دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

فالگیر

سلام به دوستای گل مجازی....

دوشنبه ساعت ۹/۵بود که بیدار شدم مامان گفت من کار بانکی دارم بعدش میام خونه و باهام میریم خرید گفتم باشه رفتم یکم سیب زمینی واسه خودم سرخ کردمو خوردم بعد رفتم که آب هویج گرفتم که متاسفانه کم بودو کمتر از یه استکان شد تا اینارو خوردم شد ساعت ۱۱شد ولی از مامان خبری نشد ساعت۱۱/۵اومد گفتم پس چرا نیومدی بریم خرید؟؟گفت: کارم طول کشید رفتم تو سایت که نتیجه هارو بگیرم دیدم معماری قبول شدم همون شهری کهaهست بهش گفتم:اونم گفت ناراحت این نباشی که میخوای بری یه شهر کوچیکاا خودم همه جا میبرمت تازه آخر هفته ها هم میریم هر جا تو بگی میگردیم این بود که اصلا ناراحت نبودم مهم این بود که رشتمو دوست دارم. دائی محمدرضا زنگ زد به مامان گفت: رومینا روانشناسی رشت و معماری یزد قبول شده رومینا رتبش از من بدتره واسه همین به خودم گفتم:کاش منم همونجاها زده بودم ولی دیگه گذشت و بیخیال ناراحتی شدم بعدم ناهار خوردیم یکم خوابیدم بیدار که شدم مامانم اینا رفته بودن دنبال کارای نت خونه مهتا اس داد که پول از کارت داداشم ریختم به حساب اون خانومه که فال قهوه میگیره شب بهش زنگ بزن تا فالتو بگیره،   مامانم گوشیشو جا گذاشته بود رومینا زنگید گفت من کافی شاپم میای؟گفتم:با کی رفتی؟گفت: تنها اومدم(راستش با شناختی که از رومینا دارم حدس زدم که دروغ میگه)گفتم باشه میام تا حاضر شم مامانم اینا اومدن به مامان گفتمو رفتم اونحا رفتار رومینا خوب بود باهام منم باهاش خوب رفتار کردم گفت:روانشناسی رشت و معماری یزد قبول شدم گفتم:خوبه رشت خیلی شهر باحالیه دیگه یکم حرف زدیمو خندیدیم بهش گفتم میخوام فال قهوه غیر حضوری بگیرم گفت: پس بیا شب خونه ما باش گفتم:باشه،زنگیدیم آژانس ساعت۹/۵خونه بودیمو تی وی دیدیم ساعت۱۱/۵اون خانومه که فال قهوه میگرفت زنگ زد خیلی از چیزایی که میگفت راست بود مثلا گفت:تو خونتون ۴نفر زندگی میکنین مامانت مشکل مالی داره پدر و مادرت باهم مشکل دارن،برادر داری، یه جا به جایی داری از شهرت به شهر دیگه که احتمالا واسه دانشگاست!!!!!!خلاصه چون اینا رو راست گفت بقیه حرفاش واسم مهم شد گفت:یه پسری خیلی دوست داره ولی تو باهاش نیستی(که احتمالا رضاست) و زود هم ازدواج میکنی،یه پسر پولدار میاد خواستگاریت که خیلی دودل میشی بهش جواب مثبت بدی یا منفی،ولی جواب رد بده چون بدبخت میشی اگه با اون ادم پولدار ازدواج کنی،اگه هم با اون ازدواج نکنی تو سن ۲۲سالگیت یه خواستگار واست میاد که یا همکارته یا استاد دانشگاهت چون پشت یه میز نشسته،  تا اینجاش که مشکل خاصی نبود ولی بعد گفت:یه پسری رو دوست داری و باهاش تو رابطه ای (که میشه aدیگه) و اون پسر قبل از تو یه دختری بهش زنگ میزده(رومینا قبلا بهa زنگ میزد) این پسر دلش پیش اون دختره و اونو دوست داره حتی وقتی عکس اون دخترو میبینه دلش میلرزه و عشقش به تو حقیقی نیست خیلی حرفا دیگم زد که مفصله ولی از موقعی که گوشیو قط کردم تا وقتی که خوابیدم همش این حرفش تو ذهنم بود که پسری که باهاش تو رابطه ای اون دختریو دوست داره که قبلا بهش زنگ میزده:( شاید باور فال قهوه کار درستی نباشه ولی حرفاش خیلی اذیتم کردو ترسوندم خصوصا اینکه گفت:خیلی راجع به اون پسر رویا پردازی نکن. هنوزم که هنوزه حرفش تو ذهنمه بهaهم گفتم هی میزدش به مسخره بازی و میگفت واااای لو رفتم مچمو گرفتیا هر چی میگفتم میخندید فقط و بنظرش قبول حرفا یه فالگیر خنده دار بود ولی از ذهن من نمیرفت خواب که رفتمم همش صحنه جدائی ازaرو میدیدم و کلا بد خواب شدم احتمالا به خاطر این بود که با این فکر خوابیدم. ساعتای۹/۵بود که بیدار شدم قبلنم گفتم مادربزرگم رو دیر بیدار شدن خیلی حساسه و یه ریز میگفت: پاشید که بلند شدیمو صبحونه خوردیم حرفا فالگیر رو به رومینا گفتم(البته اون تیکشو که گفت:پسری که دوسش داری دختریو دوست داره که قبلا بهش زنگ میزده رو نگفتم) اونم شماره  کارتشو گرفتو باهم رفتیم بیرون واسش پول ریخت به حسابش که واسه اونم فال بگیره گفت شب فال میگیرم واست، اومدیم خونه خاله مرضیه هم اونجا بود راجع به رشته با مینا حرف زد نظرشون روی روانشناسی رشت بود.ناهارم مرغ خوردیم سر غذا که بودیم رومینا گفت:یزد شهر خوبیه؟گفتم :نه بعد شوهر خالم گفت از....(شهری که میخوام برم) که بهتره گفتم:آره ازونجا که معلومه بهتره خیلی از حرفش ناراحت شدم من فکر کردم نظر رومینا رو رشته که اون حرف رو زدم وگرنه نمیگفتم که یزد بده ولی شوهر خالم فکر کرد که حسادت میکنم و اینجوری مثلا میخواست حالمو بگیره ناهارم تموم شدو زنگیدم آژانس اومدم خونه به مامانم حرف شوهر خالمو گفتم:اونم گفت:راست گفته خوب،گفتم مگه من داشتم شهر هارو مقایسه میکردم که اون حرف رو زده؟؟طبق معمول شروع کرد به دفاع از خانوادش اینقدی که از رفتاره مامان دلم شکست از حرف شوهر خالم نشکست، یکبار نشد بگه حق با توئه یکبار نشد منو مقصر همه چی ندونه بی اغراق میگما حتی یکبار،

به جهان پناه اس دادم:سلام ساعت چند بیام؟؟گفت:۵منم رفتم حموم اومدم یکم با حوله موهامو خشک کردم بعدم لباس پوشیدمو آرایش کردم رفتم کلاس تو طول کلاس یه ساعت به من یاد دادو بقیه اش داشت کارا شخصیشو انجام میداد و هی عذر خواهی میکرد منم چیزی نگفتم،یه دوستی داشت اسمش الهی بود،داشت به یکی دیگه از دوستاش میگفت الهه گفته دیشب خواب میدیدم با لباس زیر اومد سرکار مردم رویایه صادقه میبینن این خواب لباس زیر میبینه:دی.      یه چیزه دیگه اینکه جهان پناه زن قد بلندیه فکر کنم حدود۱۷۰باشه بعد همیشه هم کفشاش پاشنه بلندن قشنگ عین تیر برق تو موسسه قابل تشخیصه:دی.

از کلاسم اومدم خونه مامان گفت: پنجره رو باز گذاشتم زنبور اومده تو خونه نمیدونم زنبور اینجا چکار میکنه،

فقط تو اتاق کیان زنبور نیومده بود ماهم همه اون جا بودیم مامانم رفت بیرون که پیف پاف بزنه یهو صدا دادش اومد فهمیدم نیشش زدن اومد تو اتاق دیدم چشمشو زده دقیقا تو چشمشا فوری زنگ زدم به دائی رضا (چون پزشکه) گفت :حالت تهوع هم داره؟؟گفتم: نه گفت پس حساسیت نداره قطره بتامتازون بریز خوب میشه منم رفتم داروخونه تو این داروخونه یه خانوم دکتر جوون و خوشگل هست ازش پرسیدم:چشم یکیو زنبوز زده این قطره رو بریزه تو چشش کافیه؟گفت: نه باید آمپول بزنه قطره رو خریدم و اومدم هرچی به مامان گفتم: بیا بریم دکتر قبول نکرد منم قطرشو ریختم فقط بعد خاله بزرگه زنگ زد به مامان گفت:منو رومینا واسه محمدرضا(شوهرش)کیک خریدیم میخوام واسه تولدش سوپرایزش کنم اگه شیرینم میخواد بیاد بگو حاضر شه میام دنبالش،سریع رفتم حاضر شم که کیان شروع به گریه کردن کرد و میگفت منم میام هر چی مبگفتم نیا گوش نمیداد مامانم اومد دعواش کرد همون موقع اشکان اومد تو خونه گفت ساکت باشید دوستم دمه خونست گفتم ساکت بودن یا نبودنمون به تو ربط نداره یه دفعه حمله کرد طرف من مامانم خودشو انداخت وسط که بگیرتش هم منو زد هم مامانو هم کیان گردن منو دست مامان پر از خون بود اینقد فشار عصبی روم بود که دستامو گرفتم رو گوشامو جیغ میکشیدم بعدم گفتم: زنگ بزن به خاله بگد که نمیایم شادی به ما نیومده کیان حالا تو اون وضعیت گریه میکرد که بیا بریم خونه خاله تو این وضعیت خاله اومد تو خونه حال مارو دید صورتا پر اشک گردن من خونی گفت: چی شده ماهم بهش گفتیم :اونم به اشکان گفت: خجالت نمیکشی دست رو مادرو خواهرت بلند میکنی؟اونم گفت:من بهشون گفتم آروم حرف بزنن،خالمم فهمید این روانیه دیگه باهاش حرف نزد، بعدم اصرار کرد که بیاین خونمون منم صورتمو شستمو به اصرارش رفتیم اونجا سعی کردیم دیگه ناراحت نباشیم که جشن مردم خراب نشه.یکمم واسشون رقصیدیمو کیک خوردیم بعدم شامو اومدیم خونه.aاس داد که:الان از اصفهان رسیدم گفتم :به سلامتی،عکسایی گرفتی واسم بفرست،اونم فرستاد خوشگل شده بود کلی قربون صدقش رفتم،بعدشم شب بخیر گفتو خوابید همون موقع الهام پی.ام داد(همین جا بگم که من دو تا دوست به اسم الهام ف دارم یکیش داروسازی میخونه یکیش مهندسی برق که به دومی میگم الهام ف که قاطی نشن) گفت: مهتا چی قبول شده؟گفتم: خبر ندارم(البته خبر داشتما ولی خوب خودش گفت که اگه کسی پرسید بگو نمیدونم)گفت: تو چی؟ گفتم آزاد معماری آوردم گفت:خوب بیا یزد، گفتم: خوب من اصلا یزد رو نزدم،گفت:خوب نزده باشی تو سایت تکمیل ظرفیت میگیره،گفتم اوکی ببینم چی میشه بعدم خوابیدم

نظرات 3 + ارسال نظر
گندم شنبه 22 شهریور 1393 ساعت 00:32

آخه زندگیت از خیلی جهات بارام آشناس! با این تفاوت که تو میرقصی، به روت نمیاری... نمیدونم!

واقعا آشناست

گندم جمعه 21 شهریور 1393 ساعت 12:40

تو آدم قوی هستی

گریه چرا؟؟

نمیگویم فراموشم نکن هرگز ، ولی گاهی بیاد آور رفیقی را که میدانی نخواهی رفت از یادش .

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.