دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

روز اول یونی....

سلام به دوستای گل خودم پائیز خوش میگذره؟؟

ازش لذت میبرین؟؟؟

پنج شنبه ساعت۹از خواب بیدار شدم ساعت۱۰/۵کلاس داشتم بدون صبحونه خوردن حاضر شدم و رفتم کلاس.جهان پناه قیافش دیدنی شده بودا کل صورتش پف کرده گفت:امشبم نخوابیدم داشتم نقشه یه کارخونه رو میکشیدم.خیلی هم خسته بود یه نیم ساعتی از کلاس گذشته بود که الهه هم اومد یه سری کار انجام داد کاراش که تموم شد سرشو گذاشت روی میز و خوابش برد!!!!ازشون خوشم میاد که اینقدر کار میکنن.خودمم سر کلاس همش سوزش معده داشتم که از گرسنگی بود و کلاسمم تا ساعت۱طول کشید و مطمئن بودم که بازم وزن کم میکنم از کلاس اومدم خونه خداروشکر ماهی داشتیم با سالاد و سیب زمینی سرخ کرده کلی خوردم و چسبید.بعد از ناهارم رفتم وبگردی. یه ساعتی که گذشت از بس خوابم میومد یه هات چاکلت خوردم که خوابم پرید بعدم یه بشقاب پر واسه خودم انار دونه کردم و خوردم.

ساعتای۵هم با مامان رفتیم که واسه کیان تبلت بخره تو همون مغازه به مامان گفتم:چه کاریه تبلت بگیره؟؟ تو که میخوای تبلت خوبی واسش بگیری بالا ۱تومن میشه خوب یکم دیگه پول بزار روش واسش لپ تاپ بگیر اونم قبول کرد کیانم خودم راضی کردمو و رفتیم چند جا قیمت کردیم منم یه کفش پشت ویترین یه مغازه دیدمو خریدمش و گفتم:بریم همون جایی لپ تاپ خودمو خریدم مشخص بود آدم درستیه تازه منم از خریدم راضی ام دیگه رفتیم اونجا یکی مثه مال خودمو برداشتیم قرار شد برنامه ریزیش کنه و ما فردا بیایم ببریمش.ازونجام رفتیم که من واسه خودم پنکک و یه سری لوازم آرایش بگیرم بعد دیگه اومدیم سمت خونه رومینا زنگید گفت:امشب میای بریم بیرون؟؟گفتم:آره میام.بعدم زنگیدم بهaیکم حرف زدیم بعدش گفتم:با رومینا برم بیرون؟؟اونم داشت یه چیزی میگفت ولی از بس صداش قطع و وصل میشد نفهمیدم چی گفت ولی حس کردم گفت: نه نرو.گفتم حالا چیکار کنم؟ چون اگه نمیرفتم رومینا ناراحت میشد از طرفی aهیچ وقت نمیگه جایی نرو یا چیزی نپوش واسه همین تعجب کرده بودم هر چی هم اس میدادم جواب نمیداد دیگه اینقد زنگیدم تا برداشت گفت:پیش پسر عمه امم قرار شد زنگ نزنی گفتم:من اصلا نشنیدم که اون موقع چی گفتی برم با رومینا بیرون؟؟گفت:آره عزیزم برو کلی هم خوش بگذرون تا حرفامون تموم شد رسیدیم خونه لباس پوشیدم و رفتم خونه مادربزرگم رومینام حاضر شد زنگیدیم آژانس قرار بود بریم یه کافی شاپی که جفتمون دوسش داریم و جای دنجه ولی بعدش نظرمون عوض شد گفتیم بریم جایی که موسیقی زنده داشته باشه و رفتیم میزیو انتخاب کردیم که دقیقا کنار پیانو بود واسه دوتا مون یه پیتزا سفارش دادیم(چون پیتزاهاش خیلی بزرگه و عمرا کسی نمیتونه یه دونشو بخوره) پیتزا رو که خوردیم پیانیستش اومد یکم پیانو زد بعد یه نوشیدنی واسش آوردن خورد با یه دست پیانو میزد با یکی هم کی برد به رومینا گفتم: این نوشیدنیش به جون خودم آب شنگولی بوده که اینقد خوب میزنه:) بعدم گفت: چرا اینقد قبل از کی برد زدن لفتش داد؟گفتم:میخواست مطمئن بشه همه دارن نگاش میکنن. یه سره هم چرت و پرت میگفتیم میخندیدیم، پسره داشت پاشو میزد به این قسمتی که پائین پیانوئه و ماله کشیده تر کردن صداست بعد رومینا گفت: این داره داره کلاج میگیره؟؟گفتم:نه فکر کنم این قسمت پیانو ماله گاز دادنه بعد آهنگش که تموم شد پسره به رومینا گفت:ببخشید خانوم شمام پیانو کار میکنید؟رومینا گفت:نه چرا؟؟گفت:چون دیدم راجع به این پدال پائین پیانو صحبت میکنید تازه فهمیدیم که به به داشته حرفا چرت و پرتمون رو میشنیده .به رومینا گفتم: تو سیر شدی؟گفت :نه.قرار شد دسر سفارش بدیم که نداشت بعدش هرچی به رومینا گفتم: بیا بستنی سفارش بدم نذاشت و سالاد ونیز سفارش داد.خاله مرضیه هم زنگ زد بهش گفت:دارم میام و یه ربع بعدش با دختراش و شوهرش اومد به منو رومینا گفت:یکم حجابتون رو رعایت کنین محمدرضا میخواد رئیس اداره....بشه شمام باید یکم رعایت کنین ماهم بهمون برخورد میخواستیم بشینیم سر میز خودمون و پیششون نشینیم ولی خیلی اصرار کرد ماهم دیگه نشستیم پیش اونا.سالادمونم آوردن خیلی بدمزه بود ولی قلیون خیلی فاز داد اما دختر خالم از بو قلیون بدش میومد و حالت تهوع گرفته بود. ساعتای ۱۱هم رسوندنمون خونه مادربزرگم aاس داد که چه خبر منم همه چیو واسش تعریف کردم گفت:مگه قرار نبود فقط با من قلیون بکشی؟گفتم: باشه دیگه فقط با تو میکشم ناراحت بود ولی خوب اون مثل من چیزی رو کش نمیده و معمولا کوتاه میاد بعدم گفت؛:منم میخواستم بیام پیشتون ولی گوشیتو جواب ندادی گفت: چرا میخواستی بیای اونجا؟گفت:چون تو اونجا بودی دوست دارم جایی باشم که تو هستی .

دیگه یکم تی وی دیدیمو خوابیدیم.

جمعه ساعت۸از خواب بیدار شدم کیانم یه ریز زنگ میزد که زود بیا بریم لپ تاپمو بگیریم صبحونه خوردمو اومدم رفتیم لپ تاپشو گرفتیم اومدیم خونه aهم اس داد که: من رفتم (شهری که دانشگاهشه)تو هم زود بیا گفتم: شنبه میام .

ساعتای ۶عصر رفتیم بیرون واسه خریدن کیف که خیلی از پاساژا چون جمعه بود بسته بودن رفتم یه مغازه که همیشه ازش خرید میکردم اومدم برم داخل مغازه ،مغازه داره گفت:ببخشید خانوم مغازه تعطیله گفتم:من مشتزی دائمی تون هستم اگه میشه خرید کنیم گفت:باشه و ماهم رفتیم یه کوله پشتی ساده ی مشکی انتخاب کردم همونو خریدیم رفتیم یکمم لوازم تحریر نیاز داشتم اونا هم خریدم و اومدیم خونه.

هم باید حموم میرفتم هم اتاقمو مرتب میکردم و هم اینکه ساکمو جمع میکردم ولی خیلی خسته بودم یه هات چاکلت خوردم(تازگی ها خیلی میخورم)یکمم تی وی دیدم بعدش دیگه استارت کارو زدم اول رفتم حموم و اومدم لباسامو تا کردم گذاشتم سر جاشون هر چی ظرف تو اتاق بود رو بردم بیرون لوازم آرایشیمو گذاشتم سر جاشون اتاق کامل جمع نشد ولی همون کافی بود، دیگه رفتم سر وقت ساک جمع کردن اول ظرف و مواد غذایی و پتو و هرچی نیاز بودو گذاشتم تو ساک بعد لباسامو گذاشتم از هر کدوم دوتا برداشته بودم:دوتا تاپ تیشرت شلوارک و ......بعد از اونام هر چی لوازم آرایشی نیاز داشتم+ و ناخنگیرو سشوار گذاشتم تو ساک به زور بستیمش (خیلی پر شده بود) ساعتای۲هم خوابیدم.

شنبه ساعت۶/۵بیدار شدم بدو بدو با مامان حاضر شدیم رفتیم ایستگاه ماشینا به جز ما یه مسافر دیگه هم بود و منتظر بودیم یکی دیگه هم بیاد تا ماشین راه بیوفته که مامان حوصله نداشت رفت کرایه اون یه نفرم حساب کرد و حرکت کردیم تو راه یه نیم ساعتشو خوابیدم تا رسیدیم آژانس گرفتیم رفتیم دانشگاه قسمت خوابگاه(خوابگاه با دانشگاه تو یه محوطه هستن)مسئول خوابگاه شماره اتاقمو بهم گفت و کلیدشم داد رفتیم تو اتاقم به مامانم گفتم وسایل خوابمو بزاره تخت بالا گفت:همه دوست دارن تخت پائین باشن تو میری بالا؟؟گفتم:آره بهتره اینجوری، وسایلمونو گذاشتیم هم اتاقیمم اومد یه دختر خیلی آروم بود اونم داشت وسایلشو میذاشت تو کمد بی اغراق وسائلش دوبرابر من بود رشتمو پرسید منم رشته اونو پرسیدم که میکروبیولوژی میخوند. بعد با مامان رفتیم یکم خرید کردیمو اومدیم خیلی خسته بودم هوا به شدت گرم بود و این گرماش بیشتر خستم کرده بود رفتیم تو سلف دانشگاه غذا خوردیم اونجا رسما داشتم خواب میرفتم بزور خودمو نگه میداشتم بلاخره غذا آوردن که کباب بود عین قحطی زده ها حمله ور شدم و تقریبا تمام غذامو خوردم بعدش برگشتیم تو خوابگاه خیلی دلم میخواست یه خواب مشتی بزنم ولی وقتش نبود. لباسامو در آوردم و آویزون کردم مامانم داشت یخچالو تمیز میکرد بعدن جارو برقی رو آوردن جارو کردم دیگه با خیال راحت رفتم دراز کشیدم روی تخت هم اتاقیمم داشت حاضر میشد که بره کلاس رفتو منم یکم دراز کشیدم تازه داشت چشمام گرم میشد که پاشدم تصمیم گرفتم نخوابم که شب زود خواب برم و صبحم زود بیدار بشم.

رفتم کتری برقیمو آب کردم سریع جوش اومد یه هات چاکلت واسه خودم درست کردم و دراز کشیدم.ساعت۶/۵هم اتاقیم اومد اسمش شیواست.

دیگهaهم اس داد که میخوای ببرمت بیرون گفتم:حرفای خوبی میزنی:) گفت:دوست دارم بهت خوش بگذره سریع پوشیدم یه مقنعه هم گذاشتم توی کیفم که اگه مسئول خوابگاه گیر داد بپوشمش، رفتمaدمه در یونی منتظر بود سوار ماشینش شدم کل مدتی که پیشش بودم یه ساعتم نشد ولی همونم خوب بود،

اومدم تو اتاقم شیواکه نبود رفته بود تو یه اتاق دیگه پیش دوستش منم تنها بودم تو اتاقم مامانمم زنگ زد یکم باهاش حرف زدم.

اتاقای کناری همه با هم دوست بودن و کلی خوش میگذشت بهشون فقط من تنها بودم دلم گرفت و عین دیوونه ها زدم زیر گریه بهaهم گفتم اونم گفت: من مطمئنم دوست پیدا میکنی هنوز روز اوله یکم صبر کن سرگرم پی.ام دادن بهaشدم و دیگه به کل ناراحتیم یادم رفت،

شبم مینا زنگ زد گفتم:هم اتاقیم میره تو یه اتاق دیگه پیش دوستش من تنهام گفت:منم با یکی دوستم ولی ازین مومن هاست و به من نمیخوره دیگه یکم دردو دل کردیمو ساعت۱۲هم خوابیدم.

یکشنبه ساعت ۶/۵از خواب بیدار شدم(بهله پس چی)مقنعه و مانتوم رو اتو کردم بعدم کتری برقیمو آب کردمو سریع جوش اومدم چای کیسه ای هم داشتم بساط صبحونمو راه انداختم یه تعارفم به شیوا کردم که گفت:مرسی نمیخورم خودم خوردم تا من صبحونمو بخورم اون کامل حاضر شدو رفت نمیدونم چرا اینقدر زود رفت اونم مثه من ساعت ۸کلاس داشت ولی ساعت۷رفت،

بعد از پرخوری پاشدم لباس پوشیدمو خوشگلاسیون کردم رفتم دانشگاه کلاسمو پیدا کردم نه تنها کسی توش نبود بلکه در قفل بود که دو دقیقه بعد یکی یکی بچه ها اومدن و از استاد خبری نبود با یه ختره شروع کردم به حرف زدن تا استاد اومد رفتیم سر کلاس اونجام پیش اون دختر نشستم اسمش الهه است استاد گفت یکی یکی اسماتونو بنویسید که نوشتیم بعد از روشون خوند اسم یه پسره رو خوند کسی دستشو نگرفت بالا بعد یکی از دوستاش گفت استاد تو راهه: )همه زدن زیر خنده استادم خندید گفت دفعه دیگه اسامی کسانی که توی راه هستند رو ننوسید استاده یه مرده قد کوتاهه با ریش پروفسری و پشت سرشم کچله در ظاهر بد اخلاق میاد ولی خیلی خوش اخلاق بود  یه سری وسیله گفت بخرید و یه گونیام نشون داد گفت:اینو میبینید؟بعد چند تا از پسرا از ته کلاس گفتن: نه بچه هام زدن زیر خنده استاده اصلا دعوا نمیکرد همراه بچه ها میخندید و ادامه حرفشو میزد یه ساعتم بیشتر سر کلاس نبود و ساعت۹کلاس تعطیل شد به الهه گفتم بیا تو خوابگاه پیش من اونم با دوستش(مهسا)اومدن تو اتاقم ولی زودی رفتن خونه منم میخواستم استراحت کنم که یادم افتاد واسه سلف کارت نگرفتم سریع پوشیدم رفتم پول بریزم به حساب فرمو پر کردم گذاشتم روی میز منتظر بودم که نوبتم بشه اون پسره که گفتم واسم انتخاب واحد کردو زحمت کشید یادتونه؟؟اونم اونجا بود یه خودکار دستش بود که وقتی دکمشو میزدی صدا چاقو میداد فیش یه دختره قبل از این پسره بود دختره به بانکیه گفت:آقا ببخشید ایشون تا با چاقوشون سرگرمن میشه کار منو راه بندازید؟!!یه دفعه پسره از کوره در رفت و گفت:خانوم محترم این چاقو نیست ببینید بعد در آوردو و نشونش داد دختره گفت: نه این چاقوئه!!!(عجب بی منطق و زورگو بود دختره)پسره گفت:دارم نشونت میدمش اگه چاقوئه میشه تیغشو نشونم بدی؟در ضمن اگرم مطمئنی به حرفت برو به حراست دانشگاه اطلاع بده فامیلمم جمالیه دختر گفت:خوب شما سرگرم وسیلت بودی گفتم کار منو انجام بدن دیگه ازین چیزام با خودتون نیارید دانشگاه پسره گفت:گفتم که اعتراضی دارید برین به حراست اطلاع بدید یه دختره کنار من بود گفت:پسر پشتش گرمه رئیس بسیج دانشگاست گفتم:واقعا؟!!!مطمئنید؟گفت:نه ولی یه پست توپی تو بسیج دانشگاه داره(خواستم بگم تو اول بدون چیکارست بعد اطلاع رسانی کن).

ازونجام رفتم کارتمو گرفتم و قرار شد ساعت ۱۲برم سلف و شارژش کنم یک ساعتو نیم مونده بود تا بشه۱۲گفتم چکاریه اینجا بشینم رفتم خوابگاه یه استراحتی کردمو یه هات چاکلتم زدم بر بدن و بعدم حاضر شدم رفتم سلف و کارتمو شارژ کردم گفتن از هفته بعد سلف غذا میده الان اگه میخواید باید بخرید رفتم عدس پلو داشت با کوبیده که کوبیده سفارش دادم تا سه شنبه هم غذا رزرو کردمو چند دقیقه طول کشید تا غذامو آوردن یه نوشابه هم خریدم و غذامو خوردم کلاس بعدیم ساعت دو بود و حال نداشتم برم تا خوابگاه و برگردم واسه همین تو سلف نشستمو منتظر شدم تا ساعت دو بشه و برم سر کلاس.

ساعت دو رفتم سر کلاس بیان معماری استاده چندتا چیز گفت بکشیم که یکیش دایره بود گفت این واسه اینه که دستتون گرم بشه چند دقیقه بعد پسره گفت: استاد دستمون داره میسوزه بسه:)

استاده یه خانومه بود که موهاشو کج زده بود و مقنعشم خیلی عقب بود و به طرز واضحی با پسرا خوب بود دخترا رو نمیشناخت یا اگرم میشناخت فامیلشونو میگفت ولی نه تنها کل پسرا رو میشناخت که به اسمم صداشون میزد امیر،علی،رضا......

کلاسش یکم واسم سخت بود چون خیلی تاکید داشت که خطها باید صاف باشن و منم به هیچ عنوان نمیتونستم خط صاف بکشم یه چیزایی کشیدمو قرار شد که بقیه اش باشه واسه جلسه ی بعد.

کلاس چون عملی بود تو کارگاه بود و دختر پسرا رو به روی هم نشسته بودن یه پسره که بعدا فهمیدم اسمش حسام الدینه خیلی نگاه الهه میکرد و قشنگ معلوم بود خیلی تو کفش رفته، استاد گفت: کلاساتون خیلی شلوغه باید دو گروه بشین یه گروه یک شنبه ها بیان یه گروه سه شنبه ها الهه هم گفت:برم بگم یکشنبه ها میایم؟؟گفتم بگو فرق نداره همون موقع استاد از چندتا پسره رو به روییمون (که همون حسام الدین بود با دوستاش)پرسید: شما کی میاین؟؟گفتن:سه شنبه ساعت۱۰تا۲تا اینو گفتن الهه گفت :میخوای سه شنبه ها بیایم؟؟گفتم :واسه من فرقی نداره(همون موقع حدس زدم که از این پسره حسام الدین خوشش اومده که به سرعت نور تایم کلاس رو میخواست عوض کنه) تا الهه بره به استاد بگه استاد گفت دیگه بقیه همگی باشید یک شنبه اینه که تو کلاس اون نیوفتادیم،

کلاسم که تموم شد رفتیم بوفه شکلات خریدیم خوردیم بعد الهه برگشت گفت:اینقد ازین پسره تی شرت سفیده خوشم میاد!!چیزی نگفتم(حال کردین حدسم درست بود) بعدش مهسا گفت:بریم دستشویی رفتیم اومدن بیرون دیدم الهه مدل موهاش عوض شده گفت:این مدل بیشتر بهم میاد یا قبلی گفتم:این بهتره خیلی از کارش خندم گرفته بود دیگه رفتیم سر یه کلاس دیگه،

استاد اونم زن بود وسط کلاس کولر خاموش شد رفتن بگن روشنش کنن که گفتن سوخته،یه پسره گفت:معلومه که میسوزه جمعیت زیاده به کولر فشار میاد یعنی اینقد اینا چرت و پرت گفتنو خندیدیم که حد نداره بعدم فهمیدیم دختر پسرا رو میخوان از هم جدا کنن انصافا اینجوری خیلی مسخره میشه،  میشه مثل مدرسه.

نظرات 5 + ارسال نظر
هانیتا جمعه 11 مهر 1393 ساعت 10:56

دوستم انشاالله موفق باشی کنار خیالی عالی می کنی که خاطرات دانشگاهها می بنویسی من اشتباه کردم ننوشتم'زندگی تو خوابگاه بهترین قسمت خاطراتم بود

ایشالا بهترین خاطرات منم میشه

یادداشت های امیر پنج‌شنبه 10 مهر 1393 ساعت 22:29 http://amirnotes.mihanblog.com/

در یادداشت های امیر بخوانید:
من العاشق الی المعشوق
(یک نامه متفاوت عاشقانه)

نسرین چهارشنبه 9 مهر 1393 ساعت 10:49

عزیزم ایشالا سال تحصیلی خوبی کنار دوستای خوب داشته باشی! عجله و بی طاقتی نکن کم کم دوستای خوبی پیدا می کنی

خانوم خونه سه‌شنبه 8 مهر 1393 ساعت 22:47 http://khanoomkhooneh.persianblog.ir

فمی سه‌شنبه 8 مهر 1393 ساعت 11:28

دختر خوب پس آدرس + آیدی چی شد؟
اصن قهرم

ببخشید عزیزم واست میفرستم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.