دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

امتحانات چگونه گذشت

سلام به دوستای عزیزم ایشالا که همگی خوبید.

خوب اول یه گذری بزنم به این مدتی که امتحان داشتم، 

امتحانم (اونی که روز قبلش خیلی ریلکس رفتم بیرون و شبشم رفتم کنسرت) نمرم شد ۱۶/۵ باورتون میشه من ساعت ۱شب شروع کردم به خوندن؟!!!یعنی یه هایپ خوردم که خواب نرم ساعت۱تا ۵صبح  خوندم یه یک ساعت و نیمی خوابیدم و دوباره شروع کردم به خوندن تا ناهار ،بعد از ناهارم دوباره استارت خوندن رو زدم تا ساعت ۳بعدم شروع کردم به خوشگلاسیون و لباس پوشیدم رفتم یونی همش حس میکردم همه چی یادم رفته ولی طبق معمول ریلکس و بی استرس رفتم سر جلسه امتحان بعضی سوالا تستی و بعضی ها هم تشریحی بود، تشریحی هاش دو تا سوال بودن که جواباش خیلی طولانی بودن اصلا جواب ندادم ولی تستی هارو جواب دادم امتحان که تموم شد با مهسا و کیوان و حسین کلی مسخره بازی در آوردیم گفتم:من در بدترین حالت۱۵میگیرم که دیدین ۱۶/۵گرفتم به هرکیم میگفتم:ساعت ۱شب شروع کردم به خوندن باورش نمیشد.واسه امتحان تاریخمم روزش نه درس خوندم نه استرس داشتم ساعت ۱/۵شب تازه شروع کردم به خوندن و تا صبح که امتحانش بود تمومش کردم اینم بگم که امتحان تاریخم با ریاضیم تو یه روز بودن یکیش ۸تا۱۰یکی هم ۱۰تا۱۲و کلا یه روز هم وقت بود من ریاضی رو مطلقا نخوندم و فقط تاریخ خوندم و هر چی هم بچه ها گفتن ریاضی امتحان نده میوفتی حذفش کن ترم بعد بر میداریم ولی گفتم من هیچی هم که نخوندم چون سر کلاس بودم نمره پاسی رو میارم خلاصه که رفتم سر جلسه بعد از خوندن سوالات گفتم عجب غلطی کردم اومدم امتحان دادم و حسابی پشیمون شدم بعدشم امتحان تاریخ دادم که نمرمون رو نداده ولی مطمئنم خیلی خوب بود نمره ریاضیمم شد ۱۰هر چند خیلی افتضاحه ولی خوشحال شدم یه درصدم فکر نمیکردم پاس شم کسایی میگفتن امتحانشون خوب بوده اکثرا۸یا۹گرفته بودن از نمره ۱۰حسابی خرسند شدم دو تا امتحان دیگمم یکی رو ۱۸شدم یکی هم۱۸/۵در مجموع از امتحانات راضی بودم جز یه درس که مطمئنم میوفتم و متاسفانه ۳واحدی هم هست این از امتحاناتم.

پنج شنبه روز انتخاب واحد بود خونه مادربزرگ بودم با بچه ها(حسین هادی الهه مهسا و کیوان) که میخواستیم باهم برداریم حرف زدم همه انتخاب واحد کرده بودن برنامشون رو واسم فرستادن که مثل هم انتخاب واحد کنیم دیدم نه تنها یه درس بلکه دوتا از درسا اصلی و اختصاصیم رو نمیتونم با بچه ها بردارم چون اون استادی که مورد نظرم بود ظرفیت کلاساش تکمیل شده بود اعصابم ریخت بهم یهو اشکام ریخت میدونم کار بچگانه ایه ولی واقعا تحمل کلاس عملی ۴ساعته بدون دوستانی که باهاشون صمیمی هستی سخته اونم وقتی از استاد بدت میاد و دو از کلاسامم اینجوری شد به شدت عصبی بودم خالم گفت: تو زمان حذف و اضافه میتونی درستش کنی و معمولا ظرفیت کلاسا بیشتر میشه ولی من همچنان عصبی بودم ظهر خوابیدم که بهتر شم وقتی بیدار شدم دست و صورتمو شستم خاله مرضیه هم اومده بود چون شوهرش استاد دانشگاست ازش پرسیدم گفت:۱۰۰%اینجوری نیست اما گاهی وفتا تو حذف و اضافه ظرفیتا بیشتر میشه از هرکی میپرسیدم همین رو میگفت شاید،احتمالا،ممکنه.....خلاصه هیشکی جواب قطعی نداشت منم خیلی ناراحت بودم من از جمله آدمایی بودم که با کلی شادی و انرژی میرفتم دانشگاه و از همه چیش لذت میبردم ولی این موضوع باعث میشد فقط دانشگاه رو تحمل کنم تا تموم بشه، سر ناهارم یه سردرده بدجور شدم که ماله ناراحتیم بود.

بیخیال موضوع نشدم ولی خودمو سرگرم میکردم که کمتر بهش فکر کنم.

چند تا چیزم در مورد جزئیات خونه مادربزرگ بودنم بگم:

خاله ی گرام رومینا خانوم با دوستش تشریف برده بودن بندر واسه خرید چون یه ماه دیگه دارن تشریفشون رو میبرن هند جالب اینجاست که میدونست من امتحانام داره تموم میشه و میام ولی صبر نکرده بود و سریع رفته بود روزی که من رسیدم اونم از سفرشون تشریف آوردن حالا بماند که دوستش دهنشو سرویس کرده بود از بس خسیس بازی و زرنگ بازی در آورده بود قربون خدا برم که جای حق نشسته صبر نکرد من بیام با دوستش رفت اونم خوب گند زده بود بهش، یه سره هم میگفت جنسا یا خوب نبودن یا جز بودن یا گرون بودن یا تنوع نداشتن چیزه جالب اینکه هر جا بره همین رو میگه!!!بی اغراق میگما یعنی تو هر شهری که بره همین رو میگه مثلا تابستونی از میلاد نور کلی چیزا شیک و قشنگ خریده بود خدائیش همه عالی بودن از لوازم آرایش گرفته تا لباس بیرونی و مجلسی و ...همه چی عالی بود گفتم چقدر خوب خرید کردی بلافاصله گفت:وای نه خیلی بد بود اینقدر گرون بودن خوب عزیزه من میخواستی از میلاد نور لباس ارزون بگیری؟خوب واضحه که گرونن اگرم بره جایی که دست فروشن میگه خز بودن و اینا چون میترسه بعدش بریم جایی که اون خرید کرده خرید کنیم یک بارم نشده بگه رفتم خرید خوب بود، این از این دوم اینکه من میخواستم برم یه عالمه خرید کنم از تعطیلیم استفاده کنم برم این شهر اون شهر ولی مادر ساده ی من توی روی رومینا گفت:فردا میریم اونم سریع گفت:به منم خبر بدین منم میام!!! حالا اینکه رفته گشته و منو نبرده تا حدی حق میدم بهش ولی من شخصا اگه نخوام کسی تو سفر ها و تفریحام به هر دلیلی همراهم باشه دیگه ازشم انتظار ندارم منو تو سفراش شریک خودش کنه این خودخواهیه نه؟؟

مامانمم گفت: باشه خواستیم بریم خبرت میکنیم شبم اونجا خوابیدیم و صبحش اومدیم خونه خواستم به مامانم خودخواهیه خواهر عزیزش رو بگم ولی میدونستم تا بگم شروع میکنه به دفاع کردن ازش فکر کنم مامان من تو دنیا استثناست!!! درسته خواهر و برادر مثله جونه آدمن و عزیزن ولی بچه ی آدم یه چیزه دیگست فکر کنم مامان من تنها کسیه که خواهر برادراشو به بچش ترجیه میده، وااای چقد غیبت کردم سبک شدم:)))

یکشنبه ساعت۹/۵بیدار شدم تا از اتاق رفتم بیرون مستقیم رفتم تو آشپزخونه دیدم یه نایلون هست توش شکلات کاکائو هست با چند تا کیک کاکائویی و آلوئه ورا و خامه و هر چی من دوست دارم بادیدن این صحنه ی زیبا فهمیدم که مامانه گلم قبل از اینکه بره سرکار واسم خرید کرده الهی قربونش برم: )) سریع شروع کردم به خوردن و کلی هم تی وی دیدم تا مامانم اومد و یکم بعدشم کیان از مدرسه اومد من همچنان تی وی میدیدم واسه ناهارم مامان خوراک قارچ و گوشت درست کرده بود که تا حد انفجار خوردم عصرم شال و کلاه کردیم و رفتیم خرید بعد از یه ذره گشت و گذار چشمم به یه مانتو خورد که ازش خوشم اومد رفتیم تو مغازش و ولی یه مانتو دیگه خریدم :دی پرو کردم ازش خوشم اومد اما یه دکمه کم داشت که گفت واستون میذارمش دیگه اومدیم ازونجا دیگه رفتیم سمت خونه که چشم به لوازم آرایشی افتاد یادم اومد کرم پودرو ریمل ندارم: )) من مدت زیادی از یه کرم پودر استفاده میکردم و ازش راضی بودم و عوضش نمیکردم چون قیمتا بالاست و ریسکه ولی دلو زدم به دریا یه مارک جدیدشو گرفتم +ریمل و یه لاک با رنگ ملیح و بعدم اومدیم خونه ،

دو شنبه از خواب بیدار یکمی خامه خوردم چون نون نداشتیم نشد بیشتر بخورم بعدم تی وی دیدم تا ظهر که مامان اومد و ناهار درست کرد خوردیم بعدم خواستم بخوابم ولی تازه یادم اومد که باید برم آرایشگاه به مامان گفتم واسم نوبت گرفت منم پریدم تو حموم و سریع دوش گرفتم و اومدم بیرون آماده شدم از کرم پودر جدیده زدم که عالی بود با رژه نارنجی کلی هم قربون صدقه خودم رفتم(دکترم رفتم گفتن دیوونه نیستی)و زنگ زدم تاکسی تا بیاد رفتم از عابر بانک پول گرفتم(سر کوچمونه دیگه آژانس اومد و با نیم ساعت تاخیر رسیدم آرایشگاه  خوب حالا به مسائل خاله زنکی بپردازم اول اینکه ناهید خانوم که آرایشگرم باشه گوشیش زنگ خورد مثله اینکه یه عروس خانومی نوبت گرفته ولی کنسلش کرده ناهیدم خانومم میخواست نصف مبلغ بیعانه رو بهش پس بده ولی اون نصف بیشترش رو میخواست که ناهید خانومم با زبون ۴۰متریش همچین حوابشو داد که فمر کنم لال شد طرف!!!!البته که حق با ناهید خانومه چون مبلغ بیعانه رو پس نمیدن و تازه داشت لطف میکرد که گفت بیا نصفشو بگیر حالا عصبی بود و پاچه یکی از شاگرداشم گرفت بعد از این مسائل نوبت من شد که ابروهامو صفا داد و مثل همیشه کاملا ازش راضیبودم کارم که تموم شد زنگ زدم به آژانس اومد دنبالم نزدیکای مغازه ای که ازش مانتو گرفته بودم پیاده شدم آخه یادش رفته بود دکمه مانتوم رو بده رفتم ازش گرفتم بعدم چرخی زدم تو مغازه ها و رنگه لباسم گرفتم دیگه رفتم سمت خونه تو مسیر از سوپر مارکت آلوئه ورا گرفتم تا رسیدم خونه خوردمشون و دیگه تی وی دیدم و شام خوردمو لالا.

سه شنبه ساعت ۱۱/۵بیدار شدم خودم وقتی ساعت رو دیدم دهنم باز موند نمیدونم چرا اون قدر خوابیدم aهم پی.ام داده بود جوابشو دادم کلی سر خوابیدنم مسخرم کرد و خندیدیم ظهرم واسه ناهار سالاد الویه خوردیم عصر که شد به مامان گفتم بریم خونه مادربزرگ چون ناراحت میشد اگه نمیرفتم رومینا هم اس داده بود که بیا شب بریم کافه صدف گفتم ما یه ساعت دیگه میایم خونتون شبم میریم کافه صدف. تو واتس آپم مرضیه(هم کلاسی دانشگاهم) بهم پی.ام داد گفت: شیرین واسه کلاسه استاد حنیف ناراحت نباش تو حذف و اضافه درست میشه گفتم:مرسی بابت پیگیریت یه دنیا ممنون اوایل که رفته بودم دانشگاه از مرضیه خوشم نمیومد ولی بعدش خیلی دوسش داشتم در معنای واقعی این بشر ماهه هر کس تو کلاس به هر مشکلی بر میخوره مرضیه خودشو مسئول میدونه و پیگیری میکنه و تمام تلاشش اینه مشکله بقیه رو حل کنه واقعا گله.

با این خبرش کلی شنگول شدم هر چند واسه اون یکی کلاسم که بازم میخواستم با یه استاد دیگه بردارم ولی نشد ناراحت بودم ولی همین که اون کلاسم درست شد کلی خوشحال شدم و دعا به جون مرضیه کردم بعدم لپ تاپ و برداشتم و شهریه دانشگاهمو کامل پرداختم تا بتونم حذف و اضافه کنم،

بعدم که آماده شدیم رفتیم خونه مادربزرگ رفتیم مادربزرگ که نبود و آرایشگاه بود به بابابزرگ سلام کردم و لباسامو در آوردم که رومینا اومد گفت چرا لباساتو در آوردی؟؟بپوش همین الان بریم کافه صدف منم دوباره پوشیدمشون اونم آماده شد زنگ زدیم آژانس و رفتیم کافه صدف منو رو که آورد گفتم من خوراک هات داگ میخورم یه بار اینجا خوردم واقعا عالی بود گفت نه مریض میشیم گفتم کیک کاکائویی بخوریم گفت نه صورتم جوش میزنه گفتم خوب پس چرا از من سوال میپرسی؟؟خودت یه چی بگو سر منو خوندن هی سوژه پیدا میکردیم و میخندیدیم آخرشم رومینا گفت بیا دو تا شکلات گلاسه بخوریم که گفتم باشه رومینا به عادتی داره با کسی میره چیزی بخوره حتما باید همه یه چیز سفارش بدن!!یعنی امکان نداره بگه من اینو بخورم تو یه چیز دیگه حتما باید همه یه چیزی بخورن.

سفارشمون رو آورد که اصلا شکلات گلاسه هاش خوب نبود. حین خوردن شبنم زنگ زد که گفتم کافه صدفم گفت با رومینا ؟؟گفتم آره گفت یه کاری کن نفهمه من زنگ زدم رفتی خونه زنگ میزنم گفتم باشه قطع کردم اصلا نپرسید کی بود شبنم اس داد :میخوام یه چیزی راجع به aبهت بگم.منم داشتم از فضولی میترکیدم و هی تو ذهنم حدس میزدم که چی در موردaمیخواد بهم بگه. دیگه ساعت۸/۵شد زنگیدیم آژانس اومدیم خونه مادربزرگ زنگ زدم به شبنم گفت جایی هستم رفتم خونه خودم زنگ میزنم که دیگه زنگم نزد منم رفتم سر وقت تی وی دیدن و بعدم شام خوردیم و اومدیم خونه چهارشنبه ساعت ۹/۵بیدار شدم ساعتای ۱۱مامان اومد گفت حاضر شد باید بریم بانک یه حساب به نام تو باز کردم و تا خودت نباشی پول بهم نمیدن ما هم رفتیم بانک پولو برداشتیم ازونجام رفتیم یه بانک دیگه و مامان وامشو پرداخت بیچاره از بس ازین باجه به اون باجه رفت خسته شد کارش که تموم شد گفت بریم تاکسی بگیریم گفتم ولی مامان ازینجا نا خونه اندازه نصف کوچه راهه گفت:میدونم ولی خسته ام تاکسی گرفتیم اومدیم خونه قبلش مامان سمبوسه گرفته بود خوردیم کیانم از مدرسه اومده بود خورد دیگه تا شب به استراحت و تی وی گذشت شبم رفتم حموم اومدم مامان گفت:فردا باید بریم کرمان تا ساعتای۲شاید کارمون طول بکشه بعدش بر میگردیم خونه اگه خسته بودی که هیچ اگه نبودی همون عصر برو شهری که دانشگاهته گفتم همون عصر میرم که جمعه هم استراحت کنم (میخواستم برم پیش a).بعد از حرف زدنم رفتم گوشیمو چک کردم دیدیم آذر(هم کلاسیم)پی.ام داده که: شیرین برو با استاد حنیف بردار گفتم مگه حذف و اضافه امروز بود؟؟تو سایت نوشته ۱۹ام که.گفت:اینقدر سوال نپرس بدو منم سریع لپ تاپ رو برداشتم خواستم با استاد حنیف بردارم که بازم ظرفیتش پر شده بود بیش از حد ناراحت شدم یعنی اشکی میریختما به مرضیه هم گفتم گفت وای مگه امروز بوده؟؟گفتم:آره گفت:وای چه بد شد بعدم دید ناراحتم گفت اشکال نداره با سرگروه معماری صحبت میکنیم یکم آروم شدم ولی نا امید بود به هادی هم پی.ام دادم گفتم:فکر نمیکردم وقتی میبینین دوستاتون دارن درسی رو حذف میکنن به من خبر ندین گفت:منم الان فهمیدم دیگه کلی حرص خوردم شب ولی آروم تر شدم  خوابیدم

نظرات 2 + ارسال نظر
elahe جمعه 15 اسفند 1393 ساعت 14:38 http://elahesong.blogsky.com

سلام عزیزم خوبی عزیزم منم الهه عزیزم میخواستم بهت خبر بدم 24 و 25 اسفند وبمو اپ میکنم اگه وقت کردی حتما بیا پستامو ببین و نظر بده عزیزم خوشحال میشم

الهه سه‌شنبه 28 بهمن 1393 ساعت 10:19

سلام کجایی ؟

سلام به زودی میام

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.