دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دوستهa:

سلام خوبید خوشید؟؟ایشالا زندگیتون پر از شادی و سرزندگی باشه،

خوب تا اونجا بهتون گفتم که از دست aناراحت بودم اونم از صبح به روی خودش نمیاوردو هیچیم نگفت. ظهر خاله مرضیه زنگ زد گفت میاین بریم باهم بریم پیک نیک مامانم گفت:نه ممنون شما برید که کیان فهمیدو کلی گریه کرد گفت: وقتی من نبودم(چون پیش بابام بود)همش میرفتین بیرون الان که اینجام نمیرید  دیگه مامانم دید خیلی ناراحته دلش واسش سوخت و به خاله اس داد:کی میخواین برید؟؟اونم گفت چند دقیقه دیگه مامانم گفت: جاتون تنگ نمیشه ماهم بیایم اونم گفت: نه ،مامان و کیان بدو بدو رفتن حاضر شن منم خواستم مشغول حاضر شدن بشم که یادم بهaافتاد زنگ زدم بهش گفتم: سلام کجایی؟؟گفت: .....رفته بود شهری که توش دانشجوئه یعنی دیگه خونم به جوش اومد گفتم: سریع پا شدی رفتی مرسی واقعا اونم خیلی ریلکس گفت: نه خوب تو جواب ندادی صبح ساعت ۸پیام دادم منم رفتم دیگه،این خونسردیش بیشتر عصبیم کرد خداحافظی کردم ولی ۳۰ثانیه نشد که از عصبانیت طاقت نیوردم دوباره زنگ زدم گفتم:دیشب که قرار بود بریم بیرون گفتی بابای دوستم فوت شده نمیتونستی بیای این قبول ولی حداقل میتونستی بگی نمیام که نگفتی بعدم گفتی شب بهت پیام میدم که ندادی این بار دوم که سرکارم گذاشتی امروزم که فهمیدی ناراحتم کوچیکترین کاری که میتونستی بکنی این بود که زنگ بزنی از دلم در بیاری که اونکارم نکردی،بعدشaهم هی میگفت: آره راست میگی حق با توئه معذرت میخوام.یه جوری میگفت انگار که حوصله نداره و واسه اینکه چیزی نگم دیگه اینجوری میگه بعدم گفتم:من دارم میرم با عموت(شوهر خاله خودم)بیرون گفت:باشه خوش بگذره گفتم: آره حتما خوش میگذره با این ناراحتیای که تو واسه آدم پیش میاری گفت:من که گفتم ببخشید دیگه اونجا خوش بگذرون خداحافظی کردم وقتی گوشیو قط کردم همه حاضر شده بودن بدو بدو مانتو و شالمو پوشیدم همون موقع مامان اومد تو اتاقم گفت:حاضری؟؟گفتم:آره. از چهرم فهمید خیلی عصبیم گفت:چی شده؟؟منم واسش تعریف کردم گفت: این دیگه میخواد تمومش کنه!!!(کلا کوهی از انرژی منفیه مامانم) هیچی نگفتم رفتم کفشامونم پوشیدیم تا رسیدیم پائین ساختمان خاله اینام رسیدن سلامو احوال پرسیو بعدم سوار شدیم یکم جامون تنگ بودو هوام گرم ولی خوب راهش طولانی نبود تو راه آهنگه غمگین گذاشته بودن منم همش با خودم فکر میکردم به کارایه aبه اینکه میدونست ناراحتمو یه زنگ نزد همش به خودم میگفتم دوست نداره چرا خودتو گول میزنی؟داشت گریه ام میگرفت که خدا رو شکر رسیدم زیر یه درخت بندو بساطمونو پهن کردیمو نشستیم آش رشته های خوشمزه ی خالمو خوردیم بعد جوجه زد به سیخ و وقتی پختن خوردیم (البته من با پلو دوست داشتم ولی اینجوری خال خالیم عالی بودن) بعدشم چای خوردیمو تخمه و کلی حرف زدیم(+اندکی غیبت) دیگه جمع و جور کردیم که بیایم خونه تو راه بازم یاد کارایaافتادم نمیدونم چرا از ذهنم بیرون نمیرفت صورتمو گرفتم سمت شیشه و آروم اشک ریختم ساعت۸شب رسیدیم خونه تا لباسامو عوض کردم پی.ام دادم به رضا (خودمم نمیدونم چرا اینکارو کردم شاید چون میخواستم ازaانتقام بگیرم اینجوری شایدم خودمو آروم کنم که اگه اونم نباشه تنها نیستم واقعا نمیدونم چرا اینکارو کردم)البته فقط سلام کردمو حالشو پرسیدم اونم چیزه خاصی نگفت میدونم کارم خیلی اشتباه بود. بعدم aپی.ام دادم گفتم که رسیدم گفت: به سلامتی میشه من یکم درس بخونم یک شنبه امتحان دارم گفتم:باشه ساعت۱۰هم پی.ام داد که از برخورده سردم فهمید هنوز دلخورم گفت :ناراحتی؟ گفتم:نه گفت:من خیلی به کارام فکر کردم فهمیدم کارم اشتباه بوده واقعا ببخشید یه چیزیو میدونستی؟من خیلی دوست دارم گفتم: منم دوست دارم بعدم رفت که باز درس بخونه.منم دیگه آروم تر شده بودم رفتم سراغ کارا و تمرینام یه سری از چیزایی که جهان پناه گفته بودو یادم رفته بود ولی خوب اون چیزایی که یادم بودو کار کردم تا ساعت ۳/۵بعد که از روی صندلی پا شدم تازه فهمیدم چقد دیر وقته و البته گردنمم درد گرفته بود بعد خوابیدم.

شنبه هم ازساعت۷/۵هی بیدار میشدمو میخوابیدم نمیدونم این چه عادت بدیه که جدیدا پیدا کردم،۸:۱۰کامل  شدم بد عادت شدم هی منتظر بودم جهان پناه اس بده بگه عصر بیا که اس نداد خلاصه حاضر شدم و رفتم فکر کنم ۱۰دقیقه دیر رسیدم سر کلاس سلام کردمو نشستم اول مشکلاتی که از جلسات قبل داشتم پرسیدم که خودش یک ساعت وقت برد بعدشم قسمت های دیگه ای از اتوکد رو یادم داد حین یاد دادن دوستش اومد گفت دارم گز میخورم بعد جهان پناه هیچی بهش نگفت دوباره اومد گفت گزه اصفهانه هااا مهندس آورده دوباره رفتو اومد گفت پسته هاش اینقد زیاده جهان پناه خندش گرفت گفت حد اقل بیا تعارف کن اومد من یکی برداشتم سه تا هم جهان پناه برداشت اونم رفت اسم این دوستش الهه است و همسنه جهان پناهه (۲۷سال)جالب اینکه هیچ کدوم قیافه هاشون به سنشون نمیخوره به جهان پناه میخوره۳۱سالش باشه به الهه میخوره۲۳سالش باشه اینقدم این الهه شادو شیطونه که نگو قشنگ رفتاراش مثه یه دختره ۱۵سالست(ازینجور شخصیت ها خوشم میاد)بعد از تجزیه و تحلیل شخصیت همه خخخخ خداحافظی کردمو اومدم خونه تا رسیدم ساعت۱۲/۵بود  لباسامو عوض کردم دیدم aپیام داده کجایی گفتم کلاس بودم الان  خونه ام.

 ناهارم ماکارونی داشتیم که خوردم بعدش یکمی دراز کشیدم که خوابم برد بیدار شدم یکم بهaپی.ام دادم بعدم گفت که میخوام بخونم دیگه پی.ام ندادمو رفتم حموم و زودم اومدم بیرونaهمچنان مشغول درس خوندن بود و خبری ازش نبود یکم بیحال بودم نمیدونم چرا اینجوری بودم اتاقمم شدید بهم ریخته و نامرتب بود ولی حس حالی که جمعش کنم رو نداشتم مهتا هم اس داد:یه زنگ بهم میزنی؟حس حاله حرف زدنم نداشتم گفتم بعد از فیلم بهت زنگ میزنم که رفتم شام بخورم و دیگه زنگ نزدم شامم خورشت بادمجونا اون روزیو گرم کردم بخورم که از بس تو یخچال مونده بودن بی مزه شده بودن البته فقط ماله زمانش نیست ماله اینم هست که مامان  وقتی غذایی اضافه میاد تو ظرف در بسته نمیزارتش میریزه تو یه کاسه همونجوری میزاره تو یخچال اینه که اصلا قابل خوردن نبود منم مجبور شدم یکمی خامه بخورم مطمئنم من در بعد از ازدواجم هرگز زنی مثل مامانم نخواهم شد اگه کلاسم اون ساعت نبود حتمأ ظهرو خودم ناهار درست میکردم بگذریم به مهتا اس دادم:زنگ بزنم؟جوابمو نداد نمیدونستم ناراحت شد یا خواب بود،بعدم پا شدم یه کاپو چینوی داغ زدم بر بدن که بسیار هم چسبید به کارای اتوکدمم رسیدم این اولین باری بود که با جون و دل تمرین نمیکردم بقیه مواقع چون عاشق اینکار بودم به بهترین شکل ممکن انجامش میدادم ولی خوب دیشب فقط اینجوری شد دیگه هم تکرارش نمیکنم دیگه داشتم بند و بساط کارمو جمع کردم که مهتا اس داد گفتم چرا اس دادم: زنگ بزنم جواب ندادی که خدا شکر ناراحت نشده بود و علت جواب ندادنش این بود که خونه عموش رفته بودن،ساعت۳هم خوابیدم،

صبح یک شنبه هم ساعت ۹/۵ بیدار شدم (چون کلاسم ساعت۱۰بود) بدو بدو حاضر شدم و رفتم سمت کلاس نگران دیر رسیدنم بودم وقتی هم که رسیدم ساعت از۱۰گذشته بود ولی جهان پناه هنوز نیومده بود ده دقیقه بعدش اومد بابت تأخیرش عذر خواهی کردو آموزش رو شروع کرد نیم ساعت بعدش یه خانومه دیگم اومد که دانشجوئه معماری بود بعد جهان پناهه زرنگ به دوتامون همزمان با هم یاد میداد یه چیزی به من میگفت یه چیزی به اون وسط کلاس جهان پناه یه لحظه رفت بیرون بعد اون خانومه شروع کرد با من حرف زدن یه سری سولات اون از من پرسید یه سری هم من از اون پرسیدم از رشتت راضی هستی گفت:آره خیلی، بعدم جهان پناه اومدو شروع کرد یاد دادن یه چیزه خنده دار اینکه موس لب تاب اونو گرفته بود بعد نگاه به مانیتور لب تاب من میکرد میگفت إ این چرا حرکت نمیکنه؟من جلو خودمو گرفتم نخندم ولی خودش تا فهمید چه شاهکاری کرده زد زیر خنده تا ساعت ۱هم کلاس طول کشید بعدش رفتم خونه طی یک عملیات سری لب تاب رو بردم داخل تا کسی نبینه مسلما خسته بودم یه کاپوچینو زدم بر بدنو یه ساعتی دراز کشیدم بعد پا شدم خواستم اتاقمو جمع کنم ولی بعدش گفتم جای جمع و جور کردن میتونم یکمی با کامپیوتر بازی کنم(هه) بعدشم آهنگ گوش میدادم واسه خودم.دیگه به خودم زحمت دادم یکم از لباس های اتاقمو تا کردم گذاشتم سر جاشون از aهم خبری نبود چون چهارشنبه بازم امتحان داشت منم مزاحم این بچه مثبتمون نشدم که بخونه،

یه چیزی از صبح فکرمو مشغول کرده بود: گفتم اون موقع از دستa به شدت ناراحت و عصبی بودم پی.ام دادم به رضا و حالشو پرسیدم؟؟خوب قضیه ی رضا به کل حل شده بود و بهشم گفته بودم که یکی دیگه رو دوست دارم ولی خوب با اون احوال پرسی مسخرم دوباره پی.ام دادناش شروع شد نمیدونستم دوباره چی بهش بگم تا این کاراش تموم بشه؟سخت بود واسم بهش بگم دیگه پی.ام نده چون خوده احمقم دوباره بهش پی.ام داده بودم این قضیه اذیتم میکرد تا اینکه به خودم قول دادم اگه دوباره چیزی گفت محکم جوابشو بدم چون واقعا غیر ازaنمیتونم کس دیگه ای رو دوست داشته باشم یا حتی بپذیرمش.

بگذریم شبم داداشم باز گیر داده که ببرینم شهر بازی منو مامان بردیمش اونجا گیر داده بود که سوار این قطار هوایی ها بشیم حالا دفعه قبلم اینو رفته بود و کلی ترسیده بود ولی چون گفتیم اینو نرو گیر داد که همونو میخوام برم بزور بردمش بعدم نشستیم رو نیمکت و بعدم حرکت کردیم سمت خونه اونا رفتن بخوابن منم یه کاپوچینو خوردمو تا ساعت ۳/۵داشتم کارای اتوکدم میکردم بعدش بیهوش شدم.دوشنبه هم ساعت ۸:۵۵از خواب بیدار شدم یعنی من بیدار نشم مامانم اصلا یادش نمیاد پریدما تند تند حاضر شدم به جهان پناهم اس دادم به امید اینکه بگه ساعت۱۰بیا که گفت:همین الان بیا خلاصه حاضر شدمو رفتم کلاس ۹:۴۰تازه آموزشاش شروع شد تا۱۱/۵بعدشم از موسسه اومدم بیرون نمیدونم بخاطر لباسهای رنگیم بود یا چیزه دیگه تو این یه خیابونی که رد شدم ۴یا۵تا مرد تیکه انداختن بهم چقد این جور مردا چندش آورن.رسیدم سوپر مارکت گرمم بود دوتا بستنی فالوده ای خریدم روش نوشته بود بستنی یخی فالوده ای آلبالو لیمو....من اگه جای کارخونش بودم چند تا چیز دیگم قاطیش میکردم:دی

یه آب انگورم برداشتم با یه هات چاکلتو یه کاپوچینو دیگه دل کندم از سوپرمارکت و اومدم خونه:) بازم طی عملیات ویژه لب تابو آوردم داخل اتاقو سریع درو قفل کردمو جاسازیش کردم یه بستنی هم خوردم اصلا شادروان شدم کلی خوشمزه بود بعدش آب انگورمو زدم بر بدن بهaهم پی.ام دادم که جواب نداد تا ساعت۱بود که جواب داد گفت: ببخشید حمید دوستم از آستارا اومده امتحان علوم پایه بده از صبحی پدرمو در آورده گفتم: چرا؟ گفت:امتحان داد بد شد امتحانشو اعصابش خورد شد بعد از امتحان تا الان یه ریز داره سیگار میکشه هر چیم میگم دیگه نکش گوش نمیده (بچه مثبت حالا سیگار کشیدنه حمیدو کوفتش میکنه: دی)

وگفت:شیرین اینقد حرف میزنه که نگو رسما داره کلمو میخوره گفتم:چی میگه؟؟ گفت: همه چی راجع به درساش دوست دختراش شکست عشقیاش زندگیش......گفتم:وای چقد خوب مثه من پرحرفه میخوای اگه شکست عشقیش شدیده بگو تا باهاش حرف بزنم گفت: شیرین بترکیییی.....

رفتم سراغ ناهار که خورشت بامیه بود و در کمال تعجب مزش خوب بود:)بعد از ناهارم بازaپی.ام داد گفت منو حمیدو احسان اومدیم پارک دیگه یکم حرفیدیم عصرم یه کیک کوچولو خوردم با یه لیوان آب پرتغال شامم که نداشتیم بخورم خدائیش من خیلی هم استعداد چاقی دارم که ۴۳کیلو ام والا یکی دیگه تو۲۴ساعت فقط یه بشقاب غذا با بستنیو اب میوه بخوره کلا نابود میشه بگذریم شبم بهaپی.ام دادم خیلی خوش اخلاق تر شده بود یه ریزم قربون صدقم میرفت هرکارم میکردم میگفت اینکارتو دوست دارم اون کارتو دوست دارم:)و منو بسی خرسند کرد شبم ساعت۲/۵خوابیدیم 


نظرات 3 + ارسال نظر
پگاه پنج‌شنبه 13 شهریور 1393 ساعت 01:14

سلام شیرین جون ایشالا همیشه روزات به شادی بگذره وهرچی به صلاحته همون بشه دعوا ودلخوری تو هر رابطه ای هس از قدیم گفتن رابطه ای که توش بحث واینا نباشه یه رابطه مردس

حق بت توئه عزیزم
مرسی

خودم چهارشنبه 12 شهریور 1393 ساعت 12:15 http://someone-like-me.blogsky.com

آخی نازی حرفایی که بین تو و آ رد و بدل شده میخونم یاد خودمون میفتم.
راجع به پی ام دادن به رضا به نظرم دیگه سعی کن موقع عصبانیت جلوی خودت و بگیری و اینکار و نکنی چون خیلی اشتباهه ضمنا میتونی بهش بگی اشتباهی پی ام دادی و برای اون نبوده.
راجع به حرف مامانتم به نظرم اشتباه میکنه رابطه شما تا اینجایی که برداشت من بوده خیلی خوب و آروم پیش میره اصلا سخت نگیر و کم طاقت نباش همیشه عجله خیلی چیزا رو خراب میکنه.

دوباره با رضا حرف زدمو گفتم یکی دیگه رو دوست دارم وفقط به عنوان یه دوست خواستم حالشو بپرسم همین.

اره من که رابطمون رو دوست دارم ولی مامان هر چی میشه میگه این میخواد تمومش کنه

نسرین سه‌شنبه 11 شهریور 1393 ساعت 16:50

سلام بازم اومدم!!
اول بگم بد کاری کردی به رضا پیام دادی ولی اگه باز ادامه دا جواب نده اگه خیلی مجبور شدی خیلی خشک و رسمی و در نهایت بگو لطفا پیام نده به درک بزار هر جور دلش میخواد فک کنه ! من تجربه این کار تو رو دارم رک بهش گفتم بئم میاد پیام میدی و سعی می کنی جای کسی دیگه رو بگیری اونم دمش رو گذاشت لای پاشو و گم شد رفت
خب قرارمون اینه شب حتما حتما زود بخوابی! قرص هایی که بهت گفتم تهیه کن بعدش برای میان وعده منظورم اینه بادام زمینی جدا! ماست و جوانه گندم قاطی باشه! من تا الان که یه ماه و 20 روزه 6 کیلو اضافه کردم! توی نت سرچ کن که چیزایی چه وقت بخوری چاقت میکنه اه پیدا نکردی خودم تجربه های خودمو برات میگم!
یه چیز دیگه کتاب راز رو حتما بخون کمکت میکنه به رویاهات برسی سرشار از انرژی مثبته!
در آخر اینکه با خودت مهربون باش!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.