قوه ی الهی پی.تم دادن بهaشروع شد:)   خوابگاه بود بعدش رفت خونه خودش گفت میرم دوش بگیرم اومدم پی.ام میدم بعد از عملیات پی.ام بازی یکم دیگه از اتاق رو جمع کردم و چون حال نداشتم باقی شوبیخیال شدم رگ شیرازیم ندارم:)  رفتم تی وی دیدم شامم کو کوی کدو بود جاتون خالی خیلی بدمزه بود:) حلالتون نمیکنم اگه بخندین خوب بدمزن دیگه من غر نمیزنم:) بعد شامو تی وی هم رفتک لالا و طبق هر شب پی.ام دادن به aشروع  شد موضوع بحث ملاک پسرا واسه ازدواج بود که من خیلی زیرکانه بحث رو به اینجا کشیدم ببینم چیا میگه گفتم:

پسرا دنباله زیبایین گفت: نه اون واسه دوستیه گفتم واسه ازدواجم هست گفت: نه تازه همین احسان دوستم که اینقد در برابر دختر خوشگل ضعف از خودش نشون میده بازم اگه دختری بد اخلاق باشه اما در اوج زیبایی باشه رهاش میکنه،همزمان با مهتا هم در این باره اس بازی کردم بیشتر هم نظر با من بود و میگفت ظاهر خیلی موثره بعدم گفت من هیچوقت سنتی ازدواج نمیکنم (بر خلاف فکری که من داشتم) خوب دیگه بعد از  هوش رفتم بس که خوابم میومد صبحم ساعت ۹:۱۵بیدار شدم بهaصبح بخیر گفتم گفت حالم نیست بخوابم شاید بهتر شدم گفتم باشه خودمم از تخت دل نمیکندم:) همونجا دراز که کشیده بودم دوباره خوابم برد و ۱۱بیدار شدم نشستم پای تی وی دیدن بعدم مامان گفت که برو دنبال انتخاب رشتت گفتم الان ساعت۱۱تا حاضر شم میشه ۱۲و قتش تمومه بعدم گفتم همون روانشناسی بهتره یا معماری؟؟گفت معماری گفت زنگ بزن به دایئت راجع به روانشناسی بپرس زنگ زدم گفت تو جلسه ام، منم بیخیال شدم بعدم رفتم ناهار بخورم که نتونستم شاید کلا ۲،۳قاشق خوردم و بازم وزن کردم دیدم بازم لاغرشدم  از بس غذا کم خوردم اشتهام خیلیییییی کم شده مثلا آدمی که صبحونه نمیخوره ناهارشم ۲قاشقه قائدتأ باید گرسنش بشه ولی من اصلا همچین حسی نداشتم بعد ناهارم مامان گفت بیا کد رشته های مهندسی معماریو پیدا  کن چون تو نت گشتم دیدم رتبم به روانشناسی نمیخوره و اگه بخوام روانشناسی برم باید دانشگاه آزاد برم بعد اینکارام باز به مامانم گفتم رفتن(رومینا اینا) یه تعارف نکردن اونم گفت چقد تو پر توقعی!!!aهم گفت باید بهشون میگفتی منم میام پرسیدم حالت بهتره راستی؟؟گفت آره بهترم بعدش زنگ زدم به دائی رضا گفت رشته ها پیراپزشکی بهتر از مهندسیان روانشناسیم خوبه اییی خدا هر کس یه چیزی میگفت دیوونه شده بودمامانمم که طبق معمول شروع کرد به غر غر کردن که تو روانشناسی قبول نمیشی یه چیزه دیگه هم بزن اینقد غر زدو فحش داد تا سر درد گرفتم یه ریز اشک ریختم اونم میگفت واسه من ادا در نیار و همینطور به فحش دادنو غر زدن ادامه میداد داشتم دیوونه میشدم مسلما این روزای سخت رو هیچوقت از یاد نمیبرم یه آدم چقد بی عاطفه میتونه باشه واقعا؟؟با اینکهaبهم گفته بود بزار یه روز مونده به آخرین مهلتش انتخاب رشته کن که خوب تحقیق کرده باشی ولی واسه رهایی از غر غرای مامان پوشیدم و بعدش گفتم بزار دو روز دیگه فکر کنماا گفت حالا برو بپرس آخرین مهلتش کی هست منم رفتم گفت تا پنج شنبه وقت دارین برگشتم تو راهم کیک آب میوه و خلال سیب زمینی با یه بستنی کوچیک خریدم اومدم خونه عین قحطی زده ها بهشون حمله کردم شروع کردم به خوردن aهم اس داد شماره یه دختره رو فرستاد گفت از دوستای باباست روانشناسی خونده زنگ بزن بهش راجع به روانشناسی بپرس ازش زنگ زدم کلی عذر خواهی کرد خانومه و گفت الان سرم خیلی شلوغه فردا تماس بگیرید منم بهa خبر دادمو گفتم که کار داشته بعد بهش گفتم بنظرت ابروهامو رنگ کنم که گفت نمیتونم تصور کنم که چه شکلی میشی گفتم باشه بعدأ راجع بهش حرف میزنیم دیگه یکم دیگه اس دادیم شب مادربزرگم زنگ زد گفت بیاین اینجا چون مادربزرگم اینا میخوان برن مسافرت و بابابزرگمم مریضه نمیتونه بره زنگ زدن که مامانم بره نگهش دارم مامانم گفت تو هم بیا منم حاضر شدم زنگ زدیم آژانس و رفتیم با رومینا بشدت سرسنگین بودم دوست داشتم یه تیکه ای بپرونم ولی متاسفانه چیزی نگفتم همون تو روی رومینام زنگ زدم به مهتا حرف زدیم کلی حرف زدیم خاله معظمه گفت بابا گوشیاتون میسوزه چقد فک میزنین:) مهتا گفت شنبه بیا شیراز واسه همین حس کردم شاید دختر خالش معذبه که من برم خونشون (چون گفت جمعه بعدش کردش شنبه)بعد خداحافظی اس دادم ازش پرسیدم دختر خالت اگه معذبه بگو ما این حرفا رو باهم نداریم گفت نههههههه نیست به مامانمم گفت برو برگرد شبم رضا بهم پی ام نمیدونم واقعا رضا بیشتر دوسم داره یاaخیلی حرفا عمیقی میزد که البته منم جوب ندادم و دلمم پیشaبوده و هست شب بخیر بهaگفتم و خوابیدم.


معماری؟؟روانشناسی؟؟

سلام عزیزای من روزای گرمه تابستونتون بخیر و خوشی...

دیشب که گفتم خونه مادربزرگم بودیم صبحم ساعت ۹/۵بیدار شدم البته از صداهاشون نتونستم بیشتر بخوابم شبش ساعت ۳خوابیدم  بزور صداهاشون از خواب پا شدم صبحونه زدم بر بدن البته طبق عادت کم خوردم بعدم مامانم گفت برو دفترچه انتخاب رشته بگیر که با رومینا بخونیمش و البته مدیونین اگه فکر کنید که از جاش تکون خورد و خیلی ریلکس لم داده بود و منتظر بود من برم به مامان گفتم من نمیرم اونم طبق معمول همیشه شروع به طرفداری از خانواده عزیزش کرد بعدم گفت برو منم رفتم پول همراهم کم برده بودم باز برگشتمو فاطی رسوندتم دفترچه رو گرفتم اومدم خونه دیدم رفتن بیرون یعنی چند دقیقه صبر نکرده بودن که من بیام بعد برن البته دیگه واسم مهم نیستن ولی بهaهم اندکی در این رابطه درد و دل نمودم بعدم زنگ زد یکم حرف زدیم گفت تو بیمارستانم میخوایم صبحونه بخوریم گفتم: عزیزم بخدا اگه بخوای اینقد خودتو اذیت کنیو زحمت بکشی:) گفت بهله من کلا آدم زحمت کشی هستم گفت برو زحمت صبحونه خوردنو به خودت بده فقط خسته نشیا خندید رفت صبحونه بخوره ظهرم ناهار درست نکرده بودن تن ماهی خوردیم که کمم خوردم رومینا گفت که دائیم بهش گفته برو روانشناسی منم ازaپرسیدم گفت اره رشته خوبیه گفتم چرا زود تر نگفتی خوب الان من برم اینو بخونم رومینا میگه چون من گفتم این رشته رو دوست دارم اینم میخواد بره گفت ببخشید به ذهنم نرسیده بگم بعدم تو چکار به حرفا اون داری فکر آینده خودت باش خوب اون بگه هر چی که میخواد اهمیت نده گفتم باشه ولی کاش زودتر بهم گفته بود.مادربزرگمم با خاله معظمه و رومینا داشتن دنباله بلیط میگشتن که برن تهران یعنی یه تعارف نزدن که تو هم بیا بریم همون موقع مامانمو صدا کردم گفت ببین خانوادتو اینا دیگه کین؟تعارف نکردن که ما داریم میریم خوش گذرونی توهم بیا راستش خیلیییی دوست دارم برم ولی خوب نمیتونمم خودمو سبک کنم وقتی دوست ندارن برم همراهشون.

 اون پسره رضا که قضیه شو قبلا گفتم بهم پی.ام داد منم جوابشو دادم گفت بیا ببینمت میخوام در یه رابطه ای باهات حرف بزنم منم گفتم باشه عصر از خونه مادربزرگم رفتم خونه ازونجا رفتم بیرون بهaهم پی ام دادم ولی نگفتم که رفتم پیش رضا،  رضا هم یه سری توضیح داد راجع به اون وقتا که کلاس میرفتیم گفت سر قضیه سهیل گفت اگه کاری از دستم بر میاد بگو هر چی که باشه انجام میدم اصلا نگفت که خوشم میاد ازت یا دوستت دارم ولی مشخصه که اینجوریه بعدم رفت آب انار خرید که متاسفانه ریختشون کلی خجالت کشید بیچاره خیلیم خجالتی هست زیاااااادا،  راستش با اینکه هیچ چیزه خاصی نیست و فقط مثه  دوتا دوست قدیمی هستیم ولی بازم بخاطر a عذاب وجدان داشتم چون بهش نگفته بودم خیلی ناراحت بودم چون من قصدی نداشتم ولی باید حرفاشو میشنیدم راجع به سهیل وگرنه من مشخص کهaرو دوست دارم حتی کوچیکترین ناراحتیشو نمیتونم تحمل کنم و بطور غیر ارادی همش به آخر رابطه فکر میکنم به اینکه آخرش چی میشه به اینکه واقعا میتونم تحمل کنم اگه یه زمان خدائی نکرده اون نباشه؟کاش ته این رابطه ازدواج باشه کاش هیچوقت ازش جدا نشم بگذریم شبم دائی محسن اونجا بود در نتیجه از بیرون بازم اومدم خونه مادربزرگم که دائیمو ببینم شبم کشک بادمجون داشتن دور هم خوردیم جای شمام خالی بود که دهنتون بوی سیر بگیره:) aهم گفت میشه من برم بازی میترسه ناراحت بشم قبلش اجازه میگیره قربونش برم دلم واسش تنگ شده از خونه مادربزرگمم اومدیم خونه خودمون مامانم از بدو ورود شروع کرد یه موضوع پیدا کرد و داداشمو پیچید به فحش ولی خوب دیگه عادت کردم مهمم نبود واسم شبم به مهتا اس میدادم راجع به انتخاب رشته گفت که تو هر خانواده ای مهندسه بیکار خیلی بیشتره تا پرستاره بیکار یا هوشبر بیکار بهaگفتم راست میگه ها اینجوریه اونم گفت نه بابا تو همین رشته های اتاق عملو پرستاریو هوشبری هم هزار تا آدم بیکار داریم اگرم میبینی سرکارن کارای سختی دارن و تازه اکثرأ استخدام نیستن و موقت کار میکنن خلاصه بگم که دیگه مغز سرم داشت سوت میکشید هر کس یه چیزی میگه شبم مامان تو اتاق من خوابید aهم گفت فردا دارم میام اینقد دلم واسه خندیدن باهات تنگ شده دیگه شب بخیر گفتیمو متاسفانه اون آقا رضای دوست قدیمی به من پی.ام دادو گفت من از همون اول دوستت داشتمو چیزای عاشقانه ی دیگه منم که میدونین دلم پیشهaهستو خیلی دوسش دارم چیزه خاصی نگفتمو خوابیدم صبحم مامانم ساعتای۱۰بیدارم کرد که برم واسه مشاوره ولی تا آماده بشمو یه چیزی بخورم شد ساعت ۱۲و دیگه وقتش تموم شده بود رفتم واسه مامان صورت حساب گرفتم و از رئیس بانک پرسیدم چرا کم شده این مبلغ اونم گفت بخاطر وام بعدم اومدم خونه حس میکرد مغز پخت شدم تو گرما:) یه شربت آبلیمو خنک زدم بر بدن تا خنک شم مامانم غر زد ک چرا نپرسیدی از کدوم بانک وام گرفتم من هزار تا وام دارم بی مسئولیتی و باز ازین حرفا همون موقع aهم  اس داد گفت نیم ساعت دیگه حرکت میکنم و منم بسیار ذوق مرگ شدم همون ظهرم مامانمم زنگ زد به دائیم پرسید ازش راجع به همین رشته ها اونم هم نظر باaبود و گفت  رشته ها پیرا پزشکی خوب نیستن و بره مهندسی بخونه بهتره واسش.ناهارم خوردم یکم به مهتا اس دادم گفتم رومینا اینا با مادربزرگم میخوان برن تهران یه تعارف بهم نکردن که توهم بیا بریم گفت رومینام چیزی نگفته گفتم نه گفت اشکال نداره باهم میریم خیلی دوسته خوبیه ها ولی حرفاش حرف نیست یعنی ممکنه سر حرفش نمونه ساعت ۴بود کهaاس داد:ماه شب ۱۴رو کی ببینم؟ منم گفتم ساعت ۶فوری پریدم توی حموم تا حاضر شم دیر شد اس دادم گفتم ۶:۱۵بیا  ترسیدم داداشم شک کنه گفتم خودم با آژانس میام کجا بیام گفت صبر کن دوش بگیرم بهت زنگ میزنم بعدم گفت کار دارم بعد زنگ زد گفت بابام گفته بگیر بگیر شده تازه دوستمو با خانومش گشت گرفته حالا توی باغمونم مهمون داریم نمیتونیم بریم بنظر تو کجا بریم؟بریم بیرون (خوب من فهمیدم که این توضیح داد منظورش این بود که نریم بیرون) گفتم هیچی دیگه فردا میریم امروزو بیخیال اگه بگم ناراحت نشدم دروغ گفتم یه ذرم شل و ول حرف زدم که بدونه ناراحتم گفت ناراحت نشیا ببخشید گفتم نه ناراحت نشدم(درسته اون باعثش بود ولی خودم گفتم که نریم) بعدم گفت که زنگ زدم از یکی از دوستام پرسیدم رشته معماریه گفته معماری واسه دخترا خیلی خوبه کلی ذوق مرگ شدم ولی بعدش راجع به روانشناسی ازش پرسیدم اونم گفت از بابام پرسیدم گفته روانشناسی خوبه بازم کلی دودل شدم که معماری برم یا روانشناسی؟   :(   بعدم گفت برو مشاوره گفتم باشه بعدش یکم دیگه حرف زدیم و خداحافظی کردم بعدش یورتمه رفتم سمت مشاوران عزیز :) که گفت انتخاب رشته مجازی نداریم منم رفتم کافی نت که باز نبود حال نداشتم برم یه کافی نت دیگه واسه همین برگشتیم خونه تو راهم یه آب پرتغال زدم بر بدن به مامانم گفتم که ضایع شدم لباسامو عوض کردم به مهتا اس دادم گفت بیا بریم شیراز بعدم با آب و تاب واسه رومینا تعریف کن که دیگه بدون تو نره خوش گذرونی کنه راستش خوشحال شدم که گفت بریم ولی از رومینا و مادربزرگم اینا خیلی دلم گرفت آخه مادربزرگم دیگه چرا:( بیخیال ایشالا که خوش میگذرونم و جبران میشه تازه الهامم تو وایبر پی.ام داد که میای شهریور بریم مسافرت؟دیگه بیشتر خوش حال شدم شاید چون دلم ازونا گرفت خدا کمکم کرد بهله شما هم میتونین منو به مسافرت دعوت کنین خخخ شبم سوپ خوردم تی وی دیدیم شب که طبق معمول بهaپی میدادم راجع به رضا حرف زد یکم بحث کردیم چون معذرت خواهی کرد ادامه ندادم ولی ناراحت شدم از دستش صبح ساعت ۱۰بیدار شدم دیدم aنوشته صبح بخیر بدم نوشته بیدار شو دیگه، صبح بخیر گفتم بعدم گفت بیا پیشم زودم بیا که دلم واست تنگ شده پا شدم دست صورتمو شستم چشام پف کرده بود بعد آرایشم اما درست شدو مشخص نبود به مامانمم گفتمو حاضر شدم تو راهم کیک و آب پرتغال خریدمو خوردم رفتم خونشون از دیروز حرف زد که چقد اذیت شده تا برسه بعدم یه آهنگ ملانی رو گذاشت که باهم گوش کردیم به باباشم زنگ زد گفت کی میاین که خیالش راحت باشه هی هم میگفت دوست ندارم برم دانشگاه و تابستونا اونجا کسل کننده است ساعت ۱هم رفت ماشینو از پارکینگ آوردو منو رسوند در کل خوب بود.

تابستونتون به خوشی مواظب خودتون باشین بابای...

**دوستان هر اطلاعاتی در مورد بازار کار رشته ی معماری یا روانشناسی دارین در اختیارم بزارین یا از کسی که این شغلشه بپرسید به کمکتون احتیاج دارم مرسی

وقتی aناراحته..

سلام دوستای گلم وقتتون بخیر ...

یکشنبه ساعت ۱۰بود که از خواب بیدار شدم سریع حاضر شدمو رفتم باشگاه بدن سازی تا شهریه و شرایطش رو ازش بپرسم رفتم اونجا ساختمانشو باشگاهش که شیک و ترو تمیز بود یه خانوم قد بلند و خوش رو هم پائین پله هاش دیدمو ازش پرسیدم که مربی کیه؟اونم مربیه رو نشونم داد ازش سوالامو پرسیدم گفت ماهیانه ۵۰تومن باید پرداخت کنی ساعتاشم از ۸تا۹/۵یه سانسشه و یک سانسه دیگشم۹/۵تا ۱۱که اون زمانا من خواب بودم همیشه ولی خوب تصمیم گرفت که بیدار شمو برم نمیدونم چرا حس میکردم مربیش خیلی واردو حرفه ای نیست در مورد هیکلشم نه چاق بود نه لاغر وزنش متناسب بود ولی هیکل آنچنان تعریفی نداشت خوب از باشگاهم اومدم بیرون رفتم پست بانک واسه فعال کردن سیمکارته جدیدم که مجبور به خریدش شده بودم اون پست بانک گفت ما این کارو انجام نمیدیم و باید بری یه شعبه ی دیگه منم رفتم یه جای دیگه و کاراشو انجام دادم گفت تا ۲۴ساعت آینده فعال میشه چیزه جالب این بود که هر قسمت که میرفتم میگفت سیمکارت بنام خودتونه منم میگفتم بله بعد بلافاصله میپرسید بالای ۱۸سالید!!!!فکر نمیکردم اینقد بیبی فیس باشم که شک کنن همه به اینکه زیر ۱۸سالم  در صورتی که ۲۰سالمه  خلاصه ذوق مرگ ازونجا اومدم خونه البته باید میرفتم سیم کارتمو میکرو میکردم ولی دیگه حال نداشتم اومدم خونه تازه یادم اومد که امروز نتایج میاد لباسامو در آورده بودم دوباره پوشیدم انگار حس میکردم نتیجم بده گریم گرفته بود و اینقد هول شده بودم که رفتم و تو راه یادم اومد مدارکمو جا گذاشتم و باز برگشتم و مدارکمو آوردم رفتم کافی نت خانومه مثلا میخواست هیجان بده میگفت الان نتیجه رو میگم۱۲۳بعدش گفتم پرینت بگیره اونم گرفتو یورتمه رفتم سمته خونه مستقیم رفتم تو اتاقم دیدم همه چی مجاز شدم ولی رتبم خیلی بد بود۴۰۰۰۰خیلی عصبی بودم مامانمم اومد تو اتاقمو نتیجمو دید طبق معمول شروع کرد به نمک رو زخم پاشیدن هی میگفت من که گفتم بیشتر بخون تو هیچوقت تو زندگیت به حرفا من گوش ندادی بی مسئولیتی بی فکری دیگه خونم به جوش اومد گفتم من تو همه مسائل زندگیم به حرف شما گوش دادم چیزای از زندگی شخصیم بهت میگم که هیچ دختری تو هیچ سنی امکان نداره بگه اونم گف چون من همیشه خواستم واسه زندگیت خودت تصمیم بگیری بهم میگفتی گفتم میدونی چیه مادر من؟؟شما اصلا لیاقت دختر مثل من رو ندارین یه دختر میخواین که مثه بقیه بهتون دروغ بگه و از اعتماد خانوادش سؤاستفاده کنه نه منو همیشه مامانم وقتی ناراحتی بیشتر ناراحتت میکنه وقتی عصبی هستی بیشتر عصبیت میکنه بعد حرفاش سرمو کردم زیر پتو و کلی گریه کردم تا شاید اروم بشم بعد باز مامانم اومد گفت برو دفترچه انتخاب رشته بگیر گفتم از صبح بیرون بودم خستم عصر یا فردا میرم عصرم با داداشم رفتیم دفترچه گرفتم سیمکارتمم میکرو کردم واسه مامانمم رنگ مو و واسه خودمم لاک اکلیلی گرفتم یه دختره تو مغازه بود ۱۸۰تومن خرید کرد مامانش گفت نازنین جان یه شامپو ویتامینه هم بگیر داداشم گفت نازنین جان لازم نکرده موهاشو ویتامینه کنه الان خداتومن پول داد هرچی گرفت همینطور که داشت نمک میریخت زدم به پهلوش تا هیچی نگه ولی خودمم خندیدم بهش ازونجام اومدیم خونه بهaقبلش گفته بودم که رتبمو بهت نمیگم ولی لطفا ناراحت نشو و درکم کن گفت باشه عزیزم اشکال نداره کلی هم ازش سوال پرسیدم که رشته ها پیراپزشکی بهترن یا مهندسی؟؟گفت پیرا پزشکیا خوب نیستن اصلا سراسری انتخاب رشته نکن و آزاد رشته ها مهندسی رو بزن معماری خوبه منم همینو دوست داشتم ولی مگه مامانم میذاشت؟هی میگفت اینو بپرس ازش اونو بپرس ازش شبم غر میزد یه ریز منم گفتم خواستم برم دانشگاه خودم کار میکنم خرج دانشگاهمو در میارم گفت تو رفتی اونجا زود تموم کنی ۶ساله تموم نکنی لازم نکرده خرج دانشگاهتو در بیاری منم گفتم بلاخره مادره و تحمل کردمو هیچی نگفتم شبم یکم بهaپی ام دادم گفتم حدوده رتبم ۲۰۰۰۰ بعدش زنگ زد تو روی مامانم باهاش حرف زدم گفت کنکور داداشتو رومینا چطور بود گفتم اونام بد بود راستش یکمی خجالت کشیدم که همه بد شدیم شاید چون اون پزشکه نمیدونم شبم شام درستو حسابی نخوردم و خوابیدم صبح ساعت ۱۱بیدار شدم که کلاسم تموم شده بود دیگه باید کلا سیستم خوابمو درست کنم خیلی بده رفتم رو وزنه دیدم وزنم شدم43کیلو یعنی یک کیلو کم شدم این وزن واسه قد من خیلیییی کمه اینقد عصبی بودم که اگه اون لحظه کسی باهام حرف میزد میشستمش ای خدا چرا اینقد من وزن کم میکنم چرا اینقد لاغرم؟؟:(

ظهر موقع ناهار بود که با مامانم باز بحثم شد چند وقت پیش یه مقدار پول ازم قرض گرفته بود و از بس غر زدم بعد چند ماه بهم دادشون و دوباره ازشون خرج میکرد تو جا جورابی بودن کنار میز تحریرم بعد اومد شمردشون گفت اینا کمن گفتم پس فکر کنید ببینید چکارشون کردین چون من هزار تومنم ازینا خرج نکردم  گفت چرا گذاشتی پولا رو اینجا اصلا جاشون اینجاست؟(البته اینارو با دادو هوار و فحش گفت) منم وقتی داد میکشید اصلا عصبی نشدم و خیلی ریلکس با گوشیم کار میکرد که با دست یکی گذاشت تو سرم البته خیلی اروم ولی یه توهین بود منم بی معطلی لباسامو پوشیدم هر چی صدام زد جواب ندادم رفتم پائین از تو پنجره سرشو آورد بیرونو صدام میکرد ولی بی توجه رفتم هی هم زنگ میزدو فحش میداد به شدت بد دهنه منم قط میکردم رفتم تو یه پارک ساعت ۲ظهر بود دقیقا از گرما خیس خیس شده بودم تا ساعت۷نیومدم بعدم زنگ زد باز گفتم هر وقت عذر خواهی کردید میام وگرنه نمیام باز قط کرد فهمید مرغم یه پا داره زنگ زد عذر خواهی کرد و برگشتم خونه داداشم گفت مگه بچه ای که از خونه قهر میکنی تو این سن و سال این چه کاریه منم محل ندادم شبم عروسی دعوت بودیم اول حال نداشتم برم ولی بعد که فکر کردم دیدم این تنها چیزیه که حالمو خوب میکنه عروسی پسر دائی مامانم بود موهامو که اصلا درست نکردم چون بطور کامل لختن و نیازیم ندارن ارایشمم خیلیییی ملایم و دخترونه بود رفتیم کلی هم رقصیدیم آخر شبم رفتیم باغ با ماشینه تازه عمل کرده بود واسه کلیه اش کمرش خم بود الهی من قربونش برم دوستشو زنشم تو ماشینه دائی بودن رسیدیم باغ خاله بزرگه اونجا نیومد اصلا چون شوهرش میگه عروسیاتون مختلطه همش گناهه بهله الان شما دارین وبلاگه یه آدم الوده به گناه رو میخونین:)  خوب بود کلا موقع برگشتن با دائی رضام برگشتیم خونه در نتیجه گوشیه من تو ماشینه دائی محسن جا موند اینقد عصبی شدم که حد نداره فرداشم دائی محسن تا ۱خواب بود ساعتای ۶بود دیگه رفتیم خونه مادربزرگم دائیم گوشیمو آورده بود اونجا زدمش به شارژ aیه اس داده بود یه بارم زنگ زده بود یه پی.امم تو واتس آپ داده بود بهش گفتم گوشیم جا مونده گفت وسطه بیابون که نبودی با گوشی یکی دیگه زنگ میزدی میگفتی منم عذر خواهی کردم خیلی دلخور بود اما گفت اشکال نداره بخاطر رشتش باید برن تو درمانگاهای یکی از روستا های اطراف میگفت همش الکیه و کلا بیکاریم یکم ازین وضعیتش نالید منم گفتم علتی اینکه من پزشک نشدمم همین سختیاشه یعنی اعتماد بنفس در چه حد خخخخ گفت بله کی مثه تو چند وقت پیش با باباش حسابی دعواش شده بود نمیدونم چرا همش حس میکنم بخاطر منه یعنی باباش گفته دور منو خط بکشه ازش پرسیدم بخاطر منه گفت نه دیوونه چه ربطی به تو داره گفتم بخاطر چیه گفت نمیتونم بگم البته منم نباید میپرسیدم پدرو پسر چی بهم میگن یکم پی.ام دادیم دلمم واسش خیلی تنگ شده ولی چیزی نگفتم بهش زنگ زدم به شوهر خالم قبلا گفتم استاد دانشگاهه دکترای عمران داره راجبه رشته معماری ازش سوال کردم گفت رشته خوبیه پر از ذوق و شوقه گفتم ولی الان زیاد نشده؟ ؟گفت شده ولی کارشم زیاده در مجموع نظرش مثبت بود ولی گفت ریسکم داره یکم شک کردم ولی بازم نظرم رو همون معماریه آزاده خاله بزرگه گفت نه معماری خوب نیست فلانی ارشدشو داره و بیکاره نمیفهمید من همون موقع تلفنی با شوهرش حرف زدم نمیدونم چرا ایجوری گفت ولی شوهر خالم استاده این رشتست کارشه بهتر میفهمه تا خالم مهتا هم اس داد که میخواد دندون پزشکی بخونه شبم خونه مادربزرگ موندیم شامم کباب زدیم بر بدن که خوشمزه بود مادربزرگم بر عکس مامانم دستپختش فوق العادست شب بهaپی ام دادم گفتم اونجا من نیستم شیطونی نکنیا قبلا یه بار باهم بیرون بودیم به شوخی گفت وای اون دختررو نگاه بعدم خندید منم البته همراش  حالا میگفت اون روز من یه شوخی کردم تو دیگه هی میگی شیطونی نکنیا گفتم سعی نکن الکی ربطش بدی به اون شب من همیشه اینو میگفتم شکم بهت ندارم بعدم گفتم دعوا داری گفت نه کی جرأت میکنه با تو دعوا کنه دعوا ندارم گفتم یعنی چی جرأت ندارم من خیلی زور زیادم؟؟یا خیلی مظلوم واقع میشی که اینجوری میگی اونم عذر خواهی کرد منم ازش معذرت خواهی کردم  ناراحت بود گیر دادم گفت خسته شدم تابستونم دانشگاهم یکم سر به سرش گذاشتم تا ازون حال و هوا در بیا خدا رو شکر بهتر شد واقعا ناراحتیش اذیتم میکنه خوب دیگه پست بسیار کوتاهی نوشتم خخخخ روزه خوبی داشته باشین عزیزای من

سلام بچه ها کنکورم خوب نبود متاسفانه