دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

تولد محبوبه...

سلام دوستان ایشالا که حاله همتون خوبه و زندگیتون آرومه،و یه دنیا آرامش داشته باشین چیزی که بیشتر همه چیز نیازمندشیم.

امتحان بعدیم یکم تیره و کلی وقت دارم این چند روز همش بخورو بخواب بودم شیوام که همش با امیر(دوست پسرش)میره بیرون یعنی میشینه برنامه میریزه که چجوری هم درس بخونه و هم بره بیرون پسره طاقت دوریه شیوا رو اصلا نداره و و هر روز باید ببینتش، اگه بخوام صادقانه بگم گاهی اوقات بهش حسادت میکنم که اینقد یکی دلش واسش تنگ میشه امیرحسین هیچوقت اینقد دلش واسه من تنگ نمیشه امروز خیلی با خودم فکر کردم یاد حرف های شوهر خالم افتادم که میگفت هیچوقت خودتو با کسی مقایسه نکن چون نابود میشی،واسه همین دیگه اصلا فکر به کارای شیوا نمیکنم که خودم اذیت بشم،

دیروزم شیوا با امیر رفته بود بیرون منم تو اتاق تنها بودم نمیدونم چرا اینقدر دلم گرفته بود انگار درو دیوار داشتن منو میخوردن امیرحسین اس داد بهش گفتم دلم گرفته گفت پس حاضر شو بریم بیرون منم حاضر شدم اصلا دلم نمیخواست خودم بهش بگم دلم گرفته که اونم بگه بیا بریم بیرون دوست دارم خودش همیشه بگه ولی دیگه مجبور شدم خیلی دلگیر بود، اومدم دنبالم کلید خونه حسین (دوستش) رو هم گرفته بود گفت بریم اونجا گفتم بریم، تو راه گوشیش اس اومد گفتم کیه؟بدون اینکه نگاه کنه گفت هانیه(هم کلاسیش)گفتم ببینم چی نوشته؟گفت نه نمیشه یه چیزی گفته حالا میخونی ناراحت میشی گفتم نمیشم میخوام ببینم چی گفته، اما نذاشت منم اخمامو کشیدم تو هم رفتیم خونه حسین اونجا هم همینطور بودم اونم گوشیشو برداشت گفت نگاه حسین اس داده بیا نگاه کن گفتم نمیخوام گفت باور نمیکنی حسین بود؟گفتم چرا باور میکنم حسین بود ولی تو فکر کردی هانیه است و نخواستی من بخونم این یعنی هانیه یه چیزی بهت میگه که نباید من بدونم گفت:من بهت گفتم که با هانیه دعوام شده گفتم حتما الان اس داده که ازت انتظار نداشتم و اینا تو هم که حساسی ناراحت میشی، گفتم:من بچه ام که اینجور دلایلی واسم میاری؟ گفت: شیرین بسه دیگه من ایقد عصبی ام میام پیش تو توهم که ایجوری میکنی یکم آرامش بخش باش لعنتی، منم دیگه هیچی نگفتم که کارم خیلی اشتباه بود دیگه عادی شدمو مثل همیشه گفتمو خندیدیم کلوچه های حسینم آورد و داد به من دیگه برگشتیم کلا یه ساعت وقت داشتم و باید برمیگشتم خوابگاه تو راهه برگشت ازش پرسیدم اگه من نگفته بودم دلم گرفته نمیومدی پیشم؟گفت راستشو بگن نه، همون لحظه یه چیزی سنگین اومد رو دلم اینقد بهم ریختم که هیچی نتونستم بگم اومدم خوابگاه اونم با احسان و حمید رفت بیرون و نه شببخیری گفت نه چیزی منم خوابیدم ولی چون با ناراحتی خوابیدم ساعت ۴بیدار شدم دیدم تو واتس ازش پی ام اومده که بیداری؟ماله ساعت ۱بود که من نت نداشتم همون موقع پی.ام دادم: دیدی که پی.امت دلیور نمیشه یعنی نت ندارم نباید اس میدادی؟بخاطر کارات تا این موقع بیدارم أه،  ساعتای ۹که بیدار شد پی.اما رو خوند نوشت خاک تو سرم من اصلا نگاه نکردم ببینم پی.اما دلیور شده یا نه دیدم جواب نمیدی گفتم حتما خوابی شرمنده که به خاطر من تا اون موقع بیدار موندی یه ۳،۴باری هم عذر خواهی کرد منم گفتم اشکال نداره ظهرم دو سه باری زنگ زدو حرف زدیم بازم ازش پرسیدم اگه دیروز من نمیگفتم دلم گرفته تو نمیومدی ببینیم؟بازم گفت راستش نه.

نشستمو فکر کردم حرفاش آتیشم زد و اس دادن دیروز اون دختره هانیه، بدتر ناراحتم میکرد،

پاشدم غذا درست کنم تا سرگرم بشم فکر میکردم هرکاریم که کنم فکرم مشغول میمونه ولی خوب اینجوری نبود آشپزی که میکردم حواسم به غذام بود و به هیچی دیگه فکر نکردم غذام درست شدو شیوام اومد ناهار خوردیم و رفتم دراز کشیدم کتابی که دیروز دانلود کرده بودم داشتم میخوندم کتاب "مردان مریخی و زنان ونوسی"  حس کردم این کتاب میتونه بهم کمک کنه که موثرم بود و کمترین فایدش اینه که سرگرمشم و فکرم مشغول امیرحسین نیست،  حدود ۶۰صفحه ای از کتاب خوندم و بعدم بقیه اش رو گذاشتم واسه فردا شیوام مثل هر روز داشت آماده میشدو آرایش میکرد که بره پیش امیر، منم یه لیوان کاپوچینو خوردم و تصمیم گرفتم فیلم راز رو ببینم خواستم با گوشی ببینم دیدم سخته و با لپتاپ ببینم بهتره گذاشتم و با دقت دیدمو گوشش کردم قبلا هم دیده بودم ولی این دفعه تصمیم گرفتم خیلی ول کنش نشم و بارها و بارها گوشش کنم تا ببینم نتیجه میده یا نه البته باید باورش داشته باشی،یکم که ازش گذشت امیرحسین زنگ زد و حرف زدیم گفت رفتم خونه حسین احسان و حمید رو ببینم بعدم رفتم کلاس و دوباره اومدم خونه حسین و ناهار ماکارونی بی نمک خوردم گفتم حسین کدبانو شده واسه شما غذا میپزه گفت آره جونه عمش لم داده بود اونجا، حمید اینا درست کردن، بعدم گفت یکی از امتحانام رو حذف کردم چون پشت سر هم بودن و نمیشد خوندشون گفتم تا حالا درس حذف نمیکردیا گفت نه این دیگه مجبور شدم بعدم گفت فردا کنفرانس دارم که خیلی هم سخته گفتم پس حسابی بخون بعدم رسید خونه و خداحافظی کردیم،

محبوبه اومد تو اتاقمون گفت بیاین تو حیاط شیرینی بخوریم آخه تولدش بود ما هم گفتیم باشه نیم ساعت بعد شیوا گفت بیا بریم و رفتیم دیدیم تو حیاط نیستن ماهم رفتیم تو اتاقشون خودشو سحر بودن شیرینی و تخمه خوردیم بعدم آهنگ گذاشتیم و رقصیدیم محبوبه گفت من میرم اسپیکر پیدا میکنم بریم تو حیاط برقصیم رفتو با اپیکر اومد از اتاق اومدیم بیرون منو محبوبه جلو تر میرفتیم گفت:شیرین گردنت چرا کبوده؟هه آثار جرم،بلهههههه شاهکار امیرحسین خان بود یعنی از خجالت داشتم آب میشدما گفتم برو بابا ولی باید کرم میریخت گفت شیوا بیا گردن شیرین رو آخه بیشعور چکار داری به بقیه دیگه اطلاع میدی؟یه دنیا هم جلو شیوا خجالت کشیدم البته الان اصلا اون حس شرمندگی شدید رو ندارم چون به اونا ربطی نداره ولی اون لحظه بی اقرار آرزو داشتم برم تو زمین،ولی ظاهر خودمو حفظ کردمو به روی خودم نیاوردم رفتیم تو حیا منم لپتاپمو آوردم و آهنگ گذاشتیم اینقد دست زدیمو جیغ کشیدیمو رقصیدیم که از نفس افتادیم ساعت ۱/۵هم تموم شدو اومدیم تو اتاق به امیرحسین اس دادم گفت که معین(دوستش)بهش کتاب رو اشتباهی داده و نمیتونه واسه کنفرانس فردا بخونه،

گفتم ساعت چند کنفرانس داری؟گفت ۸گفتم ساعت ۶زنگ بزن معین رو بیدار کن ازش کناب بگیر یه دوساعتی بخون حداقل گفت:باشه بعدم گفتم :میخوای بخواب که فردا زود پاشی گفت:نه خوابم نمیبره تا ساعتای ۲/۵اس دادیم بعدش خوابید،

 

....

سلامی دوباره به همه ی دوستان خوبین؟؟خوشید؟؟

باید بگم که هنوز دو دلم دیروز تا زمانی که اون پست رو گذاشتم خیلی آشفته بودم از یه ور حس میکردم خیلی کوچیک شدم که در مورد ازدواج بحث کردم از یه ور میگفتم خوب اون خودش بحثو شروع کرد خودش خواست،یه لحظه میگفتم باید رهاش کنم یه لحظه میگفتم نه چرا رهاش کنم باید فرصت بدم بهش چون موقعیتشو الان نداره خلاصه مدام با خودم درگیر بودم الان یکم حالم بهتره هنوزم یه لحظه خوبم یه لحظه آشفته ولی از دیروز خیلی بهترم،

مرسی از کسایی که راهنماییم کردم و یه عالمه دلگیری از کسایی که سکوت میکنن شاید نظر شما تو زندگی من اثر خیلی بزرگی بزاره پس بهتر نیست وقتی کمکی از دستتون بر میاد اونو از کسی دریغ نکنید؟اونم از آدمی که آشفتهـ ست؟

دو دل

سلام دوستای گلم هر کسی که این پست رو میخونه ازش تمنا میکنم راهنماییم کنه.
چهارشنبه با امیر حسین رفتیم بیرون گفت در مورد من با باباش حرف زده و باباشم گفته که نه و من نمیزارم این دخترو بگیری هنوز تازه به مامانش نگفته که صد در صدم اگه میگفتم مخالفه، 
امیرحسین ۳سال دیگه درسش تموم میشه  دوسالم سربازه، کمه کم ۵سال دیگه شرایط ازدواج رو داره، که البته مشکل ما زمان نیست مخالفت خانوادشه شما میگید راهه منطقی چیه؟ میگید به پاش بشینم که ببینم خانوادشو میتونه راضی کنه یا نه؟
یا بعد از این همه مدت رهاش کنم و برم پی زندگیم؟با توجه به اینکه خاستگاری مثل اون ندارم

امتحانات چگونه گذشت

سلام به دوستای عزیزم ایشالا که همگی خوبید.

خوب اول یه گذری بزنم به این مدتی که امتحان داشتم، 

امتحانم (اونی که روز قبلش خیلی ریلکس رفتم بیرون و شبشم رفتم کنسرت) نمرم شد ۱۶/۵ باورتون میشه من ساعت ۱شب شروع کردم به خوندن؟!!!یعنی یه هایپ خوردم که خواب نرم ساعت۱تا ۵صبح  خوندم یه یک ساعت و نیمی خوابیدم و دوباره شروع کردم به خوندن تا ناهار ،بعد از ناهارم دوباره استارت خوندن رو زدم تا ساعت ۳بعدم شروع کردم به خوشگلاسیون و لباس پوشیدم رفتم یونی همش حس میکردم همه چی یادم رفته ولی طبق معمول ریلکس و بی استرس رفتم سر جلسه امتحان بعضی سوالا تستی و بعضی ها هم تشریحی بود، تشریحی هاش دو تا سوال بودن که جواباش خیلی طولانی بودن اصلا جواب ندادم ولی تستی هارو جواب دادم امتحان که تموم شد با مهسا و کیوان و حسین کلی مسخره بازی در آوردیم گفتم:من در بدترین حالت۱۵میگیرم که دیدین ۱۶/۵گرفتم به هرکیم میگفتم:ساعت ۱شب شروع کردم به خوندن باورش نمیشد.واسه امتحان تاریخمم روزش نه درس خوندم نه استرس داشتم ساعت ۱/۵شب تازه شروع کردم به خوندن و تا صبح که امتحانش بود تمومش کردم اینم بگم که امتحان تاریخم با ریاضیم تو یه روز بودن یکیش ۸تا۱۰یکی هم ۱۰تا۱۲و کلا یه روز هم وقت بود من ریاضی رو مطلقا نخوندم و فقط تاریخ خوندم و هر چی هم بچه ها گفتن ریاضی امتحان نده میوفتی حذفش کن ترم بعد بر میداریم ولی گفتم من هیچی هم که نخوندم چون سر کلاس بودم نمره پاسی رو میارم خلاصه که رفتم سر جلسه بعد از خوندن سوالات گفتم عجب غلطی کردم اومدم امتحان دادم و حسابی پشیمون شدم بعدشم امتحان تاریخ دادم که نمرمون رو نداده ولی مطمئنم خیلی خوب بود نمره ریاضیمم شد ۱۰هر چند خیلی افتضاحه ولی خوشحال شدم یه درصدم فکر نمیکردم پاس شم کسایی میگفتن امتحانشون خوب بوده اکثرا۸یا۹گرفته بودن از نمره ۱۰حسابی خرسند شدم دو تا امتحان دیگمم یکی رو ۱۸شدم یکی هم۱۸/۵در مجموع از امتحانات راضی بودم جز یه درس که مطمئنم میوفتم و متاسفانه ۳واحدی هم هست این از امتحاناتم.

پنج شنبه روز انتخاب واحد بود خونه مادربزرگ بودم با بچه ها(حسین هادی الهه مهسا و کیوان) که میخواستیم باهم برداریم حرف زدم همه انتخاب واحد کرده بودن برنامشون رو واسم فرستادن که مثل هم انتخاب واحد کنیم دیدم نه تنها یه درس بلکه دوتا از درسا اصلی و اختصاصیم رو نمیتونم با بچه ها بردارم چون اون استادی که مورد نظرم بود ظرفیت کلاساش تکمیل شده بود اعصابم ریخت بهم یهو اشکام ریخت میدونم کار بچگانه ایه ولی واقعا تحمل کلاس عملی ۴ساعته بدون دوستانی که باهاشون صمیمی هستی سخته اونم وقتی از استاد بدت میاد و دو از کلاسامم اینجوری شد به شدت عصبی بودم خالم گفت: تو زمان حذف و اضافه میتونی درستش کنی و معمولا ظرفیت کلاسا بیشتر میشه ولی من همچنان عصبی بودم ظهر خوابیدم که بهتر شم وقتی بیدار شدم دست و صورتمو شستم خاله مرضیه هم اومده بود چون شوهرش استاد دانشگاست ازش پرسیدم گفت:۱۰۰%اینجوری نیست اما گاهی وفتا تو حذف و اضافه ظرفیتا بیشتر میشه از هرکی میپرسیدم همین رو میگفت شاید،احتمالا،ممکنه.....خلاصه هیشکی جواب قطعی نداشت منم خیلی ناراحت بودم من از جمله آدمایی بودم که با کلی شادی و انرژی میرفتم دانشگاه و از همه چیش لذت میبردم ولی این موضوع باعث میشد فقط دانشگاه رو تحمل کنم تا تموم بشه، سر ناهارم یه سردرده بدجور شدم که ماله ناراحتیم بود.

بیخیال موضوع نشدم ولی خودمو سرگرم میکردم که کمتر بهش فکر کنم.

چند تا چیزم در مورد جزئیات خونه مادربزرگ بودنم بگم:

خاله ی گرام رومینا خانوم با دوستش تشریف برده بودن بندر واسه خرید چون یه ماه دیگه دارن تشریفشون رو میبرن هند جالب اینجاست که میدونست من امتحانام داره تموم میشه و میام ولی صبر نکرده بود و سریع رفته بود روزی که من رسیدم اونم از سفرشون تشریف آوردن حالا بماند که دوستش دهنشو سرویس کرده بود از بس خسیس بازی و زرنگ بازی در آورده بود قربون خدا برم که جای حق نشسته صبر نکرد من بیام با دوستش رفت اونم خوب گند زده بود بهش، یه سره هم میگفت جنسا یا خوب نبودن یا جز بودن یا گرون بودن یا تنوع نداشتن چیزه جالب اینکه هر جا بره همین رو میگه!!!بی اغراق میگما یعنی تو هر شهری که بره همین رو میگه مثلا تابستونی از میلاد نور کلی چیزا شیک و قشنگ خریده بود خدائیش همه عالی بودن از لوازم آرایش گرفته تا لباس بیرونی و مجلسی و ...همه چی عالی بود گفتم چقدر خوب خرید کردی بلافاصله گفت:وای نه خیلی بد بود اینقدر گرون بودن خوب عزیزه من میخواستی از میلاد نور لباس ارزون بگیری؟خوب واضحه که گرونن اگرم بره جایی که دست فروشن میگه خز بودن و اینا چون میترسه بعدش بریم جایی که اون خرید کرده خرید کنیم یک بارم نشده بگه رفتم خرید خوب بود، این از این دوم اینکه من میخواستم برم یه عالمه خرید کنم از تعطیلیم استفاده کنم برم این شهر اون شهر ولی مادر ساده ی من توی روی رومینا گفت:فردا میریم اونم سریع گفت:به منم خبر بدین منم میام!!! حالا اینکه رفته گشته و منو نبرده تا حدی حق میدم بهش ولی من شخصا اگه نخوام کسی تو سفر ها و تفریحام به هر دلیلی همراهم باشه دیگه ازشم انتظار ندارم منو تو سفراش شریک خودش کنه این خودخواهیه نه؟؟

مامانمم گفت: باشه خواستیم بریم خبرت میکنیم شبم اونجا خوابیدیم و صبحش اومدیم خونه خواستم به مامانم خودخواهیه خواهر عزیزش رو بگم ولی میدونستم تا بگم شروع میکنه به دفاع کردن ازش فکر کنم مامان من تو دنیا استثناست!!! درسته خواهر و برادر مثله جونه آدمن و عزیزن ولی بچه ی آدم یه چیزه دیگست فکر کنم مامان من تنها کسیه که خواهر برادراشو به بچش ترجیه میده، وااای چقد غیبت کردم سبک شدم:)))

یکشنبه ساعت۹/۵بیدار شدم تا از اتاق رفتم بیرون مستقیم رفتم تو آشپزخونه دیدم یه نایلون هست توش شکلات کاکائو هست با چند تا کیک کاکائویی و آلوئه ورا و خامه و هر چی من دوست دارم بادیدن این صحنه ی زیبا فهمیدم که مامانه گلم قبل از اینکه بره سرکار واسم خرید کرده الهی قربونش برم: )) سریع شروع کردم به خوردن و کلی هم تی وی دیدم تا مامانم اومد و یکم بعدشم کیان از مدرسه اومد من همچنان تی وی میدیدم واسه ناهارم مامان خوراک قارچ و گوشت درست کرده بود که تا حد انفجار خوردم عصرم شال و کلاه کردیم و رفتیم خرید بعد از یه ذره گشت و گذار چشمم به یه مانتو خورد که ازش خوشم اومد رفتیم تو مغازش و ولی یه مانتو دیگه خریدم :دی پرو کردم ازش خوشم اومد اما یه دکمه کم داشت که گفت واستون میذارمش دیگه اومدیم ازونجا دیگه رفتیم سمت خونه که چشم به لوازم آرایشی افتاد یادم اومد کرم پودرو ریمل ندارم: )) من مدت زیادی از یه کرم پودر استفاده میکردم و ازش راضی بودم و عوضش نمیکردم چون قیمتا بالاست و ریسکه ولی دلو زدم به دریا یه مارک جدیدشو گرفتم +ریمل و یه لاک با رنگ ملیح و بعدم اومدیم خونه ،

دو شنبه از خواب بیدار یکمی خامه خوردم چون نون نداشتیم نشد بیشتر بخورم بعدم تی وی دیدم تا ظهر که مامان اومد و ناهار درست کرد خوردیم بعدم خواستم بخوابم ولی تازه یادم اومد که باید برم آرایشگاه به مامان گفتم واسم نوبت گرفت منم پریدم تو حموم و سریع دوش گرفتم و اومدم بیرون آماده شدم از کرم پودر جدیده زدم که عالی بود با رژه نارنجی کلی هم قربون صدقه خودم رفتم(دکترم رفتم گفتن دیوونه نیستی)و زنگ زدم تاکسی تا بیاد رفتم از عابر بانک پول گرفتم(سر کوچمونه دیگه آژانس اومد و با نیم ساعت تاخیر رسیدم آرایشگاه  خوب حالا به مسائل خاله زنکی بپردازم اول اینکه ناهید خانوم که آرایشگرم باشه گوشیش زنگ خورد مثله اینکه یه عروس خانومی نوبت گرفته ولی کنسلش کرده ناهیدم خانومم میخواست نصف مبلغ بیعانه رو بهش پس بده ولی اون نصف بیشترش رو میخواست که ناهید خانومم با زبون ۴۰متریش همچین حوابشو داد که فمر کنم لال شد طرف!!!!البته که حق با ناهید خانومه چون مبلغ بیعانه رو پس نمیدن و تازه داشت لطف میکرد که گفت بیا نصفشو بگیر حالا عصبی بود و پاچه یکی از شاگرداشم گرفت بعد از این مسائل نوبت من شد که ابروهامو صفا داد و مثل همیشه کاملا ازش راضیبودم کارم که تموم شد زنگ زدم به آژانس اومد دنبالم نزدیکای مغازه ای که ازش مانتو گرفته بودم پیاده شدم آخه یادش رفته بود دکمه مانتوم رو بده رفتم ازش گرفتم بعدم چرخی زدم تو مغازه ها و رنگه لباسم گرفتم دیگه رفتم سمت خونه تو مسیر از سوپر مارکت آلوئه ورا گرفتم تا رسیدم خونه خوردمشون و دیگه تی وی دیدم و شام خوردمو لالا.

سه شنبه ساعت ۱۱/۵بیدار شدم خودم وقتی ساعت رو دیدم دهنم باز موند نمیدونم چرا اون قدر خوابیدم aهم پی.ام داده بود جوابشو دادم کلی سر خوابیدنم مسخرم کرد و خندیدیم ظهرم واسه ناهار سالاد الویه خوردیم عصر که شد به مامان گفتم بریم خونه مادربزرگ چون ناراحت میشد اگه نمیرفتم رومینا هم اس داده بود که بیا شب بریم کافه صدف گفتم ما یه ساعت دیگه میایم خونتون شبم میریم کافه صدف. تو واتس آپم مرضیه(هم کلاسی دانشگاهم) بهم پی.ام داد گفت: شیرین واسه کلاسه استاد حنیف ناراحت نباش تو حذف و اضافه درست میشه گفتم:مرسی بابت پیگیریت یه دنیا ممنون اوایل که رفته بودم دانشگاه از مرضیه خوشم نمیومد ولی بعدش خیلی دوسش داشتم در معنای واقعی این بشر ماهه هر کس تو کلاس به هر مشکلی بر میخوره مرضیه خودشو مسئول میدونه و پیگیری میکنه و تمام تلاشش اینه مشکله بقیه رو حل کنه واقعا گله.

با این خبرش کلی شنگول شدم هر چند واسه اون یکی کلاسم که بازم میخواستم با یه استاد دیگه بردارم ولی نشد ناراحت بودم ولی همین که اون کلاسم درست شد کلی خوشحال شدم و دعا به جون مرضیه کردم بعدم لپ تاپ و برداشتم و شهریه دانشگاهمو کامل پرداختم تا بتونم حذف و اضافه کنم،

بعدم که آماده شدیم رفتیم خونه مادربزرگ رفتیم مادربزرگ که نبود و آرایشگاه بود به بابابزرگ سلام کردم و لباسامو در آوردم که رومینا اومد گفت چرا لباساتو در آوردی؟؟بپوش همین الان بریم کافه صدف منم دوباره پوشیدمشون اونم آماده شد زنگ زدیم آژانس و رفتیم کافه صدف منو رو که آورد گفتم من خوراک هات داگ میخورم یه بار اینجا خوردم واقعا عالی بود گفت نه مریض میشیم گفتم کیک کاکائویی بخوریم گفت نه صورتم جوش میزنه گفتم خوب پس چرا از من سوال میپرسی؟؟خودت یه چی بگو سر منو خوندن هی سوژه پیدا میکردیم و میخندیدیم آخرشم رومینا گفت بیا دو تا شکلات گلاسه بخوریم که گفتم باشه رومینا به عادتی داره با کسی میره چیزی بخوره حتما باید همه یه چیز سفارش بدن!!یعنی امکان نداره بگه من اینو بخورم تو یه چیز دیگه حتما باید همه یه چیزی بخورن.

سفارشمون رو آورد که اصلا شکلات گلاسه هاش خوب نبود. حین خوردن شبنم زنگ زد که گفتم کافه صدفم گفت با رومینا ؟؟گفتم آره گفت یه کاری کن نفهمه من زنگ زدم رفتی خونه زنگ میزنم گفتم باشه قطع کردم اصلا نپرسید کی بود شبنم اس داد :میخوام یه چیزی راجع به aبهت بگم.منم داشتم از فضولی میترکیدم و هی تو ذهنم حدس میزدم که چی در موردaمیخواد بهم بگه. دیگه ساعت۸/۵شد زنگیدیم آژانس اومدیم خونه مادربزرگ زنگ زدم به شبنم گفت جایی هستم رفتم خونه خودم زنگ میزنم که دیگه زنگم نزد منم رفتم سر وقت تی وی دیدن و بعدم شام خوردیم و اومدیم خونه چهارشنبه ساعت ۹/۵بیدار شدم ساعتای ۱۱مامان اومد گفت حاضر شد باید بریم بانک یه حساب به نام تو باز کردم و تا خودت نباشی پول بهم نمیدن ما هم رفتیم بانک پولو برداشتیم ازونجام رفتیم یه بانک دیگه و مامان وامشو پرداخت بیچاره از بس ازین باجه به اون باجه رفت خسته شد کارش که تموم شد گفت بریم تاکسی بگیریم گفتم ولی مامان ازینجا نا خونه اندازه نصف کوچه راهه گفت:میدونم ولی خسته ام تاکسی گرفتیم اومدیم خونه قبلش مامان سمبوسه گرفته بود خوردیم کیانم از مدرسه اومده بود خورد دیگه تا شب به استراحت و تی وی گذشت شبم رفتم حموم اومدم مامان گفت:فردا باید بریم کرمان تا ساعتای۲شاید کارمون طول بکشه بعدش بر میگردیم خونه اگه خسته بودی که هیچ اگه نبودی همون عصر برو شهری که دانشگاهته گفتم همون عصر میرم که جمعه هم استراحت کنم (میخواستم برم پیش a).بعد از حرف زدنم رفتم گوشیمو چک کردم دیدیم آذر(هم کلاسیم)پی.ام داده که: شیرین برو با استاد حنیف بردار گفتم مگه حذف و اضافه امروز بود؟؟تو سایت نوشته ۱۹ام که.گفت:اینقدر سوال نپرس بدو منم سریع لپ تاپ رو برداشتم خواستم با استاد حنیف بردارم که بازم ظرفیتش پر شده بود بیش از حد ناراحت شدم یعنی اشکی میریختما به مرضیه هم گفتم گفت وای مگه امروز بوده؟؟گفتم:آره گفت:وای چه بد شد بعدم دید ناراحتم گفت اشکال نداره با سرگروه معماری صحبت میکنیم یکم آروم شدم ولی نا امید بود به هادی هم پی.ام دادم گفتم:فکر نمیکردم وقتی میبینین دوستاتون دارن درسی رو حذف میکنن به من خبر ندین گفت:منم الان فهمیدم دیگه کلی حرص خوردم شب ولی آروم تر شدم  خوابیدم

کنسرت

سلامی دوباره به همتون خوبید؟؟خوشید؟؟ایشالا که امتحان نداشته باشین:)

دوشنبه صبح ساعت ۶/۵ از خواب بیدار شدم(تونمازخونه خوابم برده بود تا چشامو باز کردم دیدم حکیمه و فاطمه دارن میخندن گفتم به چی میخندین سر صبحی حکیمه گفت:چرا مثه گربه ها میخوابی؟خندیدم گفتم برو بابا دیوونه بعدم جزوه ام رو برداشتم رفتم سمت اتاقم در زدم ولی شیوا بیدار نمیشد بعد از چندین بار در زدن بلاخره بیدار شد تا رفتم توی اتاق پریدم و تختم و به ادامه ی خوابم رسیدم (چیه فکر کردین درس خوندم؟خخخخ) ساعت فکر کنم حدودای ۱۰بود که بیدار شدم لباس زمستونی و نیم بوت پوشیدم شیوام از قبل آماده بود و فقط منتظر بود یکی بیاد همراش که بره تو برفا باهم رفتیم پا هامونو محکم میزدیم تو برف و راه میرفتیم تو کل دانشگاه قدم زدیم بعدم بعدم رفتیم از دانشگاه بیرون و برف بازی کردیم کلی گوله برف بهم پرت کردیم و بعدشم اومدیم خوابگاه حکیمه یه مرغ خوش مزه درست کرد خیلی ترش بود فاطمه صداش در اومد ولی من که غذا ترش دوست دارم با اشتها خوردم بعدم تشکر کردیم یه نیم ساعتی دراز کشیدیم که شیوا گفت بریم بیرون منو فاطمه گفتیم نمیایم شیوا گفت: أه چقد بی ذوقین بیرون برفه پاشید بریم بگردیم فاطمه رو راضی کرد منم دو دل بودم چون امتحان داشتم فرداش دیگه شیوا هی اصرار کرد هوایی شدم و درس رو بیخیال شدم لباس پوشیدمو رفتیم از شدت سرما دستام بی حس شده بود بچه هام وایساده بودن داشتن عکس میگرفتن گفتم:بخدا دستام بی حسه بیاین دیگه خلاصه افتخار دادن و اومدن رفتیم تو آلاچیقا که دورش بستست سفارشمونم دادیم ده دقیقه بعد با یه قلیون بلوبری و چای با طعم هل و یه منقل زغال اومد قلیون کشیدیم که خدائیشم چسبید بعدش من میخواستم برم بلیط کنسرت بگیرم ولی اونا بلند نمیشدن گفتم: شما بشینین من خودم تنها میرم که فاطمه گفت:نه من همراهت میام گفتم نه تو بمون پیش بچه ها قبول نکرد گفت: نمیشه که تنها بری پا شدیم که بریم شیوا گفت:پول قلیونم حساب کن(من عمرا روم بشه به کسی اینجوری بگم) حساب کردم اومدیم بیرون رفتم بلیط گرفتم بعدش تاکسی گرفتیم رفتیم خوابگاه من داشتم لباس عوض میکردم که دیدم الی زنگید گفت:هوا برفیه خیلی سرده منو حسین اومدیم دنبالت منم سریع کفش پوشیدم و رفتم دمه در یه سلام گرم کردمو سوار شدم رفتیم دمه سالن بلیط تحویل دادیمو وارد شدیم یه ساعتی طول کشید تا اومد در طول کنسرت که کلی انرژی خالی کردیم و خوش گذشت یه عکس سلفی سه نفره هم منو الی و حسین گرفتیم دیگه کنسرت تموم شدو اومدیم تو سالن الی گفت:شیرین بیا من عکسو میفرستم واسه تو خودم حذفش میکنم چون ممکنه مامانم ببینه تو گوشیم و بازم کولی بازی در بیاره بعدم عکس رو فرستاد و یکم منتظر موندیم تا باباش اومد منو رسوند خوابگاه بعدم رفتن خونه. تا رفتم تو اتاقم فیلما کنسرت رو واسه بچه ها گذاشتم شیوا هم هی میگفت:بلیطش گرون بوده و حیف پول و ازینجور حرفا که با یه لبخند جوابشو دادم بعدم فیلما رو واسشون گذاشتم دیگه خوابیدیم