صبح بیدار شدم که کنکور ۸۶رو بزنم و بعدم برم با تخمین رتبه بزنم و ببینم چی میشه رتبم شروع کردم به زدن ادبیاتو بیشتر از اونی که فکر میکردم زدم و دین و زندگی هم همین طور کلی روحیه گرفتم بعد سر عربیو زبان تخریب روحیه شدم کلا هیچوقت نمیبخشمشون خخخخ ☺☺ این از عمومیام بعد رفتم سر اختصاصیا و همه رو بلا استثنا از اونی که فک میکردم کمتر زدم و اینچنین شد که لب و لوچم اویزون شد کلی ناراحت شدم کلیم خسته شدم و اومدم از اتاق بیرونو کوزی گونی رو دیدم اصلا حس نمیکنم که خیلی فیلم با محتوا و خوبیه هاا اصلا اما چون واسه رفع خستگی علاوه بر وب گردی فیلم دیدنم دوست دارم و از فیلم دیگه ای هم خوشم نمیاد اینه که اینو میبینم یه کمشم بخاطر اینه که چون یکم حالت احساسی داره و منم و منم خیلی احساساتیم حسه خوبی پیدا میکنم، تو طول روزم یکم خوندم تا شب، شب مامانم گفت که داداش کوچیکم میخواد پیشه بابام بمونه)ما تو یه شهر دیگه بودیم اما بعد مامانم انتقالی گرفت به اینجا ولی چون به بابام انتقالی ندادن همونجا موند( این قضیه کلی منو بهم ریخت و اینکه داداش بزرگمم هیچ وقت پسر عاقلی نبوده و الانم با یه ادمای ناجوری میگرده تمام این قضایا یه طرف استرس درسمم بود و باعث شد بازم بشینم تو اتاقو همینجور اشک بریزم یه دفعه مامانم اومد تو اتاقم میگه ناراحت نباش چون سر درد میشیو نمیتونی بخونی)یعنی من اصلا مهم نیستم اما چون این قضیه باعث میشه من نتونم بخونم پس نباید گریه کنم( دیگه سر این حرفش کلی بحث کردیم،
امروز که بیدار شدم و خودمو تو اینه دیدم نمیدونستم بخندم به اون قیافه یا ناراحت بشم چشمای درشتم شده بود قده عدس کپی کره ای ها شده بودم صورت قرمز تازه هنوزم پف چشام بطور کامل نخوابیده وقتی گریه میکنم بیش از حد حس بدی دارم ازین کار بدم میاد:)
امروز قصد دارم نصف سوالات اختصاصی رو بخونم با نصف عمومی هر چی تنوعه درسایی که میخونی بیشتر باشه ادم دیرتر خسته میشه، یکمی خسته شدم کاش مامان میرفت خونه مادربزرگ تا چند دقیقه با خیال راحت تلوزیون ببینمو بعدم دیگه بخونم،
امروز یه وب خوندم که به مناسبت تولدش خاطرات ۸سالشو نوشته بود!!! خیلی خوشم اومد با اینکه غمگین بود، نمیدونم تاثیر اون بود یا نه اما بعده خوندن اون تصمیم گرفتم یه متن واسه a بنویسم و توش از کل محبتایی که بهم کرده بنویسم از کل زمانایی که باعث شده شاد باشم و از کل زمانایی که باعث شده احساس خوبی بهم دست بده بنظرم حس خوبیه که یه متنو بخونی که توش از کل خوبیایی که کردی تشکر شده باشه دوس دارم این متنو واسه تولدش واسش بفرستم اما تا تولدش هنوز خیلی مونده متولد ماه ابانه خیلی دوس دارم روز تولدش باشه اما شاید طاقت نیارم]کاش بیارم :-) [
یه چی دیگم هست که کلی با خودم کلنجار رفتم که بنویسم یا نه اما خوب اینجا وب منه و باید توشـراحت باشم نه؟؟
داشتم به شینا پی.ام میدادم که گفت قرص چاقی میخوره گفتم منم میخوام بخورم اما چون نافرم چاق میکنه میترسم ریسک کنم شینا هم هیکل منه تقریبا البته سه کیلو چاق تراز من ۴۴کیلوام اون۴۷کیلو و گفت که س.ی.ن.ه هاشم کوچیکه و قصد داره عمل پروتز کنه من مشکلم در این رابطه ازون خیلی حاد تره و این از سن بلوغ تا الان همیشه باعث کاهش اعتماد بنفسم میشده حرفای شینا روم تاثیر گذاشتو دیگه به خودم گفتم حتما عمل میکنم به مامان گفتم گفت بخوای پولشو بهت میدم منم دیگه گفتم قطعیه اما شب که خوابیده بودم به این فکر میکردم که چقد درد داره چقد وحشتناک بعد باز به مامانم گفتم در این مورد اونم مثه اینکه فکر کرده بودو نظرش عوض شده بود گفت تو اصلا چطور میتونی به همچین چیزی حتی فکر کنی چقد عوارض داره؟؟میدونی چقد سخته چقد ریسک داره و اینم یاد اوری کرد که داییم گفته)پزشکه( بیشتر بیمارام که سرطان س.ی.ن.ه دارن کسایی هستن که عمل پروتز کردن گفت اگه تو اینجور شی و مجبور شی کلا برشون داری چی؟؟تمام حرفاش و ترس خودم باعث شد بترسمو باز دو دل بشم به این سن رسیدم هنوز از امپول میترسم☺ از سرم وحشت دارم چه برسه به عمل جراحی نمیدونم چیو انتخاب کنم اینکه بیخیالش شم با اینکه همیشه مشغله فکریم بوده و باعث کم شدن اعتماد به نفسم میشه کنارش بزارم یا اینکه عمل کنم با اینکه از عملش وحشت دارم و پر از ریسکه و چیزه دیگه ای هم که هست اینه که من به عنوان یه دختر مجرد نمیدونم این موضوع تا چه حد میتونه زندگیه اینده ی من که زندگیه متاهلی هست رو تحت شعاع قرار بده و تو روابط زناشویی چقد موثره؟؟؟؟؟؟
)اگه نظرتونو راحت نمیتونین بگین به صورت خصوصی کامنت بزارین♥(
سلام دوستای گلم....
اومدم بگم که حالم خوبه اگه اپ نمیکنم بخاطر درساست،
یه توضیحم بدم اونم اینه که کلا نوشتن خاطرات و چیزای روزانه رو دوست دارم و تمام وبلاگایی که میخونم جز وب مژگان عزیز همینجورین یعنی روزمره نویسی و همشونو واقعا دوست دارم،
میخواستم تو یه دفتر خاطرات بنویسم همه چیو اما گفتم چرا تو یه وبلاگ ننویسمو کلی دوست وبلاگی داشته باشم واسه همین با خوشحالی وبلاگ نویسی رو شروع کردم و سعی کردم مثه وبایی که دوسشون دارم نورا،سوگل،اوا،صمیم،فرشته و......بنویسم اما اینکار ناراحتم کرد چون میبینم نه نظری هست مثه اونا نه دوست وبلاگی و نه کسی که نوشتن یا ننوشتن من واسش مهم باشه درسته که من گوشیم خیلی وقتا بازی در میاره و واسه وبایی که تو بلاگفا هستن اکثرن گاهی کامنت نمیفرسته و واسه همین لینک زیادی ندارم اما بازم وقتی میبینم اماره وب میره بالا و کامنتی نیست اینه که ناراحتم میشم نمیتونم واقعا بگم که پشیمونم ازینکار)ساخت وب( اما میدونم خیلی ناراحتم....
خواستم از تابستونی که قراره بیاد و واسش برنامه دارم بنویسم کلی برنامه شاد ریخته بودم که این روزام جبران شه اما ادمه دادن به نوشتن تو این وب به کامنتا بستگی داره به اهمیتی که واسه بقیه دارم...
خوب دیگه غرامو زدم...
بازم میگم خیلی جالبه من امکان نداره وبی بخونمو کامنتی واسش نزارم)هرچند گاهی ثبت نمیشه( اما شما....
سلام دوستای گلم...
خوب از دیشب شروع کنم که بعد از اپ کردن کلی اشک ریختم یعنی همون موقع هم که تایپ میکردم هی چشمامو پاک میکردم مامانم اومد تو اتاق واسم شام اورد خوب من صورتم ضایع بود که کلی اشک ریختم گفت چته و اینا منم بهش گفتم، گفتم که این چه پدریه من دارم؟؟ چرا اخه؟ ؟ بعدم از کنکورم گفتم که چقد حالمو بد میکنه منو پر از استرس میکنه پر از ترس اونم گفت الان تو قسمت مهمه زندگیتی اما همه چیه زندگی هم درس نیست، درس و دانشگاه مهمه اما جزئی از زندگیه نه همش دیگه واسه اینکه ناراحت نشه اشکامو پاک کردمو یکم حرف زدیم،یه اخلاق بدی که دارم اینه که وقتی یه مشکل پیش میاد واسم دیگه کل مشکلات زندگی میاد جلو چشام، شاید بچگانه باشه اما دیشب برای اولین بار احساس کردم که چقد نیاز به یه خواهر دارم هیچوقت تو زندگیم از اینکه خواهر نداشتم ناراحت نبودم حتی وقتی بچه بودمو همه میگفتن دوس داشتی خواهر داشتی؟؟بلافاصله میگفتم نه نمیدونم چرا اما هیچوقت نخواستم حتی تو دنیای بچگی هام تا الان که به این سن رسیدم احساس کردم کاش خواهر داشتم....:)
به a بعد اپ پی.ام میدادم که وسطش خوابم برو خودم خیلی بدم میاد کسی وسط پی.ام دادن خواب بره ولی دیگه دست خودم نبود اونم بدش میاد اما عذر خواهی کردمو اونم گفت اصلا اشکال نداره♥♥
امروز صبحم مامان بیدارم میکرد میدید من پا بشو نیستم بیخیال شد ۸/۵ بود دیگه پاشدم یکم هنوز ناراحت بودم یه اهنگ شاد گوش کردمو به حال که اومدم استارت درس و زدم زیست یه فصل سختو خوندم اینقد سخت بود که تا یه صفحش تموم میشد مخت سوت میکشید دیدم اینجوریه سی دی اموزشی گذاشتمو خدا رو شکر یه چیزایی حالیم شد کلی خوندم و راضی بودم دیدم ضعف دارم گفتم مامان واسم نیمرو درست کرد)من معمولا صبحانه نمیخورم( نصف نیمرو رو خوردم و اومد باز شروع کردم به خوندن ناهارم ماکارونی بود که کلا زیاد دوست ندارم تازه اونم چی؟؟اینقد تند بود که نگو..:) اونم نصفه خوردم باز اومدم پی درسم تا عصری خوندم بعدم یه سوپ اماده درست کردمو خوردم بازم رفتم سر درس اما دیدم دیگه نمیکشم پاشدم اتاق و جمع کردم اما حال جارو کردنشو نداشتم بعدم رفتم کوزی دیدمو باز اومدم شروع کردم به خوندن دیگه خسته شدم ولی...:)
رفتم وب یکی از دوستانو خوندم اما گوشیم بازم بازی در اوردو کامنتم ثبت نشد یکم حرص خوردم، بعد شما راحت میتونین کامنت بزارین اما نمیزارین و انگیزه وب نویسیه ادمو کم میکنین من که ازتون نمیگذرم خخخخخخخ)ولی جدی گفتما(
مامانم رفته بود با بابام جایی من تو خونه تنها بودم شب ترسیدم رفتم خونه مادربزگم اینا مادربزرگم همش واسم میوه و هر چی میاورد چقد دوسش دارم کلی بهم رسید اونجا کلی درس خوندم و کلی خیالم راحت تر شد کلی اعتماد به نفس گرفتمو کلا خوب بود خدا رو شکر☺
چقد سخته تو خونه ی خودت ارامش نداشته باشی یه بار ارزو به دلم موند یکی واسه بقیه ارزش قائل شه و حرف نزنه دعوا نکنه خدایا اینجا خونه ی منه من که اینجا ارامش ندارم کجا باید داشته باشم خدایا کمکم کن دارم من کاری از دستم ساخته نیست چقد سعی کردم خودمو فدا کردم تا بقیه ارامش داشته باشن و راحت باشن اما فائده نداشت منم نشستم یه گوشه و غصه خوردم خرد شدم خدایا اینا ناشکری نیست درد و دله خسته ام نه کسی به حرف من گوش میده نه کسی هست که من واسش مهم باشم پس خدایا خودت یه کاری کن خودت خلاصم کن از خانوادم خسته ام منم ارامش میخوام از خیلی از خانواده ها بهترن اما از خیلیا هم بدتر.
چقد خونه مادربزرگم خوندم چقد از این قضیه خوش حال بودم اما باز اومدم خونه باز دعوا باز بی حوصلی و در نتیجه بازم خوب نخوندن حتما بتید همه چی خراب میشد؟؟ اه....
سلاااااااام دوستای گلم.....
خوب ازمونم که طبق پیش بینیم بد بود اختصاصی گند زدم اما عمومیم بد نبود فهمیدم که اگه بخونم میتونم بزنم اونقدام سخت نبود کرمم گرفتو بد ازمون به سرم زد پیاده برم خونه تازه وسط راه دیدم چه غلطی کردم اما اصلا پشیمون نبودم از کی بود که پیاده نرفته بودم جایی، وقتی رسیدم دمه خونه دیگه نا نداشتم از پله ها بیام بالا رسیدم تو اتاق دیگه رسما جنازه بودم حتی مانتو و مقنعم رو پرت کردم رو مبل رفتم هندونه خوردم عاشق هندونم میچسبه اونم وقتی اینقد تشنه و خسته ای خاستم ولو شم رو تخت جلو باد کولر که مامان اومد گفت پاشو واسه ناهار بریم خونه مادربزرگت منم سه سوته حاضر شدم رفتیم مادربزگم هم مرغ درست کرده بود هم قورمه سبزی دستش درد نکنه تا خرخره خوردم بعدم یکم تی وی دیدم برنامه ی قهوه تلخو دیدم در مورد بازیگرای ترکه تو استامبول هستن و مصاحبه میکنن باهاشون gem tv میذاره.
خونه مادربزرگم wifi ندارن و من با نت ایرانسل میام که اونم انجا داغونه کلا خونه خودمون خوبه اما اینجا به دفعه نت وصل میشه یه دفعه قط میشه.
من ظهرا خوابم میاد اما خواب نمیرم :) ولی خوابم میگیره کلا تایم خوابمو دوست ندارم شبا دو میخوابم صبح 8 بیدار میشم، دوست دارم 12 بخوبم 7 پاشم با خواب ظهرم که کلا مشکل دارم اگه بخوابم باید2ساعت تو تخت باشم تا 45 دقیقه خواب برم اصلا نمیدونم کی رو مبل از خستگی خوابم برد
بیدار شدمو میوه خوردم و قهوه بعد دیدم نتیجه ازمونو اس ام اس کردن واسم استرس گرفتمو مفاتیح رو برداشتم دعا توسل خوندمو بعد اس رو باز کردم که نتیجه خوب نبود امروزم ساعت 8 بیدار شدم یه درس از عمومیام خوندم الانم که اتاق بهم ریختست برم جمش کنم و بعدم زیست بخونم امروز خیلی انرژی دارم امیدوارم اینقد بخونم که راضی بشم بعدش .
بابای