دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

هادی:(

سلام دوستای گل من میدونم کای ازم دلخورید بابت اینکه دیر سر میزنم ولی دیگه تکرار نمیشه قول زنونه:)


پنج شنبه ساعتای ۱۰بیدار شدم از تختم اومدم پائین مسواک و خمیر دندونمو برداشتمو رفتم دستشوئی مسواک زدم اومدم کتری برقی رو آب کردم فلاسکم شستم و چای درست کردم بعدم سفره انداختم واسه خودم چای شیرین درست کردمو مشغول خوردن شدم شیوام دیگه بیدار شد و نشست سر سفره اونم شروع کرد به خوردن.

ظهرم رفتیم سلف و ساندیچ گرفتیم خوردیم عصرم میخواستم برم یه سری وسیله بگیرم بچه ها حال و حوصله نداشتن بیان منم گفتم:باشه عیب نداره خودم تنها میرم بعد پی.ام دادم بهaخواب بود گفتم:بیدار شو یه پنج دقیقه بعد پی.ام داد:بیدارم عزیزم گفتم:یه سری وسیله میخوام بخرم میای ببریم؟گفت:باشه بیا فلان میدون منم میام دنبالت حاضر شدم اعتماد به نفسم به شدت اومده پائین اول اینکه وزن کم کردم دوباره دوم اینکه پوستم خیلی خراب شده خلاصه حاضر شدم مجبور بودم با مقنعه برم که رفتم تا از دمه دانشگاه اومدم بیرون از شانسم همون موقع اتوبوس اومد سریع سوار شدم و رفتم aهم سریع اومد رفتم سوار ماشینش شدم دیدم یه گل رز آبی تو دستشه(من عاشق رز آبیم اینو چند بار بهش گفته بودم)گرفت جلوم گفت:بفرمائید گرفتمشو تشکر کردم همشم بوش میکردم رفتیم دمه مغازه ای که ابزار مهندسی میفروشه وسیله گرفتمو اومدم باز سوار شدم رفتیم یه جا دیگه کارم تموم شد گفت:بستنی میخوری؟اول گفتم: نه(چون فکر کردم وقت گذشته و باید برم خوابگاه ولی به ساعت نگاه کردم دیدم وقت دارم)بعدش گفتم:بریم بستنی بگیریم گفت :باشه رفت گرفت آورد و زدیم بر بدن. رفت سمت دانشگام تو بلوار گفت:تا حالا تو بلوار منو بوس نکردی گفتم: باشه بیا بوسش کردم همش میگفت یکم توپول تر شو که ناراحت شدم البته حرف بدی نزد ولی من روی این قضیه حساسم بعدم رسیدیم من پیاده شدم و اومدم تو خوابگاه در اتاق رو باز کردم خدا رو شکر تو اتاق کسی نبود و گل رو جا سازی کردم.

واسه شام بچه ها مرغ درست کرده بودن و خوردیم aگفت:دارم با پری(خواهرش)منچ بازی میکنم گفتم: باشه پس تموم شد اس بده.

یه اعترافی که باید بکنم اینه که:  من به رابطهaبا خواهرش خیلی حسادت میکنم شاید چون خیلی دوسش دارم و اونم بیش از حد پری رو دوست داره نمیدونم. اون شب اینقدر دلم گرفته بود همش به جدا شدنم ازaفکر میکردم نمیدونم این فکرا چرا اومده بودن تو سرم آهنگ غمگینم گوش میدادم با بچه ها رفتیم بیرون تو حیاط رو وسایل ورزشیا ورزش کردیم آهنگ شادم گذاشتم یکم بهتر شدم ولی تا اومدم تو اتاق دوباره همون فکرا اومد تو سرم بهa هم اس دادم گفت:صابر کنارمه ساعتای ۱۲:۴۵هم اس دادم که:بخوابم؟؟ جواب نداد منم خوابیدم.

جمعه ساعت۹/۵بیدار شدم دیدم a اس داده و هم تو واتس پی.ام داده که ببخشید معذرت میخوام که جواب ندادم منم صبح بخیر گفتم بعدم گفتم اشکال نداره اونم باز عذر خواهی کرد صبحونه هم نیمرو خوردیم بعدم مشغول کارایی که استاد گفته بود شدم چند تا شو کشیدم تا وقت ناهار که تن ماهی با خاویار خوردیم دوباره مشغول کارام شدم و بقیه اش رو هم کشیدم.

هوا ابری شد و رعد برق میزد گفتم:بچه ها بیا بریم تو حیاط که اومدن و رفتیم بیرون یکمی رقصیدیم بعدم گفتیم: حالا که هوا خوبه بریم بیرون اینه که پریدیم بالا و حاضر شدیم رفتیم زود تاکسی اومد و سوار شدیم رفتیم جای کافی شاپ قبلی که بسته بود اومدیم بیرون همینجور پیاده و بی هدف شروع به راه رفتن کردیم از شانسمون یه جای خوب رو پیدا کردیم الاچیق داشت یه رستوران - کافی شاپ بود وسط دارو درخت جای باحالی بود نشستیم یکم حرف زدیم بعدم رفتم ۴تا آب پرتغال خریدیم و خوردیم  قلیون هم سفارش دادیم آورد شیوا که خیلی حرفه ایه هر پکی میزد یه خروار دود میداد بیرون من که خواستم بکشم خیلی عمیق نمیتونستم پک بزنم چون حالم بد میشد قبلا من هر چقدر میکشیدم اینجوری نمیشدم الان نمیدونم چرا اینجوری میشم البته حالم بد نشداا فقط کمتر دود میدادم بیرون گارسونه چایی هم آورد دو فنجون خوردم رفتم حساب کنم آقاهه گفت:دانشجویین؟گفتم:آره بعد سه تومن تخفیف داد و دیگه از محیطش اومدیم بیرون تاکسی گرفتیم و رفتیم خوابگاه بهaگفتم: بیرون بودم چون داشتی درس میخوندی اون موقع بهت نگفتم که مزاحمت نشم گفت:باشه من دارم با پری میرم بیرون(شما نمیدونین من چرا اینقدر به پری زورم میگیره؟:دی) یکم با بچه ها حرف زدیم تا شب.شبم رفتم حموم و چند تیکه لباس شستم اومدم پهنشون کردم رو بند ساعت ۱رفتم دراز کشیدم که بچه ها گفتن بیا شام بخور سفره رو هم انداخته بودن نه حوصله خوردن داشتم نه اینکه احساس گرسنگی میکردم ولی چونaگفته بودتوپول شو رفتم سر سفره که کوکو سیب زمینی داشتن یکی با نون خوردنم یه دونه ام خالی خوردم از بچه هام تشکر کردم و اومدم تو تختم بهaپی.ام دادم بعدم خوابیدم.

شنبه هم ساعت ۷/۵بیدار شدم کلی ذوق مرگ شدم که میتونم هنوز بخوابم و خوابیدم ۸/۵پاشدم رفتم مسواک زدم اومدم وایسادم جلو آینه یه آرایش متفاوت کردم و لباس پوشیدم رفتم سمت دانشگاه هنوز ساعت۹بود تازه یکم رو صندلی منتظر نشستم ساعتای۹/۵مهسا اومد نشست کنارم یکم که حرفیدیم الهه هم اومد و دیگه کلاس شروع شد استاد گفت با یونولیت باید یه چیزی بسازید که نماد یه مفهوم باشه مثل آزادی،اسارت ،....هزار تا موضوع گفتم هی میگفت:نه این نمیشه به مهسا و الهه هم همین رو میگفت اووووف از سختگیریش دهن همه رو سرویس کرد خلاصه یه چیز پر پیچ و خم درست کردم گفتم این نشان دهنده ی تلاطمه که لطف کرد و قبولش کرد آخرشم همه کاراشون رو گذاشتن روی میز و تجزیه و تحلیل کرد گفت:کاراتون رو کامل کنید جلسه دیگه بیارید.  اومدم خوابگاه حکیمه با یه پسره به اسم هادی آشنا شده خواستن برن بیرون به من گفتن بیا منم فهمیدم پسره تو دانشگامونه نخواستم برم باهاشون چون کار درستی نبود اونا که رفتن منم بهaگفتم میای بریم گفت:ماشین دست پریه بعدش زنگ زد گفت:ببخشید ماشین دست پریه خیلیی عصبی شدم چون بهشم گفتم تنهام گوشیو قط کردم هنوز داشت حرف میزد. اس داد که:من چیزی بهت نگفتم که اینجوری حرف میزنی گفتم:اینقد غیرت نداری که نزاری تنهایی برم اینو که گفتم انگار آتیش گرفته بود.همینجوری که اس میدادم کفشمم پوشیدم رفتم دره دانشگاه و منتظر اتوبوس بودم که زنگ زد بیش از حد عصبی بود اینقدر که ازش ترسیدم بلند بلند داد میزد گفت:شیرین این چه حرفی بود به من زدی؟؟یکم رو حرفات فکر کن بی غیرت یعنی چی؟؟اگه یکی دیگه این حرف رو بهم زده بود روزگارشو سیاه میکردم من زنگ زدم بهت که بگم نیم ساعت دیگه پری ماشین رو میاره میام دنبالت ولی تو نذاشتی حرف بزنم گوشی رو قطع کردی همینجوری که فک میزدیم اتوبوسم اومد کل مسیر رو داشتیم حرف میزدیم رسیدم سر چهاراه همچنان مشغول حرف زدن بودیم واقعا نمیدونم چند ساعت حرف زدیم aدیگه آرومتر شده بود گفت:دوست پری خونش کنار خونه منه ولی من بدون توجه به این مسئله گفتم بیای پیشم بخاطر اینکه کنار تو باشم هزار تا دروغ به خانوادم میگم تو بگو من کجا اشتباه کردم که تو حس میکنی دوست ندارم؟ بگو تا بفهمم.در ضمن حرفت هیچوقت از یادم نمیره ما همو دوست داریم چرا تو اینکار میکنی؟؟من از حرفم پشیمون بودم و حرفی واسه گفتن نداشتم فکر میکرد ناراحتم و نمیذاشت گوشی رو قطع کنم اینقد گفتم دیرم میشه و باید برم خوابگاه بزار خرید کنم که راضی شد خداحافظی کنه دیگه منم کتابمو خریدم از شانسم دمه در کتابفروشی تاکسی بود سریع سوار شدم و اومدم خوابگاه دقیق رأس ساعت ۸خوابگاه بودم نه زودتر نه دیرتر aهم همون موقع اس داد نگران دیر رسیدنم بود که گفتم به موقع رسیدم.

اومدم بالا تو اتاقم بچه هام هر کدوم یه طرف ولو بودن شیوا دراز کشیده بود حکیمه آهنگ گوش میداد فاطمه هم داشت یه چیزی مینوشت لباسام رو در آوردم بازم بهaاس دادم گفت:دیگه از دستت ناراحت نیستم من از ته دل هیچوقت ازت دلگیر نمیشم منم یکم آروم شدم.

بچه ها نیمرو خورده بودن منم خوردم بعدم ظرفا رو شستم اومدم تو اتاق یعنی از بس این شیوا مسخره بازی در آورد دیگه ناراحتیم کلا یادم رفت میگفت:هادی قدش بلند بوده سرش خورده به در هی مسخرش میکرد میخندید بعدم لامپ رو خاموش کردیم میرقصیدیم شیوا جیغم میکشید که سرپرست خوابگاه اومد گیر داد دیگه نرقصیدیم شیوا راه که میرفت پاشو میکوبید به زمین باز زنه اومد گفت:طبقه دوم گفتن صدا پاتون اذیت میکنه بعد شیوا باسنشو میلرزوند میگفت:بیا اینکه دیگه صدا نداره:))

منم یکم به کارا و درسام رسیدم ساعتای ۱هم خوابیدم.

یکشنبه ساعت ۷بیدار شدم رفتم مسواک زدم اومدم آرایش کردم موهامو با کش بستم دولقمه صبحونه هم خوردم و رفتیم با شیوا و حکیمه از دره خوابگاه بیرون دو قدم نرفته بودیم که یادم اومد کتابمو نیاوردم اینه که مجبور شدم سه طبقه رو رفتم بالا کتابمو آوردم دوباره رفتم دانشگاه دمه کلاس که رسیدم دیدم دست هم کلاسیام تخته شاسی و برگه A3هست هیییی خدا دوباره مجبور شدم راه دانشگاه تا خوابگاه رو برم تازه تو خوابگاهم سه طبقه برم بالا تخته شاسی بیارم با کلی استرس رفتم میترسیدم کلاسم دیره بشه رفتم آوردم تا رسیدم دمه کلاس استاد رفت و درو هم بست منم در زدم رفتم تو کلاس که چیزی هم نگفت شروع کرد به درس دادن آخر کلاس هم گفت تا صفحه ۵۱کتاب رو تکمیل کنین!!!!!!یعنی استادا یه ذره رعایت نمیکنن که ما درسا دیگه ای هم داریم هر کدوم میان یه خروار کار میزارن جلوت البته که من سر موقع انجامشون میدم فقط خواستم یکمی اینجا غر بزنم: دی

از کلاس اومدم خوابگاه فاطمه تو آشپزخونه داشت گوشت رو چنگ میزد لباسامو در آوردم و رفتم کمکش اون برنج درست کرد منم کباب ها رو سرخ کردم اومدیم تو اتاق و زدیمشون بر بدن خیلی خوشمزه شده بودن کلی ذوق مرگ شدم بعد از غذام یکم استراحت کردم و بعدشم استارت کارو زدم و تند تند کارایی که استاد گفته بود رو انجام دادم(مکعب سازی بودن)  نیم ساعت مونده به کلاس حاضر شدم و رفتم سر کلاس ریاضی پسرا یه سره نمک میریختن و جو خوب بود آخر کلاسم الهه رفت به میرحسینی(پسره هم کلاسیمونه)جزوشو داد به اون (خیلی سعی میکنه بهش نزدیک شه) بعد خداحافظی کردیم و الهه رفت خونه منم اومدم خوابگاه.


نظرات 3 + ارسال نظر
الهه جمعه 9 آبان 1393 ساعت 15:07

خانوم تو معلومه کجایی دل نگرانت شدیم

همینجام

آوا سه‌شنبه 6 آبان 1393 ساعت 14:51

خانمی بیا بازم بگو, چه خبر? منتظرتم

اومدم

آوا دوشنبه 5 آبان 1393 ساعت 15:26

دختر کور شدم تا کل خاطراتتو خوندم, از شب شروع کردم و کل دیشب داشتم میخوندم, اذان صبح تموم شد
خوشحالم از اشناییت

خوشحالم که خوندی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.