دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

دختری که من باشم...

عاشورا

سلام دوستای گلم.

یکشنبه ساعت۸بیدار شدم پی.ام دادم به فاطمه سراج(یکی از همکلاسیام که حدودا ۱۰سالی از من بزرگتر هست) خواستم ببینم کلاس تشکیل میشه یا نه گفت: بچه ها هماهنگ کردن که نریم به مهسام اس دادم همین رو گفت خیالم راحت شد(نه که من اصلا ریلکس نیستم و خیلی خودمو ناراحت میکنم) چای خوردم شیوا هم صبحونه خورد و حکیمه رو از خواب بیدار کرد و رفتن کلاس منم یاد حرف دیشبaافتادم بهش گفتم که تا دیر وقت خوابم نبرده و از حرفش ناراحتم گفت ببین من فقط بعضی وقتا یاد رومینا میوفتم  من ازش متنفرم اینو که گفت بعضی وقتا...آتیش گرفتم دیگه اینقد ناراحت بودم که با صدای بلند گریه میکردم خیلییی اشک ریختم اونم میگفت:جواب صداقت این نیست من اگه راستشو بهت نگفته بودم اینجوری نمیشد تو تو قلبمی دیگه چرا خودتو ناراحت میکنی؟دیگه اس ندادم رفتم حموم وقتی برگشتم شیوا و حکیمه هم اومده بودن سلامی کردمو شروع کردم به جمع کردن وسایلم موهامم سشوار کشیدمو رفتم ایستگاه که سوار ماشین بشم و برم دو تا خانومه دیگه همون موقع اومدن و راننده منتظر یکی دیگه بود و۴۰دقیقه ای مارو معطل کرد تا بلاخره حرکت کرد وقتی رسیدم مامانم طبق معمول گفت: بیا خونه مادربزرگت،  اصلا درک نداره آدم خسته از جایی میاد دوست داره خونه خودش باشه و راحت باشه استراحت کنه ولی خوب واسش مهم نیست رفتم خونه مادربزرگم و سلام و احوال پرسی کردم گفتم:مامانم کو؟گفت:رفته با رومینا و معظمه بیرون یعنی دیگه کارد میزدی خونم در نمیومد به مادربزرگم گفتم:منو این همه راه کشونده اینجا اونوقت خودش تشریف برده بیرون بیچاره مادربزرگم خیلی ناراحت شد حس میکرد دوست نداشتم بیام ببینمشون خداویش بد حرف زدم،  مامانم زنگ زد گفت:ما اومدیم خرید واسه مبین(پسره ۲ساله خاله معظمه)توهم بیا گفتم:من خسته ام نمیام دوباره زنگ زد منم زنگ زدم آژانس و رفتم اون مرکز خریدی که اونا رفتن به همگی سلام کردم و دیدم خالم داره شلوار میخره منم که عشق خرید یه شلوار دمپا سرمه ای خواستم بخرم ولی دیدم میشه مثل شلوار قبلیم منم نظرم عوض شدو یه جین راسته مشکی برداشتم ازونجام رفتم یکم تو پاساژ دور زدیم و یه پالتو خوشگل قهوه ای دیدم که ۲۹۰تومن بود و من اونقد پول نداشتم اینه که اصلا پروـشم نکردم بعدم رفتیم لوازم آرایشی یه رژلب با دوتا لاک خوشگل خریدم دیگه اومدیم خونه مادربزرگ و خوابیدیم.

دوشنبه ساعت۹/۵از خواب بیدار شدم صبحونه خوردیم و رفتیم محل، عذا داری تو تا رسیدیم رضا یه سر اس میداد که کجایی منم بهش گفتم اونم از دور منو دید و سلام کرد ساعت۱۲هم اومدیم خونه خیلی حال و هوای محرم رو دوست دارم زنجیر زدن سینه زدن مداحی هاشون کلا همه چیش حس خوبی بهم میده، تا رسیدیم مشغول غذا خوردن شدیم هم آبگوشت نذری داشتیم هم استامبولی که منم آبگوشت زیاد دوست ندارم و استامبولی خوردم خیلی هم زیاد خوردم و بسیور چسبید بعدم رفتم تو پذیراییشون رومینا که تا سرشو گذاشت رو بالش خواب رفت منم بهaاس دادم گفتم:رضا رو دیدم و بهم سلام کردیم(البته که نگفتم بهش اس دادم)اونم گفت:منم دیدمت ولی روم نشده بیام به مامانت سلام کنم بعدم رفت مهمونی منم دراز کشیدم که بخوابم ولی خوابم نبرد خاله مرضیه و دائی محسنم اومدن داشتن حرف میزدن که صداشونو میشنیدم شوهر خالم و دائی محسن راجع به دانشگاه حرف میزدن به اشکان گفتن:کاش سراسری قبول میشدی اشکانم گفت:شیرین تازه پشت کنکور موند هیچی نشد چه برسه به من(خدا اینجور برادری به آدم نده بهتره) شوهر خالمم گفت: اون استعداد نداشت تو باید میخوندی خیلی حرصم گرفت پا شدم رفتم تو حال به مامانم گفتم:میای بریم خونه یا خودم تنهایی برم؟(عمدا هم بلند گفتم که حضار محترم دیگه راجع به قضیه کنکور که خیلی هم ازش میگذره جلسه نگیرن) مامانم گفت:چرا؟ گفتم:کار دارم بعدم رفتم تو حیاط مامانم اومد پشت سرم هی میگفت: منظوری نداشتن!ولی چون خیلی عصبی بودم دیگه چیزی نگفت:بعدم اومدم تو پذیرائی بازم مامان اومد چون آروم تر شده بودم میخواست طبق معمول همیشه(همیشه بدون حتی یه مورد استثنا)از خانوادش دفاع کنه که منم جوابشو دادم اونم رفت پیش عزیزای دلش! چند دقیقه ای که گذشت دائی گفت:شیرین از چی ناراحت شده مامانمم گفت:میگه چرا اینقد مبگن رستت خوب نیست(اصلا من همچین حرفی نزدم)دذئی هم منت کشی کرد:)صدام کرد و بعدم گفت:معماری که رشته بدی نیست و ادامه تحصیلش خوبه و ازین حرفا.

دیگه چیزه خاصی پیش نیومد تا روز عاشورا.

صبحش بیدار شدیم(منو مامانو خاله معظمه و رومینا)همگی لباس مشکی یا حالا یه رنگه تیره ای پوشیدیم و آژانس گرفتیم و رسیدیم مقصدمون مسلما بیش از حد شلوغ بود و پسر خاله معظمه هم یه ریز گریه میکرد اینه که اون برگشت و ما موندیم تو اون شلوغی و جمعیت بازم رضا رو دیدم رضا خیلی سفیده و تو اون آفتاب ظهر شده بود قرمز عین لبو خخخ.

یه مداحم بود خیلی با سوز میخوند گریه نکردم ولی خیلی حال و هوای عاشورا گرفتم با خوندنش و همونجا دعا کردم من به این چیزا خیلی معتقدم از ته دلم.

تا ۱اونجا بودیم بعدم اومدیم خونه مادربزرگaهم نذر کرده بود بره خون بده واسه اون رفته بود.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.