دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

همکلاسی تصادف کرده...

یه سلام پر انرژی به دوستای گلم.

شنبه قرار بود ساعت ۱۱با الهه مهسا و هادی و حسین بریم دانشگاه واسه ساخت ماکت ساعت۸:۱۸بیدار شدم ولی حال اینکه از تختم پاشم رو نداشتم فاطمه و حکیمه هم داشتن صبحانه میخوردن گفتم شما دیشب کی خوابیدین(آخه امتحان داشتن و تا دیر وقت بیدار بودن) گفتن ما اصلا نخوابیدیم یعنی دمشون گرم من عمرا بتونم شب تا صبح بیدار بمونم.

ساعتای ۹/۵بلند شدم یه کیک کاکائویی با چای خوردم یه آرایش خیلی ملایمم کردم مانتو و کفش جدیدم پوشیدمو زدم بیرون اول رفتم از عابر بانک شارژ خریدم بعدم رفتم دانشگاه الی رو دیدم دست دادیمو روبوسی کردیم رفتم کارت ورود به جلسه واسه امتحانم گرفتمو تا نشستم پیش الی گفت:یه چیزی میخوام بهت بگم ولی قسمم دادن که نگم گفتم بگو گفت آخه قسم خوردم منم دیگه گیر ندادم ولی میدونین که این جور مواقع چقدر آدم فوضولیش گل میکنه و هی پیش خودش فکر میکنه که یعنی چی شده ولی دیدم خودش نمیخواد بگه دیگه چیزی نگفتم.

رفتیم سمت بوفه خودش طاقت نیورد و شروع کرد به تعریف کردن که پسره محمد که تو کلاس ریاضی مون بود شماره منو گیر آورده و زنگ میزنه منم به حسین گفتم ولی خوب خودمم هنوز دو دلم به احساسات حسین مطمئن نیستم چون بچـه است منم واقعا نمیدونستم چطوری راهنمائیش کنم گفتم:اینو قبول دارم که به پسری که سنش کمه به هیچ عنوان نمیشه اعتماد کرد ولی خوب اعتقاد دارم همیشه اونی که اول وارد زندگی آدم میشه حق بیشتری داره دیگه رفتیم من ردبول گرفتم الهه هم اشتردل خورد aاس داد که عصری بریم بیرون منم گفتم چرا که نه خوب میریم اما عصری الی گفت که:بیا بریم خونه ی ما و چون این بار چندمیه که بهم میگه بیا خونمون دیگه روم نشد بگم نمیام به aاس دادم و عذر خواهی کردم گفتم ـ:نمیتونم بیام باید برم خونه الی.

مامان الی اومد دنبالش با هم سوار ماشین شدیم سلام و احوال پرسی کردم و رفتیم خونشون داداش کوچیکش بود سلام کرد باباشم خواب بود ماهم رفتیم بالا تو اتاق الی لباسامون رو عوض کردیم الی رفت از پائین سفره آورد پهن کرد چون ناهار نخورده بودیم و دوتامون حسابی گرسنه بودیم ناهارم آبگوشت بود حسابی خوردیم سفره رو جمع کردیم از مامانش تشکر کردم اومدیم بالا وسایل ماکت سازی دورمون بود و مشغول ساختن شدیم حین ساختنم حرف میزدیم و میخندیدیم تا ساعتای ۱مشغول بودیم بعدش رفتیم الی گفت خسته ای؟گفتم: آره گفت منم دیگه حال ندارم میرم رختخواب میارم رو تخت نمیخوابم کنار هم بخوابیم و رفت آورد و پهن کرد دوست داشت تا صبح بیدار بمونیم و حرف بزنیم البته خودمم خیلی دوست دارم وقتی پیش دوستمم خوش بگذرونیم میتونستمم بیدار بمونم ولی مشکل اینجا بود که صبحش ساعت ۱۰کلاس داشتیم و ممکن بود بیدارنشم، خلاصه یکمی حرف زدیم بعد تو گروه (گروهی که بچه ها کلاسمون هستن نه ها یه گروه دیگه که کلا ۶نفریم منو الی و مهسا و حسین و هادی و کیوان) پی.ام دادیم که ما داریم آلبالو میخوریم مهسا هم گفت: الکی نگین بابا منو الی هم تو هموم رختخواب که بودیم کاسه آلبالو رو گذاشتیم وسط بالشتامون و عکس گرفتیمو فرستادیم که حسین کلی با الهه دعوا کرد گفت عکس بی حجاب کسی میزاره تو گروه آخه؟اونم معذرت خواهی کرد.

دیگه اتفاق خاصی نیافتاد تا سه شنبه که تو گروه لاین که هستیم(۶نفریم)حسین گفت:هادی تصادف کرده کلی نگران شدیم بعدم عکس ماشینشو فرستاد که خورده بود به تیر برق و قشنگ جلوش به فنا رفته بود حالشو پرسیدیم که گفت:چیزیش نشده فقط چشمش آسیب دیده واسش دعا کنید شب که شد تصمیم گرفتم برم ببینمش قبل از اینکه چیزی بهش بگم خودش اس داد دیگه ساعتای ۴بود که رفتم تا برسم شد۵/۵!!!صورتش قرمزه قرمز بود لباش به شدت باد کرده بود چشمشم که دیده نمیشد چون پانسمان بود اون یکی چشمشم به خاطر ورم کوچیک شده بود رنگ و حالشم خوب نبود تعریف کرد از تصادفش که گوشی دستش بوده داشته پی.ام میداده و حواسش به جلوش نبوده میخوره به تیره برق و گوشی خورد میشه تو دهنش، لباش به خاطر همین کلی آسیب دیده چشمشم رفته تو فرمون و داغون شده تا ۷/۴۰اونجا بودم بعدم اومدم خوابگاه بچه ها استرس داشتن رفته بودن تو کتابخونه بالا بخونن شیوا ولی تو اتاق درس میخوند منم که کاملا ریلکس بودم ظرفا رو که بی اغراق یه کوله بار بودن رو شستم اومدم اتاقو تمیز کردم و جارو زدم بچه ها هم عشق میکردن با این کارام شبم که شام نداشتیم و شیوا نیمرو درست کرد خوردیم و لالا.

چهارشنبه ساعت ۹/۵با دل درد و کمر درد بیدار شدم همون موقع فهمیدم که پ...شدم از جام پا شدم رفتم کیک و آبمیوه گرفتم خوردم که معدم پر شه بتونم قرص بخورم بعدم یه مفلامیک اسید انداختم بالا و دراز کشیدم بهaپی.ام میدادم صبح بخیر گفتم یکم شوخی و خنده بعدم گفت دارم میام (شهری که هستیم)ولی قبلش بابام میخواد بره کنفرانس روانپزشکی(گفته بودم که باباش روانپزشکه)موقعی که رسید پی.ام داد و خبر داد منم هندسفری گذاشتم تو گوشم یه ساعتی آهنگ گوش کردم تا قرص اثر کرد و کمر درد و دل دردم خوب شد و شنگول بیدار شدم حال هادی رو پرسیدم بعدم چای دم کردم و خوردم و رو جزوه ها ولو شدم شروع کردم به خوندن که مفیدم بود بعدم یکم فسنجون خوردم ولی دوست نداشتم و کم خوردم سیر نشدم فاطمه رفت برنج درست کرد قیمه فریز کرده هم داشتیم سفره پهن کرد منم پریدم نوشابه گرفتمو عین خرس شروع کردم به خوردن به مرز ترکیدن که رسیدم پا شدم سفره رو جمع کردم یه نیم ساعتی دراز کشیدم و باز استارت خوندن رو زدم دیگه شب شد واسه رفع خستگی رفتم لباسامو شستم!! از بس پوستم نازکه هر دفعه که با دست لباس میشورم پوستم زخم میشه یه کرم مرطوب کننده زدم یه چای هم خوردم و باز نشستم سر درسم تصمیم گرفتم تا یه فصلم تموم نشده ولش نکنم تا ساعتای۲خوندم ولی فصله تموم نشد منم شام خوردم و خوابیدم.

پنج شنبه ساعت ۹/۵بیدار شدم یهو یادم اومد دیروز که داشتم لباس میشستم ساعتمو در آوردم و یادم رفته بیارمش همون ساعتیه کهaواسه تولدم خریده بود مثله فشنگ رفتم سمت حموم و دیدمش خیالم راحت شد اومدم دوباره دراز کشیدم تو این فکر بودم که واسه تولد هادی برم یه کادو بخرم چون قرار بود کل کلاس رو دعوت کنه البته قبلش واسه رفتن به تولد ازaاجازه گرفته بودم اونم مسلما اجازه داد تو ذهنم یه سویشرت بود که بخرم الی هم آدرس یه مغازه رو بهم داد که ازونجا بخرم دیگه فکر نکردم و یکم آهنگ شاد گوش کردم و انرژی مثبت گرفتم پا شدم چای با خرما خوردم شروع کردم به خوندن ولی خوب دیگه بلد نبودم مباحث رو به مهسا پی.ام دادم گفتم: یک شنبه بعد از امتحان میمونی به من ریاضی یاد بدی گفت: آره.  واسه همین تصمیم گرفتم خودمو اذیت نکنم و رفتم سراغ درس بعدیم که ۱۲تا درس بود ۳تاش رو خوندم یکم خیالم راحت شد دیگه رفتم خوابیدم که خیلی چسبید وقتی بیدار شدم حسابی پر انرژی و سرحال بودم لباس پوشیدم به شیوا گفتم میخوام واسه تولد هم کلاسیم هدیه بخرم توهم میای؟گفت:آره حاضر شدو رفتیم در دانشگاه سوار خط واحد شدیم رفتیم فروشگاهی که الی بهم معرفی کرده بود سویشرتاش رو دیدم یه مدلش رو برداشتم که کاملا ساده بود خاکستری رنگم بود دویت داشتم سرمه ای بگیرم ولی هر مدل که سرمه ای داشت خوشگل نبودن اینه که خاکستری رو گرفتم البته اونم خیلی خاص نبود ولی سریع میخواستم بخرم چون امتحان داشتم و وقت نداشتم برم فروشگاه دیگه حالا زشتم نیست لباسه ولی کاملا سادست ۱۰۸تومنم قیمتش بود حساب کردمو اومدیم بیرون شیوا زنگ زد به امیر(دوست پسرش)که بیاد پیشش تلفنش که تموم شد گفت: بریم فلان کافی شاپ؟گفتم:اونجا پاتوق همکلاسیامه اگه میشه بریم یه جا دیگه که اونم قبول کرد بهaهم اس دادم گفتم که امیر میاد گفت:اشکال نداره عزیزم، آقا امیرم رسید و سلام کرد مؤدب بود خوشم اومد ازش ظاهرنم از اون چیزی که تو عکس دیده بودم هیکلی تر بود تیپشم خوب بود کیف پولشو کت و کفشش ست چرم بودن باهم قدم زدیم تا کافی شاپی که من گفته بودم رسیدیم سه تا آب پرتغال سفارش دادیم بعدم بعد از مدت ها قلیون کشیدم شیوا یکمی هم حرف زدیم و خندیدیم بعدم تاکسی گرفتیم و اومدیم سمت خوابگاه حساب کردمو پیاده شدیم تا رسیدیم لباس عوض کردیم و چیپس ماست خوردیم(خیلی کم ولی) بعدم که شام نداشتیم ساعتای ۱۲منو شیوا زنگ زدیم پیتزا بیارن وقتی رفتیم بگیریمشون سرپرست گفت شما خواب ندارین این موقع شام میخورین؟ماهم چیزی نگفتیم چون تا حیاط باید میرفتیم دوتامون چادر مشکی پوشیده بودیم از بس با چادرا مسخره بازی در آوردیم و خندیدیم که نگو. بعدم حیاط تاریک بود هم من هم شیوا میترسیدیم ولی بازم چرت و پرت گفتیمو خندیدیم بعدم پیتزا رو گرفتیم اومدیم بالا عین خرس خوردیمشون،aهم پی.ام داد گفت:چکار میکنی؟گفتم:دارم پیتزا میخورم گفت:بخور توپول موپول شی گفتم:برو یه دختر توپول واسه خودت پیدا کن من چاق نمیشم بعدم بحث و دعوا کردیم کلی شبم دیگه گفت بیخیال شیرین دیگه شب بخیر گفتیم و خوابید منم فکر کردم دیدم بیچاره حرف بدی نزد که فقط گفت:بخور توپول شی ولی سر این حرف کلی بهش پریدم واسه همین جمعه که بیدار شدم بعد از صبح بخیر گفتن ازش عذر خواهی کردم که اونم بیشتر عذز خواهی کرد و همه چی تموم شد دیگه رفتم دو درس خودندم سه تا که قبلا خونده بودم شد ۵تا.۷تا دیگه مونده ظهرم رفتم حموم شلوارک سفید آبی با تیشرت آبی پوشیدم اسپری زدم خوشبو شدم کلی روحیه گرفتم بعدم اتاق رو جارو کردم و زهرا هم اومد تو اتاقمون حرف زدیم و  خندیدیم حکیمه هم مرغ درست کرد سفره پهن کردیم پیشنهاد دادم که به زهرام بگیم بیاد بخوره همه موافق بودن آخه کل ایام امتحانات غذا نخورده فقط شیرکاکائو با کیک میخوره خیلیم رنگش زرد شده حکیمه صداش کرد اونم اومد و ناهار خورد بعدم چای خوردیم و حاضر شدیم رفتیم بیرون عین دختر بچه ها میدویدیم سوار تاب شدیم بعدم کلی قلیون کشیدیم، اصلا انگار سبک شدیم اونجا که بودیم شیوا گفت:امیر گفته دوستت(یعنی من)چه دختر خوبیه قشنگ معلوم بوده، منم تو دلم خرکیف شدم گفتم: خوبی از خودشه:)  جایی که قلیون میکشیدیم آلاچیق بود ولی بخاطر سرما دورش رو پوشونده بودن در نتیجه آهنگ گذاشتیم و حسابی هم قر دادیم و اومدیم بیرون تاکسی گرفتیم و رفتیم خوابگاه واقعا خوش گذشت انگار سبک شدیم به خوابگاه که رسیدیم رفتیم بوفه و با مرجان(مسئول بوفه)شروع کردیم به حرف زدن و خندیدن یکمی هم خرید کردیم و اومدیم تو اتاقمون فاطمه و حکیمه رفتن بالا(تو نماز خونه) که بخونن منو شیوا هم رفتیم پائین که از وای فای استفاده کنیم هیچ کدوم حال خونون نداشتیم ساعتای۱۲/۵بود اومدیم باز تو اتاق بهaپی.ام دادم گفت:حالم از صبح بده دل دردم و سرمم گیج میره خیلی نگرانش شدم گفتم:خوب برو دکتر گفت:رفتم زود خوب میشم چیز خاصی نیست نگران نباشیا بعدم شب بخیر گفتو خوابید منم یکم تو گروه با بچه ها چت کردم و ساعت۲هم خوابیدم.

شنبه ساعت۱۰/۵از خواب بیدار شدم بلافاصله نشستم سر درسم یکمی خوندم بعدم کیک با چای خوردم و دراز کشیدم واسه ناهارم فاطمه پلو درست کرد خورشتم که فریز شده بود گذاشت گرم بشه ولی خودش نخورد سریع شروع کرد به آماده شدن که با علی(دوست پسرش که داداش حکیمه است)بره بیرون شیوام سفره پهن کرد حکیمه هم خواب بود در نتیجه دوتایی شروع کردیم به خوردن بعدش هم من دوباره نشستم سر درسم و خوندم ساعتای۶بود که هوا ابری شد شیوام رفت بالا درس بخونه تو اتاق تنها بودم دلم گرفت رفتم تو حیاط ولی از بس سرد بود زود اومدم بالا که یکم دراز کشیدم شبم که شیوا اومد حکیمه هم چای درست کرد که چون لیوان نبود تو کاسه خوردیم:))))

شبم به مسخره بازی و خنده گذشت.

صبح بیدار شدم دیدم ساعت۹إ ولی کاملا ریلکس به دراز کشیدنم ادامه دادم ساعت۱۰:۱۰پاشدم و تند تند مرور کردم بعدم لباسامو اتو کردمو رفتم دانشگاه اونجا سایه رو دیدم سلام علیکی کردیمو بعد تا شروع امتحان تند تند میخوندیم تا شروع شد وسایلمونو تحویل دادیمو نشستیم الی و مهسا هم اومدن امتحان شروع شد دو تا سوال رو نصفه جواب دادم پاس شدنم که حتمیه ولی اینکه نمرم چند بشه رو نمیدونم خلاصه راضی بودم از سالن امتحانات اومدیم بیرون رفتیم تو سالن دانشگاه حسین رو دیدیم بعدباهم رفتیم کارت دانشجوئیمون رو تحویل گرفتیم و رفتم خوابگاه شب تو نماز خونه بودیم که دیدیم داره برف میاد اینقد خوشحال شدم که حد نداره چون عاشق برف و بارونم و بیشتر خوشحال شدم که دیدم شدیده و ادامه داره ...

نظرات 1 + ارسال نظر
شنگو شیطان پنج‌شنبه 9 بهمن 1393 ساعت 01:51

زن 15 ساله ای رو میشناسم که تو 10 سالگی زن شده بود
زن جوانی رو میشناسم که به شوهرش خیانت میکرد و میگفت میخوام انتفام دلم رو بگیرم
مادری رو میشناسم که فقط به خاطر بچه هاش شوهرش رو تحمل میکرد
از یه گرگ بارون دیده به هرکی این نوشته رو میخونه نصیحت که تا مطئن نشدین دل نبندین. مخصوصا خانوما

چشم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.