دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

من اولین بار در خونه ی a...

سلام به دوستای عزیزم خوبید؟؟

این چند وقت تو خوابگاه اتفاقاتی که افتادی دقیق یادم نیست فقط همینجوزی قاطی پاطی هر چی یادمه رو مینویسم:

اول اینکه به جز شیوا یه هم اتاقی دیگه هم واسمون اومد که اسمش فاطمست و دختر خوبیه بعدم اینکه یه اتاق تو طبقه پائینی خوابگاه هست که دو نفرن توش یکی زهرا که دوسال از من بچه تره و دختر شیک و پیکیم هست یکیشونم حکیمست که چادریه ولی ازین گیرا تیستو پایست دیگه اتفاق خاصی نیوفتاده جز اینکه روزها میریم کلاس و شبها میریم توی حیاط خوابگاه و با بچه ها میرقصیم و روی وسایل ورزشی مسخره بازی در میاریم و زهرا خیلی قشنگ میرقصه و تقریبا همه رقصی هم بلده.

یه روز صبح بود که یه نفر اومد تو اتاق(که همون فاطمه بود)گفت:من تو اتاقم تنهام اشکال نداره بیام توی اتاق شما؟؟گفتم نه اشکال نداره ظهرم وسایلشو آورد تو اتاق ما،عصری میخواستیم همگی بریم بیرون ولی اتوبوسه یونی نیومد و منم رفتم سرکلاس ولی اونا رفتن بیرون گفتم خوش نگذرونین بدون من ها....گفتن باشه و رفتن ساعت۷/۵کلاسم تموم شد رفتم خوابگاه تو اتاقم یه هات چاکلت خوردمو اونام ساعت ۷:۴۵ اومدن شیوا با نیش باز اومد تو اتاق گفت:وای شیرین خیلی خوش گذشت رفتیم کافی شاپ قلیون کشیدیم آب پرتغال خوردیم گفتم:کوفت بخورین بدون من رفتین کثافطا؟گفت:فردام با تو میریم خوب

بعدم زهرا و حکیمه اومدن تو اتاقمون به اونام گفتم که گفتن:فردا میریم،شیوام همینجور که میخندیدو لباساشو در میاورد گفت:حکیمه آب پرتغال نمیخورده میگفته بد مزست دوست ندارم بعد گفتم:بخور پول دادیم همینو که گفتم کل لیوانو کشیده بالا ای بسوزه پدر خسیسی خودشم غش غش میخندید شیوا کلا خیلی باحال میخنده شیوا وقتی زهرا اینا رفتن گفت:دوست پسر زهرا واسمون ماشین گرفته و ما اومدیم شبم رفتیم تو حیاط و کلی رقصیدیم زهرا وقتی میرقصید همه نگاش میکردن بس که قشنگ میرقصید بعدم قضیه آشنائیش با علی رو گفت که از طریق دوست مشترک آشنا شدن دیگه اومدیم تو اتاق ما دور هم کنسرو خاویار با تن ماهی خوردیم بعدش رفتیم تو اتاق زهرا اینا اینقد چرت و پرت گفتیمو خندیدیم که اتاق کناری صداشون در اومد گفتن:میخوایم بخوابیم چقد میخندین واسه همین اومدیم تو اتاق خودمون و خوابیدیم.

سه شنبه هم بیدار شدیم  خیلی شل میزدن انگار دوست نداشتن برن بیرون منم اول ناراحت شدم ولی بعد گفتم حالا وقت هست بعدن باهم میریم ساعتای ۱۰بود که زهرا و حکیمه اومدن تو اتاقمون زهرا گفت:بچه ها حوصلم سر رفته بپوشین بریم بیرون همه موافقت کردن و حاضر شدیم رفتیم درب بیرونیه یونی تا اتوبوس بیاد تا اتوبوس رسید رفتیم سوار شدیم بعدش فهمیدیم از یه دختر پرسیدیم این اتوبوس به فلان میدون میره گفت: نه باید اتوبوس بعدیش رو سوار میشدین ماهم کلی به خنگ بازی خودمون خندیدیم بعدم به راننده گفتیم:میشه برید فلان جا؟؟گفت:نه میخواستین درست سوار شین گفتیم:ما دانشجوئیم اینجا رو بلد نیستیم یکم غریب نواز باشین نرسوندمون به مقصدمون ولی یه جایی نزدیک همونجا پیادمون کرد ماهم پیاده راه افتادیم به سمت کافی شاپه تو راه رفتیم یه فروشگاهه زهرا یه تاپ شلوارک آبی روشن نشونم داد گفت: میخوام اینو بخرم بنظرت خوشگله گفتم:آره،ولی پول همراهش نبود و قرار شد بعدا اونو بخره خلاصه رسیدیم به کافی شاپه کسی توش نبود(چون خلوت میان اینجا) فقط خواستیم قلیون بکشیم بهaاس دادم گفتم: قلیون بکشم؟؟گفت:من که دوست دارم فقط با خودم بکشی ولی حالا که پیش دوستاتی دلم میخواد بهت خوش بگذره هرکار خودت دوست داری کن گفتم:پس نمیکشم،

ولی خوب کشیدم با بچه ها شیوا خیلی میکشید ماهم هی میگفتیم معلومه اینکاره ای ها. کلی هم عکس گرفتیم از هم دیگه ساعت۱:۳۰بود و منم ساعت۲کلاس داشتم سریع اینا رو راه انداختم و رفتیم تاکسی گرفتیم اومدیم خوابگاه سریع لباس پوشیدم به شدت گرسنم بود رفتم سر کلاس ولی خدا رو شکر دیر نرسیدم و کلی هم طول کشید تا استاد اومد اینقد آروم حرف میزد که همه خوابشون گرفته بود.خدا رو شکر یه ساعته کلاس رو تعطیل کرد اومدم خوابگاه تند تند یه چیزی خوردمو رفتم دوباره دانشگاه واسه کلاس بعدیم مهرانا رو دیدم(مهرانا رو روز اولی که اومده بودم خوابگاه دیدم رشتش حقوق یه دختر لاغر اندام و خوشتیپ که چهره با مزه ای هم داره)نشستم کنارش همون موقع الهه هم اومدو سه تایی مشغول حرف زدن با هم شدیم تا کلاس شروع شد و رفتیم سر کلاس سر کلاس یه ریز گوشی مهرانا زنگ میخورد کلاس تموم شد اومدیم بیرون الهه رفت خونه منو مهرانام رفتیم سمت خوابگاه تو راه هی میگفت: من با بابام رابطه خیلی خوبی دارم اونی هم که سر کلاس زنگ میزد بابام بود (آره ارواح عمت)تا شبم با بچه ها حرف میزدیم بعدم شام خوردیم aهم پی.ام داد راجع به اون شب پرسید(اون شبی که گفتم آب انار نگرفته) منم گفتم:اون شب من بهت گفتم آب انار میخوام زرتی از جلوش رد شدی گفت:واقعا که بخاطر یه آب انار اونقدر حرف بارم کردی؟دیگه کلی راجع به این موضوع حرف زدیم که نتیجه ای هم نداشت.

چهارشنبه بیدار شدم شیوا آماده شده بود که بره شهرش و خداحافظی کردو و رفت فاطمه هم رفت کلاسش منم که سفره صبحونه رو پهن نکردم یه شیرینی با هات چاکلت خوردم کلاسم ساعت۲-۸بود ساعت دو رفتم دانشگاه دیدم ای واااااای همه هم کلاسام دارن میان بیرون از کلاس الهه گفت:حدس زدم کلاسو اشتباه اومدی کلاس ۸-۲بوده نه۲-۸خیلی عصبی شدمو با لب و لوچه آویزون اومدم خوابگاه زنگیدم بهaدیگه کلا ناراحتیم یادم رفت:) گفت:حاضر شو میام دنبالت ناهار تو سلف یونی میخوری؟ ؟گفتم: نه گفت: چی میخوری واست بگیرم؟؟گفتم: کباب گفت:با پلو؟گفتم: نه با نون بعدم رفتم جایی که قرار بود بیاد دنبالم اونم اومد رفتیم خونش تا رسیدیم گفت:نوشابه یادم رفت بگیرم تا سفره بندازی منم میخرم و میارم گفتم: زود بیا حوصلم سر میره گفت:سوپر مارکت سر کوچست زود میام اگه هم خیلی حوصلت سر میره ظرفا رو بشور بعدم خندید و رفت منم ظرفا رو شستم کلا۵تیکه ظرف بودا تا اومد گفت:دیوونه شوخی کردم تو چرا ظرفا رو شستی؟؟کلی هم بخاطر اون یه ذره ظرف تشکر کرد نشستیم سر سفره اولین لقمه رو که aگرفت داد بهم بعدش خودشم مشغول خوردن شد نصف کبابمم دادم بهش چون نمیتونستم بخورم بعدم سفره رو جمع کردیم اومدم ظرفا رو بشورم حالا کلا دوتا بشقاب و قاشق بودنا ولی نمیذاشت هی اصرار میکرد که نشور منم خندیدم گفتم:دیوونه چرا اینقدر اصرار داری دوتا تیکه ظرفه دیگه اونم رفت نشست منم سریع اومدم داشت مسابقات آسیایی رو میدید یعنی اینقد با هیجان و جدیت نگاه میکنه که حد نداره وقتی هم یکی میبرد بلند داد میکشید میگفت:هوراااا بازی که تموم شد نگاه کرد دید دارم بهش میخندم گفت:گفته بودم من تی وی میبینم دیگه متوجه اطرافم نمیشم

دیگه عصر شده بود گفت:هر وقت خواستی بریم بیرون بگو ولی من خواستم کنارش تی وی ببینم ساعت ۸بود که گفتم: بیا بریم بیرون یه دوری بزنیم گفت: باشه رفت تو اتاق یه جین آبی پررنگ خوشگل با یه تی شرت خوشگلتر پوشید اومد گفتم چه خوشگل شدی خیلی بهت میاد گفت: اینو اولین باره که میپوشم منم رفت حاضر شدم برای اولین بار تو عمرم با مقعنه رفتم بیرون (چون شال نیاورده بودم)رفتیم چند جا شهرو نشونم داد بعدش گفت:یه چی بگو بخوریم گفتم:نه بیخیال ولی اصرار کردو گفتم:پیتزا بخوریم رفت دوتا پیتزا قارچ و گوشت سفارش داد اومد تو ماشین گفت: بریم یه دوری بزنیم چون ۲۰دقیقه دیگه آماده میشه ماهم رفتیم باز یه دور زدیم یکم از خاطرات اوایل دانشگاهش واسم گفت دیگه برگشتیم و پیتزا ها رو گرفتیم با نوشابه. یه پارک پیدا کردیم نشستیم اونجا به نسبت خلوت بود من نصف پیتزامو خوردم اونم دو تیکه اضافه آورد گذاشتیمشون تو یه جعبه سیب زمینی هارو هم خوردیم سوار ماشین شدیم هی اصرار میکرد که بریم آبمیوه بخوریم بریم بستنی بخوریم (این اصرار کردنش واسه این بود که دفعه قبل بابته آب انار ناراحت شدم )گفتم: نه نمیخورم ظهر کباب خوردیم الانم پیتزا با سیب زمینی و نوشابه چه خبره؟خلاصه بیخیال شد تو راهم میگفت:خدا کنه دوستام نبیننتم (هیچی نگفتم ولی دوباره ببینمش حتما بهش میگم که چرا اینجوری گفتی؟حالا دوستات منو ببینن چی میشه)دیگه اومدیم خونه بازم تی وی دیدیم بعدم خوابیدیم

 صبح بیدار شد رفت دوش گرفت و بعدم رفت یونی aدوتا گوشی داره که یکیش همونجا تو خونش بود خواستم فضولی کنم که بعد گفتم بیخیال فقط برش داشتم که از نته گوشیش استفاده کنم ولی پین کد میخواست منم دوبار اشتباه زدم دیگه بیخیال شدم ساعت ۱۱هم اس داد گفت:رفتم ایستگاه مسافراش تکمیل بود بپوش میام دنبالت منم پاشدم خیلی ملایم آرایش کردم لباسامم پوشیدم اونم سریع اومدم رسوندتم ایستگاه کوله پشتیم سنگین بود از دستم گرفتش رفت سمت راننده داشت پولشو حساب میکرد گفتم: چه کاریه خودم میدم گفت:یعنی چی من اینجام تو پول بدی؟دیگه تشکر کردمو خداحافظی کردیم

اومدم سوار شم پسره گفت:خانوم ما سه تا پسریم شما جلو بشینید راحت ترید( اینقد این بشر خوشگل و خوش هیکل بود)گفتم: باشه نشستم جلو یعنی راننده از بس هیز بود که گفتم الان تصادف میکنیم یه سره برمیگشت چندش منو نگاه میکرد تو راه aاس داد که:شیطونی کردی؟(کلی خدا خدا کردم که نفهمه به گوشیش دست زدم) گفتم:چرا؟کی؟گفت: گوشیمو برداشتی؟گفتم:آره میخواستم از نتش استفاده کنم ولی رمز میخواست و بیخیال شدم گفت:الان از سیم کارت نمیتونم استفاده کنم منم عذر خواهی کردم گفت:اشکال نداره عزیزم ولی خیلی از دست خودم ناراحت بودم هی میگفتم ببخشید گفت:ببین چیزی نیست که درستش میکنم دیگه حرفش رو هم نزن بلاخره رسیدیم سر کوچه مادربزرگم اینا پیاده شدم(چون مامان اینا اونجا بودن) تا رسیدم دمه در خاله رومینا و خاله مرضیه هم اومدن رو بوسی کردیم و اومدیم تو

. بعدم رومینا به خاله مرضیه گفت:بپوشیم بریم ضد آفتاب میخوام ماهم رفتیم جلو یه داروخونه وایسادیم رومینا رفت خرید۷۶۰۰۰ تومن بود و آوردش خاله مرضیه روش رو خوند گفت: این مال پوستای خشک پوست تو که چربه بعد رومینا به من گفت:نه میشه تو بری پسش بدی گفتم: باشه و پا شدم رفتم تو داروخونه خانومه گفت:من پسش نمیگیرم بگو خودش بیاد ببینم دلیل پس دادنش چیه؟اینقد بد اخلاق و پاچه گیر بود که حد نداره منم رفتم به رومینا گفتم خودش اومدم پسش داد بعدم رفتیم از اون فروشگاهی که همیشه خرید میکنیم کرم دیگه ای خریدیم اون قبلی هم(که میخواستیم از داروخونه بخریم)قیمت کردیم بود ۴۶۰۰۰یعنی رسما زنه داشت ۳۰۰۰۰تومن میکرد تو پاچمون بعدم اومدیم خونه رومینا گفت:بریم کافی شاپ؟گفتم:آره ولی من شال ندارم با مقعنه که نمیتونم بیام اونم گفت: باشه یه شال میدم که به رنگ کفشات(نارنجی)هم بخوره یه نازک نخی که رنگش صورتی ملایم بود رو بهم داد خوشگل بود آرایشم نکردم فقط رژ لب زدم و رفتیم

میزی رو واسه نشستن انتخاب کردیم که دقیقا وسط کافی شاپ بود پیانیستشم داشت سلطان قلب ها رو میزد و کلا با فضاش خیلی عشق کردم گارسون اومد گفتیم بستنی مخصوص بیاره با قلیون که آوردو قلیونش نعنا پرتغال بودو خیلی طعم باحالی داشت ولی من چون خیلیییی کشیدم حالم بد شد رومینا گفت: همه بستنیت رو بخور خوب میشی گفتم: نه حالم خیلی بده گفت:من قول میدم خوب میشی بابا فشارت افتاده هااا منم خوردم بستنیمو خیلی هم خوشمزه بود بعدم رفتم به صورتم آب زدمو اومدم بقیه بستنیم رو خوردم یکمم مسخره بازی در آوردیمو خندیدیم حالمم خوب شد بعدم رومینام رفت پیش پیانیسته بهش گفت:کجا رفتین کلاس و یه سری سوالات دیگه اونم گفت:من تدریس میکنم آخر هفته و شمارشو داد دیگه زنگیدیم آژانس و اومدیم خونه مادربزرگ شبم خوابیدیم،

جمعه ساعت۸/۵بیدار شدم صبحونه خوردیم رفتیم خونه که اشکان نبود و کلیدم نداشتیم مجبور شدیم برگردیم ناهارم مرغ خوردیم منم خوابیدم رومینا داشت میرفت یزد اینه که از خواب بیدارم کردن ولی حال نداشتم و خوابیدم اونم رفت حالا دیگه ناراحت شد یا نه رو نمیدونم،شبم اومدیم خونه یکم بهaپی.ام دادم و شامم کباب خوردمو خوابیدم

نظرات 7 + ارسال نظر
صبا جمعه 25 مهر 1393 ساعت 23:51 http://www.hamedsaba92.blogfa.com

واای چه جالب

همینجوری میگردی یا با حجاب؟؟
فوضلم نیستم دی

خیلی با جزییات مینویسی دووس دارم

بستگی داره تعریفت از با حجاب چی باشه

انسان دوشنبه 21 مهر 1393 ساعت 05:11 http://asmaollah.blogfa.com

سارا سه‌شنبه 15 مهر 1393 ساعت 20:34 http://sara1394.blogfa.com

سلام چطوری؟؟
بیا وبلاگم
وبلاگ جالب و قشنگی دارم
حرفای من توی موضوعات وبلاگم حرفای سارا نوشته شده بخون
منتظرتم لینگتم میکنم منم بلینگ

سلام نظر لطفته.
باشه عزیزم

baran دوشنبه 14 مهر 1393 ساعت 12:51 http://www.ajiyegolam.blogfa.com

سلام دوست عزیز.یک ماه دیگه تولد خواهرم.میشه بیای و تولدش رو تبریک بگی.فرصت زیادی ندارم.ممنون میشم ازت.

a یکشنبه 13 مهر 1393 ساعت 09:40

سلام خوبی؟
جدی شب خونه a موندی؟
یه وقت کار دست خودتون ندین

ای منحرفمن چقد بگم ما رابطه خاص نداریم؟؟

سلام.
نترسیدی شیرینم؟
یونی هم که معلومه دیگه خیلی خوش میگزه خداروشکر

نه قبلا هم پیشش بودم

آوا شنبه 12 مهر 1393 ساعت 08:22 http://www.avatanha.blogfa.com

سلام خانومی.
منو با اسم وبم بلینک.منم الان لینکت میکنم عزیزم.

باشه عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.