دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

خوش گذرونی در شیراز:(

سلام به دوستای گلم آخرین ماه تابستون بهتون خوش میگذره؟ ؟ایشالا که خوش میگذره.

روز سه شنبه از خواب بیدار شدم مامان گفت:امشب میخوایم بریم شیراز ساعت ۱۰حرکت میکنیم هر کار داری انجام بده منم یکم خوابیدم دوباره که بیدار شدم به جهان پناه اس دادم گفتم:من امروز کلاس نمیام.خواستم برم آرایشگاه واسه ابروهام که دیدم ساعت نزدیک ۱۲هست و الان وقتش نیست،به مامان گفتم وای حالا من اونجا چی بپوشم؟هی لباس از تو کمد در میاوردم و میپوشیدم یکی گفتم قدیمیه یکی تنگ یکی گشاد مامانم هی میگفت:وای چقد ایراد الکی میگیری لباسات همه قشنگه یکیو بپوش گفتم:نه یه خرید لازم دارم اونم هی میگفت نه این خوبه اون خوبه (خدائیش ایراد الکی نمیگرفتما) اینم بگم که دائی علاوه بر ما و بقیه خاله و دائی هام خانواده ی سارا(زن دائی محسن)رو هم دعوت کرده بود اینه که نمیشد هر لباسی رو پوشید و خیلی راحت گرفت دیگه اینقد فک زدم که مامانم راضی شد بریم خرید همون موقع aزنگ زد گفت:سلاااام من اومدم اینجا گفتم: سلام بعدم گفتم که شب داریم میریم شیراز گفت:وای یعنی نمیتونی بیای ببینمت؟؟گفتم چرا ساعت۱۰شب میریم میتونم قبلش بیام پیشت گفت:خوبه خدا رو شکر میبینمت فقط چه ساعتی؟گفتم:۶گفت: نه۷باشه هی اصرار کرد منم گفتم باشه همون۷باشه  خداحافظی کردمو رفتم حموم سریع موهامو سشوار کشیدم و اندکی خوشگلاسیون کردم اون مانتو آبی روشنمو با شلوار جین سفید پوشیدم کفشمم سفیدو پاشنه بلند بود مامانم حاضر شد که بریم خرید هنوز تو ساختمان بودیم نگاه گوشیم کردم دیدم ساعت۶هست بهaهم گفته بودم ساعت ۷بریم بیرون یعنی یه ساعته باید خرید میکردیم دیگه سخت نگرفتم گفتمخوب هر وقت زنگ زد میگم بیاد همون جا دنبالم..یه فروشگاه از قبل مد نظرم بود که همش لباس راحتی بود و مانتو و اینجور چیزا نداشت بزرگم بود خوب فروشگاهی که همش لباس راحتیه و بزرگ مسلمأ یه چیزی توش پسند میکنی و دیگه هی نیاز نیست بری این ور اون ور رفتیم اونجا همون دمه در یه لباس خاکستری دیدم که نمیشه گفت تونیکه چون از تونیک خیلی کوتاه تر بود تقریبأ تا پائین باسن ولی خوب گفتم بزار بقیه فروشگاهم دید بزنم که نگاه کردمو آخرشم همون خاکستریه رو خریدم بعد رفتم قسمت شلوارا یه ساپورت که طرحش پلنگی بود ولی خاکستری مشکی بود رو انتخاب کردم البته جنسش پارچه ای بود ولی تنگی و فرمش مثه ساپورت بود خریدیمشون رفتیم شعبه دیگش که دقیقا رو به روش بود که چیزی اونجا خوشم نیومد رفتیم فروشگاه بغلیش یه شلوار کتون مشکی خریدم با یه بلوز قهوه ای ولی لباسا خاکستریمو بیشتر دوست داشتم خرید که کردیم ساعت ۸شد ولی خبری ازaنبود تا۸/۵که زنگ زد گفت الان میام عصبی بودم از نیومدنش ولی خوب چیزی نگفتم چون از بیرون اومده بودم آرایش داشتم ولی پاکش کردمو دوباره آرایش کردم سریع رفتم سر خیابون اونجا منتظرم بود دست دادمو سلام کردم گفتم به به سانتافه نیو مبارک خندید گفت: مرسی، بعد گوشیش زنگ خورد پسر عمش بود بهش گفت باشه صبر کن ۵دقیقه دیگه میام گوشیشو که قط کرد گفتم: ۵دقیقه دیگه میخوای بری ؟؟گفت:آره ببخشید به خدا من پسر عمم زنگزده نمیدونم چی بهش بگم مجبورم برم منم رومو کردم اون طرف از پنجره بیرون رو نگاه میکردم هی میگفت: چرا نگام نمیکنی؟ببخشید مجبور شدم بگم ۵دقیقه دیگه میام راهی نبود دیگه دستمم محکم گرفته بود میگفت:این یه ذرم که کنار همیم قهر نکن خواهش میکنم منم دیگه اخمامو باز کردم یکم حرف زدیم بعدشم رسوندتمو رفتم خونه تا ساعت۱۱/۵هم که چون پیش پسر عمش بود پی.ام نداد وقتی هم که پی.ام داد هی عذر خواهی میکرد بابت اینکه زود رفته منم ناراحت بودم ولی چیزی نگفتم راستش قبلنم اگه ناراحت میشدم نباید چیزی میگفتم اشتباه کردم نمیخوام وقتی میگه بیا ببینمت به این خاطر باشه که گله نکنم میخوام واسه این باشه که دلش تنگ شده. خلاصه گفتم: ناراحت نیستم.مامان اومد تو اتاقمو گفت:امشب نمیریم فردا صبح با خالت میریم وسایلتو جمع کردی گفتم :آره ولی ازونجائی که من خیلی ریلکسم و به خودم سختی نمیدم مامان فهمید الکی میگم صبح که بیدار شدم مامان گفت بدو زود وسایلتو جمع کن تا بریم گفتم: باشه دست صورتمو که شستم خیلی ریلکس رفتم چای بیسکوئیت خوردم همون موقع خاله زنگ زد گفت صبح نمیریم ظهر میریم منم یه نیم ساعتی قبل از اومدنشون وسایلمو جمع کردم خاله اینام اومدنو رفتیم تو ماشین سارا(دختر خالم)هی غر میزد که پس کی میرسیم بلاخره رسیدیم قبل از ما مادربزرگ و بابا بزرگ،دائی رضا و زن و بچه اش دائی محسنو سارا(زنش) اونجا بودن بعد از سلام و احوال پرسی وسائلمونو گذاشتیم تو یه اتاقو لباسامونم عوض کردیم رفتیم تو حال همون موقع دائی محمدرضا و خاله معظمه هم اومدن شربت و میوه واسمون آوردن دائی رضا شلوارک داشت با یه تیشرتی که یکم گشاد بود دائی محسن گفت آماده رقصیااا گفت:امکانات رقص نیست بعدم به شبنم گفت: این چه خونه ایه که دارین؟بابا یه باندی موزیکی چیزی اونم رفت یه فلش گیر آورد زدش به تلوزیونشون و آهنگ گذاشت همه رفتیم وسط و کلی قر دادیم بعدم سمیه زومبا میرقصید ماهم مثلش میرقصیدیم کلی هم جیغ و هورا همراه رقصمون بود.  رقص که تموم شد شام خوردیم که قیمه بادمجون بود با خورشت قیمه و سالاد و ترشی و ماست و دوغ بعد شامم هر خانواده ای رفت تو یه اتاقی بعضیا هم رفتن تو واحد پائینی چون اونم ماله دائی علی ایناست.صبحم کم کم همه بیدار شدن و دور هم صبحونه خوردن بعد صبحونه ام رومینا و شبنم رفتن ظرف شستن تموم که شد با خاله مرضیه و رومینا و شبنم با آوا)دختر کوچیکه ی خاله مرضیه که ۳سالشه( تو اتاق بودیم آوا داشت با محمد(پسره دائی محمدرضا)بازی میکرد بعد شبنم گفت: عمه مرضیه این دخترت میگرده یه بچه پولداری پیدا میکنه باهاش بازی میکنه خالمم خندید گفت آره تازه سارا(اون یکی دخترش۱۰سالشه) هم حتما باید زن یه بچه دکتر بشه یا سهراب باید بگیرتش(داداش شبنم)یا سروش(پسر دائی رضا) یا سینا(که داداشهaهست و میشه پسر بردار شوهر خالم) بعد رومینا گفت:أه أه اسم خانواده اونا رو نیار بچه دکتر باشه چه فائده داره وقتی اینقد خسیسن؟خالمم خندید چیزی نگفت دیگه.به شبنم گفتیم که برو سوغاتیای که بابات واست آورده بپوش ببینیم بعد خاله معطمه گفت که مگه بابات کجا بوده؟؟خاله مرضیه گفت:علی رفته بوده آنکارا واسه سمینار.شبنمم شلوار جینشو پوشید که خیلی خوشگل بود تی شرتش ولی کاملا ساده بود.حرف رومینا رو به مامانم گفتم اونم گفت ولش کن این دیگه از شدت حسادت نمیدونه چیکار کنه. ساعتای ۵/۵بود که با کاردک جمعشون کردم که بریم بازار یعنی تا یکی یکی جمعشون کردیم دهنمو سرویس کردن بعدم رفتیم یه پاساژی که از قبل قرار بود بریم من فقط دوتا مانتو خریدمو یه تیشرت با دوتا تاپ ساده دلم میخواست چیزا دیگم بخرم بخصوص کیف و کفش ولی بقیه گفتن وقت واسه خرید وقت زیاده بیاین بریم یه جا دیگه شبنم بردمون یه کافی شاپ که خدایی هم دنج بود هم شیک کیک شکلاتی خوردیم و شکلات گلاسه و مارگاریتا که کیکش فوق العاده خوشمزه بود بعدم گفتیم مسئول کافی شاپ ازمون عکس گرفت کلی هم خندیدیم و خوش گذشت وقتی رسیدیم خونه بلافاصله شام خوردیم ولی خوب چون پرخوری کرده بودیم نصف بشقاب بیشتر نخوردیم. شام که تموم شد منو سارا یه عالمه ظرف شستیم. تا از آشپزخونه اومدیم بیرون شبنم گفت:آهنگ بزارین امشبم برقصیم خوش بگذره .خودش آهنگ رو راه انداخت تا پلی شد همه ریختیم وسط و باهم رقصیدیم گرم که شدیم کلی هم زومبا رقصیدیم و کلی خوش گذشت ساعت۲/۵هم رفتیم که بخوابیم یکم بهaپی.ام دادم بعدم شب بخیر گفتمو خوابیدم جمعه هم ساعت ۹/۵پا شدم رفتم حموم سر صبحونه هم یه ریز حرف زدیمو خندیدیم ظهرم ناهار خوردیمو شبنم یکم ش.ر.ا.ب کش رفت یه ذره خوردیم خیلی کماا بعدم گیر رفتیم روی پشت بوم سیگار کشیدیم البته همه این کارا محض خنده بود بیشتر راهی شدیم که بیایم من با دائی رضا اینا اومدم.

خوب چند تا چیزه حاشیه ای هم بهتون بگم:

اول اینکه:رومینا و شبنم بازم قضیه کم محلیاشون ادامه داشتو هی میرفتن تو اتاق و بیرون نمیومدن اونجا حرف میزدن.

دوم اینکه:رومینا رو میخوان بفرستن خارج از کشور که اونجا پزشکی بخونه و کل خانواده ازین قضیه خبر داشتن غیر از منو مامانم اینا چون رومینا اعتقاد داره من بهش شدیدأ حسادت میکنم و نباید چیزیو بگه الانم نمیخواست من بفهمم ولی چون همگی میدونستن و نمیفهمیدنم به من نگفته لو رفت.

سوم اینکه:زن دائی سارا به رومینا گفت تشریف بیارین شهر ما بیاین خونمون خیلی خوش میگذره رومینام گفت باشه حتمأ میایم با شبنم چون اونم دوست داره بیاد بعد این حرفش سارا همش میرفت به شبنم میگفت که بیاین پیش ما اونام گفتن باشه و اصلا منو به حساب نیاوردن.

با اینکه ازین کاراشون دلم گرفت ولی مهمونیه عالی بود پر از رقص و شادی خوش گذرونی خدایا شکرت.


نظرات 1 + ارسال نظر
نسرین یکشنبه 16 شهریور 1393 ساعت 10:10

عزیزم به خوش گذرونی خودت و زندگی خودت برس تا همیشه موفق باشی و بقیه تو حسادت بسوزن!
این رومینا حرف حسابش چیه؟؟؟ چقد رفتارش خاله زنکیه!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.