دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

هم کلاسیه پررو...

سلام دوستان خوبین؟؟خوشین؟؟پائیزتون زمستونی شده نه؟؟؟

شنبه ساعت۶از خواب بیدار شدم برخلاف اکثر اوقات دلم نمیخواست بازم بخوابم و تقریبا سرحال بودم همونجوری دراز کشیده بودم یکم بعد مامان اومد گفت:پاشو بپوش بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم اومد یه سری وسایلی که شب قبل از کوله پشتیم برداشته بودمو گذاشتم باز تو کوله پشتیم شارژر و یه سری وسیله دیگه هم گذاشتم تو کیف لپ تاپم یه پلاستیک بزرگم داشتم توش فم و یه سری وسیله مربوط به یونی بود حالا جدا از زیادیه وسیله هام کوله پشتیم خیلییی سنگین بود بلندش که میکردم حس میکردم شونم الان کنده میشه، خلاصه کارامو کردم ساعتم شده بود۶:۳۰زنگیدم به ایستگاه ماشینا گفت: ماشین نداریم یکم با مامان فکر کردیم که چیکار کنیم راهی نبود دوباره زنگیدیم گفت:ماشینمون اومده ماهم زنگیدیم آژانس و رفتیم اونجا بعد از چند دقیقه اومد سوار شدم از مامانم خداحافظی کردم و حرکت کردیم، من به آفتاب حساس نیستم و لی از بس آفتاب خورد تو صورتم سرم درد گرفته بود بلاخره رسیدیم ساعت ۸:۴۵بود منم ۱۰کلاس داشتم ولی خوب من کلا ریلکسم گفتم:فوقش دیر میرم سر کلاس تازه کارایی هم که باید واسه استاد میبردیمو انجام نداده بودم یه دربست گرفتم تا دانشگاه باورتون نمیشه چقدر آروم میرفت پیاده میرفتم زودتر میرسیدم رانندش یه پیر مرده بود گفت شمارمو یادداشت کن دخترم هروقت ماشین خواستی زنگ بزن بهم تو دلم گفتم من غلط بکنم دیگه با تو جایی برم پدر جان:) رسیدم خوابگاه کوله بار سنگینمم سه طبقه آوردم بالا فاطمه و حکیمه تو اتاق بودن سلام و احوال پرسی کردم وسایلمو جا دادم تو کمدم لباسمم عوض کردم و مشغول انجام کارایی که استاد گفته بود شدم ساعت۱۰:۱۰کارم تموم شد و لباسامو پوشیدم و حاضر شدم و رفتم تا رسیدم کلاس ساعت۱۰:۳۰بوداز پشت در کلاس(قسمت پنجرش)از استاد اجازه گرفتم گفت:میتونی بیای تو رفتم نشستم سر کلاس پیش مهسا و الهه یکم حرف زدیم و خندیدیم تا کلاس تموم شدو استادم حاضر غایب نکرد گفت:میخوام بخاطر یادگیری بیاین سرکلاس نه حضور غیاب منم گفتم: کاش نیومده بودم:)دیگه از کلاس اومدیم بیرون زهرا گفت:استاد حجتی استاد شما هم هست؟ گفتم:آره گفت:این با علی چت میکنه(مجرده)گفتم:آره کلا با پسرا راحت تر از دختراست منم ازش بدم میاد دیگه اونم رفت و منو الهه هم اومدیم سر کلاس کارگاه استاد داشت گروه بندیمون الهه اسم خودشو مهسا و منو باهم نوشت بعدش یه آقای میرحسینی علامت داد که توهم اسمتو بنویس تو گروه ما گروه بندی که تموم شد الهه رفت لیست رو گرفت دید اسم میرحسینی تو گروه ما نیست و با فاطمه سراجه کلی حرص خوردو نشست سر جاش مهیا هم گفت:بیا با کیوان تو یه گروه باشیم دیدم خیلی اصرار نیکنه سر به سرش میذاشتم گفتم خب بگو ازش خوشم میاد: )اونم فحشم میداد خخخ بلاخره به میوان گفت: اونم با هادی و حسین اومدن تو گروه ما و گروهمون درست و تکمیل شد شروع کردیم به انجام کارای استاد که بیشترشم کیوان بیچاره انجام میداد هادی هم فقط هی میگفت:خط کجه خط صافه گفتم:یعنی تو تنها هنرت تشخیص صاف یا کج بودن خطه؟بچه هام میخندیدن حسینم هی میگفت:کار بد شده از اول شروع کنیم الهه هم فکر میکرد جدی میگه میخواست خفش کنه:)کلا کلاس اون روز خیلی باحال و شاد بود،

از کلاسم اومدم خوابگاه لپ تاپمم برداشتم که اتو کد یکم کار کنم تا یادم نره ولی سه بعدی همشو یادم رفته بود اینه که بیخیال شدم،

یک شنبه هم ساعت۱۰بیدار شدم رفتم کیک آبمیوه خرید خوردم بعدش مشغول اس دادن بهaشدم و بعدم رفتم کباب درست کردم ولی چون نمیدونستم پلو درست کردن چقد طول میکشه تصمیم گرفتم که با نون بخورم هر چند که عاشق برنجم و واسه افزایش وزنمم خوبه خلاصه ناهارمم آماده شدو خوردم بعدم شروع کردم به حاضر شدن و رفتم کلاس هندسه کاری که کشیده بودمو استاد گفت:دوباره بکش که بعدش فهمیدم به جز یه نفر به همه کلاس همینو گفته!!!!ساعت۶هم کلاس ریاضی داشتم که رفتم سر کلاس گوشیم دستم بود دستم خورد روی یه برنامه ای حالا صدا پرنده و بلبل میومد ازش کل کلاس از خنده رفت رو هوا هرکار میکرده نه از برنامه خارج میشد نه خاموش میشد آخرشم باطری رو در آوردم من بیش از حد کم آورده بود الکی یه لب خند میزدم که مثلا خودمم خندم گرفته ولی خیلی ضایع شده بودم بدتر اینکه خنده هاشون ادامه داشت و ول کن نبودن تو دلم همش به خودم فحش میدادم بلاخره ساکت شدن و استاد رو مخم به درس دادنش ادامه داد کلاس که تموم شد اومدم تو سالن یونی دیدم امیر حسین و بهنام دارن به الهه میگن حیف این گوشی وای وای بلد نیست باهاش کار کنه؟کلی هم آدم دورو ورش بود و همه زدن زیر خنده منم دیگه از بس کم آورده بودم بدو اومدم بیرون و رفتم خوابگاه خیلییی ابن قضیه اعصابمو ریخت بهم بهaهم گفتم:اونم فقط میگفت:اشکال نداره بعدم گفت:حالا بلدی با گوشبت کار کنی؟(مثلا این مزه رو پروند که از ناراحتی در بیام)گفتم: هم حال تورو میگیرم هم حال اونی اینو گفته. دیگه یکم شوخی کردیمو خوافیدیم

نظرات 4 + ارسال نظر
آوا سه‌شنبه 4 آذر 1393 ساعت 15:10

دختر کجایی؟, تولد چی شد

هبچی آوا جون کادوهاشو دادم

سپیده یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 18:32

چقدر دیر به دیر میای

ببخشید

آوا پنج‌شنبه 22 آبان 1393 ساعت 13:40

نمیشه این آقا امیر حسین و ما ببینیم?

اگه ما آقا میثم شمارو ببینیم چرا که نه

آوا پنج‌شنبه 22 آبان 1393 ساعت 03:54

خب تو هم به شوخی به اون پسره میگفتی حالا باز خوبه من دارم فقط بلد نیستم باهاش کار کنم , تو که اصلا نمیتونی لمسش کنی فقط از پشت ویترین دیدی....
شیرین بازم میگم رابطت با امیرحسین خیلی کمه, من اصلا فکر میکنم نکنه خدانکرده اون با کس دیگه ای باشه
مثلا مثل اینبار که اینقدر وسیله داشتی بهش زنگ میزدی که بیاد دنبالت, یکم هم عشوه و ناز که.واااای چقدر کولم سنگینه و از این حرفا, نزدیک که بشه پایبندت میشه
ببخش اگر دخالت کردم تو مسائلت
دوستت دارم بوس

دخالت نیست این در اختیار گذاشتن تجربیات که منم خوشحال میشم وقتی کسی راهنماییم میکنه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.