دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

فالگیر

سلام به دوستای گل مجازی....

دوشنبه ساعت ۹/۵بود که بیدار شدم مامان گفت من کار بانکی دارم بعدش میام خونه و باهام میریم خرید گفتم باشه رفتم یکم سیب زمینی واسه خودم سرخ کردمو خوردم بعد رفتم که آب هویج گرفتم که متاسفانه کم بودو کمتر از یه استکان شد تا اینارو خوردم شد ساعت ۱۱شد ولی از مامان خبری نشد ساعت۱۱/۵اومد گفتم پس چرا نیومدی بریم خرید؟؟گفت: کارم طول کشید رفتم تو سایت که نتیجه هارو بگیرم دیدم معماری قبول شدم همون شهری کهaهست بهش گفتم:اونم گفت ناراحت این نباشی که میخوای بری یه شهر کوچیکاا خودم همه جا میبرمت تازه آخر هفته ها هم میریم هر جا تو بگی میگردیم این بود که اصلا ناراحت نبودم مهم این بود که رشتمو دوست دارم. دائی محمدرضا زنگ زد به مامان گفت: رومینا روانشناسی رشت و معماری یزد قبول شده رومینا رتبش از من بدتره واسه همین به خودم گفتم:کاش منم همونجاها زده بودم ولی دیگه گذشت و بیخیال ناراحتی شدم بعدم ناهار خوردیم یکم خوابیدم بیدار که شدم مامانم اینا رفته بودن دنبال کارای نت خونه مهتا اس داد که پول از کارت داداشم ریختم به حساب اون خانومه که فال قهوه میگیره شب بهش زنگ بزن تا فالتو بگیره،   مامانم گوشیشو جا گذاشته بود رومینا زنگید گفت من کافی شاپم میای؟گفتم:با کی رفتی؟گفت: تنها اومدم(راستش با شناختی که از رومینا دارم حدس زدم که دروغ میگه)گفتم باشه میام تا حاضر شم مامانم اینا اومدن به مامان گفتمو رفتم اونحا رفتار رومینا خوب بود باهام منم باهاش خوب رفتار کردم گفت:روانشناسی رشت و معماری یزد قبول شدم گفتم:خوبه رشت خیلی شهر باحالیه دیگه یکم حرف زدیمو خندیدیم بهش گفتم میخوام فال قهوه غیر حضوری بگیرم گفت: پس بیا شب خونه ما باش گفتم:باشه،زنگیدیم آژانس ساعت۹/۵خونه بودیمو تی وی دیدیم ساعت۱۱/۵اون خانومه که فال قهوه میگرفت زنگ زد خیلی از چیزایی که میگفت راست بود مثلا گفت:تو خونتون ۴نفر زندگی میکنین مامانت مشکل مالی داره پدر و مادرت باهم مشکل دارن،برادر داری، یه جا به جایی داری از شهرت به شهر دیگه که احتمالا واسه دانشگاست!!!!!!خلاصه چون اینا رو راست گفت بقیه حرفاش واسم مهم شد گفت:یه پسری خیلی دوست داره ولی تو باهاش نیستی(که احتمالا رضاست) و زود هم ازدواج میکنی،یه پسر پولدار میاد خواستگاریت که خیلی دودل میشی بهش جواب مثبت بدی یا منفی،ولی جواب رد بده چون بدبخت میشی اگه با اون ادم پولدار ازدواج کنی،اگه هم با اون ازدواج نکنی تو سن ۲۲سالگیت یه خواستگار واست میاد که یا همکارته یا استاد دانشگاهت چون پشت یه میز نشسته،  تا اینجاش که مشکل خاصی نبود ولی بعد گفت:یه پسری رو دوست داری و باهاش تو رابطه ای (که میشه aدیگه) و اون پسر قبل از تو یه دختری بهش زنگ میزده(رومینا قبلا بهa زنگ میزد) این پسر دلش پیش اون دختره و اونو دوست داره حتی وقتی عکس اون دخترو میبینه دلش میلرزه و عشقش به تو حقیقی نیست خیلی حرفا دیگم زد که مفصله ولی از موقعی که گوشیو قط کردم تا وقتی که خوابیدم همش این حرفش تو ذهنم بود که پسری که باهاش تو رابطه ای اون دختریو دوست داره که قبلا بهش زنگ میزده:( شاید باور فال قهوه کار درستی نباشه ولی حرفاش خیلی اذیتم کردو ترسوندم خصوصا اینکه گفت:خیلی راجع به اون پسر رویا پردازی نکن. هنوزم که هنوزه حرفش تو ذهنمه بهaهم گفتم هی میزدش به مسخره بازی و میگفت واااای لو رفتم مچمو گرفتیا هر چی میگفتم میخندید فقط و بنظرش قبول حرفا یه فالگیر خنده دار بود ولی از ذهن من نمیرفت خواب که رفتمم همش صحنه جدائی ازaرو میدیدم و کلا بد خواب شدم احتمالا به خاطر این بود که با این فکر خوابیدم. ساعتای۹/۵بود که بیدار شدم قبلنم گفتم مادربزرگم رو دیر بیدار شدن خیلی حساسه و یه ریز میگفت: پاشید که بلند شدیمو صبحونه خوردیم حرفا فالگیر رو به رومینا گفتم(البته اون تیکشو که گفت:پسری که دوسش داری دختریو دوست داره که قبلا بهش زنگ میزده رو نگفتم) اونم شماره  کارتشو گرفتو باهم رفتیم بیرون واسش پول ریخت به حسابش که واسه اونم فال بگیره گفت شب فال میگیرم واست، اومدیم خونه خاله مرضیه هم اونجا بود راجع به رشته با مینا حرف زد نظرشون روی روانشناسی رشت بود.ناهارم مرغ خوردیم سر غذا که بودیم رومینا گفت:یزد شهر خوبیه؟گفتم :نه بعد شوهر خالم گفت از....(شهری که میخوام برم) که بهتره گفتم:آره ازونجا که معلومه بهتره خیلی از حرفش ناراحت شدم من فکر کردم نظر رومینا رو رشته که اون حرف رو زدم وگرنه نمیگفتم که یزد بده ولی شوهر خالم فکر کرد که حسادت میکنم و اینجوری مثلا میخواست حالمو بگیره ناهارم تموم شدو زنگیدم آژانس اومدم خونه به مامانم حرف شوهر خالمو گفتم:اونم گفت:راست گفته خوب،گفتم مگه من داشتم شهر هارو مقایسه میکردم که اون حرف رو زده؟؟طبق معمول شروع کرد به دفاع از خانوادش اینقدی که از رفتاره مامان دلم شکست از حرف شوهر خالم نشکست، یکبار نشد بگه حق با توئه یکبار نشد منو مقصر همه چی ندونه بی اغراق میگما حتی یکبار،

به جهان پناه اس دادم:سلام ساعت چند بیام؟؟گفت:۵منم رفتم حموم اومدم یکم با حوله موهامو خشک کردم بعدم لباس پوشیدمو آرایش کردم رفتم کلاس تو طول کلاس یه ساعت به من یاد دادو بقیه اش داشت کارا شخصیشو انجام میداد و هی عذر خواهی میکرد منم چیزی نگفتم،یه دوستی داشت اسمش الهی بود،داشت به یکی دیگه از دوستاش میگفت الهه گفته دیشب خواب میدیدم با لباس زیر اومد سرکار مردم رویایه صادقه میبینن این خواب لباس زیر میبینه:دی.      یه چیزه دیگه اینکه جهان پناه زن قد بلندیه فکر کنم حدود۱۷۰باشه بعد همیشه هم کفشاش پاشنه بلندن قشنگ عین تیر برق تو موسسه قابل تشخیصه:دی.

از کلاسم اومدم خونه مامان گفت: پنجره رو باز گذاشتم زنبور اومده تو خونه نمیدونم زنبور اینجا چکار میکنه،

فقط تو اتاق کیان زنبور نیومده بود ماهم همه اون جا بودیم مامانم رفت بیرون که پیف پاف بزنه یهو صدا دادش اومد فهمیدم نیشش زدن اومد تو اتاق دیدم چشمشو زده دقیقا تو چشمشا فوری زنگ زدم به دائی رضا (چون پزشکه) گفت :حالت تهوع هم داره؟؟گفتم: نه گفت پس حساسیت نداره قطره بتامتازون بریز خوب میشه منم رفتم داروخونه تو این داروخونه یه خانوم دکتر جوون و خوشگل هست ازش پرسیدم:چشم یکیو زنبوز زده این قطره رو بریزه تو چشش کافیه؟گفت: نه باید آمپول بزنه قطره رو خریدم و اومدم هرچی به مامان گفتم: بیا بریم دکتر قبول نکرد منم قطرشو ریختم فقط بعد خاله بزرگه زنگ زد به مامان گفت:منو رومینا واسه محمدرضا(شوهرش)کیک خریدیم میخوام واسه تولدش سوپرایزش کنم اگه شیرینم میخواد بیاد بگو حاضر شه میام دنبالش،سریع رفتم حاضر شم که کیان شروع به گریه کردن کرد و میگفت منم میام هر چی مبگفتم نیا گوش نمیداد مامانم اومد دعواش کرد همون موقع اشکان اومد تو خونه گفت ساکت باشید دوستم دمه خونست گفتم ساکت بودن یا نبودنمون به تو ربط نداره یه دفعه حمله کرد طرف من مامانم خودشو انداخت وسط که بگیرتش هم منو زد هم مامانو هم کیان گردن منو دست مامان پر از خون بود اینقد فشار عصبی روم بود که دستامو گرفتم رو گوشامو جیغ میکشیدم بعدم گفتم: زنگ بزن به خاله بگد که نمیایم شادی به ما نیومده کیان حالا تو اون وضعیت گریه میکرد که بیا بریم خونه خاله تو این وضعیت خاله اومد تو خونه حال مارو دید صورتا پر اشک گردن من خونی گفت: چی شده ماهم بهش گفتیم :اونم به اشکان گفت: خجالت نمیکشی دست رو مادرو خواهرت بلند میکنی؟اونم گفت:من بهشون گفتم آروم حرف بزنن،خالمم فهمید این روانیه دیگه باهاش حرف نزد، بعدم اصرار کرد که بیاین خونمون منم صورتمو شستمو به اصرارش رفتیم اونجا سعی کردیم دیگه ناراحت نباشیم که جشن مردم خراب نشه.یکمم واسشون رقصیدیمو کیک خوردیم بعدم شامو اومدیم خونه.aاس داد که:الان از اصفهان رسیدم گفتم :به سلامتی،عکسایی گرفتی واسم بفرست،اونم فرستاد خوشگل شده بود کلی قربون صدقش رفتم،بعدشم شب بخیر گفتو خوابید همون موقع الهام پی.ام داد(همین جا بگم که من دو تا دوست به اسم الهام ف دارم یکیش داروسازی میخونه یکیش مهندسی برق که به دومی میگم الهام ف که قاطی نشن) گفت: مهتا چی قبول شده؟گفتم: خبر ندارم(البته خبر داشتما ولی خوب خودش گفت که اگه کسی پرسید بگو نمیدونم)گفت: تو چی؟ گفتم آزاد معماری آوردم گفت:خوب بیا یزد، گفتم: خوب من اصلا یزد رو نزدم،گفت:خوب نزده باشی تو سایت تکمیل ظرفیت میگیره،گفتم اوکی ببینم چی میشه بعدم خوابیدم

خرید کردن خانوما...

سلام دوستان خوبید؟؟سلامتین؟؟

با دائی رضا از شیراز اومدیم خونه مادربزرگم شبو همونجا خوابیدیم صبحش ساعت ۹/۵بیدار شدم صبحونه خوردم رومینا همچنان پر از فیس و افاده بود محل نمیداد ساعت ۱۱زنگ زدم آژانس اومدو رفتم سمت خونه تو پله ها که بودم صدای دعوا وجیغ و داد میومد از کجا؟؟همون جا که همیشه دعواست خونه ی ما.در زدم مامانم درو باز کرد گفتم چه خبرتونه صداتون تو پله هم میومد جوابمو نداد دیدم کیان داره گریه میکنه حالا چی میخواست میگفت تو خونه چرا وای فای نداریم؟خونه دائی علی که بودیم وای فای پرسرعت داشتن این دیگه هوایی شده بود مامانمم ازون ور هی فحشش میداد بابامم اونجا بود که مامانم یه چندتا چیزم بار اون کرد رفتم تو اتاقم یه لحظه به خودم نگاه کردم به زندگیم نگاه کردم تا وارد خونم میشم صدای دعواست همیشه فحش باید بشنوم پس من آرامش رو کجا ببینم؟به حال خودم گریه کردم نشستم یه گوشه و اشک ریختم صدای دعوا ها هم هنوز میومد دوست داشتم فریاد بزنم بگم ساکت باشین ولی چون میدونستم فائده نداره فقط اشک ریختم گفتم خدایا اینجا خونمه همش دعواست من پس باید کجا یه دقیقه آرامش داشته باشم؟؟کجا راحت باشم؟؟چرا آدمایی که تو یه خانواده خوشبخت به دنیا میان روز به روز خوشبخت ترو اونایی که تو خانواده ای پر از جنگ و دعوا دنیا میان روز به روز بدبخت تر میشن؟؟من از زمانی که یه دختر بچه بودم صدای دادو هوارو فحش تو گوشمه پس کی تموم میشه؟؟این عدالته؟؟بخاطر خاله ای که همسن خودمه تو خونه مادربزرگم راحت نیستم چرا چون تحمل کم محلیاش واسم سخته اگه من اشتباهی کردم تا کی باید تاوان بدم؟؟شاید واقعا هیچ جایی،جایگاهی ندارم.اگه من تو زندگیم گناهی کردم باید جواب پس بدم ولی نباید بدونم چه گناهی کردم؟؟اگه گناه کردم تا کی باید جواب پس بدم ؟؟من تمام عمر این چیزا رو تو خانوادم تحمل کردم دیگه بسه کاش یا دعوا ها تموم میشد یا عمر من.

اهل ناشکری نیستم ولی واقعا خیلی ناراحت شدم گذریم میرم سراغ روزنوشتم:بعد این جریانات از اتاقم اومدم بیرون واسه ناهار که چلو گوشت بود و بازم بد مزه ولی انصافا قابل خوردن بود یه بشقاب خوردم بعدم اومدم تو اتاقم دراز کشیدم رو تخت aاس داده بود پرسیده بود:نتیجه هاتو(کنکور) گرفتی؟گفتم:نه اونم هی گیر داد که برو بگیر گفتم:هنوز نیومدن اومدن باشه میرم و پرسیدم خوش میگذره؟؟(تو پست قبل یادم رفت بگم کهaاینا رفتن اصفهان مسافرت)گفت:بدون زاینده رود اینجا این قد بی روحه گفتم:عیب نداره فردا جاها دیگم برید حتما خوش میگذره. به مهتا هم اس دادم گفتم: نتیجه ها اومدن؟گفت :نه مگه قرار بوده بیان؟؟گفتم: از بچه ها شنیدم که میان گفت:نه خبری نیست که.بعدم گفت:یکی بود که گفتم تلفنی فال قهوه میگیره یادته؟گفتم: آره گفت:اگه واست فال بگیره میزاری منم حرفاشو گوش کنم؟؟گفتم: آره میزارم گفت :چطوری؟گفتم صداشو میزارم رو اسپیکر توهم زنگ بزن به گوشی مامانم صداشو گوش کن گفت:اوکی ولی هرچی زنگ میزنم جواب نمیده ج داد خبر میدم.

ظهر هی سعی کردم نخوابم واسه اینکه شب بد خواب نشمو خوابم منظم بشه ولی خوابم برد دیگه.از خواب بیدار شدم یه چای خوردم با یه بشقاب میوه منتظر دیدن والیبال بودم که پخشش مشکل پیدا کردو نشد که ببینم بعدم به پیشنهاد دوست عزیزم خواستم کاهو بخورم با سس واسه وزنم به مامان گفتم اونم به داداشم گفت که بره بخره بهش گفت قرص امگا۳و مخمرم بگیره که گفت نمیگیرم بعد که رفت مامانم گفت: کاهو میخوای چیکار؟؟گفتم:واسه وزنم گفت :وااا من که شنیدم کاهو لاغر میکنه گفتم :نه با سس میخورم خوب(حیف نشد بگم بچه های وب گفتن:دی) داداشمم اومد همونطور که گفته بود قرصا رو نگرفته بود تصمیم گرفتم فردا خودم بگیرم کاهو هارو شستمو درشت درشت خورد کردمو با سس مایونز داشتم میخوردم که aاس داد: نتیجه هاتو گرفتی؟گفتم :نه هنوز نیومدن کجایی؟؟گفت:کلیسای وانکیم دیگه اس ندادم چون میدونستم تو مسافرت سختشه اس بده.ولی خودش باز اس داد که:والیبال رو ببین نتیجشو به منم بگو گفتم چشم (من فکر کرده بودم دیگه کلا والیبال پخش نمیشه) رفتم تو حال مامان اینا داشتن فیلم میدیدن گفتم:یه لحظه بزنین شبکه سه که من فقط نتیجه والیبال رو ببینم که دیدمو بهش گفتم.

بعدم رفتم یه تیکه های کوچیکی از فیلم فاطیما گل رو دیدم مامان گفت پاشو شام بردار بخور که سوپ بودو خوردم.بعدشم رفتم تو اتاقمو یکم از کارایی که جهان پناه گفته بود رو انجام دادم.

بهمaاس داد که:ما الان از نقش جهان برگشتیم،راستی میخواستم ازت بپرسم که رفتار شبنم باهات چطور بود؟ گفتم: رفته بودن(با رومینا) تو واحد پائینی و نمیومدن بالا پیش من میرفتن اونجا حرف بزنن که من مزاحم نباشم حالا خوبه من هر وقت ببینم حرفی دارن راحتشون میزارم ولی در کل رفتارشون به بدیه دفعات قبل نبود تقصیر شبنمم نیست میدونی که(منظورم این بود که تقصیر رومیناست) ،aهم گفت : حالا رومینا میره واسه تحصیل خارج از کشور وقتی اون نباشه که زیر آب تورو پیش شبنم بزنه رابطه ی تو با شبنم خوب میشه گفتم:اگه رومینا نرفت چی؟؟گفت: شبنم خودش به مرور زمان میفهمه که حرفا رومینا دروغه گفتم:اون هیچوقت نمیفهمه چون با حرفای رومینا اون از من یه آدم بدذات تو ذهنش ساخته،گفت:دیگه باید باهاش کنار بیای گفتم باشه یکمم در مورد والیبال حرفیدیمو شب بخیر گفتو خوابید (راستش وقتی این حرفا رو واسش تایپ میکردم خیلی بغض داشتم من واقعا شینمو دوست دارم در معنی واقعی آدم خوبیه ولی رومینا نمیدونم چیا بهش گفته که من متنفر شده کاش اینجور نمیشد من دوست باشم همیشه مثله یک دوست پیشم باشه واسه همین تحمل این وضع واسم سخته خیلییی.ساعتای ۱/۵ هم مهتا اس داد:بیداری؟ گفتم: آره گفت:چرا نخوابیدی؟ گفتم  :چون ظهر خوابیدم راجع به مدل موهاش توضیح داد و دیگه یکم حرف زدیم و ساعتای۲هم خوابیدم صبح داداش کوچیکم از خواب بیدارم کرد که برم همراش کارای مودم رو انجام بدم واسه نت خونه، پاشدم لباس پوشیدم رفتم نمایندگیش گفت باید خود مودم رو میاوردین سوار تاکسی شدم تو راه زنگیدم به مامانم  گفتم: لطفأاین دفعه تو برو خسته شدم گفت باشه دیگه رسیدم خونه لباسامو در آوردم مامانم رفت همراه داداشم منم اتاقمو مرتب کردم به پیشنهاد دوست گلم خواستم سیب زمینی سرخ کرده با آب هویج بخورم یه سیب زمینی حالت چیپسی ورق کردمو سرخ کردم که  مامان اینا اومدن یه راست اومدن تو اتاق من  اشکان کثافتم اومد داشت یه حرف زوری میزد که داداش کوچیکم گفت: اصلا به تو چه؟؟اونم زد تو صورتش جای انگشتاش رو صورتش موند اون فقط ۱۱سالشه بعدم مامانم اومدن بگیرتش با پا زد تو شکم مامانم چند لحظه حالت بیهوشی داشت حرفم نمیتونست بزنه گردنشم درد گرفته بود از دردش جیغ میکشید منم فقط گریه میکردم مگه کار دیگه ای از دستم بر میومد؟یه بالشم گذاشتم زیر سر مامان ۱ساعت طول کشید تا تونست از جاش بلند بشه هی هم به من میگفت:تو گریه نکن ولی مگه میتونستم؟فقط گریه کردم و از ته دل مرگ اشکان رو از خدا خواستم شاید هر فکری راجع بهم بکنید که واسه مرگ برادرم دعا میکنم ولی اینجا وب منه باید خود واقعیم رو نشون بدم من از ته دل از خدا میخوام اشکان بمیره روز مرگش قطعا یکی از روزای خوب زندگیم خواهد بود کاش زودتر اون روز برسه،

مامانم از جاش که بلند شد میگفت:خدایا دیدی کسی از بچش کتک بخوره؟دلم داشت آتیش میگرفت وقتی اینجوری میگفت.:(

بعدم هر چی گفتم: تکون نخور شاید گردنت آسیب دیده گوش نکرد پاشد ناهار درست کنه گفت:تا حاضر شه طول میکشه منم یادم اومدم سیب زمینی هامو نخوردم رفتم برداشتم خوردمشون،با اتفاقات پیش اومده حال آب هویج گرفتن نداشتم واسه همین یکم تی وی دیدمو ساعتای ۳هم ناهار خوردم واسه این که این اتفاقات بد از سرم بیرون بره رفتم با کامپیوتر ور رفتم و بعدم آب هویج گرفتمو یه لیوان خوردم یکیم به کیان دادم بخوره یادم اومدم قرصهایی که واسه وزنم قرار بود بخورمو نخریدم به مامان گفتم،گفت :قرص مخمر که نداشت ولی امگا۳ خریدم واست منم نیشام باز شد قرص رو گرفتمو یکمی خوابیدم ساعت۶/۵بود که بیدار شدمaاس داد که:سلام عزیزم خوبی؟گفتم: آره مرسی تو خوبی؟گفت:نه خسته شدم پری(خواهرش) عشق خریده یه سر داره میگرده تو پاساژا گفتم:همه خانوما اینجورین گفت:از صبح تا الان(ساعت۸شب) داره میگرده هنوز هیچی هم نخریده گفتم: خوب بهش بگو بریم دیگه حقش بوده که بیاد خرید تازه زیادیم تو بازار بوده گفت:نه نمیتونم چیزی بگم این ناز نازیه باباست!!!!!!!گفتم: چرا؟؟نمیخوای بگی نه نمیتونی گفت:نه اگه خرید نکنه بعدأ اعصاب همه رو میریزه بهم،یعنی داشتم شاخ در میاوردم چقدر سوار سر خانوادشه چقد دیکتاتور بعدم گفت:بین خودمون بمونه پری خیلی غر غروئه گفتم:آره میدونم اون۱۳بدر که رفته بودین تو جاده گیر افتاده بودین عمت به خاله مرضیه گفته بود پری از بس غرغر کرده دهنمون رو سرویس کرده aهم گفت:غرغرو هست ولی اون دفعه دختر عمم بیشتر از همه غر غر کرد.

خواهرشه دیگه دفاع میکنه ازش ولی اصلا ازین کاراش خوشم نیومد.

بعدش زنگ زدم به مهتا بهم گفت: اشتباه کردی زدی معماری مهندسا همشون بیکارن، گفتم:نمیدونم شاید اشتباه کردم گفت:آره اشتباه کردی من که بهت گفتم پیراپزشکی بزن یکم دیگه حرف زدیم و خداحافظی کردیم،با حرفاش دوباره تو فکر رفتمو یکمی هم دلشوره گرفتم هی به خودم میگفتم: اشتباه کردی،خلاصه یه استرسی به وجودم انداخت،

دیگهaهم اس داد و شب بخیر گفت ولی من تا ۲بیدار بودم نمیدونم چه کنم که زود خواب برم.

خوش گذرونی در شیراز:(

سلام به دوستای گلم آخرین ماه تابستون بهتون خوش میگذره؟ ؟ایشالا که خوش میگذره.

روز سه شنبه از خواب بیدار شدم مامان گفت:امشب میخوایم بریم شیراز ساعت ۱۰حرکت میکنیم هر کار داری انجام بده منم یکم خوابیدم دوباره که بیدار شدم به جهان پناه اس دادم گفتم:من امروز کلاس نمیام.خواستم برم آرایشگاه واسه ابروهام که دیدم ساعت نزدیک ۱۲هست و الان وقتش نیست،به مامان گفتم وای حالا من اونجا چی بپوشم؟هی لباس از تو کمد در میاوردم و میپوشیدم یکی گفتم قدیمیه یکی تنگ یکی گشاد مامانم هی میگفت:وای چقد ایراد الکی میگیری لباسات همه قشنگه یکیو بپوش گفتم:نه یه خرید لازم دارم اونم هی میگفت نه این خوبه اون خوبه (خدائیش ایراد الکی نمیگرفتما) اینم بگم که دائی علاوه بر ما و بقیه خاله و دائی هام خانواده ی سارا(زن دائی محسن)رو هم دعوت کرده بود اینه که نمیشد هر لباسی رو پوشید و خیلی راحت گرفت دیگه اینقد فک زدم که مامانم راضی شد بریم خرید همون موقع aزنگ زد گفت:سلاااام من اومدم اینجا گفتم: سلام بعدم گفتم که شب داریم میریم شیراز گفت:وای یعنی نمیتونی بیای ببینمت؟؟گفتم چرا ساعت۱۰شب میریم میتونم قبلش بیام پیشت گفت:خوبه خدا رو شکر میبینمت فقط چه ساعتی؟گفتم:۶گفت: نه۷باشه هی اصرار کرد منم گفتم باشه همون۷باشه  خداحافظی کردمو رفتم حموم سریع موهامو سشوار کشیدم و اندکی خوشگلاسیون کردم اون مانتو آبی روشنمو با شلوار جین سفید پوشیدم کفشمم سفیدو پاشنه بلند بود مامانم حاضر شد که بریم خرید هنوز تو ساختمان بودیم نگاه گوشیم کردم دیدم ساعت۶هست بهaهم گفته بودم ساعت ۷بریم بیرون یعنی یه ساعته باید خرید میکردیم دیگه سخت نگرفتم گفتمخوب هر وقت زنگ زد میگم بیاد همون جا دنبالم..یه فروشگاه از قبل مد نظرم بود که همش لباس راحتی بود و مانتو و اینجور چیزا نداشت بزرگم بود خوب فروشگاهی که همش لباس راحتیه و بزرگ مسلمأ یه چیزی توش پسند میکنی و دیگه هی نیاز نیست بری این ور اون ور رفتیم اونجا همون دمه در یه لباس خاکستری دیدم که نمیشه گفت تونیکه چون از تونیک خیلی کوتاه تر بود تقریبأ تا پائین باسن ولی خوب گفتم بزار بقیه فروشگاهم دید بزنم که نگاه کردمو آخرشم همون خاکستریه رو خریدم بعد رفتم قسمت شلوارا یه ساپورت که طرحش پلنگی بود ولی خاکستری مشکی بود رو انتخاب کردم البته جنسش پارچه ای بود ولی تنگی و فرمش مثه ساپورت بود خریدیمشون رفتیم شعبه دیگش که دقیقا رو به روش بود که چیزی اونجا خوشم نیومد رفتیم فروشگاه بغلیش یه شلوار کتون مشکی خریدم با یه بلوز قهوه ای ولی لباسا خاکستریمو بیشتر دوست داشتم خرید که کردیم ساعت ۸شد ولی خبری ازaنبود تا۸/۵که زنگ زد گفت الان میام عصبی بودم از نیومدنش ولی خوب چیزی نگفتم چون از بیرون اومده بودم آرایش داشتم ولی پاکش کردمو دوباره آرایش کردم سریع رفتم سر خیابون اونجا منتظرم بود دست دادمو سلام کردم گفتم به به سانتافه نیو مبارک خندید گفت: مرسی، بعد گوشیش زنگ خورد پسر عمش بود بهش گفت باشه صبر کن ۵دقیقه دیگه میام گوشیشو که قط کرد گفتم: ۵دقیقه دیگه میخوای بری ؟؟گفت:آره ببخشید به خدا من پسر عمم زنگزده نمیدونم چی بهش بگم مجبورم برم منم رومو کردم اون طرف از پنجره بیرون رو نگاه میکردم هی میگفت: چرا نگام نمیکنی؟ببخشید مجبور شدم بگم ۵دقیقه دیگه میام راهی نبود دیگه دستمم محکم گرفته بود میگفت:این یه ذرم که کنار همیم قهر نکن خواهش میکنم منم دیگه اخمامو باز کردم یکم حرف زدیم بعدشم رسوندتمو رفتم خونه تا ساعت۱۱/۵هم که چون پیش پسر عمش بود پی.ام نداد وقتی هم که پی.ام داد هی عذر خواهی میکرد بابت اینکه زود رفته منم ناراحت بودم ولی چیزی نگفتم راستش قبلنم اگه ناراحت میشدم نباید چیزی میگفتم اشتباه کردم نمیخوام وقتی میگه بیا ببینمت به این خاطر باشه که گله نکنم میخوام واسه این باشه که دلش تنگ شده. خلاصه گفتم: ناراحت نیستم.مامان اومد تو اتاقمو گفت:امشب نمیریم فردا صبح با خالت میریم وسایلتو جمع کردی گفتم :آره ولی ازونجائی که من خیلی ریلکسم و به خودم سختی نمیدم مامان فهمید الکی میگم صبح که بیدار شدم مامان گفت بدو زود وسایلتو جمع کن تا بریم گفتم: باشه دست صورتمو که شستم خیلی ریلکس رفتم چای بیسکوئیت خوردم همون موقع خاله زنگ زد گفت صبح نمیریم ظهر میریم منم یه نیم ساعتی قبل از اومدنشون وسایلمو جمع کردم خاله اینام اومدنو رفتیم تو ماشین سارا(دختر خالم)هی غر میزد که پس کی میرسیم بلاخره رسیدیم قبل از ما مادربزرگ و بابا بزرگ،دائی رضا و زن و بچه اش دائی محسنو سارا(زنش) اونجا بودن بعد از سلام و احوال پرسی وسائلمونو گذاشتیم تو یه اتاقو لباسامونم عوض کردیم رفتیم تو حال همون موقع دائی محمدرضا و خاله معظمه هم اومدن شربت و میوه واسمون آوردن دائی رضا شلوارک داشت با یه تیشرتی که یکم گشاد بود دائی محسن گفت آماده رقصیااا گفت:امکانات رقص نیست بعدم به شبنم گفت: این چه خونه ایه که دارین؟بابا یه باندی موزیکی چیزی اونم رفت یه فلش گیر آورد زدش به تلوزیونشون و آهنگ گذاشت همه رفتیم وسط و کلی قر دادیم بعدم سمیه زومبا میرقصید ماهم مثلش میرقصیدیم کلی هم جیغ و هورا همراه رقصمون بود.  رقص که تموم شد شام خوردیم که قیمه بادمجون بود با خورشت قیمه و سالاد و ترشی و ماست و دوغ بعد شامم هر خانواده ای رفت تو یه اتاقی بعضیا هم رفتن تو واحد پائینی چون اونم ماله دائی علی ایناست.صبحم کم کم همه بیدار شدن و دور هم صبحونه خوردن بعد صبحونه ام رومینا و شبنم رفتن ظرف شستن تموم که شد با خاله مرضیه و رومینا و شبنم با آوا)دختر کوچیکه ی خاله مرضیه که ۳سالشه( تو اتاق بودیم آوا داشت با محمد(پسره دائی محمدرضا)بازی میکرد بعد شبنم گفت: عمه مرضیه این دخترت میگرده یه بچه پولداری پیدا میکنه باهاش بازی میکنه خالمم خندید گفت آره تازه سارا(اون یکی دخترش۱۰سالشه) هم حتما باید زن یه بچه دکتر بشه یا سهراب باید بگیرتش(داداش شبنم)یا سروش(پسر دائی رضا) یا سینا(که داداشهaهست و میشه پسر بردار شوهر خالم) بعد رومینا گفت:أه أه اسم خانواده اونا رو نیار بچه دکتر باشه چه فائده داره وقتی اینقد خسیسن؟خالمم خندید چیزی نگفت دیگه.به شبنم گفتیم که برو سوغاتیای که بابات واست آورده بپوش ببینیم بعد خاله معطمه گفت که مگه بابات کجا بوده؟؟خاله مرضیه گفت:علی رفته بوده آنکارا واسه سمینار.شبنمم شلوار جینشو پوشید که خیلی خوشگل بود تی شرتش ولی کاملا ساده بود.حرف رومینا رو به مامانم گفتم اونم گفت ولش کن این دیگه از شدت حسادت نمیدونه چیکار کنه. ساعتای ۵/۵بود که با کاردک جمعشون کردم که بریم بازار یعنی تا یکی یکی جمعشون کردیم دهنمو سرویس کردن بعدم رفتیم یه پاساژی که از قبل قرار بود بریم من فقط دوتا مانتو خریدمو یه تیشرت با دوتا تاپ ساده دلم میخواست چیزا دیگم بخرم بخصوص کیف و کفش ولی بقیه گفتن وقت واسه خرید وقت زیاده بیاین بریم یه جا دیگه شبنم بردمون یه کافی شاپ که خدایی هم دنج بود هم شیک کیک شکلاتی خوردیم و شکلات گلاسه و مارگاریتا که کیکش فوق العاده خوشمزه بود بعدم گفتیم مسئول کافی شاپ ازمون عکس گرفت کلی هم خندیدیم و خوش گذشت وقتی رسیدیم خونه بلافاصله شام خوردیم ولی خوب چون پرخوری کرده بودیم نصف بشقاب بیشتر نخوردیم. شام که تموم شد منو سارا یه عالمه ظرف شستیم. تا از آشپزخونه اومدیم بیرون شبنم گفت:آهنگ بزارین امشبم برقصیم خوش بگذره .خودش آهنگ رو راه انداخت تا پلی شد همه ریختیم وسط و باهم رقصیدیم گرم که شدیم کلی هم زومبا رقصیدیم و کلی خوش گذشت ساعت۲/۵هم رفتیم که بخوابیم یکم بهaپی.ام دادم بعدم شب بخیر گفتمو خوابیدم جمعه هم ساعت ۹/۵پا شدم رفتم حموم سر صبحونه هم یه ریز حرف زدیمو خندیدیم ظهرم ناهار خوردیمو شبنم یکم ش.ر.ا.ب کش رفت یه ذره خوردیم خیلی کماا بعدم گیر رفتیم روی پشت بوم سیگار کشیدیم البته همه این کارا محض خنده بود بیشتر راهی شدیم که بیایم من با دائی رضا اینا اومدم.

خوب چند تا چیزه حاشیه ای هم بهتون بگم:

اول اینکه:رومینا و شبنم بازم قضیه کم محلیاشون ادامه داشتو هی میرفتن تو اتاق و بیرون نمیومدن اونجا حرف میزدن.

دوم اینکه:رومینا رو میخوان بفرستن خارج از کشور که اونجا پزشکی بخونه و کل خانواده ازین قضیه خبر داشتن غیر از منو مامانم اینا چون رومینا اعتقاد داره من بهش شدیدأ حسادت میکنم و نباید چیزیو بگه الانم نمیخواست من بفهمم ولی چون همگی میدونستن و نمیفهمیدنم به من نگفته لو رفت.

سوم اینکه:زن دائی سارا به رومینا گفت تشریف بیارین شهر ما بیاین خونمون خیلی خوش میگذره رومینام گفت باشه حتمأ میایم با شبنم چون اونم دوست داره بیاد بعد این حرفش سارا همش میرفت به شبنم میگفت که بیاین پیش ما اونام گفتن باشه و اصلا منو به حساب نیاوردن.

با اینکه ازین کاراشون دلم گرفت ولی مهمونیه عالی بود پر از رقص و شادی خوش گذرونی خدایا شکرت.


دوستهa:

سلام خوبید خوشید؟؟ایشالا زندگیتون پر از شادی و سرزندگی باشه،

خوب تا اونجا بهتون گفتم که از دست aناراحت بودم اونم از صبح به روی خودش نمیاوردو هیچیم نگفت. ظهر خاله مرضیه زنگ زد گفت میاین بریم باهم بریم پیک نیک مامانم گفت:نه ممنون شما برید که کیان فهمیدو کلی گریه کرد گفت: وقتی من نبودم(چون پیش بابام بود)همش میرفتین بیرون الان که اینجام نمیرید  دیگه مامانم دید خیلی ناراحته دلش واسش سوخت و به خاله اس داد:کی میخواین برید؟؟اونم گفت چند دقیقه دیگه مامانم گفت: جاتون تنگ نمیشه ماهم بیایم اونم گفت: نه ،مامان و کیان بدو بدو رفتن حاضر شن منم خواستم مشغول حاضر شدن بشم که یادم بهaافتاد زنگ زدم بهش گفتم: سلام کجایی؟؟گفت: .....رفته بود شهری که توش دانشجوئه یعنی دیگه خونم به جوش اومد گفتم: سریع پا شدی رفتی مرسی واقعا اونم خیلی ریلکس گفت: نه خوب تو جواب ندادی صبح ساعت ۸پیام دادم منم رفتم دیگه،این خونسردیش بیشتر عصبیم کرد خداحافظی کردم ولی ۳۰ثانیه نشد که از عصبانیت طاقت نیوردم دوباره زنگ زدم گفتم:دیشب که قرار بود بریم بیرون گفتی بابای دوستم فوت شده نمیتونستی بیای این قبول ولی حداقل میتونستی بگی نمیام که نگفتی بعدم گفتی شب بهت پیام میدم که ندادی این بار دوم که سرکارم گذاشتی امروزم که فهمیدی ناراحتم کوچیکترین کاری که میتونستی بکنی این بود که زنگ بزنی از دلم در بیاری که اونکارم نکردی،بعدشaهم هی میگفت: آره راست میگی حق با توئه معذرت میخوام.یه جوری میگفت انگار که حوصله نداره و واسه اینکه چیزی نگم دیگه اینجوری میگه بعدم گفتم:من دارم میرم با عموت(شوهر خاله خودم)بیرون گفت:باشه خوش بگذره گفتم: آره حتما خوش میگذره با این ناراحتیای که تو واسه آدم پیش میاری گفت:من که گفتم ببخشید دیگه اونجا خوش بگذرون خداحافظی کردم وقتی گوشیو قط کردم همه حاضر شده بودن بدو بدو مانتو و شالمو پوشیدم همون موقع مامان اومد تو اتاقم گفت:حاضری؟؟گفتم:آره. از چهرم فهمید خیلی عصبیم گفت:چی شده؟؟منم واسش تعریف کردم گفت: این دیگه میخواد تمومش کنه!!!(کلا کوهی از انرژی منفیه مامانم) هیچی نگفتم رفتم کفشامونم پوشیدیم تا رسیدیم پائین ساختمان خاله اینام رسیدن سلامو احوال پرسیو بعدم سوار شدیم یکم جامون تنگ بودو هوام گرم ولی خوب راهش طولانی نبود تو راه آهنگه غمگین گذاشته بودن منم همش با خودم فکر میکردم به کارایه aبه اینکه میدونست ناراحتمو یه زنگ نزد همش به خودم میگفتم دوست نداره چرا خودتو گول میزنی؟داشت گریه ام میگرفت که خدا رو شکر رسیدم زیر یه درخت بندو بساطمونو پهن کردیمو نشستیم آش رشته های خوشمزه ی خالمو خوردیم بعد جوجه زد به سیخ و وقتی پختن خوردیم (البته من با پلو دوست داشتم ولی اینجوری خال خالیم عالی بودن) بعدشم چای خوردیمو تخمه و کلی حرف زدیم(+اندکی غیبت) دیگه جمع و جور کردیم که بیایم خونه تو راه بازم یاد کارایaافتادم نمیدونم چرا از ذهنم بیرون نمیرفت صورتمو گرفتم سمت شیشه و آروم اشک ریختم ساعت۸شب رسیدیم خونه تا لباسامو عوض کردم پی.ام دادم به رضا (خودمم نمیدونم چرا اینکارو کردم شاید چون میخواستم ازaانتقام بگیرم اینجوری شایدم خودمو آروم کنم که اگه اونم نباشه تنها نیستم واقعا نمیدونم چرا اینکارو کردم)البته فقط سلام کردمو حالشو پرسیدم اونم چیزه خاصی نگفت میدونم کارم خیلی اشتباه بود. بعدم aپی.ام دادم گفتم که رسیدم گفت: به سلامتی میشه من یکم درس بخونم یک شنبه امتحان دارم گفتم:باشه ساعت۱۰هم پی.ام داد که از برخورده سردم فهمید هنوز دلخورم گفت :ناراحتی؟ گفتم:نه گفت:من خیلی به کارام فکر کردم فهمیدم کارم اشتباه بوده واقعا ببخشید یه چیزیو میدونستی؟من خیلی دوست دارم گفتم: منم دوست دارم بعدم رفت که باز درس بخونه.منم دیگه آروم تر شده بودم رفتم سراغ کارا و تمرینام یه سری از چیزایی که جهان پناه گفته بودو یادم رفته بود ولی خوب اون چیزایی که یادم بودو کار کردم تا ساعت ۳/۵بعد که از روی صندلی پا شدم تازه فهمیدم چقد دیر وقته و البته گردنمم درد گرفته بود بعد خوابیدم.

شنبه هم ازساعت۷/۵هی بیدار میشدمو میخوابیدم نمیدونم این چه عادت بدیه که جدیدا پیدا کردم،۸:۱۰کامل  شدم بد عادت شدم هی منتظر بودم جهان پناه اس بده بگه عصر بیا که اس نداد خلاصه حاضر شدم و رفتم فکر کنم ۱۰دقیقه دیر رسیدم سر کلاس سلام کردمو نشستم اول مشکلاتی که از جلسات قبل داشتم پرسیدم که خودش یک ساعت وقت برد بعدشم قسمت های دیگه ای از اتوکد رو یادم داد حین یاد دادن دوستش اومد گفت دارم گز میخورم بعد جهان پناه هیچی بهش نگفت دوباره اومد گفت گزه اصفهانه هااا مهندس آورده دوباره رفتو اومد گفت پسته هاش اینقد زیاده جهان پناه خندش گرفت گفت حد اقل بیا تعارف کن اومد من یکی برداشتم سه تا هم جهان پناه برداشت اونم رفت اسم این دوستش الهه است و همسنه جهان پناهه (۲۷سال)جالب اینکه هیچ کدوم قیافه هاشون به سنشون نمیخوره به جهان پناه میخوره۳۱سالش باشه به الهه میخوره۲۳سالش باشه اینقدم این الهه شادو شیطونه که نگو قشنگ رفتاراش مثه یه دختره ۱۵سالست(ازینجور شخصیت ها خوشم میاد)بعد از تجزیه و تحلیل شخصیت همه خخخخ خداحافظی کردمو اومدم خونه تا رسیدم ساعت۱۲/۵بود  لباسامو عوض کردم دیدم aپیام داده کجایی گفتم کلاس بودم الان  خونه ام.

 ناهارم ماکارونی داشتیم که خوردم بعدش یکمی دراز کشیدم که خوابم برد بیدار شدم یکم بهaپی.ام دادم بعدم گفت که میخوام بخونم دیگه پی.ام ندادمو رفتم حموم و زودم اومدم بیرونaهمچنان مشغول درس خوندن بود و خبری ازش نبود یکم بیحال بودم نمیدونم چرا اینجوری بودم اتاقمم شدید بهم ریخته و نامرتب بود ولی حس حالی که جمعش کنم رو نداشتم مهتا هم اس داد:یه زنگ بهم میزنی؟حس حاله حرف زدنم نداشتم گفتم بعد از فیلم بهت زنگ میزنم که رفتم شام بخورم و دیگه زنگ نزدم شامم خورشت بادمجونا اون روزیو گرم کردم بخورم که از بس تو یخچال مونده بودن بی مزه شده بودن البته فقط ماله زمانش نیست ماله اینم هست که مامان  وقتی غذایی اضافه میاد تو ظرف در بسته نمیزارتش میریزه تو یه کاسه همونجوری میزاره تو یخچال اینه که اصلا قابل خوردن نبود منم مجبور شدم یکمی خامه بخورم مطمئنم من در بعد از ازدواجم هرگز زنی مثل مامانم نخواهم شد اگه کلاسم اون ساعت نبود حتمأ ظهرو خودم ناهار درست میکردم بگذریم به مهتا اس دادم:زنگ بزنم؟جوابمو نداد نمیدونستم ناراحت شد یا خواب بود،بعدم پا شدم یه کاپو چینوی داغ زدم بر بدن که بسیار هم چسبید به کارای اتوکدمم رسیدم این اولین باری بود که با جون و دل تمرین نمیکردم بقیه مواقع چون عاشق اینکار بودم به بهترین شکل ممکن انجامش میدادم ولی خوب دیشب فقط اینجوری شد دیگه هم تکرارش نمیکنم دیگه داشتم بند و بساط کارمو جمع کردم که مهتا اس داد گفتم چرا اس دادم: زنگ بزنم جواب ندادی که خدا شکر ناراحت نشده بود و علت جواب ندادنش این بود که خونه عموش رفته بودن،ساعت۳هم خوابیدم،

صبح یک شنبه هم ساعت ۹/۵ بیدار شدم (چون کلاسم ساعت۱۰بود) بدو بدو حاضر شدم و رفتم سمت کلاس نگران دیر رسیدنم بودم وقتی هم که رسیدم ساعت از۱۰گذشته بود ولی جهان پناه هنوز نیومده بود ده دقیقه بعدش اومد بابت تأخیرش عذر خواهی کردو آموزش رو شروع کرد نیم ساعت بعدش یه خانومه دیگم اومد که دانشجوئه معماری بود بعد جهان پناهه زرنگ به دوتامون همزمان با هم یاد میداد یه چیزی به من میگفت یه چیزی به اون وسط کلاس جهان پناه یه لحظه رفت بیرون بعد اون خانومه شروع کرد با من حرف زدن یه سری سولات اون از من پرسید یه سری هم من از اون پرسیدم از رشتت راضی هستی گفت:آره خیلی، بعدم جهان پناه اومدو شروع کرد یاد دادن یه چیزه خنده دار اینکه موس لب تاب اونو گرفته بود بعد نگاه به مانیتور لب تاب من میکرد میگفت إ این چرا حرکت نمیکنه؟من جلو خودمو گرفتم نخندم ولی خودش تا فهمید چه شاهکاری کرده زد زیر خنده تا ساعت ۱هم کلاس طول کشید بعدش رفتم خونه طی یک عملیات سری لب تاب رو بردم داخل تا کسی نبینه مسلما خسته بودم یه کاپوچینو زدم بر بدنو یه ساعتی دراز کشیدم بعد پا شدم خواستم اتاقمو جمع کنم ولی بعدش گفتم جای جمع و جور کردن میتونم یکمی با کامپیوتر بازی کنم(هه) بعدشم آهنگ گوش میدادم واسه خودم.دیگه به خودم زحمت دادم یکم از لباس های اتاقمو تا کردم گذاشتم سر جاشون از aهم خبری نبود چون چهارشنبه بازم امتحان داشت منم مزاحم این بچه مثبتمون نشدم که بخونه،

یه چیزی از صبح فکرمو مشغول کرده بود: گفتم اون موقع از دستa به شدت ناراحت و عصبی بودم پی.ام دادم به رضا و حالشو پرسیدم؟؟خوب قضیه ی رضا به کل حل شده بود و بهشم گفته بودم که یکی دیگه رو دوست دارم ولی خوب با اون احوال پرسی مسخرم دوباره پی.ام دادناش شروع شد نمیدونستم دوباره چی بهش بگم تا این کاراش تموم بشه؟سخت بود واسم بهش بگم دیگه پی.ام نده چون خوده احمقم دوباره بهش پی.ام داده بودم این قضیه اذیتم میکرد تا اینکه به خودم قول دادم اگه دوباره چیزی گفت محکم جوابشو بدم چون واقعا غیر ازaنمیتونم کس دیگه ای رو دوست داشته باشم یا حتی بپذیرمش.

بگذریم شبم داداشم باز گیر داده که ببرینم شهر بازی منو مامان بردیمش اونجا گیر داده بود که سوار این قطار هوایی ها بشیم حالا دفعه قبلم اینو رفته بود و کلی ترسیده بود ولی چون گفتیم اینو نرو گیر داد که همونو میخوام برم بزور بردمش بعدم نشستیم رو نیمکت و بعدم حرکت کردیم سمت خونه اونا رفتن بخوابن منم یه کاپوچینو خوردمو تا ساعت ۳/۵داشتم کارای اتوکدم میکردم بعدش بیهوش شدم.دوشنبه هم ساعت ۸:۵۵از خواب بیدار شدم یعنی من بیدار نشم مامانم اصلا یادش نمیاد پریدما تند تند حاضر شدم به جهان پناهم اس دادم به امید اینکه بگه ساعت۱۰بیا که گفت:همین الان بیا خلاصه حاضر شدمو رفتم کلاس ۹:۴۰تازه آموزشاش شروع شد تا۱۱/۵بعدشم از موسسه اومدم بیرون نمیدونم بخاطر لباسهای رنگیم بود یا چیزه دیگه تو این یه خیابونی که رد شدم ۴یا۵تا مرد تیکه انداختن بهم چقد این جور مردا چندش آورن.رسیدم سوپر مارکت گرمم بود دوتا بستنی فالوده ای خریدم روش نوشته بود بستنی یخی فالوده ای آلبالو لیمو....من اگه جای کارخونش بودم چند تا چیز دیگم قاطیش میکردم:دی

یه آب انگورم برداشتم با یه هات چاکلتو یه کاپوچینو دیگه دل کندم از سوپرمارکت و اومدم خونه:) بازم طی عملیات ویژه لب تابو آوردم داخل اتاقو سریع درو قفل کردمو جاسازیش کردم یه بستنی هم خوردم اصلا شادروان شدم کلی خوشمزه بود بعدش آب انگورمو زدم بر بدن بهaهم پی.ام دادم که جواب نداد تا ساعت۱بود که جواب داد گفت: ببخشید حمید دوستم از آستارا اومده امتحان علوم پایه بده از صبحی پدرمو در آورده گفتم: چرا؟ گفت:امتحان داد بد شد امتحانشو اعصابش خورد شد بعد از امتحان تا الان یه ریز داره سیگار میکشه هر چیم میگم دیگه نکش گوش نمیده (بچه مثبت حالا سیگار کشیدنه حمیدو کوفتش میکنه: دی)

وگفت:شیرین اینقد حرف میزنه که نگو رسما داره کلمو میخوره گفتم:چی میگه؟؟ گفت: همه چی راجع به درساش دوست دختراش شکست عشقیاش زندگیش......گفتم:وای چقد خوب مثه من پرحرفه میخوای اگه شکست عشقیش شدیده بگو تا باهاش حرف بزنم گفت: شیرین بترکیییی.....

رفتم سراغ ناهار که خورشت بامیه بود و در کمال تعجب مزش خوب بود:)بعد از ناهارم بازaپی.ام داد گفت منو حمیدو احسان اومدیم پارک دیگه یکم حرفیدیم عصرم یه کیک کوچولو خوردم با یه لیوان آب پرتغال شامم که نداشتیم بخورم خدائیش من خیلی هم استعداد چاقی دارم که ۴۳کیلو ام والا یکی دیگه تو۲۴ساعت فقط یه بشقاب غذا با بستنیو اب میوه بخوره کلا نابود میشه بگذریم شبم بهaپی.ام دادم خیلی خوش اخلاق تر شده بود یه ریزم قربون صدقم میرفت هرکارم میکردم میگفت اینکارتو دوست دارم اون کارتو دوست دارم:)و منو بسی خرسند کرد شبم ساعت۲/۵خوابیدیم 


وقتیaبد قول میشه+آشنایی ما....

سلاااااام به دوستای گل مجازی روزای گرمتون به خوشی باشه.
دوشنبه ساعت ۸/۵از خواب بیدار شدم میخواستم برم حموم ولی خوب وقت نداشتم بعدم دیدم گوشیم شارژ نداره ساعت ۹هم کلاس داشتم وقت نبود بزنمش به شارژ،(الان میگین آدم چقد ریلکس باشه که ساعت۹کلاس داشته باشه ۸/۵تازه از خواب پاشه ولی کلا آدمه راحتیم دیگه)دیر بیدار شده بودم حتی وقت مسواک زدنم نداشتم صورتمو شستم پریدم آرایش کردم لباس پوشیدم تو راه میخواستم دفتر ۲۰۰برگ بخرم واسه همین نمیدونستم چه کیفیو همراهه خودم بردارم که دفتر توش جا بشه چون من کیف کوچیک دوست دارم اکثر کیفام کوچیکه خلاصه یکیو که اندازش متوسط بود برداشتمو تو راهم رفتم لوازم تحریر دفتر گرفتم دیدم بهلهههه تو کیفم جا نمیشه بزور گذاشتمش داخلش ولی دکمه اش باز موند همونجوری رفتم کلاس منشیش گفت بشینید الان خانوم جهان پناه (من اشتباهی به شما گفتم خداپناه ) میاد نشستم یه خانوم دیگم توی همون موسسه آموزش معماری میده بشدت مغروره واسه همین خوشم نمیاد ازش آدم با شخصیت هیچوقت از خود راضی نیست چقد رفتار و برخورده آدما موثره شاید اون آدمه از خود راضی کارش عالی باشه ولی خوب آدم ازین تیپ شخصیت خوشش نمیاد دیگه دقیقا نیم ساعت بعدش استادم اومد گفت ماشینم بنزین تموم کرده بود کلی عذر خواهی کردو کلاس شروع شد بین کلاس البته کارا شخصیشم انجام میداد واسه همین تا ساعت۱کلاسم طول کشید بعد کلاسمم سر صحبت رو باز کردم گفتم یکی داره معماری میخونه میگه درآمدم خوبه یکی میگه بیکارم یه سره تو دوراهیم گفت به این حرفا توجه نکن الان آیا همه پزشکا درآمد یکسان دارن؟؟؟یا مثلا مهندسای کامپیوتر؟؟؟یا هر شغل دیگه ای؟این بستگی به خود آدم داره که چقدر دنبالش باشی چقد سعی کنی کارتو درست یاد بگیری برو دنبال علاقت و این حرفا رو از ذهنت بیرون کن منم گفتم باشه مرسی و خسته نباشید گفتمو اومدم بیرون رفتم خونه ۴ ساعت رو بی حرکت رو صندلی نشسته بودم خسته شده بودم لباسامو در آوردم آرایشمو پاک کردم صورتمو شستم گوشیمو زدم به شارژ یعنی هنوز روشن نشده به رگباره اس و پی.ام بسته شدم تو گروه لاین گروه واتس آپ چند تا پی.ام اومد که مهم نبودن ولیaو مهتا هم کلی اس داده بودن تازهaعلاوه بر کلی اس دادن۴بارم زنگیده بود و بیچاره نگران شده بود بهش گفتم گوشیم شارژ نداشته و عذر خواهی کردم گفت اشکال نداره ناهارم کباب بود نصف بشقاب خوردم و بعدم رفتم سراغ لب تاب که چیزایی گفته رو تمرین کنم ولی خوب گردنم درد گرفتمو بیخیالش شدم رفتم دوتا استکان چای خوردم لب تابم زدم به شارژ و مشغول سودوکو شدم دوباره لب تابو برداشتمو یکم دیگه کار کردمو تمرینام  تموم شد شامم مرغ خوردیم بعدشم به aپی.ام دادم که رفته بود خوابگاه پیش دوستش منم دیگه پی.ام ندادم زنگ زدم به مهتا اولش فقط شوخی و خنده بود بعدش یکم از استرس هامون واسه دانشگاه حرف زدیم که مهتا گفت ناراحت نباش ما خیلیم خوشبختیم که مشغله ی زندگیمون رشته و شهر واسه دانشگاست نه دور از جون عزیزامون بیمارن نه اونقد فقیریم که از بی پولی بنالیم نه بیماری نا علاج داریم پس زندگیمون خیلیم خوبه بعدشم خداحافظی کردو قط کردیم راستش حرفاش واسم خوب بود ولی اون خیلی چیزا از زندگیه من نمیدونه مثلا اینکه داداشم مشروب خوره یا بابا مامانم از هم جدا شدنو با این حال جنگ و دعوا دارن اینا رو هیچکدوم نمیدونه ولی خوب راست میگه که نباید خودمون رو خوشبخت نبینیم چیزه جالب اینکه از بس حرف زدیم گوشیامون از بی شارژی خاموش شد بهله فقط این خاموش شدن گوشیه که میتونه از فک زدن ما جلوگیری کنه: )بعد از حرفیدنم خوابیدم ساعتای ۲بود که با صدای مامان از خواب بیدار شدم از چهرش معلوم بود اتفاق خوبی نیوفتاده پرسیدم چی شدم گفت داداشت تصادف کرده(مشروب خورده بوده) دوستشم همراش بود کلی ترسید میپرسید کجائی داداشم نمیگفت بهش تا آخرش دیگه گفت کجام مامانمم بدوبدو پوشیدو رفت تا اون رفت یاد حرفای مهتا افتادم همش حس میکردم آدم ناشکریم همش دعا میکردم سالم باشه یه ساعت بعد مامان اومد خداشکر غیر از خراب شدن ماشین اتفاق بد دیگه ای نیوفتاده بود  منم خیالم راحت شدو خوابیدم صبحش باز ساعت ۸/۵بیدار شدم و بدو بدو آماده شدم رفتم سمت کلاسم لب تابم یکم سنگین بود اذیت شدم ولی دیگه چاره ای نبود رسیدم اونجا به منشیش سلام کردم در اتاقش یه در زدمو رفتم داخل شروع کرد به یاد دادن آخرش گفت یه نقشه بهت میدم بکش گفتم نقشه؟!!به این زودی گفت آره میخوام کار کنی یاد بگیری نه فقط جزوه بنویسی بعدم گشتو یه نقشه ساده پیدا کردو بهم داد منم تشکردم بعدم کلی تعریف کرد ازم که تا حالا کسیو ندیدم اینقد پیگیر  منم یه لب خنده ملیح تحویلش دادمو:) خداحافظی کردیمو رفتم سمت خونه لباسامو در آوردمو دراز کشیدم رو تخت چند دقیقه بعدشم ناهار خوردم.خواستم بخوابم که داداش کوچیکم از بس بیخ گوشم حرف زد نتونستم بخوابم منم بیخیال شدم رفتم یه ذره هندونه خوردم ساعتای5بود که دیگه از خواب بیهوش شدم ساعت۷/۵بیدار  شدم خواستم باز یکم تمرین کنم که نشد (کسی غیر از مامانم نمیدونه من لب تاب خریدم چون بلافاصله به مامان میگن تو که پول داری چرا فلان چیزو نخریدی واسه همین باید شبا باهاش کار کنم که همه خوابن به همین دلیل واسم سخته) خلاصه موقعیت تمرین کردن نبود،به مامان گفتم از داداشم پروتئین بگیره (چون باشگاه میره میخوره)ازش ۴تا بسته گرفت هر بستش تو یه لیوان باید حل بشه حل کردمو خوردم یعنی از بد مزگیش هر چی بگم کمه اونا رو که خوردم مامان گیر داد گفت داداشتو میخوام ببرم شهربازی دوست داره تو هم بیای منم با اینکه حس و حالشو نداشتم ولی گفتم باشه حاضر شدمو رفتیم تا رسیدیم کیان(داداشم)رفت سراغ ماشین برقیا و سوار شد دو دور رفت بیرون که اومد گیر داد که بریم قایق سوار شیم داشتم با مامان حرف میزدم گفتم شمام بیا سوار قایق شو حین حرف زدن دیدم بابام کنارمونه اونم اومد قایق سوار شد همراهمون (مثل اینکه این آدم اصلا نمیفهمه طلاق یعنی چی) بعد از قایق سوار شدنم سوار این قطارا شدیم که توی هوا هستن بچه از ترس داشت سکته میکردا ولی به روی خودش نمیاورد دیگه از شهربازی زدیم بیرون و رفتیم پیتزا زدیم تو محیط باز بود و بسیور چسبید ازونجام اومدیم خونه لباسامو عوض کردمو دراز کشیدم رو تخت بهaپی.ام دادم گفت اومدم والیبال بازی کنم ۱ساعت بعدش اومد یکم با هم حرف زدیم تا ساعت۱۲ که خوابش گرفتو خوابید، منم رفتم سر وقته کارم اون نقشه ای که جهان پناه داده بودو بکشم خیلی طول کشید فکر کنم نزدیکه دو ساعت طول کشید ساعت ۲هم رفتم حموم!!!!اومدم هر کار کردم خوابم نبرد که تقصیر خودمم بود نباید عصر میخوابیدم کلا وقتی در طول روز میخوابم شب خواب نمیرم بلاخره ساعت۴خوابم برد!!!امروز ساعت ۸/۵بیدار شدم هرکار میکردم نمیتونستم پا شم اصلا چشام باز نمیشد گوشیمو برداشتم دیدم جهان پناه اس داده که:سلام شیرین جان من امروز واسم کار پیش اومده کلاس عصر باشه بهله از خوش شانسیم کلی لذت بردمو خوابیدم ۱۲بیدار شدم دست صورتمو که شستم مامان ناهار آورده بود خوردمو بهaپی.ام دادم یه سری از جریاناته مارال دختر خاله مهتا رو واسش تعریف کردم اونم هی نظرشو میگفت دیگه ساعت پنج شد و پی.ام نداد که برم کلاس منم رفتم کلاس منشیش نبود مستقیمأ رفتم اتاق جهان پناه یه در زدم اونم گفت بفرمائید و رفتم داخل نشستمو کلاس شروع شد آموزششو دادو آخر کلاسم عکس های دختره دختر عموم رو نشونش دادم که ۲سالشه(یادم رفت تو پستهای قبلی بگم که جلسه اول تا فامیلمو به جهان پناه گفتم اونم گفت نعمت چه نسبتی باهات داره گفتم عمومه جالب اینکه عموم تو این شهر نیستن و خونشون بندره ولی خوب با تعجب فراوان میشناختشون)گفت واای چه نازه خدائیشم دخترش خوردنیه هاا بعدم پولشو دادم ۲۵۰دادم فقط واسه اتوکد که ماله اتوکد دوبعدی بود سه بعدیشو بعدأکه یاد داد بهش میدم.یه چیزی که خوشم نیومد این بود که روز اول نقشه ای که به من داد رو تر و تمیز گشت یه مناسبشو پیدا کرد و پرینت گرفت ولی امروز خودش بصورت دستی با خودکار رو کاغذ کشید خیلی هم بدو شلوغ پلوغ کشید حدسم اینه که چون جلسه های اول بود خیلی خوب بوده ولی حالا که پولشو دادم داره خیلی راحت میگیره همه چیو به هر حال فردا اگه باز اینکارو کنه حتمأ بهش میگم.بگذریم از کلاس بدیو بدیو اومدم سمت خونه توی ساختمان که رسیدم نمیفهمیدم لب تابو چطوری ببرم تو خونه واسه همین گذاشتمش رو یه پله نزدیکه پشت بوم یه پلاستیک مشکیم همونجا بود دادم روش که اگه احیانأ کسی خواست بره رو پشت بوم نبینتش بعد رفتم تو خونه داداش بزرگم که نبود کیان رو هم به مامانم علامت دادم که سرگرمش کنه پریدم رو پشت بوم لب تابو برداشتمو سریع رفتم تو اتاقو در قفل کردم جاسازیش کردم خودم از خنده داشتم میترکیدم جریاناتی دارم با این لب تابه یواشکی لباسامو عوض کردم یه لیوان چای خوردم  و دراز کشیدم شب که شد مامان گفت بیا بریم خونه عمت گفتم نه نمیام شما بریم منم به کارام برسم گفت باشه وقتی رفت زنگ زدم بهaگفت من اومدم وطن:) میخواستم تا رسیدم بیام پیشت که سوپرایز بشی اما کلاس داشتیو نشد ولی خوب عیب نداره فردا همو میبینیم گفتم باشه اشکال نداره بعدم خداحافظی کردمو رفتم سر وقت کارام نقشه ای که داده بود رو کشیدم ساعت ۱۲هم مامان اینا اومدن منم بندو بساطمو به سرعت باد جمع کردم و درو باز کردم اومدن داخل سلام کردمو رفتم تو اتاقم ساعت۲هم خوابیدم و پنج شنبه هم۸/۵بیدار شدم دیدم دوباره جهان پناه اس داده که عصر ساعت ۴بیا کلاس منم باز خوابیدم ۱۰/۵بیدار شدم تازه یادم اومد دیشب که مامان اینا نبودن یادم رفت شام بخورم مثه هر روز رفتم رو وزنه و طبق حدسم اون یک کیلوئی که اضاف کرده بودم رو کم کردم و باز شدم ۴۳ببش از حد بهم ریختم به مامانم گفتم یعنی یک ذره واسش مهم نبود گفت آهااا فقط همین،میدونم همه خانومه توی همه سنی روی وزنشون حساسن ولی من فکر کنم دیگه بیش از حد این قضیه اذیتم میکنه اصلا بهم میریزم عصبی میشم.ناهارم کم خوردم ساعت ۲هم رفتم یه حمومه مشت و ۳/۵اومدم بیرون موهامو سشوار کشیدم تا کامل حاضر شم شد ساعت ۳:۴۵بدو بدو رفتم کلاس دیدم موسسه کلا بسته است زنگیدم به جهان پناه گفت ببخشید تو راهم منم خسته شدم خواستم بشینم مانتوم آبی روشن بود مجبور بودم واسه کثیف نشدنش مانتومو بزنم بالا و بشینم روی یه پله اونجا که نشسته بودم دوتا پسره رد شدن یکیش گفت اوووف چقد چشمائی اخم کردم بعدش گفت آخ ببخشید یادم رفت بگم ماشالا خندم گرفت به حرفش بزور خودمو نگه داشتم تا رفت بعدم جهان پناه اومدو کلاس شروع شد الکی گفتم ۶/۵میان دنبالم(چون باaمیخواستم برم بیرون) ساعت ۶/۵شد سریع اومدم خونه هر چی زنگ میزدم بهaجواب نمیداد اینقد عصبی بودم که حد نداره اس دادم بهش:نمیخوای نیا چرا جواب نمیدی؟ که جواب نداد منم دوباره شروع کردم به زنگ زدن بتز جواب نداد خیلی عصبی بودم واسه همین اس دادم:هر کار دلت میخواد بکن چرا دیگه گوشیتو جواب نمیدی چرا آدمو میکاری؟زنگ زد گفت: ببخشید بابای دوستم مرده اینقد واسش ناراحت شدم که فکرم کار نمیکرد بهت بگم نمیتونم بیام گفتم یه اس دادن مگه چقد طول میکشه؟ها؟گفت:میگم حواسم نبود دوستم باباش مرده بود داغون بود منم دیگه هیچی بهش نگفتم چون بیچاره صداش خیلی میلرزید بعدم گفت مامانمم کلی نگرانم شده زنگ زده گفته کدوم گوری هستی!!!گفتم باشه پس برو خونه شب پی.ام بده گفت باشه بعدم خداحافظی کردیم منم رفتم آرایشمو پاک کردمو صورتمم شستم نشستم رو تخت و وبخونی کردم بعدش رفتم تو آشپزخونه گفتم: مامان چی داری درست میکنی؟گفت: آبگوشت گفتم نه توروخدا یه چیزه دیگه درست کن مثلا غذای مورد علاقم خورشت بادمجون گفت: باش فقط گوشتاشو گذاشتم الان خورشت درست میکنم.منم ذوق مرگ شدم رفتم تو اتاق چند تا از دوستان روزه دخترو تبریک گفته بودن تشکر کردم به چند نفرم خودم تبریک گفتم شبم هر چی منتظر بودمaیه خبری از خودش بده بی فایده بود منم باز یکم به دوستان پی.ام دادمو ساعت۲خوابیدم امروزم از ساعت ۶/۵هی یه ساعت میخوابیدم هی بیدار میشدم تا آخر ۱۱کامل بیدار شدم دیدمaاس داده که سلام خوبی کجایی منم گفتم سلام خونه ام دید خیلی سرد برخورد میکنم فهمید ناراحتم ولی اصلا به روی خودش نیورد و دیگم پیامی نداد همیشه وقتی از دستش دلخورم اونم پا به پام پیش میره و سرد برخورد میکنه که حتما اینو بهش میگم.
دوستان من قبلا قضیه آشنایمونو گفتم ولی چون اون پست عنوان نداره پیدا کردنش سخته واسه همین برای دوستایی که سوال کردن تو ادامه مطلب نوشتم شما که از قبل میدونین نمیخواد بخونید چشای قشنگتون خسته میشه.روز خوبی داشته باشید بای بای


 
ادامه مطلب ...