دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

.aبا دستهای زخمی....

سلام دوست جونا....
اول پستم بگم که بنده الان یک عدد شیرین ۴۳/۵کیلویی هستم یعنی نیم کیلو اضافه کردم این برد غرور آفرین رو به خودم و تمام هم میهنان تبریک میگم:دی
جدای از شوخی درسته نیم کیلو خیلی کمه ولی خوب وزنم کم کم بالا میره دیگه، مرسی از دوستای گلی که راهنماییم کردن.
چهارشنبه ساعت۹/۵بیدار شدم یه آب هویج خوردم بهaپی.ام دادم گفت که: اومدم سر باغ بابا،مشغول بود منم دیگه مزاحمش نشدم،یه ساعت بعدش اس دادم گفتم: الهام ف دیشب گفته که میتونم برم یزد دانشگاه تو تکمیل ظرفیتا، بلافاصله زنگ زد گفت:ببین من دوست دارم تو شهری که هستم تو هم همون جا دانشجو باشی چون مسلما ترجیح میدم پیش خودم باشی ولی نمیتونم اینقد خود خواه باشم که بهت بگم حتما باید بیای پیش من ، خوب شهری که من توش دانشجوام خیلی کوچیکه هرچند یزدم همچین شهر خوبی نیست ولی ازینجا خیلیییی بهتره اگه واقعا میخوای برو همونجا و نگران این نباش که من ناراحت شم من هر جا تو خوشحال باشی دوست دارم همونجا باشی آخر هفته ها خودم میام دنبالت میارمت پیش خودم نگران ندیدن منم نباش، گفت:من خیلی امتحان دارم شاید اگه بیای اینجا هر روز نتونم ببینمت چون هم پری اینجاست هم امتحاناتم خیلی زیاده ولی دو روز یکبار حتما میبینمت،گفتم:نمیدونم تصمیم گیری واسم سخته گفت فکراتو بکن حالا خداحافظی کردیم منم رفتم تو سایت که ببینم چطوریه متوجه شدم که الان نمیتونم برم اونا ترم بهمنی هستن و تکمیل ظرفیتم همون موقع اعلام میکنن یعنی به هر حال من باید برم دانشگاه بعدش اگه خواستم انتقالی میگیرم در نتیجه رفتن تو شهری که aهست قطعی شد. به خودشم خبر دادم،به مامانم گفتم چی گفته بعد میگه این دوست داره تو بری پیشش یا الکی میگه؟(حالاaبیچاره ازون روز هزار بار گفته که بیا پیشم خیلی از اومدنت اینجا خوشحال میشم)گفتم:نه مامان الکی نمیگه، گفت: باشه بیا ناهار بخور،که بز قرمه بود وبازم نتونستم بخورم ۴تا قاشق خوردم بعدش چیپس خلال خوردم چون پر کالریه و شاید بتونه ناهار نخورده رو جبران کنه،بعد ناهارم مشغول کشیدن نماهایی شدم که جهان پناه گفته بود یه قسمتشو اتوکدی کشیدم که سخت ترین قسمتش بود بعدم سیوش کردم و یکم تو نت گشتم و داشتم معماری های مدرن جهان رو میدیدم یه سری پلان گرفتم از نت بعدم بهaگفتم ساعت۵تا۷کلاس دارم بعدش بیا دنبالم، به جهان پناه اس دادم گفت کلاستون باشه واسه شنبه در نتیجه کلاس کنسل شد منم مشغول کارام شدم ساعت۶/۵بهaگفتم نرو دمه کلاس بیا نزدیک خونه دنبالم خودمم به مسائل خوشگلاسیون رسیدم و همون لباسای که اون دفعه گفت خوشگلن پوشیدم و رفتم بلافاصلهaهم رسید دست دادیمو سلام احوال پرسی گفت:چه خبر از فالگیر؟بعدم زد زیر خنده گفتم:کوفت منو مسخره میکنی؟گفت:آره گفتم:حالا که اینجور شد فالگیره خیلی هم راست گفته که دلت پیش یکی دیگه است، گفت:خیلی رو داری شیرین اگه دلم یه جا دیگه بود مجبور بودم به تو بگم دوست دارم؟گفتم:آره بعدم خندیدم گفتم افرین دیگه منو مسخره نکن که حالتو میگیرم.خندید و چیزی نگفت،مهتا زنگ زد بهم گفت میشه واسم شارژ بخری؟گفتم:آره بعدم گفت: از اون دائیت که خارج از کشور دکترا میخونه میشه بپرسی چطوریه شرایطش؟بعدم پرسید کجایی؟گفتم:باشه واست میپرسم،با رومینا اومدم بیرون گفت: سلام برسون خداحافظی کردم بهaگفتم:رومینا جون مهتا جون سلام رسوند: دی خندید گفت:دیوونه، یه شارژم واسه مهتا خریدم،رسیدیم باغشون درش قفل بود aهم کلید رو اشتباهی آورده بود من که ناراحت نبودم گفتم میریم یه جا دیگه اما خودش خیلی عصبی بود بلاخره از رو دیوار رفت درو باز کرد رفتیم تو دیدم دستش یکیش خونی شده یکیشم کلا پوستش رفته خیلی بد جور زخمی شده بود دستش کشیده شده بود رو دیوار سیمانی،گفتم خیلی میسوزه؟گفت: نه بابا چیزی نشده که، ولی خیلی بدجور بود، گفتم اون روزا که بد اخلاق بودی هر چی میگفتم چته یا نمیگفتی یا میگفتی بعدا میگم حالا بگو چت شده بود، گفت:ولش کن گفتم:منو که میشناسی تا نگی ولت نمیکنم بگو گفت:من نزدیک بود مشروط بشم ۶ماه از دانشگام عقب می افتادم اینو به هیچ کس نگفتم حتی به خانوادم نمیدونستم چطوری بهشون بگم تو قبل از دوستی با من خیلییی پاک بودی حرفات یادم نمیره(چون من بهش گفته بودم احساس ناپاکی میکنم) بهش گفتم: این انتخاب منم بوده تو که بزور نیومدی تو زندگی من، گفت:نمیدونم چی بگم فقط اینو بگم که اینقد به این موضوع فکر کردم که وقت فکر کردن به درس و دانشگاهم رو نداشتم ولی خداروشکر مشروط نشدم، سعی کردم آرومش کنم ولی دروغ چرا خودمم اونو مقصر میدونم ولی عذاب وجدانش اینقد شدید هست که دیگه حرفی نزدم،نمیدونم چرا ناخداگاه اشکم در اومد ازینکه جلو روش گریه کنم متنفرم ولی نتونستم جلو خودمو بگیرم ازین قضیه هنوزم عصبی ام،اونم دید حالمو دیگه هی شروع کرد به شوخی کردن گفت:حالا که مشروط نشدم و کلا بحث رو عوض کرد مامانش زنگ زد بهش که آمار بگیره ببینه کجاست؟؟گفت باغم اومدم پاسور و یه سری وسایل بردارم،بعدم پسر عمش هی زنگ میزد نگو نگهبان باغ نبوده aو پسر عمش باید میرفتن اونجا میخوابیدن البته اون موقع فکر کردم واسه تفریح میرن خلاصه تا ساعت ۹:۱۵بود که دیگه گفت بریم رفت تو آشپزخونه آب بخوره ریخت رو خودش مسخرش کردم بعد بطریو داد به من میگفت: تو لیوان نخور تو بطری بخور اومدم بخورم فهمیدم نقشه ی شومی داره:) گفتم:میخوای بزنی تو شکمم آب بریزه روم؟گفت: میخواستم بزنم زیر بطری که قشنگ مانتوت شسته شه گفتم: خوب که اینکارو نکردی چون کل هیکلتو خیس میکردم:) خواستیم بریم گفتم: پاسورا رو هم بردار گفت:بزار تو کیفت گذاشتمشو اومدیم بیرون وااای اینقد تو باغ تاریک بود،گفتم: وای فرو نریم تو خاک گفت:شیرین مگه اینجا باتلاقه(خودم فهمیدم چه سوتی عظیمی دادم:دی)سوار شدیم تو ماشین هی آهنگ عوض میکردم آهنگ همین خوبه ابی اومد سریع زد بعدی گفتم :چرا زدی جلو از این آهنگ خاطره بدی داری؟گفت:بخدا با هیچ دختری اینو گوش ندادم:) رسیدیم من سر کوچه پیاده شدم تا رفت زنگ زدم بهش گفتم:ورق هاتو از من نگرفتیا تو کیفمن گفت:اشکال نداره بزار باشن منم رفتم مغازه بستنی فالوده لیمویی گرفتم با دوتا کرم شکلات و رفتم خونه.
بستنی کیان رو بهش دادم خودمم لباسامو عوض کردمو خوراکی هامو زدم بر بدن بعد نشستم پشت لپ تاپ دیدم اون چیزایی که قبل از بیرون رفتنم کشیدم تو فایله ذخیره شده نیستن دیگه کلی لب و لوچم آویزون شد رفتم تو تختم ساعت۱بود کهaاس داد:شب بخیر گفتم: واقعا که گفت:چرا؟گفتم: هیچی شب بخیر ،پنج شنبه ساعت۹/۵بیدار شدم دیدمaاس داده که:صبح بخیر، من دیشب تو باغ بودم پیش پسر عمم چرا زود ناراحت میشی من واقعا نمیتونستم دیشب بهت پیام بدم، منم بحث نکردمو گفتم: باشه اشکال نداره کجایی؟گفت: سر باغی که بابام تازه خریده، گفتم:آره خوبه مشغول باش پزشک مملکت سر باغ خخخخ گفت: باشه مسخره کن دستم که بهت میرسه دیگه رفتم ناهار خوردم که ماهی بود،ماهی از محدود غذا هاییه که مامان خوب درست میکنه تازه همراشم یه عالمه چیپس خلال خوردم جاتون خالی بسیور چسبید بهaاس دادم تا ساعت۴تو باغ بود پرسیدم که دستت خوب شده؟؟گفت:اره خوبه فقط سرما خوردم گفتم: تو این فصل؟چرا؟گفت:دیشب که تو باغ خوابیدم پتو نبرده بودم شب سرد شد،گفتم :حقت نیست حالا دعوات کنم؟بدون پتو هیشکی میخوابه اونم جای سرد؟گفتم: خدایی حق داری کارم بد بود گفتم:گلو درد داری گفتم نه چیزه خاصی نیست،
سر شبم رفتم اون طرح دیروز رو از اول کشیدم تقریبا ۵۰%رو کشیدم بقیه اش هم گذاشتم برای فردا مهتا اس داد گفت:آزادم هیچی قبول نشدم،واقعا واسش ناراحت شدم گفتم: اشکال نداره سال دیگه میری گفت :امشب باید تا صبح باهام حرف بزنیا گفتم:باشه ولی خودش از ساعت۱۲/۵به بعد دیگه اس نداد احتمالا خوابیده منم ساعت۳اونم بزور خوابیدم،
راستی امروز کلی پرخوری کردم ولی متاسفانه قرصا امگا۳ رو یادم رفت بخورم باشد تا رستگار شویم:)
نظرات 3 + ارسال نظر
نسرین یکشنبه 23 شهریور 1393 ساعت 09:38

سلام عزیزم
دوتا پستت رو خوندم واسه اشکان متاسفم الان باید حامی مادر و تو وکیان باشه!
خدا رو شکر دانشگاه رشته خوبی قبول شدی درس وندن واقعا مسیر زندگی ادم رو تغییر میده
و واقعا خوشحال شدم داری برنامه چاقی رو اجرا می کنی و نتیجه گرفتی!

واقعا نمیدونم چی راجع به داداشم بگم جز ازار چیزی نداره

کمکای تو باعث شد عزیزم

گندم شنبه 22 شهریور 1393 ساعت 00:31

شیرین خانوم اگه اهل شکلاتی، شکلات های "اسنیکرز" محصول هلند خیلی خوبن واسه چاقی. یکیش 1500 تومنه، اگه اضافه بر غذای هرروزت، سعی کنی روزی یه دونه هم از اونا بخوری، ماهی 2 کیلو چاق میشی.

میخرم اتفاقن سر کوچمون یه شیرینیو شکلات فروشی هست مرسی از اینکه بی تفاوت نیستی و راهنمائیم میکنی

آوا جمعه 21 شهریور 1393 ساعت 21:27

سلامشیرین جان.
خوبی عزیزم؟
ممنون که میای.
آره خوب این گیردادنا همش به خاطر علاقه ست اما نمیشه که به خاطر علاقه منو از حق طبیعی خودم محروم کنه.

تو وبت جواب میدم گلم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.